شاهنامه فردوسی / قسمت دوم

پادشاهی خسرو پرویز - بخش 8

بخش ۷۱

از ایوان خسرو کنون داستان

بگویم که پیش آمد از راستان

جهان بر کهان و مهان بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

بسی مهتر و کهتر از من گذشت

نخواهم من از خواب بیدار گشت

همانا که شد سال بر شست و شش

نه نیکو بود مردم پیرکش

چو این نامور نامه آید به بن

ز من روی کشور شود پر سخن

از آن پس نمیرم که من زنده‌ام

که تخم سخن من پراگنده‌ام

هر آن کس که دارد هش و رای و دین

پس از مرگ بر من کند آفرین

کنون از مداین سخن نو کنم

صفتهای ایوان خسرو کنم

چنین گفت روشن دل پارسی

که بگذاشت با کام دل چارسی

که خسرو فرستاد کسها به روم

به هند و به چین و به آباد بوم

برفتند کاری گران سه هزار

ز هر کشوری آنک بد نامدار

از ایشان هر آن کس که استاد بود

ز خشت و ز گچ بر دلش یاد بود

چو صد مرد بیرون شد از رومیان

ز ایران و اهواز وز هر میان

از ایشان دلاور گزیدند سی

از آن سی دو رومی و دو پارسی

بر خسرو آمد جهاندیده مرد

بر او کار و زخم بنا یاد کرد

گرانمایه رومی که بد هندسی

به گفتار بگذشت از پارسی

بدو گفت شاه این ز من در پذیر

سخن هرچ گویم ز من یاد گیر

یکی جای خواهم که فرزند من

همان تا دو صدسال پیوند من

نشیند بدو در نگردد خراب

ز باران وز برف وز آفتاب

مهندس بپذیرفت ایوان شاه

بدو گفت من دارم این دستگاه

فرو برد بنیاد ده شاه رش

همان شاه رش پنج کرده برش

ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار

چنین باید آن کو دهد داد کار

چودیوار ایوانش آمد به جای

بیامد به پیش جهان کد خدای

که گر شاه بیند یکی کاردان

گذشته برو سال و بسیاردان

فرستد تنی صد بدین بارگاه

پسندیده با موبد نیک خواه

بدو داد زان گونه مردم که خواست

برفتند و دیدند دیوار راست

بریشم بیاورد تا انجمن

بتابند باریک تابی رسن

ز بالای آن تابداده رسن

به پیموده در پیش آن انجمن

رسن سوی گنج شهنشاه برد

ابا مهر گنجور او را سپرد

وزان پس بیامد به ایوان شاه

که دیوار ایوان برآمد به ماه

چو فرمان دهد خسرو زود یاب

نگیرم برین کار کردن شتاب

چهل روز تا کار بنشیندم

ز کاری گران شاه بگزیندم

چو هنگامهٔ زخم ایوان بود

بلندی ایوان چو کیوان بود

بدان زخم خشمت نباید نمود

مرا نیز رنجی نباید فزود

بدو گفت خسرو که چندین زمان

چرا خواهی از من توای بدگمان

نباید که داری ازین دست باز

به آزرم بودن بیامد نیاز

بفرمود تا سی هزارش درم

بدادند تا او نباشد دژم

بدانست کاری گر راست گوی

که عیب آورد مرد دانا بروی

که گیرد بران زخم ایوان شتاب

اگر بشکند کم کند نان و آب

شب آمد بشد کارگر ناپدید

چنان شد کزان پس کس او را ندید

چو بشنید خسرو که فرعان گریخت

بگوینده بر خشم فرعان بریخت

چنین گفت کان را که دانش نبود

چرا پیش ما در فزونی نمود

بفرمود تا کار او بنگرند

همه رومیان را به زندان برند

دگر گفت کاری گران آورید

گچ و خشت و سنگ گران آورید

بجستند هرکس که دیوار دید

ز بوم و بر شاه شد ناپدید

به بیچارگی دست ازان بازداشت

همی گوش و دل سوی اهواز داشت

کزان شهر کاری گر آید کسی

نماند چنان کار بی بر بسی

همی‌جست استاد آن تا سه سال

ندیدند کاریگری بی‌همال

بسی یاد کردند زان کارجوی

به سال چهارم پدید آمد اوی

یکی مرد بیدار با فرهی

به خسرو رسانید زو آگهی

هم آنگاه رومی بیامد چو گرد

بدو گفت شاه‌ای گنهکار مرد

بگو تا چه بود اندرین پوزشت

چه گفتی که پیش آمد آموزشت

چنین گفت رومی که گر شهریار

فرستد مرا با یکی استوار

بگویم بدان کاردان پوزشم

به پوزش بجا آید افروزشم

فرستاد و رفتند ز ایوان شاه

گران مایه استاد با نیک خواه

همی‌برد دانای رومی رسن

همان مرد را نیز با خویشتن

به پیمود بالای کار و برش

کم آمد ز کار از رسن هفت رش

رسن باز بردند نزدیک شاه

بگفت آنک با او بیامد به راه

چنین گفت رومی که ار زخم کار

برآورد می بر سر ای شهریار

نه دیوار ماندی نه طاق ونه کار

نه من ماندمی بر در شهریار

بدانست خسرو که او راست گفت

کسی راستی را نیارد نهفت

رها کرد هر کو به زندان بدند

بد اندیش گر بی‌گزندان بدند

مر او را یکی بدره دینار داد

به زندانیان چیز بسیار داد

بران کار شد روزگار دراز

به کردار آن شاه را بد نیاز

چوشد هفت سال آمد ایوان بجای

پسندیدهٔ خسرو پاک رای

مر او را بسی آب داد و زمین

درم داد و دینار و کرد آفرین

همی‌کرد هرکس به ایوان نگاه

به نوروز رفتی بدان جایگاه

کس اندر جهان زخم چونین ندید

نه از کاردانان پیشین شنید

یکی حلقه زرین بدی ریخته

ازان چرخ کار اندر آویخته

فروهشته زو سرخ زنجیر زر

به هر مهره‌ای در نشانده گهر

چو رفتی شهنشاه بر تخت عاج

بیاویختندی ز زنجیر تاج

به نوروز چون برنشستی به تخت

به نزدیک او موبد نیک بخت

فروتر ز موبد مهان را بدی

بزرگان و روزی دهان را بدی

به زیر مهان جای بازاریان

بیاراستندی همه کاریان

فرومایه‌تر جای درویش بود

کجا خوردش ازکوشش خویش بود

فروتر بریده بسی دست و پای

بسی کشته افگنده در زیرجای

ز ایوان ازان پس خروش آمدی

کز آوازها دل به جوش آمدی

که ای زیردستان شاه جهان

مباشید تیره دل و بدگمان

هر آنکس که او سوی بالا نگاه

کند گردد اندیشه او تباه

ز تخت کیان دورتر بنگرید

هر آنکس که کهتر بود بشمرید

وزان پس تن کشتگان را به راه

کزان بگذری کرد باید نگاه

وزان پس گنهگار و گر بیگناه

نماندی کسی نیز دربند شاه

به ارزانیان جامه‌ها داد نیز

ز دیبا و دینار و هرگونه چیز

هرآنکس که درویش بودی به شهر

که او را نبودی ز نوروز بهر

به درگاه ایوانش بنشاندند

درمهای گنجی بر افشاندند

پر از بیم بودی گنهکار از وی

شده مردم خفته بیدار از وی

منادیگری دیگر اندر سرای

برفتی گه بازگشتن به جای

که ای نامور پر هنر سرکشان

ز بیشی چه جویید چندین نشان

به کار اندر اندیشه باید نخست

بدان تا شود ایمن و تن درست

سگالید هر کار و زان پس کنید

دل مردم کم سخن مشکنید

بر انداخت باید پس آنگه برید

سخنهای داننده باید شنید

ببینید تا از شما ریز کیست

که بر جان بدبخت باید گریست

هرآنکس که او راه دارد نگاه

بخسپد برین گاه ایمن ز شاه

دگر هرک یازد به چیز کسان

بود چشم ما سوی آنکس رسان

بخش ۷۲

کنون از بزرگی خسرو سخن

بگویم کنم تازه روز کهن

بران سان بزرگی کس اندر جهان

ندارد بیاد از کهان و مهان

هر آنکس که او دفتر شاه خواند

ز گیتیش دامن بباید فشاند

سزد گر بگویم یکی داستان

که باشد خردمند هم داستان

مبادا که گستاخ باشی به دهر

که از پای زهرش فزونست زهر

مساایچ با آز و با کینه دست

ز منزل مکن جایگاه نشست

سرای سپنجست با راه و رو

تو گردی کهن دیگر آرند نو

یکی اندر آید دگر بگذرد

زمانی به منزل چمد گر چرد

چو برخیزد آواز طبل رحیل

به خاک اندر آید سر مور وپیل

ز پرویز چون داستانی شگفت

ز من بشنوی یاد باید گرفت

که چندی سزاواری دستگاه

بزرگی و اورنگ و فر و سپاه

کزان بیشتر نشنوی در جهان

اگر چند پرسی ز دانا مهان

ز توران وز هند وز چین و روم

ز هرکشوری کان بد آباد بوم

همی باژ بردند نزدیک شاه

به رخشنده روز و شبان سیاه

غلام و پرستنده از هر دری

ز در و ز یاقوت و هر گوهری

ز دینار و گنجش کرانه نبود

چنو خسرو اندر زمانه نبود

ز شاهین وز باز و پران عقاب

ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب

همه برگزیدند پیمان اوی

چو خورشید روشن بدی جان اوی

نخستین که بنهاد گنج عروس

ز چین و ز برطاس وز روم و روس

دگر گنج پر در خوشاب بود

که بالاش یک تیر پرتاب بود

که خضرا نهادند نامش ردان

همان تازیان نامور بخردان

دگر گنج باد آورش خواندند

شمارش بکردند و در ماندند

دگر آنک نامش همی‌بشنوی

تو گویی همه دیبهٔ خسروی

دگر نامور گنج افراسیاب

که کس را نبودی به خشکی و آب

دگر گنج کش خواندی سوخته

کزان گنج بد کشور افروخته

دگر آنک بد شادورد بزرگ

که گویند رامشگران سترگ

به زر سرخ گوهر برو بافته

به زر اندرون رشته‌ها تافته

ز رامشگران سرکش و باربد

که هرگز نگشتی به آواز بد

به مشکوی زرین ده و دوهزار

کنیزک به کردار خرم بهار

دگر پیل بد دو هزار و دویست

که گفتی ازان بر زمین جای نیست

فغستان چینی و پیل و سپاه

که بر زین زرین بدی سال و ماه

دگر اسب جنگی ده و شش هزار

دو صد بارگی کان نبد در شمار

ده و دو هزار اشتر بارکش

عماری کش وگام زن شست وشش

که هرگز کس اندر جهان آن ندید

نه از پیر سر کاردانان شنید

چنویی به دست یکی پیشکار

تبه شد تو تیمار و تنگی مدار

تو بی رنجی از کارها برگزین

چو خواهی که یابی بداد آفرین

که نیک و بد اندر جهان بگذرد

زمانه دم ما همی‌بشمرد

اگر تخت یابی اگر تاج و گنج

وگر چند پوینده باشی به رنج

سرانجام جای تو خاکست و خشت

جز از تخم نیکی نبایدت کشت

بخش ۷۳

بدان نامور تخت و جای مهی

بزرگی و دیهیم شاهنشهی

جهاندار هم داستانی نکرد

از ایران و توران برآورد گرد

چو آن دادگر شاه بیداد گشت

ز بیدادی کهتران شادگشت

بیامد فرخ زاد آزرمگان

دژم روی با زیردستان ژکان

ز هرکس همی خواسته بستدی

همی این بران آن برین بر زدی

به نفرین شد آن آفرینهای پیش

که چون گرگ بیدادگر گشت میش

بیاراست بر خویشتن رنج نو

نکرد آرزو جز همه گنج نو

چو بی‌آب و بی‌نان و بی تن شدند

ز ایران سوی شهر دشمن شدند

هر آنکس کزان بتری یافت بهر

همی دود نفرین برآمد ز شهر

یکی بی‌هنر بود نامش گراز

کزو یافتی خواب و آرام و ناز

که بودی همیشه نگهبان روم

یکی دیو سر بود بیداد و شوم

چو شد شاه با داد بیدادگر

از ایران نخست او بپیچید سر

دگر زاد فرخ که نامی بدی

به نزدیک خسرو گرامی بدی

نیارست کس رفت نزدیک شاه

همه زاد فرخ بدی بار خواه

شهنشاه را چون پرآمد قفیز

دل زاد فرخ تبه گشت نیز

یکی گشت با سالخورده گراز

ز کشور به کشور به پیوست راز

گراز سپهبد یکی نامه کرد

به قیصر و را نیز بدکامه کرد

بدو گفت برخیز و ایران بگیر

نخستین من آیم تو را دستگیر

چو آن نامه برخواند قیصر سپاه

فراز آورید از در رزمگاه

بیاورد لشکر هم آنگه ز روم

بیامد سوی مرز آباد بوم

چو آگاه شد زان سخن شهریار

همی‌داشت آن کار دشوار خوار

بدانست کان هست کار گراز

که گفته ست با قیصر رزمساز

بدان کش همی‌خواند و او چاره‌جست

همی‌داشت آن نامور شاه سست

ز پرویز ترسان بد آن بدنشان

ز درگاه او هم ز گردنکشان

شهنشاه بنشست با مهتران

هر آنکس که بودند ز ایران سران

ز اندیشه پاک دل رابشست

فراوان زهر گونه‌ای چاره جست

چو اندیشه روشن آمد فراز

یکی نامه بنوشت نزد گراز

که از تو پسندیدم این کارکرد

ستودم تو را نزد مردان مرد

ز کردارها برفزودی فریب

سر قیصر آوردی اندر نشیب

چواین نامه آرند نزدیک تو

پراندیشه کن رای تاریک تو

همی‌باش تا من بجنبم زجای

تو با لشکر خویش بگذار پای

چو زین روی و زان روی باشد سپاه

شود در سخن رای قیصر تباه

به ایران و را دستگیر آوریم

همه رومیان را اسیر آوریم

ز درگه یکی چاره گر برگزید

سخن دان و گویا چناچون سزید

بدو گفت کاین نامه اندر نهان

همی بر بکردار کارآگهان

چنان کن که رومیت بیند کسی

بره بر سخن پرسد از تو بسی

بگیرد تو را نزد قیصر برد

گرت نزد سالار لشکر برد

بپرسد تو را کز کجایی مگوی

بگویش که من کهتری چاره‌جوی

به پیمودم این رنج راه دراز

یکی نامه دارم بسوی گراز

تواین نامه بربند بردست راست

گر ایدون که بستاند از تو رواست

برون آمد از پیش خسرو نوند

به بازو مر آن نامه را کرد بند

بیامد چو نزدیک قیصر رسید

یکی مرد بطریق او را بدید

سوی قیصرش برد سر پر ز گرد

دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

بدو گفت قیصر که خسرو کجاست

ببایدت گفتن بما راه راست

ازو خیره شد کهتر چاره جوی

ز بیمش بپاسخ دژم کرد روی

بجویید گفت این بلاجوی را

بداندیش و بدکام و بدگوی را

بجستند و آن نامه از دست اوی

گشاد آنک دانا بد و راه جوی

ازان مرز دانا سری را بجست

که آن پهلوانی بخواند درست

چو آن نامه برخواند مرد دبیر

رخ نامور شد به کردار قیر

به دل گفت کاین بد کمین گراز

دلیر آمدستم به دامش فراز

شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار

کس از پیل جنگش نداند شمار

مرا خواست افگند در دام اوی

که تاریک بادا سرانجام اوی

و زان جایگه لشکر اندر کشید

شد آن آرزو بر دلش ناپدید

چو آگاهی آمد به سوی گراز

که آن نامور شد سوی روم باز

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

سواری گزید ازدلیران مرد

یکی نامه بنوشت با باد و دم

که بر من چرا گشت قیصر دژم

از ایران چرا بازگشتی بگوی

مرا کردی اندر جهان چاره‌جوی

شهنشاه داند که من کردم این

دلش گردد از من پر از درد وکین

چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید

ز لشکر گرانمایه‌ای برگزید

فرستاد تازان به نزد گراز

کزان ایزدت کرده‌بد بی نیاز

که ویران کنی تاج و گاه مرا

به آتش بسوزی سپاه مرا

کز آن نامه جز گنج دادن بباد

نیامد مرا از تو ای بد نژاد

مرا خواستی تا به خسرو دهی

که هرگز مبادت بهی و مهی

به ایران نخواهند بیگانه‌ای

نه قیصر نژادی نه فرزانه‌ای

به قیصر بسی کرد پوزش گراز

به کوشش نیامد بدامش فراز

گزین کرد خسرو پس آزاده‌ای

سخن گوی و دانا فرستاده‌ای

یکی نامه بنوشت سوی گراز

که‌ای بی بها ریمن دیو ساز

تو را چند خوانم برین بارگاه

همی دورمانی ز فرمان و راه

کنون آن سپاهی که نزد تواند

بسال و به ماه اورمزد تواند

به رای و به دل ویژه با قیصرند

نهانی به اندیشه دیگرند

برما فرست آنک پیچیده‌اند

همه سرکشی رابسیچیده‌اند

چواین نامه آمد بنزد گراز

پر اندیشه شد کهتر دیوساز

گزین کرد زان نامداران سوار

از ایران و نیران ده و دو هزار

بدان مهتران گفت یک دل شوید

سخن گفتن هرکسی مشنوید

بباشید یک چند زین روی آب

مگیرید یک سر به رفتن شتاب

چو هم پشت باشید با همرهان

یکی کوه کندن ز بن بر توان

سپه رفت تا خرهٔ اردشیر

هر آنکس که بودند برنا و پیر

کشیدند لشکر بران رودبار

بدان تا چه فرمان دهد شهریار

چو آگاه شد خسرو از کارشان

نبود آرزومند دیدارشان

بفرمود تا زاد فرخ برفت

به نزدیک آن لشکر شاه تفت

چنین بود پیغام نزد سپاه

که از پیش بودی مرا نیک خواه

چرا راه دادی که قیصر ز روم

بیاورد لشکر بدین مرز و بوم

که بود آنک از راه یزدان بگشت

ز راه و ز پیمان ما برگذشت

چو پیغام خسرو شنید آن سپاه

شد از بیم رخسار ایشان سیاه

کس آن راز پیدا نیارست کرد

بماندند با درد و رخساره زرد

پیمبر یکی بد به دل با گراز

همی‌داشت از آب وز باد راز

بیامد نهانی به نزدیکشان

برافروخت جانهای تاریکشان

مترسید گفت ای بزرگان که شاه

ندید از شما آشکارا گناه

مباشید جز یک دل و یک زبان

مگویید کز ما که شد بدگمان

وگر شد همه زیر یک چادریم

به مردی همه یاد هم دیگریم

همان چون شنیدند آواز اوی

بدانست هر مهتری راز اوی

مهان یکسر از جای برخاستند

بران هم نشان پاسخ آراستند

بر شاه شد زاد فرخ چو گرد

سخنهای ایشان همه یاد کرد

بدو گفت رو پیش ایشان بگوی

که اندر شما کیست آزار جوی

که بفریفتش قیصر شوم بخت

به گنج و سلیح و به تاج و به تخت

که نزدیک ما او گنهکار شد

هم از تاج و اورنگ بیزار شد

فرستید یک سر بدین بارگاه

کسی راکه بودست زین سرگناه

بشد زاد فرخ بگفت این سخن

رخ لشکر نو ز غم شد کهن

نیارست لب را گشود ایچ کس

پر از درد و خامش بماندند و بس

سبک زاد فرخ زبان برگشاد

همی‌کرد گفتار ناخوب یاد

کزین سان سپاهی دلیر و جوان

نبینم کس اندر میان ناتوان

شما را چرا بیم باشد ز شاه

به گیتی پراگنده دارد سپاه

بزرگی نبینم به درگاه اوی

که روشن کند اختر و ماه اوی

شما خوار دارید گفتار من

مترسید یک سر ز آزار من

به دشنام لب را گشایید باز

چه بر من چه بر شاه گردن فراز

هر آنکس که بشنید زو این سخن

بدانست کان تخت نوشد کهن

همه یکسر از جای برخاستند

به دشنام لبها بیاراستند

بشد زاد فرخ به خسرو بگفت

که لشکر همه یار گشتند و جفت

مرا بیم جانست اگر نیز شاه

فرستد به پیغام نزد سپاه

بدانست خسرو که آن کژگوی

همی آب و خون اندر آرد به جوی

ز بیم برادرش چیزی نگفت

همی‌داشت آن راستی در نهفت

که پیچیده بد رستم از شهریار

بجایی خود و تیغ زن ده هزار

دل زاده فرخ نگه داشت نیز

سپه را همه روی برگاشت نیز

بخش ۷۴

بدانست هم زادفرخ که شاه

ز لشکر همه زو شناسد گناه

چو آمد برون آن بد اندیش شاه

نیارست شد نیز در پیشگاه

بدر بر همی‌بود تا هرکسی

همی‌کرد زان آزمایش بسی

همی‌ساخت همواره تا آن سپاه

بپیچید یکسر ز فرمان شاه

همی‌راند با هر کسی داستان

شدند اندر آن کار همداستان

که شاهی دگر برنشیند به تخت

کزین دور شد فرو آیین و بخت

بر زادفرخ یکی پیر بود

که برکارها کردن آژیر بود

چنین گفت با زادفرخ که شاه

همی از تو بیند گناه سپاه

کنون تا یکی شهریاری پدید

نیاری فزون زین نباید چخید

که این بوم آباد ویران شود

از اندوه ایران چو نیران شود

نگه کرد باید به فرزند اوی

کدامست با شرم و بی‌گفت و گوی

ورا شاد بر تخت باید نشاند

بران تاج دینار باید فشاند

چو شیروی بیدار مهتر پسر

به زندان بود کس نباید دگر

همی رای زد زین نشان هرکسی

برین روز و شب برنیامد بسی

که برخاست گرد سپاه تخوار

همه کارها زو گرفتند خوار

پذیره شدش زادفرخ به راه

فراوان برفتند با او سپاه

رسیدند پس یک بدیگر فراز

سخن رفت چند آشکارا و راز

همان زاد فرخ زبان برگشاد

بدی های خسرو همه کرد یاد

همی‌گفت لشکر به مردی و رای

همی‌کرد خواهند شاهی بپای

سپهبد چنین داد پاسخ بدوی

که من نیستم چامهٔ گفت وگوی

اگر با سپاه اندر آیم به جنگ

کنم بر بدان جهان جای تنگ

گرامی بد این شهریار جوان

به نزد کنارنگ و هم پهلوان

چو روز چنان مرد کرد او سیاه

مبادا که بیند کسی تاج و گاه

نژند آن زمان شد که بیداد شد

به بیدادگر بندگان شاد شد

سخنهاش چون زاد فرخ شنید

مر او را ز ایرانیان برگزید

بدو گفت کاکنون به زندان شویم

به نزدیک آن مستمندان شویم

بیاریم بی‌باک شیروی را

جوان و دلیر جهانجوی را

سپهبد نگهبان زندان اوست

کزو داشتی بیشتر مغز و پوست

ابا شش هزار آزموده سوار

همی‌دارد آن بستگان را به زار

چنین گفت با زاد فرخ تخوار

که کار سپهبد گرفتیم خوار

گرین بخت پرویز گردد جوان

نماند به ایران یکی پهلوان

مگر دار دارند گر چاه وبند

نماند به ایران کسی بی‌گزند

بگفت این و از جای برکند اسپ

همی‌تاخت برسان آذر گشسپ

سپاه اندر آورد یکسر به جنگ

سپهبد پذیره شدش بی درنگ

سر لشکر نامور گشته شد

سپهبد به جنگ اندرون کشته شد

پراگنده شد لشکر شهریار

سیه گشت روز و تبه گشت کار

به زندان تنگ اندر آمد تخوار

بدان چاره با جامهٔ کارزار

به شیروی گردنکش آواز داد

سبک پاسخش نامور باز داد

بدانست شیروی کان سرفراز

بدانگه به زندان چرا شد فراز

چو روی تخوار او فروزان بدید

از اندوه چندان دلش بردمید

بدو گفت گریان که خسرو کجاست

رها کردن مانه کار شماست

چنین گفت با شاه‌زاده تخوار

که گر مردمی کام شیران مخوار

اگر تو بدین کار همداستان

نباشی تو کم گیر زین راستان

یکی کم بود شاید از شانزده

برادر بماند تو را پانزده

بشایند هرکس به شاهنشهی

بدیشان بود شاد تخت مهی

فروماند شیروی گریان بجای

ازان خانهٔ تنگ بگذارد پای

بخش ۷۵

همان زاد فرخ بدرگاه بر

همی‌بود و کس را ندادی گذر

که آگه شدی زان سخن شهریار

به درگاه بر بود چون پرده دار

چو پژمرده شد چادر آفتاب

همی‌ساخت هر مهتری جای خواب

بفرمود تا پاسبانان شهر

هر آنکس که از مهتری داشت بهر

برفتند یکسر سوی بارگاه

بدان جای شادی و آرام شاه

بدیشان چنین گفت کامشب خروش

دگرگونه‌تر کرد باید ز دوش

همه پاسبانان بنام قباد

همی‌کرد باید بهر پاس یاد

چنین داد پاسخ که ای دون کنم

ز سر نام پرویز بیرون کنم

چو شب چادر قیرگون کرد نو

ز شهر و ز بازار برخاست غو

همه پاسبانان بنام قباد

چو آواز دادند کردند یاد

شب تیره شاه جهان خفته بود

چو شیرین به بالینش بر جفته بود

چو آواز آن پاسبانان شنید

غمی گشت و زیشان دلش بردمید

بدو گفت شاها چه شاید بدن

برین داستانی بباید زدن

از آواز او شاه بیدار شد

دلش زان سخن پر ز آزار شد

به شیرین چنین گفت کای ماه روی

چه داری بخواب اندرون گفت وگوی

بدو گفت شیرین که بگشای گوش

خروشیدن پاسبانان نیوش

چو خسرو بدان گونه آوا شنید

به رخساره شد چون گل شنبلید

چنین گفت کز شب گذشته سه پاس

بیابید گفتار اخترشناس

که این بد گهر تا ز مادر بزاد

نهانی و را نام کردم قباد

به آواز شیرویه گفتم همی

دگر نامش اندر نهفتم همی

ورا نام شیروی بد آشکار

قبادش همی‌خواند این پیشکار

شب تیره باید شدن سوی چین

وگر سوی ما چین و مکران زمین

بریشان به افسون بگیریم راه

ز فغفور چینی بخواهم سپاه

ازان کاخترش به آسمان تیره بود

سخنهای او بر زمین خیره بود

شب تیره افسون نیامد به کار

همی‌آمدش کار دشوار خوار

به شیرین چنین گفت که آمد زمان

بر افسون ما چیره شد بدگمان

بدو گفت شیرین که نوشه بدی

همیشه ز تو دور دست بدی

بدانش کنون چارهٔ خویش ساز

مبادا که آید به دشمن نیاز

چو روشن شود دشمن چاره جوی

نهد بی‌گمان سوی این کاخ روی

هم آنگه زره خواست از گنج شاه

دو شمشیر هندی و رومی کلاه

همان ترکش تیرو زرین سپر

یکی بندهٔ گرد و پرخاشخر

شب تیره‌گون اندر آمد به باغ

بدان گه که برخیزد ازخواب زاغ

به باغ بزرگ اندر از بس درخت

نبد شاه را در چمن جای تخت

بیاویخت از شاخ زرین سپر

بجایی کزو دور بودی گذر

نشست از برنرگس و زعفران

یکی تیغ در زیر زانو گران

چو خورشید برزد سنان از فراز

سوی کاخ شد دشمن دیو ساز

یکایک بگشتند گرد سرای

تهی بد ز شاه سرافراز جای

به تاراج دادند گنج ورا

نکرد ایچ کس یاد رنج ورا

همه باز گشتنددیده پرآب

گرفته ز کار زمانه شتاب

چه جوییم ازین گنبد تیزگرد

که هرگز نیاساید از کارکرد

یک را همی تاج شاهی دهد

یکی رابه دریا به ماهی دهد

یکی را برهنه سر و پای و سفت

نه آرام و خورد و نه جای نهفت

یکی را دهد نوشه و شهد و شیر

بپوشد به دیبا و خز و حریر

سرانجام هردو به خاک اندرند

به تاریک دام هلاک اندرند

اگر خود نزادی خردمند مرد

نبودی ورا روز ننگ و نبرد

ندیدی جهان از بنه به بدی

اگر که بدی مرد اگر مه بدی

کنون رنج در کار خسرو بریم

بخواننده آگاهی نوبریم

بخش ۷۶

همی‌بود خسرو بران مرغزار

درخت بلند ازبرش سایه دار

چو بگذشت نیمی ز روز دراز

بنان آمد آن پادشا رانیاز

به باغ اندرون بد یکی پایکار

که نشناختی چهرهٔ شهریار

پرستنده راگفت خورشید فش

که شاخی گهر زین کمر بازکش

بران شاخ برمهرهٔ زر پنج

ز هرگونه مهره بسی برده رنج

چنین گفت با باغبان شهریار

که این مهره‌ها تا کت آید به کار

به بازار شو بهره‌ای گوشت خر

دگر نان و بی‌راه جایی گذر

مرآن گوهران را بها سی هزار

درم بد کسی را که بودی به کار

سوی نانبا شد سبک باغبان

بدان شاخ زرین ازو خواست نان

بدو نانوا گفت کاین رابها

ندانم نیارمت کردن رها

ببردند هر دو به گوهر فروش

که این را بها کن بدانش بکوش

چو داننده آن مهره‌ها رابدید

بدو گفت کاین را که یارد خرید

چنین شاخ در گنج خسرو بدی

برین گونه هر سال صد نوبدی

تو این گوهران از که دزدیده‌ای

گر از بنده خفته ببریده‌ای

سوی زاد فرخ شدند آن سه مرد

ابا گوهر و زر و با کارکرد

چو آن گوهران زاد فرخ بدید

سوی شهریار نو اندر کشید

به شیروی بنمود زان سان گهر

بریده یکی شاخ زرین کمر

چنین گفت شیروی با باغبان

که گر زین خداوند گوهر نشان

نگویی هم اکنون ببرم سرت

همان را که او باشد از گوهرت

بدو گفت شاها به باغ اندرست

زره پوش مردی کمانی بدست

ببالا چو سرو و به رخ چون بهار

بهر چیز مانندهٔ شهریار

سراسر همه باغ زو روشنست

چو خورشید تابنده در جوشنست

فروهشته از شاخ زرین سپر

یکی بنده در پیش او با کمر

برید این چنین شاخ گوهر ازوی

مراداد و گفتا کز ایدر بپوی

ز بازار نان آور و نان خورش

هم اکنون برفتم چو باد از برش

بدانست شیروی کو خسروست

که دیدار او در زمانه نوست

ز درگاه رفتند سیصد سوار

چو باد دمان تا لب جویبار

چو خسرو ز دور آن سپه را بدید

به پژمرد و شمشیر کین برکشید

چو روی شهنشاه دید آن سپاه

همه باز گشتند گریان ز راه

یکایک بر زاد فرخ شدند

بسی هر کسی داستانی زدند

که ما بندگانیم و او خسروست

بدان شاه روز بد اکنون نوست

نیارد برو زد کسی باد سرد

چه در باغ باشد چه اندر نبرد

بشد زاد فرخ به نزدیک شاه

ز درگاه او برد چندی سپاه

چو نزدیک او رفت تنها ببود

فراوان سخن گفت و خسرو شنود

بدو گفت اگر شاه بارم دهد

برین کرده‌ها زینهارم دهد

بیایم بگویم سخن هرچ هست

وگرنه بپویم به سوی نشست

بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی

نه انده گساری نه پیکارجوی

چنین گفت پس مرد گویا به شاه

که در کار هشیارتر کن نگاه

بران نه که کشتی تو جنگی هزار

سرانجام سیرآیی از کارزار

همه شهر ایران تو را دشمنند

به پیکار تو یک دل و یک تنند

بپا تا چه خواهد نمودن سپهر

مگر کینها بازگردد به مهر

بدو گفت خسرو که آری رواست

همه بیمم از مردم ناسزاست

که پیش من آیند و خواری کنند

برم بر مگر کامگاری کنند

چو بشنید از زاد فرخ سخن

دلش بد شد از روزگار کهن

که او را ستاره شمر گفته بود

ز گفتار ایشان برآشفته بود

که مرگ توباشد میان دو کوه

بدست یکی بنده دور از گروه

یکی کوه زرین یکی کوه سیم

نشسته تو اندر میان دل به بیم

ز بر آسمان تو زرین بود

زمین آهنین بخت پرکین بود

کنون این زره چون زمین منست

سپر آسمان زرین منست

دو کوه این دو گنج نهاده به باغ

کزین گنجها بد دلم چون چراغ

همانا سرآمد کنون روز من

کجا اختر گیتی افروز من

کجا آن همه کام و آرام من

که بر تاجها بر بدی نام من

ببردند پیلی به نزدیک اوی

پر از درد شد جان تاریک اوی

بران کوههٔ پیل بنشست شاه

ز باغش بیاورد لشکر به راه

چنین گفت زان پیل بر پهلوی

که ای گنج اگر دشمن خسروی

مکن دوستی نیز با دشمنم

که امروز در دست آهرمنم

به سختی نبودیم فریادرس

نهان باش و منمای رویت بکس

به دستور فرمود زان پس قباد

کزو هیچ بر بد مکن نیز یاد

بگو تا سوی طیسفونش برند

بدان خانهٔ رهنمونش برند

بباشد به آرام ما روز چند

نباید نماید کس او را گزند

برو بر موکل کنند استوار

گلینوش را با سواری هزار

چو گردنده گردون به سر بر بگشت

شد آن شاه را سال بر سی و هشت

کجا ماه آذر بدی روز دی

گه آتش و مرغ بریان و می

قباد آمد و تاج بر سر نهاد

به آرام بر تخت بنشست شاد

ز ایران بر و کرد بیعت سپاه

درم داد یک ساله از گنج شاه

نبد پادشاهیش جز هفت ماه

تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه

چنین است رسم سرای جفا

نباید کزو چشم داری وفا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *