شاهنامه فردوسی / قسمت دوم

پادشاهی خسرو پرویز - بخش 7

بخش ۶۱

ازان پس چو گسترده شد دست شاه

سراسر جهان شد ورا نیک خواه

همه تاجدارانش کهتر شدند

همه کهتران زو توانگر شدند

گزین کرد از ایران چل و هشت هزار

جهاندیده گردان و جنگی سوار

در گنج های کهن برگشاد

که بنهاد پیروز و فرخ قباد

جهان را ببخشید بر چار بهر

یکایک همه نامزد کرد شهر

از آن نامداران ده و دو هزار

گزین کرد ز ایران و نیران سوار

فرستاد خسرو سوی مرز روم

نگهبان آن فرخ آزاد بوم

بدان تا ز روم اندر ایران سپاه

نیاید که کشور شود زو تباه

مگر هرکسی برکند مرز خویش

بداند سر مایه و ارز خویش

هم از نامداران ده و دو هزار

سواران هشیار خنجرگزار

بدان تا سوی زابلستان شوند

ز بوم سیه در گلستان شوند

بدیشان چنین گفت هرکو ز راه

بگردد ندارد زبان را نگاه

به خوبی مر او را به راه آورید

کزین بگذرد بند و چاه آورید

به هرسو فرستید کارآگهان

بدان تا نماند سخن در نهان

طلایه بباید به روز و شبان

مخسپید در خیمه بی‌پاسبان

ز لشکر ده و دو هزار دگر

دلاور سواران پرخاشخر

بخواند و بسی هدیه‌ها دادشان

به راه الانان فرستادشان

بدیشان سپرد آن در باختر

بدان تا نیاید ز دشمن گذر

بدان سرکشان گفت بیدار بید

همه در پناه جهاندار بید

ده ودو هزار دگر برگزید

ز مردان جنگی چنان چون سزید

به سوی خراسان فرستادشان

بسی پند و اندرزها دادشان

که از مرز هیتال تا مرزچین

نباید که کس پی نهد بر زمین

مگر به آگهی و بفرمان ما

روان بسته دارد به پیمان ما

بهر کشوری گنج آگنده هست

که کس را نباید شدن دوردست

چو باید بخواهید و خرم بوید

خردمند باشید و بی غم بوید

در گنج بگشاد و چندی درم

که بودی ز هرمز برو بر رقم

بیاورد و گریان به درویش داد

چو درویش پیوسته بد بیش داد

از آنکس که او یار بندوی بود

به نزدیک گستهم و زنگوی بود

که بودند یازان به خون پدر

ز تنهای ایشان جدا کرد سر

چو از کین و نفرین به پردخت شاه

بدانش یکی دیگر آورد راه

از آن پس شب و روز گردنده دهر

نشست و ببخشید بر چار بهر

از آن چار یک بهر موبد نهاد

که دارد سخنهای نیکو بیاد

ز کار سپاه و ز کار جهان

به گفتی به شاه آشکار و نهان

چو در پادشاهی به دیدی شکست

ز لشکر گر از مردم زیر دست

سبک دامن داد بر تافتی

گذشته بجستی و دریافتی

دگر بهر شادی و رامشگران

نشسته به آرام با مهتران

نبودی نه اندیشه کردی ز بد

چنان کز ره نامداران سزد

سیم بهره گاه نیایش بدی

جهان آفرین را ستایش بدی

چهارم شمار سپهر بلند

همی بر گرفتی چه و چون و چند

ستاره شمر پیش او بر بپای

که بودی به دانش ورا رهنمای

وزین بهره نیمی شب دیر یاز

نشستی همی با بتان طراز

همان نیز یک ماه بر چار بهر

ببخشید تا شاد باشد ز دهر

یکی بهره میدان چوگان و تیر

یکی نامور پیش او یادگیر

دگر بهره زو کوه و دشت شکار

ازان تازه گشتی ورا روزگار

هر آنگه که گشتی ز نخچیر باز

به رخشنده روز و شب دیر یاز

هر آنکس که بودی و را پیش گاه

ببستی به شهر اندر آیین و راه

دگر بهره شطرنج بودی و نرد

سخن گفت از روزگار نبرد

سه دیگر هر آنکس که داننده بود

فزایندهٔ چیز و خواننده بود

به نوبت و را پیش بنشاندی

سخنهای دیرینه برخواندی

چهارم فرستادگان را ز راه

همی‌خواندندی به نزدیک شاه

نوشتی همه پاسخ نامه باز

بدادی بدان مرد گردن فراز

فرستاده با خلعت و کام خویش

ز در بازگشتی به آرام خویش

همه روز منشور هر کشوری

نوشتی سپردی بهر مهتری

چو بودی سر سال نو فرودین

که رخشان شدی در دل از هور دین

نهادی یکی گنج خسرو نهان

که نشناختی کهتری در جهان

بخش ۶۲

چو بر پادشاهیش شد پنج‌سال

به گیتی نبودش سراسر همال

ششم سال زان دخت قیصر چو ماه

یکی پورش آمد همانند شاه

نبود آن زمان رسم بانگ نماز

به گوش چنان پروریده بناز

یکی نام گفتی مر او را پدر

نهانی دگر آشکارا دگر

نهانی به گفتی بگوش اندرون

همی‌خواندی آشکارا برون

بگوش اندرون خواند خسرو قباد

همی‌گفت شیر وی فرخ نژاد

چو شب کودک آمد گذشته سه پاس

بیامد بر خسرو اخترشناس

از اخترشناسان بپرسید شاه

که هرکس که دارند اختر نگاه

بدیدی که فرجام این کار چیست

ز زیچ اختر این جهاندار چیست

چنین داد پاسخ ستاره شمر

که بر چرخ گردان نیابی گذر

ازین کودک آشوب گیرد زمین

نخواند سپاهت برو آفرین

هم از راه یزدان بگردد به نیز

ازین بیشتر چون سراییم چیز

دل شاه غمگین شد از کارشان

وزان ناسزاوار گفتارشان

چنین گفت با مرد داننده شاه

که نیکو کنید اندر اختر نگاه

نگر تا نگردد زبانتان برین

به پیش بزرگان ایران زمین

همی‌داشت آن اختران را نگاه

نهاده بران بسته بر مهر شاه

پر اندیشه بد زان سخن شهریار

بران هفته کس را ندادند بار

ز نخچیر و از می به یکسو کشید

بدان چندگه روی کس را ندید

همه مهتران سوی موبد شدند

ز هر گونه‌ای داستانها زدند

بدان تا چه بد نامور شاه را

که بربست بر کهتران راه را

چو بشنید موبد بشد نزد شاه

بدو داد یکسر پیام سپاه

چنین داد پاسخ ورا شهریار

که من تنگ دل گشتم از روزگار

ز گفتار این مرد اخترشناس

ز گردون گردان شدم ناسپاس

به گنجور گفت آن یکی پرنیان

بیاور یکی رقعه اندر میان

بیاورد گنجور و موبد بدید

دلش تنگ شد خامشی برگزید

ازان پس بدو گفت یزدان بس است

کجا برتر از دانش هر کس است

گر ایدون که ناچار گردان سپهر

دگرگون نماید به جوینده چهر

به تیمار کی باز گردد ز بد

چنین گفته از دانشی کی سزد

جز از شادمانیت هرگز مباد

ز گفتار ایشان مکن هیچ یاد

ز موبد چو بشنید خسرو سخن

بخندید و کاری نو افگند بن

دبیر پسندیده را خواند پیش

سخن گفت با او ز اندازه بیش

بخش ۶۳

به قیصر یکی نامه فرمود شاه

که برنه سزاوار شاهی کلاه

که مریم پسر زاد زیبا یکی

که هرگز ندیدی چنو کودکی

نشاید مگر دانش و تخت را

وگر در هنر بخشش و بخت را

چو من شادمانم تو شادان بزی

که شاهی و گردنکشی را سزی

چو آن نامه نزدیک قیصر رسید

نگه کرد و توقیع پرویز دید

بفرمود تا گاو دم بر درش

دمیدند و پر بانگ شد کشورش

ببستند آیین به بی‌راه و راه

پر آواز شیروی پرویز شاه

برآمد هم آواز رامشگران

همه شهر روم از کران تا کران

بدرگاه بردند چندی صلیب

نسیم گلان آمد و بوی طیب

بیک هفته زین گونه با رود و می

ببودند شادان ز شیروی کی

بهشتم بفرمود تا کاروان

بیامد بدرگاه با ساروان

صد اشتر ز گنج درم بار کرد

چو پنجه شتر بار دینار کرد

ز دیبای زربفت رومی دویست

که گفتی ز زر جامه با رز یکیست

چهل خوان زرین پایه بسد

چنان کز در شهر یاران سزد

همان چند زرین و سیمین دده

بگوهر بر و چشمشان آژده

بمریم فرستاد چندی گهر

یکی نره طاوس کرده بزر

چه از جامهٔ نرم رومی حریر

ز در و زبرجد یکی آبگیر

همان باژ کشور که تا چار بار

ز دینار رومی هزاران هزار

فرستاد چون مرد رومی چهل

کجا هر چهل بود بیدار دل

گوی پیش رو نام او خانگی

که همتا نبودش به فرزانگی

همی‌شد برین گونه با ساروان

شتربار دینار ده کاروان

چوآگاهی آمد به پرویز شاه

که پیغمبر قیصر آمد ز راه

به فرخ بفرمود تا برنشست

یکی مرزبان بود خسروپرست

که سالار او بود بر نیمروز

گرانمایه گردی و گیتی فروز

برفتند با او سواران شاه

به سر برنهادند زرین کلاه

چو از دور دید آن سپه خانگی

به پیش اندر آمد به بیگانگی

چنین تا به نزدیک شاه آمدند

بران نامور پیشگاه آمدند

چو دیدند زیبا رخ شاه را

بران گونه آراسته‌گاه را

نهادند همواره سر بر زمین

برو بر همی‌خواندند آفرین

بمالید پس خانگی رخ بخاک

همی‌گفت کای داور داد وپاک

ز پیروزگر آفرین بر تو باد

مبادی همیشه مگر شاه و راد

بزرگانش از جای برخاستند

به نزدیک شه جایش آراستند

چنین گفت پس شاه را خانگی

که چون تو که باشد به فرزانگی

ز خورشید بر چرخ تابنده‌تر

ز جان سخنگوی پاینده‌تر

مبادا جهان بی‌چنین شهریار

برومند بادا برو روزگار

مبیناد کس روز بی‌کام تو

نوشته بخورشید بر نام تو

جهان بی سر و افسر تو مباد

بر و بوم بی لشکر تو مباد

ز قیصر درود و ز ما آفرین

برین نامور شهریار زمین

کسی کو درین سایهٔ شاه شاد

نباشد ورا روشنایی مباد

ابا هدیه و باژ روم آمدم

برین نامبردار بوم آمدم

برفتیم با فیلسوفان بهم

بران تا نباشد کس از ما دژم

ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز

که با باژ و چیز آفرینست نیز

بخندید از آن پر هنر مرد شاه

نهادند زرین یکی پیشگاه

فرستاد پس چیزها سوی گنج

بدو گفت چندین نبایست رنج

بخراد برزین چنین گفت شاه

که این نامه برخوان به پیش سپاه

به عنوان نگه کرد مرد دبیر

که گوینده‌ای بود و هم یادگیر

چنین گفت کاین نامه سوی مهست

جهاندار پرویز یزدان پرست

جهاندار و بیدار و پدرام شهر

که یزدانش تاج و خرد داد بهر

جهاندار فرزند هرمزد شاه

که زیبای تاج است و زیبای گاه

ز قیصر پدر مادر شیر نام

که پاینده بادا بدو نام و کام

ابا فر و با برز و پیروز باد

همه روزگارانش نوروز باد

به ایران و تورانش بر دست رس

به شاهی مباداش انباز کس

همیشه به دل شاد و روشن روان

همیشه خرد پیر و دولت جوان

گران مایه شاهی کیومرثی

همان پور هوشنگ طهمورثی

پدر بر پدر و پسر بر پسر

مبادا که این گوهر آید به سر

برین پاک یزدان کند آفرین

بزرگان ملک و بزرگان دین

نه چون تو خزان و نه چون تو بهار

نه چون تو بایوان چین بر نگار

همه مردمی و همه راستی

مبیناد جانت بد کاستی

به ایران و توران و هندوستان

همان ترک تا روم و جادوستان

تو را داد یزدان به پاکی نژاد

کسی چون تو از پاک مادر نزاد

فریدون چو ایران بایرج سپرد

ز روم و ز چین نام مردی ببرد

برو آفرین کرد روز نخست

دلش را ز کژی و تاری بشست

همه بی نیازی و نیک اختری

بزرگی و مردی و افسونگری

تو گویی که یزدان شما را سپرد

وزان دیگران نام مردی ببرد

هنر پرور و راد و بخشنده گنج

ازین تخمهٔ هرگز نبد کس به رنج

نهادند بر دشمنان باژ و ساو

بد اندیشتان بارکش همچو گاو

ز هنگام کسری نوشین روان

که بادا همیشه روانش جوان

که از ژرف دریا برآورد پی

بران گونه دیوار بیدار کی

ز ترکان همه بیشهٔ نارون

بشستند وبی رنج گشت انجمن

ز دشمن برستند چندی جهان

برو آفرین از کهان و مهان

ز تازی و هندی و ایرانیان

ببستند پیشش کمر بر میان

روارو چنین تا به مرز خزر

ز ارمینیه تا در باختر

ز هیتال و ترک و سمرقند و چاچ

بزرگان با فر و اورند وتاج

همه کهتران شما بوده‌اند

برین بندگی بر گوا بوده‌اند

که شاهان ز تخم فریدون بدند

دگر یکسر از داد بیرون بدند

بدین خویشی اکنون که من کرده‌ام

بزرگی به دانش برآورده‌ام

بدان گونه شادم که تشنه بر آب

وگر سبزهٔ تیره بر آفتاب

جهاندار بیدار فرخ کناد

مرا اندرین روز پاسخ کناد

یکی آرزو خواهم از شهریار

کجا آن سخن نزد او هست خوار

که دار مسیحا به گنج شماست

چو بینید دانید گفتار راست

برآمد برین سالیان دراز

سزد گر فرستد بما شاه باز

بدین آرزو شهریار جهان

ببخشاید از ما کهان و مهان

ز گیتی برو بر کنند آفرین

که بی تو مبادا زمان و زمین

بدان من ز خسرو پذیرم سپاس

نیایش کنم روز و شب در سه پاس

همان هدیه و باژ و ساوی که من

فرستم به نزدیک آن انجمن

پذیرد پذیرم سپاسی بدان

مبیناد چشم تو روی بدان

شود فرخ این جشن و آیین ما

درخشان شود در جهان دین ما

همان روزهٔ پاک یکشنبدی

ز هر در پرستندهٔ ایزدی

برو سوکواران بمالند روی

بروبر فراوان بسایند موی

شود آن زمان بر دل ما درست

که از کینه دلها بخواهیم شست

که بود از گه آفریدون فراز

که با تور و سلم اندر آمد براز

شود کشور آسوده از تاختن

به هر گوشه‌ای کینه ها ساختن

زن و کودک رومیان برده‌اند

دل ما ز هر گونه آزرده‌اند

برین خویشی ما جهان رام گشت

همه کار بیهوده پدرام گشت

درود جهان آفرین بر تو باد

همان آفرین زمین بر تو باد

چو آن نامهٔ قیصر آمد ببن

جهاندار بشنید چندان سخن

ازان نامه شد شاه خرم نهان

برو تازه شد روزگار مهان

بسی آفرین کرد برخانگی

بدو گفت بس کن ز بیگانگی

گرانمایه را جایگه ساختند

دو ایوان فرخ بپرداختند

ببردند چیزی که بایست برد

به نزدیک آن مرد بیدار گرد

بیامد بدید آن گزین جایگاه

وزان پس همی‌بود نزدیک شاه

بخوان و نبید و شکار و نشست

همی‌بود با شاه مهتر پرست

برین گونه یک ماه نزدیک شاه

همی‌بود شادان دل و نیک خواه

بخش ۶۴

چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت

سخنهای با مغز و فرخ نوشت

سرنامه گفت آفرین مهان

بران باد کو باد دارد جهان

بد و نیک بیند ز یزدان پاک

وزو دارد اندر جهان بیم و باک

کند آفرین بر خداوند مهر

کزین گونه بر پای دارد سپهر

نخست آنک کردی ستایش مرا

به نامه نمودی نیایش مرا

بدانستم و شاد گشتم بدان

سخن گفتن تاجور بخردان

پذیرفتم آن نامور گنج تو

نخواهم که چندان بود رنج تو

ازیرا جهاندار یزدان پاک

برآورد بوم تو را بر سماک

ز هند و ز سقلاب و چین و خزر

چنین ارجمند آمد آن بوم و بر

چه مردی چه دانش چه پرهیز و دین

ز یزدان شما را رسید آفرین

چو کار آمدم پیش یارم بدی

بهر دانشی غمگسارم بدی

چنان شاد گشتم ز پیوند تو

بدین پر هنر پاک فرزند تو

که کهتر نباشد به فرزند خویش

ببوم و بر و پاک پیوند خویش

همه مهتران پشت برگاشتند

مرا در جهان خوار بگذاشتند

تو تنها بجای پدر بودیم

همان از پدر بیشتر بودیم

تو را همچنان دارم اکنون که شاه

پدر بیند آزاده و نیک خواه

دگر هرچ گفتی ز شیروی من

ازان پاک تن پشت و نیروی من

بدانستم و آفرین خواندم

بران دین تو را پاک دین خواندم

دگر هرچ گفتی ز پاکیزه دین

ز یکشنبدی روزهٔ به آفرین

همه خواند بر ما یکایک دبیر

سخنهای بایسته و دلپذیر

بما بر ز دین کهن ننگ نیست

به گیتی به از دین هوشنگ نیست

همه داد و نیکی و شرمست و مهر

نگه کردن اندر شمار سپهر

به هستی یزدان نیوشان ترم

همیشه سوی داد کوشان ترم

ندانیم انباز و پیوند و جفت

نگردد نهان و نگردد نهفت

در اندیشهٔ دل نگنجد خدای

به هستی همو باشدت رهنمای

دگر کت ز دار مسیحا سخن

بیاد آمد از روزگار کهن

مدان دین که باشد به خوبی بپای

بدان دین نباشد خرد رهنمای

کسی را که خوانی همی سوگوار

که کردند پیغمبرش را بدار

که گوید که فرزند یزدان بد اوی

بران دار بر کشته خندان بد اوی

چو پور پدر رفت سوی پدر

تو اندوه این چوب پوده مخور

ز قیصر چو بیهوده آمد سخن

بخندد برین کار مرد کهن

همان دار عیسی نیرزد به رنج

که شاهان نهادند آن را به گنج

از ایران چو چوبی فرستم بروم

بخندد بما بر همه مرز و بوم

به موبد نباید که ترسا شدم

گر از بهر مریم سکوبا شدم

دگر آرزو هرچ باید بخواه

شمار سوی ما گشادست راه

پسندیدم آن هدیه های تو نیز

کجا رنج بردی ز هر گونه چیز

به شیروی بخشیدم این برده رنج

پی افگندم او را یکی تازه گنج

ز روم و ز ایران پر اندیشه‌ام

شب تیره اندیشه شد پیشه‌ام

بترسم که شیروی گردد بلند

رساند به روم و به ایران گزند

نخست اندر آید ز سلم بزرگ

ز اسکندر آن کینه دار سترگ

ز کین نو آیین و کین کهن

مگر در جهان تازه گردد سخن

سخنها که پرسیدم از دخترت

چنان دان که او تازه کرد افسرت

بدین مسیحا بکوشد همی

سخنهای ما کم نیوشد همی

به آرام شادست و پیروزبخت

بدین خسروانی نو آیین درخت

همیشه جهاندار یار تو باد

سر اختر اندر کنار تو باد

نهادند بر نامه بر مهر شاه

همی‌داشت خراد برزین نگاه

گشادند زان پس در گنج باز

کجا گرد کرد او به روز دراز

نخستین صد و شست  بنداوسی

که پنداوسی خواندش پارسی

به گوهر بیاگنده هر یک چو سنگ

نهادند بر هر یکی مهر تنگ

بران هر یکی دانه ها صد هزار

بها بود بر دفتر شهریار

بیاورد سیصد شتر سرخ موی

سیه چشم و آراسته راه جوی

مران هر یکی را درم دو هزار

بها داده بد نامور شهریار

ز دیبای چینی صد و چل هزار

ازان چند زربفت گوهرنگار

دگر پانصد در خوشاب بود

که هر دانه‌ای قطرهٔ آب بود

صد و شست یاقوت چون ناردان

پسندیدهٔ مردم کاردان

ز هندی و چینی و از بربری

ز مصری و از جامهٔ پهلوی

ز چیزی که خیزد ز هر کشوری

که چونان نبد در جهان دیگری

فرستاد سیصد شتروار بار

از ایران بر قیصر نامدار

یکی خلعت افگند بر خانگی

فزون‌تر ز خویشی و بیگانگی

همان جامه و تخت و اسب و ستام

ز پوشیدنیها که بردیم نام

بدینسان چنین صد شتر بارکرد

از آن ده شتربار دینار کرد

ببخشید بر فیلسوفان درم

ز دینار و هرگونه‌ای بیش وکم

برفتند شادان ازان مرز وبوم

به نزدیک قیصر ز ایران بروم

همه مهتران خواندند آفرین

بران پر هنر شهریار زمین

کنون داستان کهن نو کنیم

سخنهای شیرین و خسرو کنیم

بخش ۶۵ - گفتار اندر داستان خسرو و شیرین

کهن گشته این نامهٔ باستان

ز گفتار و کردار آن راستان

همی نوکنم گفته‌ها زین سخن

ز گفتار بیدار مرد کهن

بود بیست شش بار بیور هزار

سخنهای شایسته و غمگسار

نبیند کسی نامهٔ پارسی

نوشته به ابیات صدبار سی

اگر بازجویی درو بیت بد

همانا که کم باشد از پانصد

چنین شهریاری و بخشنده‌ای

به گیتی ز شاهان درخشنده‌ای

نکرد اندرین داستانها نگاه

ز بدگوی و بخت بد آمد گناه

حسد کرد بدگوی در کار من

تبه شد بر شاه بازار من

چو سالار شاه این سخنهای نغز

بخواند ببیند به پاکیزه نغز

ز گنجش من ایدر شوم شادمان

کزو دور بادا بد بدگمان

وزان پس کند یاد بر شهریار

مگر تخم رنج من آید ببار

که جاوید باد افسر و تخت اوی

ز خورشید تابنده‌تر بخت اوی

چنین گفت داننده دهقان پیر

که دانش بود مرد را دستگیر

غم و شادمانی بباید کشید

ز هر شور و تلخی بباید چشید

جوانان داننده و باگهر

نگیرند بی آزمایش هنر

چو پرویز ناباک بود و جوان

پدر زنده و پور چون پهلوان

ورا در زمین دوست شیرین بدی

برو بر چو روشن جهان بین بدی

پسندش نبودی جزو در جهان

ز خوبان وز دختران مهان

ز شیرین جدا بود یک روزگار

بدان گه که بد در جهان شهریار

بگرد جهان در بی‌آرام بود

که کارش همه رزم بهرام بود

چو خسرو به پردخت چندی به مهر

شب و روز گریان بدی خوب‌چهر

بخش ۶۶

چنان بد که یک روز پرویز شاه

همی آرزو کرد نخچیرگاه

بیاراست برسان شاهنشهان

که بودند از او پیشتر در جهان

چو بالای سیصد به زرین ستام

ببردند با خسرو نیک نام

هزار و صد و شست خسرو پرست

پیاده همی‌رفت ژوپین بدست

هزار و چهل چوب و شمشیر داشت

که دیبای در بر زره زیر داشت

پس اندر بدی پانصد بازدار

هم از واشه و چرغ و شاهین کار

ازان پس برفتند سیصد سوار

پس بازداران با یوزدار

به زنجیر هفتاد شیروپلنگ

به دیبای چین اندرون بسته تنگ

پلنگان و شیران آموخته

به زنجیر زرین دهن دوخته

قلاده بزر بسته صد بود سگ

که دردشت آهو گرفتی بتگ

پس اندر ز رامشگران دوهزار

همه ساخته رود روز شکار

به زیر اندرون هریکی اشتری

به سر برنهاده ز زر افسری

ز کرسی و خرگاه و پرده سرای

همان خیمه و آخر چارپای

شتر بود پیش اندرون پانصد

همه کرده آن بزم را نامزد

ز شاهان برنای سیصد سوار

همی‌راند با نامور شهریار

ابا یاره و طوق و زرین کمر

بهر مهره‌ای در نشانده گهر

دوصد برده تامجمر افروختند

برو عود و عنبر همی‌سوختند

دوصد مرد برنای فرمانبران

ابا هریکی نرگس و زعفران

همه پیش بردند تا باد بوی

چو آید ز هر سو رساند بدوی

همه پیش آنکس که با بوی خوش

همی‌رفت با مشک صد آبکش

که تا ناورد ناگهان گرد باد

نشاند بران شاه فرخ نژاد

چو بشنید شیرین که آمد سپاه

به پیش سپاه آن جهاندار شاه

یکی زرد پیراهن مشک بوی

بپوشید و گلنارگون کرد روی

یکی از برش سرخ دیبای روم

همه پیکرش گوهر و زر بوم

به سر برنهاد افسر خسروی

نگارش همه پیکر پهلوای

از ایوان خسرو برآمد ببام

به روز جوانی نبد شادکام

همی‌بود تاخسرو آنجا رسید

سرشکش ز مژگان برخ برچکید

چو روی ورا دید برپای خاست

به پرویز بنمود بالای راست

زبان کرد گویا بشیرین سخن

همی‌گفت زان روزگار کهن

به نرگس گل و ارغوان را بشست

که بیمار بد نرگس وگل درست

بدان آبداری و آن نیکوی

زبان تیز بگشاد برپهلوی

که تهما هژبرا سپهبد تنا

خجسته کیا گرد شیراوژنا

کجا آن همه مهر و خونین سرشک

که دیدار شیرین بد او را پزشک

کجا آن همه روز کردن به شب

دل و دیده گریان و خندان دو لب

کجا آن همه بند و پیوندما

کجا آن همه عهد و سوگند ما

همی‌گفت وز دیده خوناب زرد

همی‌ریخت برجامهٔ لاژورد

به چشم اندر آورد زو خسرو آب

به زردی رخش گشت چون آفتاب

فرستاد بالای زرین ستام

ز رومی چهل خادم نیک نام

که او را به مشکوی زرین برند

سوی خانهٔ گوهر آگین برند

ازان جایگه شد به دشت شکار

ابا باده ورود و با میگسار

چو از کوه وز دشت برداشت بهر

همی‌رفت شادی کنان سوی شهر

ببستند آذین بشهر و به راه

که شاه آمد از دشت نخچیرگاه

ز نالیدن بوق و بانگ سرود

هوا گشت ز آواز بی‌تار و پود

چنان خسروی برز و شاخ بلند

ز دشت اندر آمد به کاخ بلند

ز مشکوی شیرین بیامد برش

ببوسید پای و زمین و برش

به موبد چنین گفت شاه آن زمان

که بر ما مبر جز به نیکی گمان

مرین خوب رخ را به خسرو دهید

جهان را بدین مژدهٔ نو دهید

مر او را به آیین پیشی بخواست

که آن رسم و آیین بد آنگاه راست

بخش ۶۷

چو آگاهی آمد ز خسرو به راه

به نزد بزرگان و نزد سپاه

که شیرین به مشکوی خسرو شدست

کهن بود کار جهان نوشدست

همه شهر زان کار غمگین شدند

پر اندیشه و درد و نفرین شدند

نرفتند نزدیک خسرو سه روز

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

فرستاد خسرو مهان را بخواند

بگاه گران مایگان برنشاند

بدیشان چنین گفت کاین روز چند

ندیدم شما را شدم مستمند

بیازردم از بهر آزارتان

پراندیشه گشتم ز تیمارتان

همی‌گفت و پاسخ نداد ایچ‌کس

ز گفتن زبانها ببستند بس

هرآنکس که او داشت آزار و خشم

یکایک به موبد نمودند چشم

چو موبد چنان دید برپای خاست

به خسرو چنین گفت کای راد وراست

به روز جوانی شدی شهریار

بسی نیک و بد دیدی از روزگار

شنیدی بسی نیک و بد در جهان

ز کار بزرگان و کار مهان

کنون تخمهٔ مهتر آلوده شد

بزرگی ازین تخمهٔ پالوده شد

پدر پاک و مادر بود بی‌هنر

چنان دان که پاکی نیاید ببر

ز کژی نجوید کسی راستی

که از راستی برکنی کاستی

دل ما غمی شد ز دیو سترگ

که شد یار با شهریار بزرگ

به ایران اگر زن نبودی جزین

که خسرو بدو خواندی آفرین

نبودی چو شیرین به مشکوی او

بهر جای روشن بدی روی او

نیاکانت آن دانشی راستان

نکردند یاد از چنین داستان

چوگشت آن سخنهای موبد دراز

شهنشاه پاسخ نداد ایچ‌باز

چنین گفت موبد که فردا پگاه

بیاییم یکسر بدین بارگاه

مگر پاسخ شاه یابیم باز

که امروزمان شد سخنها دراز

دگر روز شبگیر برخاستند

همه بندگی را بیاراستند

یکی گفت موبد ندانست گفت

دگر گفت کان با خرد بود جفت

سیوم گفت که امروز پاسخ دهد

سزد زو که آواز فرخ نهد

همه موبدان برگرفتند راه

خرامان برفتند نزدیک شاه

بزرگان گزیدند جای نشست

بیامد یکی مرد تشتی بدست

چو خورشید رخشنده پالوده گشت

یکایک بران مهتران برگذشت

بتشت اندرون ریختش خون گرم

چو نزدیک شد تشت بنهاد نرم

از آن تشت هرکس بپیچید روی

همه انجمن گشت پر گفت و گوی

همی‌کرد هر کس به خسرو نگاه

همه انجمن خیره از بیم شاه

به ایرانیان گفت کاین خون کیست

نهاده بتشت اندر از بهر چیست

بدو گفت موبد که خون پلید

کزو دشمنش گشت هرکش بدید

چوموبد چنین گفت برداشتش

همه دست بردست بگذاشتش

ز خون تشت پر مایه کردند پاک

ببستند روشن به آب و به خاک

چو روشن شد و پاک تشت پلید

بکرد آنک او شسته بد پرنبید

بمی بر پراگند مشک وگلاب

شد آن تشت بی‌رنگ چون آفتاب

ز شیرین بران تشت بد رهنمون

که آغاز چون بود و فرجام چون

به موبد چنین گفت خسرو که تشت

همانا بد این گر دگرگونه گشت

بدو گفت موبد که نوشه بدی

پدیدار شد نیکوی از بدی

بفرمان ز دوزخ توکردی بهشت

همان خوب کردی تو کردار زشت

چنین گفت خسرو که شیرین بشهر

چنان بد که آن بی‌منش تشت زهر

کنون تشت می شد به مشکوی ما

برین گونه پربو شد ازبوی ما

ز من گشت بدنام شیرین نخست

ز پرمایگان نامداری نجست

همه مهتران خواندند آفرین

که بی‌تاج وتختت مبادا زمین

بهی آن فزاید که تو به کنی

مه آن شد بگیتی که تومه کنی

که هم شاه وهم موبد وهم ردی

مگر بر زمین سایهٔ ایزدی

بخش ۶۸

ازان پس فزون شد بزرگی شاه

که خورشید شد آن کجا بود ماه

همه روز با دخت قیصر بدی

همو بر شبستانش مهتر بدی

ز مریم همی‌بود شیرین بدرد

همیشه ز رشکش دو رخساره زرد

به فرجام شیرین ورا زهر داد

شد آن نامور دخت قیصرنژاد

ازان چاره آگه نبد هیچ‌کس

که او داشت آن راز تنها و بس

چو سالی برآمد که مریم بمرد

شبستان زرین به شیرین سپرد

چو شیرویه را سال شد بر دو هشت

به بالا زسی سالگان برگذشت

بیاورد فرزانگان را پدر

بدان تا شود نامور پر هنر

همی‌داشت موبد مر او را نگاه

شب و روز شادان به فرمان شاه

چنان بد که یک روز موبد ز تخت

بیامد به نزدیک آن نیک بخت

چو آمد به نزدیک شیرویه باز

همیشه به بازیش بودی نیاز

یکی دفتری دید پیش اندرش

نوشته کلیله بران دفترش

بدست چپ آن جوان سترگ

بریده یکی خشک چنگال گرگ

سروی سر گاومیشی براست

همی این بران بر زدی چونک خواست

غمی شد دل موبد از کاراوی

ز بازی و بیهوده کردار اوی

به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ

شخ گاو و رای جوان سترگ

ز کار زمانه غمی گشت سخت

ازان برمنش کودک شور بخت

کجا طالع زادنش دیده بود

ز دستور وگنجور بشنیده بود

سوی موبد موبد آمد بگفت

که بازیست باآن گرانمایه جفت

بشد زود موبد بگفت آن به شاه

همی‌داشت خسرو مر او را نگاه

ز فرزند رنگ رخش زرد شد

ز کار زمانه پراز درد شد

ز گفتار مرد ستاره شمر

دلش بود پر درد و پیچان جگر

همی‌گفت تا کردگار سپهر

چگونه نماید بدین کرده چهر

چو بر پادشاهیش بیست وسه سال

گذر کرد شیرویه بفراخت یال

بیازرد زو شهریار بزرگ

که کودک جوان بود و گشته سترگ

پر از درد شد جان خندان اوی

وز ایوان او کرد زندان اوی

هم آن را که پیوستهٔ اوبدند

گه رای جستن براو شدند

بسی دیگر از مهتر و کهتران

که بودند با او ببندگران

همی‌برگرفتند زیشان شمار

که پرسه فزون آمد از سه هزار

همه کاخها رایک اندر دگر

برید آنک بد شاه را کارگر

ز پوشیدنیها و از خوردنی

ز بخشیدنی هم ز گستردنی

به ایوانهاشان بیاراستند

پرستنده و بندگان خواستند

همان می‌فرستاد و رامشگران

همه کاخ دینار بد بی‌کران

به هنگامشان رامش و خورد بود

نگهبان ایشان چهل مرد بود

بخش ۶۹

کنون داستان گوی در داستان

ازان یک دل ویک زبان راستان

ز تختی که خوانی ورا طاق دیس

که بنهاد پرویز دراسپریس

سرمایهٔ آن ز ضحاک بود

که ناپارسا بود و ناپاک بود

بگاهی که رفت آفریدون گرد

وزان تازیان نام مردی ببرد

یکی مرد بد در دماوند کوه

که شاهش جدا داشتی ازگروه

کجا جهن برزین بدی نام اوی

رسیده بهر کشوری کام اوی

یکی نامور شاه را تخت ساخت

گهر گرد بر گرد او در نشاخت

که شاه آفریدون بدوشاد بود

که آن تخت پرمایه آزاد بود

درم داد مر جهن را سی‌هزار

یکی تاج زرین و دو گوشوار

همان عهد ساری و آمل نوشت

که بد مرز منشور او چون بهشت

بدانگه که ایران به ایرج رسید

کزان نامداران وی آمد پدید

جهاندار شاه آفریدون سه چیز

بران پادشاهی برافزود نیز

یکی تخت و آن گرزهٔ گاوسار

که ماندست زو در جهان یادگار

سدیگر کجا هفت چشمه گهر

همی‌خواندی نام او دادگر

چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز

همان شاد بد زو منوچهر نیز

هر آنکس که او تاج شاهی بسود

بران تخت چیزی همی‌برفزود

چو آمد به کیخسرو نیک بخت

فراوان بیفزود بالای تخت

برین هم نشان تا به لهراسپ شد

وزو همچنان تا به گشتاسپ شد

چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت

که کار بزرگان نشاید نهفت

به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد

فزونی چه داری به دین کارکرد

یکایک ببین تا چه خواهی فزود

پس از مرگ ما راکه خواهد ستود

چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید

بدید از در گنج دانش کلید

برو بر شمار سپهر بلند

همی‌کرد پیدا چه و چون وچند

ز کیوان همه نقشها تا به ماه

بران تخت کرد او به فرمان شاه

چنین تابگاه سکندر رسید

ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید

همی‌برفزودی برو چند چیز

ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز

مر آن را سکندر همه پاره کرد

ز بی دانشی کار یکباره کرد

بسی از بزرگان نهان داشتند

همی دست بر دست بگذاشتند

بدین گونه بد تا سر اردشیر

کجا گشته بد نام آن تخت پیر

ازان تخت جایی نشانی نیافت

بران آرزو سوی دیگر شتاف

بمرد او و آن تخت ازو بازماند

ازان پس که کام بزرگی براند

بدین گونه بد تا به پرویزشاه

رسید آن گرامی سزاوار گاه

ز هر کشوری مهتران رابخواند

وزان تخت چندی سخنها براند

ازیشان فراوان شکسته بیافت

به شادی سوی گرد کردن شتافت

بیاورد پس تخت شاه اردشیر

ز ایران هر آنکس که بد تیزویر

بهم بر زدند آن سزاوار تخت

به هنگام آن شاه پیروزبخت

ورا درگر آمد ز روم و ز چین

ز مکران و بغداد و ایران زمین

هزار و صد و بیست استاد بود

که کردار آن تختشان یادبود

که او را بنا شاه گشتاسپ کرد

برای و به تدبیر جاماسپ کرد

ابا هریکی مرد شاگرد سی

ز رومی و بغدادی و پارسی

نفرمود تا یک زمان دم زدند

بدو سال تا تخت برهم زدند

چوبر پای کردند تخت بلند

درخشنده شد روی بخت بلند

برش بود بالای صد شاه رش

چو هفتاد رش برنهی ازبرش

صد و بیست رش نیز پهناش بود

که پهناش کمتر ز بالاش بود

بلندیش پنجاه و صد شاه رش

چنان بد که بر ابر سودی سرش

همان شاه رش هر رشی زو سه رش

کزان سر بدیدی بن کشورش

بسی روز در ماه هر بامداد

یکی فرش بودی به دیگر نهاد

همان تخت به دوازده لخت بود

جهانی سراسر همه تخت بود

برو بش زرین صد و چل هزار

ز پیروزه بر زر کرده نگار

همه نقرهٔ خام بد میخ بش

یکی صد به مثقال با شست و شش

چو اندر بره خور نهادی چراغ

پسش دشت بودی و در پیش باغ

چوخورشید درشیرگشتی درشت

مرآن تخت را سوی او بود پشت

چو هنگامهٔ تیر ماه آمدی

گه میوه و جشنگاه آمدی

سوی میوه و باغ بودیش روی

بدان تا بیابد زهرمیوه بوی

زمستان که بودی گه باد و نم

بر آن تخت برکس نبودی دژم

همه طاقها بود بسته ازار

ز خز و سمور از در شهریار

همان گوی زرین و سیمین هزار

بر آتش همی‌تافتی جامه‌دار

به مثقال ازان هریکی پانصد

کز آتش شدی سرخ همچون بسد

یکی نیمه زو اندر آتش بدی

دگر پیش گردان سرکش بدی

شمار ستاره ده و دو و هفت

همان ماه تابان ببرجی که رفت

چه زو ایستاده چه مانده بجا

بدیدی به چشم سر اخترگرا

ز شب نیز دیدی که چندی گذشت

سپهر از بر خاک بر چند گشت

ازان تختها چند زرین بدی

چه مایه ز زر گوهر آگین بدی

شمارش ندانست کردن کسی

اگر چند بودیش دانش بسی

هرآن گوهری کش بهاخوار بود

کمابیش هفتاد دینار بود

بسی نیز بگذشت بر هفتصد

همی‌گیر زین گونه از نیک و بد

بسی سرخ گوگرد بد کش بها

ندانست کس مایه و منتها

که روشن بدی در شب تیره چهر

چوناهید رخشان شدی بر سپهر

دو تخت از بر تخت پرمایه بود

ز گوهر بسی مایه بر مایه بود

کهین تخت را نام بد میش سار

سر میش بودی برو بر نگار

مهین تخت راخواندی لاژورد

که هرگز نبودی برو باد و گرد

سه دیگر سراسر ز پیروزه بود

بدو هر که دیدیش دلسوزه بود

ازین تا بدان پایه بودی چهار

همه پایه زرین و گوهرنگار

هرآنکس که دهقان بد و زیردست

ورا میش سر بود جای نشست

سواران ناباک روز نبرد

شدندی بران گنبد لاژورد

به پیروزه بر جای دستور بود

که از کدخداییش رنجور بود

چو بر تخت پیروزه بودی نشست

خردمند بودی و مهترپرست

چو رفتی به دستوری رهنمای

مگر یافتی نزد پرویز جای

یکی جامه افکنده بد زربفت

برش بود وبالاش پنجاه و هفت

بگوهر همه ریشه‌ها بافته

زبر شوشهٔ زر برو تافته

بدو کرده پیدانشان سپهر

چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر

ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه

پدیدار کرده ز هر دستگاه

هم از هفت کشور برو بر نشان

ز دهقان و از رزم گردنکشان

برو بر نشان چل و هشت شاه

پدیدار کرده سر تاج و گاه

برو بافته تاج شاهنشهان

چنان جامه هرگز نبد درجهان

به چین دریکی مرد بد بی‌همال

همی‌بافت آن جامه راهفت سال

سرسال نو هرمز فرودین

بیامد بر شاه ایران زمین

ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه

گران مایگان برگرفتند راه

بگسترد روز نو آن جامه را

ز شادی جداکرد خودکامه را

بران جامه بر مجلس آراستند

نوازندهٔ رود و می خواستند

همی آفرین خواند سرکش به رود

شهنشاه را داد چندی درود

بزرگان برو گوهر افشاندند

که فرش بزرگش همی‌خواندند

بخش ۷۰

همی هر زمان شاه برتر گذشت

چوشد سال شاهیش بر بیست و هشت

کسی را نشد بر درش کار بد

ز درگاه آگاه شد باربد

بدو گفت هر کس که شاه جهان

گزیدست رامشگری در نهان

اگر با تو او را برابر کند

تو را بر سر سرکش افسر کند

چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز

وگر چه نبودش به چیزی نیاز

ز کشور بشد تا به درگاه شاه

همی‌کرد رامشگران را نگاه

چوبشنید سرکش دلش تیره شد

به زخم سرود اندرو خیره شد

بیامد به درگاه سالار بار

درم کرد و دینار چندی نثار

بدو گفت رامشگری بر درست

که از من به سال و هنربرترست

نباید که در پیش خسرو شود

که ما کهنه گشتیم و او نو شود

ز سرکش چو بشنید دربان شاه

ز رامشگر ساده بربست راه

چو رفتی به نزدیک او باربد

همش کار بد بود و هم بار بد

ندادی ورا بار سالار بار

نه نیزش بدی مردمی خواستار

چو نومید برگشت زان بارگاه

ابا بربط آمد سوی باغ شاه

کجا باغبان بود مردوی نام

شد از دیدنش باربد شادکام

بدان باغ رفتی به نوروز شاه

دو هفته ببودی بدان جشنگاه

سبک باربد نزد مردوی شد

هم آن روز با مرد همبوی شد

چنین گفت با باغبان باربد

که گویی تو جانی و من کالبد

کنون آرزو خواهم از تو یکی

کجاهست نزدیک تو اندکی

چو آید بدین باغ شاه جهان

مرا راه ده تاببینم نهان

که تاچون بود شاه را جشنگاه

ببینم نهفته یکی روی شاه

بدو گفت مردوی کایدون کنم

ز مغز تو اندیشه بیرون کنم

چو خسرو همی‌خواست کاید بباغ

دل میزبان شد چو روشن چراغ

بر باربد شد بگفت آنک شاه

همی‌رفت خواهد بران جشنگاه

همه جامه را باربد سبز کرد

همان بربط و رود ننگ و نبرد

بشد تابجایی که خسرو شدی

بهاران نشستن گهی نو شدی

یکی سرو بد سبز و برگش گشن

ورا شاخ چون رزمگاه پشن

بران سرو شد بربط اندر کنار

زمانی همی‌بود تا شهریار

ز ایوان بیامد بدان جشنگاه

بیاراست پیروزگر جای شاه

بیامد پری چهرهٔ میگسار

یکی جام بر کف بر شهریار

جهاندار بستد ز کودک نبید

بلور از می سرخ شد ناپدید

بدانگه که خورشید برگشت زرد

همی‌بود تاگشت شب لاژورد

زننده بران سرو برداشت رود

همان ساخته پهلوانی سرود

یکی نغز دستان بزد بر درخت

کزان خیره شد مرد بیداربخت

سرودی به آواز خوش برکشید

که اکنون تو خوانیش داد آفرید

بماندند یک مجلس اندر شگفت

همی هرکسی رای دیگر گرفت

بدان نامداران بفرمود شاه

که جویند سرتاسر آن جشنگاه

فراوان بجستند و باز آمدند

به نزدیک خسرو فراز آمدند

جهاندیده آنگه ره اندر گرفت

که از بخت شاه این نباشد شگفت

که گردد گل سبز رامشگرش

که جاوید بادا سر و افسرش

بیاورد جامی دگر میگسار

چو از خوب رخ بستد آن شهریار

زننده دگرگون بیاراست رود

برآورد ناگاه دیگر سرود

که پیکار گردش همی‌خواندند

چنین نام ز آواز او راندند

چو آن دانشی گفت و خسرو شنید

به آواز او جام می در کشید

بفرمود کاین رابجای آورید

همه باغ یک سر به پای آورید

بجستند بسیار هر سوی باغ

ببردند زیر درختان چراغ

ندیدند چیزی جز از بید و سرو

خرامان به زیر گل اندر تذرو

شهنشاه پس جام دیگر بخواست

بر آواز سربرآورد راست

برآمد دگر باره بانگ سرود

همان ساخته کرده آواز رود

همی سبز در سبز خوانی کنون

برین گونه سازند مکر و فسون

چوبشنید پرویز برپای خاست

به آواز او بر یکی جام خواست

که بود اندر آن جام یک من نبید

به یکدم می روشن اندر کشید

چنین گفت کاین گر فرشته بدی

ز مشک و زعنبر سرشته بدی

وگر دیو بودی نگفتی سرود

همان نیز نشناختی زخم رود

بجویید درباغ تا این کجاست

همه باغ و گلشن چپ و دست راست

دهان و برش پر ز گوهر کنم

برین رود سازانش مهتر کنم

چو بشنید رامشگر آواز اوی

همان خوب گفتار دمساز اوی

فرود آمد از شاخ سرو سهی

همی‌رفت با رامش و فرهی

بیامد بمالید برخاک روی

بدو گفت خسرو چه مردی بگوی

بدو گفت شاهایکی بنده‌ام

به آواز تو در جهان زنده‌ام

سراسر بگفت آنچ بود از بنه

که رفت اندر آن یک دل و یک تنه

بدیدار او شاد شد شهریار

بسان گلستان به ماه بهار

به سرکش چنین گفت کای بد هنر

تو چون حنظلی باربد چون شکر

چرا دور کردی تو او را ز من

دریغ آمدت او درین انجمن

به آواز او شاد می درکشید

همان جام یاقوت بر سرکشید

برین گونه تا سرسوی خواب کرد

دهانش پر از در خوشاب کرد

ببد باربد شاه رامشگران

یکی نامدارای شد از مهتران

سر آمد کنون قصهٔ باربد

مبادا که باشد تو را یار بد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *