
شاهنامه فردوسی / قسمت دوم
پادشاهی خسرو پرویز - بخش 5
بخش ۳۶
دگر روز خسرو بیاراست گاه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه
نهادند در گلشن سور خوان
چنین گفت پس رومیان را بخوان
بیامد نیاطوس با رومیان
نشستند با فیلسوفان بخوان
چو خسرو فرود آمد از تخت بار
ابا جامهٔ روم گوهر نگار
خرامید خندان و برخوان نشست
بشد نیز بندوی برسم بدست
جهاندار بگرفت واژ نهان
به زمزم همی رای زد با مهان
نیاطوس کان دید بنداخت نان
از آشفتگی باز پس شد ز خوان
همیگفت واژ و چلیپا بهم
ز قیصر بود بر مسیحا ستم
چو بندوی دید آن بزد پشت دست
بخوان بر به روی چلیپا پرست
غمی گشت زان کار خسرو چودید
برخساره شد چون گل شنبلید
به گستهم گفت این گو بیخرد
نباید که بیداوری میخورد
ورا با نیاطوس رومی چه کار
تن خویش را کرد امروز خوار
نیاطوس زان جایگه برنشست
به لشکرگه خویش شد نیم مست
بپوشید رومی زره رزم را
ز بهر تبه کردن بزم را
سواران رومی همه جنگ جوی
به درگاه خسرو نهادند روی
هم آنگه ز لشکر سواری چو باد
به خسرو فرستاد رومی نژاد
که بندوی ناکس چرا پشت دست
زند بر رخ مرد یزدانپرست
گر او را فرستی به نزدیک من
و گرنه ببین شورش انجمن
ز من بیش پیچی کنون کز رهی
که جوید همی تخت شاهنشهی
چو بشنید خسرو برآشفت و گفت
که کس دین یزدان نیارد نهفت
کیومرث و جمشید تا کی قباد
کسی از مسیحا نکردند یاد
مبادا که دین نیاکان خویش
گزیده سرافراز و پاکان خویش
گذارم بدین مسیحا شوم
نگیرم بخوان واژ و ترسا شوم
تو تنها همی کژگیری شمار
هنر دیدم از رومیان روز کار
به خسرو چنین گفت مریم که من
بپا آورم جنگ این انجمن
به من ده سرافراز بندوی را
که تا رومیان از پی روی را
ببینند و باز آرمش تن درست
کسی بیهوده جنگ هرگز نجست
فرستاد بندوی را شهریار
به نزد نیاطوس با ده سوار
همان نیز مریم زن هوشمند
که بودی همیشه لبانش بپند
بدو گفت رو با برادر پدر
بگو ای بداندیش پرخاشخر
ندیدی که با شاه قیصر چه گفت
ز بهر بزرگی ورا بود جفت
ز پیوند خویشی و از خواسته
ز مردان وز گنج آراسته
تو پیوند خویشی همیبرکنی
همان فر قیصر ز من بفگنی
ز قیصر شنیدی که خسرو ز دین
بگردد چو آید به ایران زمین
مگو ایچ گفتار نا دلپذیر
تو بندوی را سر به آغوش گیر
ندانی که دهقان ز دین کهن
نپیچد چرا خام گویی سخن
مده رنج و کردار قیصر بباد
بمان تا به باشیم یک چند شاد
بکین پدر من جگر خستهام
کمر بر میان سوک را بستهام
دل او سراسر پر از کین اوست
زبانش پر از رنج و تیماراوست
که او از پی واژ شد زشت گوی
تو از بیخرد هوشمندی مجوی
چو مریم برفت این سخنها بگفت
نیاطوس بشنید و کینه نهفت
هم از کار بندوی دل کرد نرم
کجا داشت از روی بندوی شرم
بیامد به نزدیک خسرو چو گرد
دل خویش خوش کرد زان گفته مرد
نیاطوس گفت ای جهاندیده شاه
خردمندی از مست رومی مخواه
توبس کن بدین نیاکان خویش
خردمند مردم نگردد ز کیش
برین گونه چون شد سخنها دراز
به لشکر گه آمد نیاطوس باز
بخش ۳۷
بخراد برزین بفرمود شاه
که رو عرض گه ساز ودیوان بخواه
همه لشکر رومیان عرض کن
هر آنکس که هستند نوگر کهن
درمشان بده رومیان را زگنج
بدادن نباید که بینند رنج
کسی کو به خلعت سزاوار بود
کجا روز جنگ از در کار بود
بفرمود تا خلعت آراستند
ز در اسپ پرمایگان خواستند
نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسپ و پرستار و زرین کمر
کز اندازه هدیه برتر گذاشت
سرش را ز پر مایگان برفراشت
هر آن شهرکز روم بستد قباد
چه هرمز چه کسری فرخ نژاد
نیاطوس را داد و بنوشت عهد
بران جام حنظل پراگند شهد
برفتند پس رومیان سوی روم
بدان مرز آباد و آباد بوم
دگر هفته برداشت با ده سوار
که بودند بینا دل و نامدار
ز لشکر گه آمد به آذرگشسپ
به گنبد نگه کرد و بگذاشت اسپ
پیاده همیرفت و دیده پر آب
به زردی دو رخساره چون آفتاب
چو از دربه نزدیک آتش رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید
دو هفته همیخواند استا وزند
همیگشت بر گرد آذر نژند
بهشتم بیامد ز آتشکده
چو نزدیک شد روزگار سده
به آتش بداد آنچ پذیرفته بود
سخن هرچ پیش ردان گفته بود
ز زرین و سیمین گوهرنگار
ز دینار وز گوهر شاهوار
به درویش بخشید گنج درم
نماند اندران بوم و برکس دژم
وزان جایگه شد باندیو شهر
که بردارد از روز شادیش بهر
کجا کشور شورستان بود مرز
کسی خاک او راندانست ارز
به ایوان که نوشین روان کرده بود
بسی روزگار اندر آن برده بود
گرانمایه کاخی بیاراستند
همان تخت زرین به پیراستند
بیامد به تخت پدر برنشست
جهاندار پیروز یزدان پرست
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان راهبر موبد تیزویر
نوشتند منشور ایرانیان
برسم بزرگان و فرخ مهان
بدان کار بندوی بد کدخدای
جهاندیده و راد و فرخندهرای
خراسان سراسر به گستهم داد
بفرمود تا نو کند رسم وداد
بهرکار دستور بد برزمهر
دبیری جهاندیده و خوب چهر
چو بر کام او گشت گردنده چرخ
ببخشید داراب گرد و صطرخ
به منشور برمهر زرین نهاد
یکی درکف رام برزین نهاد
بفرمود تا نزد شاپور برد
پرستنده و خلعت او را سپرد
دگر مهر خسرو سوی اندیان
بفرمود بردن برسم کیان
دگر کشوری را بگردوی داد
بران نامه بر مهر زرین نهاد
ببالوی داد آن زمان شهر چاچ
فرستاد منشور با تخت عاج
کلید در گنجها بر شمرد
سراسر بپور تخواره سپرد
بفرمود تا هر که مهتر بدند
به فرمان خراد برزین شدند
به گیتی رونده بود کام او
به منشورها بر بود نام او
ز لشکر هر آنکس که هنگام کار
بماندند با نامور شهریار
همی خلعت خسروی دادشان
به شاهی به مرزی فرستادشان
همیگشت گویا منادیگری
خوش آواز و بیدار دل مهتری
که ای زیردستان شاه جهان
مخوانید جز آفرین در نهان
مجویید کین و مریزید خون
مباشید بر کار بد رهنمون
گر از زیردستان بنالد کسی
گر از لشکری رنج یابد بسی
نیابد ستمگاره جز دار جای
همان رنج و آتش بدیگر سرای
همه پادشاهند برگنج خویش
کسی راکه گرد آمد از رنج خویش
خورید و دهید آنک دارید چیز
همان کز شماهست درویش نیز
چو باید خورش بامداد پگاه
سه من می بیابد ز گنجور شاه
به پیمان که خواند بران آفرین
که کوشد که آباد دارد زمین
گر ایدون که زین سان بود پادشا
به از دانشومند ناپارسا
بخش ۳۸
مرا سال بگذشت برشست و پنج
نه نیکو بود گر بیازم به گنج
مگر بهره بر گیرم از پند خویش
بر اندیشم از مرگ فرزند خویش
مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بیروان
شتابم همی تا مگر یابمش
چویابم به بیغاره بشتابمش
که نوبت مرا بود بیکام من
چرا رفتی و بردی آرام من
ز بدها تو بودی مرا دستگیر
چرا چاره جستی ز همراه پیر
مگر همرهان جوان یافتی
که از پیش من تیز بشتافتی
جوان را چو شد سال برسی و هفت
نه بر آرزو یافت گیتی برفت
همیبود همواره با من درشت
برآشفت و یکباره بنمود پشت
برفت و غم و رنجش ایدر بماند
دل و دیدهٔ من به خون درنشاند
کنون او سوی روشنایی رسید
پدر را همی جای خواهد گزید
برآمد چنین روزگار دراز
کزان همرهان کس نگشتند باز
همانا مرا چشم دارد همی
ز دیر آمدن خشم دارد همی
ورا سال سی بد مرا شصت و هفت
نپرسید زین پیر و تنها برفت
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کردارها تا چه آید به چنگ
روان تو دارنده روشن کناد
خرد پیش جان تو جوشن کناد
همیخواهم از کردگار جهان
ز روزی ده آشکار و نهان
که یکسر ببخشد گناه مرا
درخشان کند تیره گاه مرا
بخش ۳۹
کنون داستانهای دیرینه گوی
سخنهای بهرام چوبینه گوی
که چون او سوی شهر ترکان رسید
به نزد دلیر و بزرگان رسید
ز گردان بیدار دل ده هزار
پذیره شدندش گزیده سوار
پسر با برادرش پیش اندرون
ابا هر یکی موبدی رهنمون
چو آمد بر تخت خاقان فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
چو خاقان ورا دید برپای جست
ببوسید و بسترد رویش بدست
بپرسید بسیارش از رنج راه
ز کار و ز پیکار شاه و سپاه
هم ایزد گشسپ و یلان سینه را
بپرسید و خراد برزینه را
چو بهرام برتخت سیمین نشست
گرفت آن زمان دست خاقان بدست
بدو گفت کای مهتر بافرین
سپهدار ترکان و سالار چین
تو دانی که از شهریار جهان
نباشد کسی ایمن اندر نهان
بر آساید از گنج و بگزایدش
تن آسان کند رنج بفزایدش
گر ایدون که اندر پذیری مرا
بهرنیک و بد دستگیری مرا
بدین مرز بییار یار توام
بهر نیک و بد غمگسار توام
وگر هیچ رنج آیدت بگذرم
زمین را سراسر بپی بسپرم
گر ایدون که باشی تو همداستان
از ایدر شوم تا به هندوستان
بدو گفت خاقان که ای سرفراز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
بدارم تو را همچو پیوند خویش
چه پیوند برتر ز فرزند خویش
همه بوم با من بدین یاورند
اگر کهترانند اگر مهترند
تو را بر سران سرفرازی دهم
هم از مهتران بینیازی دهم
بدین نیز بهرام سوگند خواست
زیان بود بر جان او بند خواست
بدو گفت خاقان به برتر خدای
که هست او مرا و تو را رهنمای
که تا زندهام ویژه یار توام
بهر نیک و بد غمگسار توام
ازان پس دو ایوان بیاراستند
زهر گونهای جامهها خواستند
پرستنده و پوشش و خوردنی
ز چیزی که بایست گستردنی
ز سیمین و زرین که آید به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار
فرستاد خاقان به نزدیک اوی
درخشنده شد جان تاریک اوی
به چوگان و مجلس به دشت شکار
نرفتی مگر کو بدی غمگسار
برین گونه بر بود خاقان چین
همیخواند بهرام را آفرین
یکی نامبردار بد یار اوی
برزم اندرون دست بردار اوی
ازو مه به گوهر مقاتوره نام
که خاقان ازو یافتی نام و کام
به شبگیر نزدیک خاقان شدی
دولب را به انگشت خود بر زدی
بران سان که کهتر کند آفرین
بران نامبردار سالار چین
هم آنگه زدینار بردی هزار
ز گنج جهاندیده نامدار
همیدید بهرام یک چندگاه
به خاقان همیکرد خیره نگاه
بخندید یک روز گفت ای بلند
توی بر مهان جهان ارجمند
بهر بامدادی بهنگام بار
چنین مرد دینار خواهد هزار
ببخشش گرین بیستگانی بود
همه بهر او زرکانی بود
بدو گفت خاقان که آیین ما
چنین است و افروزش دین ما
که از ما هر آنکس که جنگی ترست
به هنگام سختی درنگی ترست
چو خواهد فزونی نداریم باز
ز مردان رزم آور جنگ ساز
فزونی مر او راست برما کنون
بدینار خوانیم بر وی فسون
چو زو بازگیرم بجوشد سپاه
ز لشکر شود روز روشن سیاه
جهانجوی گفت ای سر انجمن
تو کردی و را خیره بر خویشتن
چو باشد جهاندار بیدار و گرد
عنان را به کهتر نباید سپرد
اگر زو رهانم تو را شایدت
وگر ویژه آزرم او بایدت
بدو گفت خاقان که فرمان تو راست
بدین آرزو رای و پیمان تو راست
مرا گر توانی رهانید ازوی
سرآورده باشی همه گفت و گوی
بدو گفت بهرام که اکنون پگاه
چو آید مقاتوره دینار خواه
مخند و بر و هیچ مگشای چشم
مده پاسخ و گر دهی جز به خشم
گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد مقاتوره نزدیک شاه
جهاندار خاقان بدو ننگرید
نه گفتار آن ترک جنگی شنید
ز خاقان مقاتوره آمد بخشم
یکایک برآشفت و بگشاد چشم
بخاقان چین گفت کای نامدار
چرا گشتم امروز پیش تو خوار
همانا که این مهتر پارسی
که آمد بدین مرز با یار سی
بکوشد همی تا بپیچی ز داد
سپاه تو را داد خواهد بباد
بدو گفت بهرام که ای جنگوی
چرا تیزگشتی بدین گفت وگوی
چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نپیچد ز پیمان من
نمانم که آیی تو هر بامداد
تن آسان دهی گنج او را به باد
بران نه که هستی تو سیصد سوار
به رزم اندرون شیرجویی شکار
نیرزد که هر بامداد پگاه
به خروار دینار خواهی ز شاه
مقاتوره بشنید گفتار اوی
سرش گشت پرکین ز آزار اوی
بخشم و به تندی بیازید چنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
به بهرام گفت این نشان منست
برزم اندرون ترجمان منست
چو فردا بیایی بدین بارگاه
همیدار پیکان ما را نگاه
چو بشنید بهرام شد تیز چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
بدو داد و گفتا که این یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار
مقاتوره از پیش خاقان برفت
بیامد سوی خرگه خویش تفت
بخش ۴۰
چوشب دامن تیره اندر کشید
سپیده ز کوه سیه بر دمید
مقاتوره پوشید خفتان جنگ
بیامد یکی تیغ توری به چنگ
چو بهرام بشنید بالای خواست
یکی جوشن خسرو آرای خواست
گزیدند جایی که هرگز پلنگ
بر آن شخ بیآب ننهاد چنگ
چو خاقان شنید این سخن برنشست
برفتند ترکان خسرو پرست
بدان کار تا زین دو شیر دمان
کرا پیشتر خواهد آمد زمان
مقاتوره چون شد به دشت نبرد
ز هامون به ابر اندر آورد گرد
به بهرام گردنکش آواز داد
که اکنون ز مردی چه داری بیاد
تو تازی بدین جنگ بر پیشدست
و گر شیردل ترک خاقان پرست
بدو گفت بهرام پیشی تو کن
کجا پی تو افگندهای این سخن
مقاتوره کرد از جهاندار یاد
دو زاغ کمان را به زه برنهاد
زه و تیر بگرفت شادان بدست
چو شد غرق پیکانش بگشاد شست
بزد بر کمربند مرد سوار
نسفت آهن از آهن آبدار
زمانی همیبود بهرام دیر
که تاشد مقاتوره از رزم سیر
مقاتوره پنداشت کو شد تباه
خروشید و برگشت زان رزمگاه
بدو گفت بهرام کای جنگجوی
نکشتی مرا سوی خرگه مپوی
تو گفتی سخن باش و پاسخ شنو
اگر بشنوی زنده مانی برو
گزین کرد جوشن گذاری خدنگ
که آهن شدی پیش او نرم و سنگ
بزد بر میان سوار دلیر
سپهبد شد از رزم و دینار سیر
مقاتوره چون جنگ را برنشست
برادر دو پایش بزین بر ببست
بروی اندر آمد دو دیده پرآب
همان زین توری شدش جای خواب
به خاقان چنین گفت کای کامجوی
همی گورکن خواهد آن نامجوی
بدو گفت خاقان که بهتر ببین
کجا زنده خفتست بر پشت زین
بدو گفت بهرام کای برمنش
هم اکنون به خاک اندر آید تنش
تن دشمن تو چنین خفته باد
که او خفت بر اسپ توری نژاد
سواری فرستاد خاقان دلیر
به نزدیک آن نامبردار شیر
ورا بسته و کشته دیدند خوار
بر آسوده از گردش روزگار
بخندید خاقان به دل در نهان
شگفت آمدش زان سوار جهان
پر اندیشه بد تا بایوان رسید
کلاهش ز شادی به کیوان رسید
سلیح و درم خواست و اسپ ورهی
همان تاج و هم تخت شاهنشهی
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز هرگونهای آلت کار زار
فرستاده از پیش خاقان ببرد
به گنجور بهرام جنگی سپرد
بخش ۴۱
چو چندی برآمد برین روزگار
شب و روز آسایش آموزگار
چنان بد که در کوه چین آن زمان
دد و دام بودی فزون از گمان
ددی بود مهتر ز اسپی بتن
فروهشته چون مشک گیسو رسن
به تن زرد و گوش و دهانش سیاه
ندیدی کس او را مگر گرمگاه
دو چنگش به کردار چنگ هژبر
خروشش همیبرگذشتی ز ابر
همی سنگ را درکشیدی به دم
شده روز ازو بر بزرگان دژم
ورا شیر کپی همیخواندند
ز رنجش همه بوم در ماندند
یکی دختری داشت خاتون چوماه
اگر ماه دارد دو زلف سیاه
دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم
دو بیجاده خندان و نرگس دژم
بران دخت لرزان بدی مام وباب
اگر تافتی بر سرش آفتاب
چنان بد که روزی پیاده به دشت
همی گرد آن مرغزاران بگشت
جهاندار خاقان ز بهر شکار
بدشتی دگر بود زان مرغزار
همان نیز خاتون به کاخ اندورن
همی رای زد با یکی رهنمون
چو آن شیر کپی ز کوهش بدید
فرود آمد او را به دم درکشید
بیک دم شد او از جهان در نهان
سرآمد بران خوب چهره جهان
چو خاقان شنید آن سیه کرد روی
همان مادرش نیر بر کند موی
ز دردش همه ساله گریان بدند
چو بر آتش تیز بریان بدند
همی چاره جستند زان اژدها
که تا چین کی آید ز چنگش رها
چو بهرام جنگ مقاتوره کرد
وزان مرد جنگی برآورد گرد
همیرفت خاتون بدیدار اوی
بهر کس همیگفت کردار اوی
چنان بد که یک روز دیدش سوار
از ایران همان نیز صد نامدار
پیاده فراوان به پیش اندرون
همیراند بهرام با رهنمون
بپرسید خاتون که این مرد کیست
که با برز و با فرهٔ ایزدیست
بدو گفت کهتر که دوری ز کام
که بهرام یل راندانی بنام
به ایران یکی چند گه شاه بود
سرتاج او برتر از ماه بود
بزرگانش خوانند بهرام گرد
که از خسروان نام مردی ببرد
کنون تا بیامد ز ایران بچین
بلرزد همی زیر اسپش زمین
خداوند خواند همی مهترش
همی تاج شاهی نهد بر سرش
بدو گفت خاتون که با فر اوی
سزد گر بنازیم در پر اوی
یکی آرزو زو بخواهم درست
چو خاقان نگردد بدان کارسست
بخواهد مگر ز اژدها کین من
برو بشنود درد و نفرین من
بدو گفت کهتر گر این داستان
بخواند برو مهتر راستان
تو از شیر کپی نیابی نشان
مگر کشته و گرگ پایش کشان
چو خاتون شنید این سخن شاد شد
ز تیمار آن دختر آزاد شد
همیتاخت تا پیش خاقان رسید
یکایک بگفت آنچ دید وشنید
بدو گفت خاقان که عاری بود
بجایی که چون من سواری بود
همی شیر کپی خورد دخترم
بگوییم و ننگی شود گوهرم
ندانند کان اژدهای دژم
همی کوه آهن رباید به دم
اگر دختر شاه نامی بود
همان شاه را جان گرامی بود
بدو گفت خاتون که من کین خویش
بخواهم ز بهر جهان بین خویش
اگر ننگ باشد وگر نام من
بگویم برآید مگر کام من
برآمد برین نیز روز دراز
نهانی ز هرکس همیداشت راز
چنان بد که خاقان یکی سور کرد
جهان را بران سور پر نور کرد
فرستاد بهرام یل رابخواند
چو آمدش برتخت زرین نشاند
چو خاتون پس پرده آوا شنید
بشد تیز و بهرام یل را بدید
فراوانش بستود وکرد آفرین
که آباد بادا بتو ترک و چین
یکی آرزو خواهم از شهریار
که باشد بران آرزو کامگار
بدو گفت بهرام فرمان تو راست
برین آرزو کام و پیمان تو راست
بدو گفت خاتون کز ایدر نه دور
یکی مرغزارست زیبای سور
جوانان چین اندران مرغزار
یکی جشن سازند گاه بهار
ازان بیشه پرتاب یک تیروار
یکی کوه بینی سیهتر ز قار
بران کوه خارا یکی اژدهاست
که این کشور چین ازو در بلاست
یکی شیر کپیش خواند همی
دگر نیز نامش نداند همی
یکی دخترم بد ز خاقان چین
که خورشید کردی برو آفرین
از ایوان بشد نزد آن جشنگاه
که خاقان به نخچیر بد با سپاه
بیامد ز کوه اژدهای دژم
کشید آن بهار مرا او بدم
کنون هر بهاری بران مرغزار
چنان هم بیاید ز بهر شکار
برین شهر ما را جوانی نماند
همان نامور پهلوانی نماند
شدند از پی شیرکپی هلاک
برانگیخت از بوم آباد خاک
سواران چینی ومردان کار
بسی تاختند اندران کوهسار
چو از دور بینند چنگال اوی
برو پشت و گوش و سر و یال اوی
بغرد بدرد دل مرد جنگ
مر او را چه شیر و چه پیل و نهنگ
کس اندر نیارد شدن پیش اوی
چوگیرد شمار کم و بیش اوی
بدو گفت بهرام فردا پگاه
بیایم ببینم من این جشنگاه
به نیروی یزدان که او داد زور
بلند آفرینندهٔ ماه وهور
بپردازم از اژدها جشنگاه
چو شبگیر ما را نمایند راه
بخش ۴۲
چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه
شب تیره بفشاند گرد سیاه
پراکنده گشتند و مستان شدند
وز آنجای هرکس به ایوان شدند
چو پیداشد آن فرخورشید زرد
به پیچید زلف شب لاژورد
قژ آگند پوشید بهرام گرد
گرامی تنش را به یزدان سپرد
کمند و کمان برد و شش چوبه تیر
یکی نیزه دو شاخ نخچیرگیر
چوآمد به نزدیک آن برزکوه
بفرمود تا بازگردد گروه
بران شیر کپی چو نزدیک شد
تو گفتی برو کوه تاریک شد
میان اندارن کوه خارا ببست
بخم کمند از بر زین نشست
کمان را بمالید وبر زه نهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد باد
چو بر اژدها برشدی مویتر
نبودی برو تیر کس کارگر
شد آن شیر کپی به چشمه درون
به غلتید و برخاست و آمد برون
بغرید و بر زد بران سنگ دست
همی آتش از کوه خارا بجست
کمان را بمالید بهرام گرد
به تیر از هوا روشنایی ببرد
خدنگی بینداخت شیر دلیر
برشیر کپی شد از جنگ سیر
دگر تیر بهرام زد بر سرش
فرو ریخت چون آب خون ازبرش
سیوم تیر و چارم بزد بر دهانش
که بردوخت برهم دهان و زبانش
به پنجم بزد تیر بر چنگ اوی
همیدید نیروی و آهنگ اوی
بهشتم میانش گشاد از کمند
بجست از بر کوهسار بلند
بزد نیزهای بر میان دده
که شد سنگ خارا به خون آژده
وزان پس بشمشیر یازید مرد
تن اژدها را به دونیم کرد
سر از تن جدا کند و بفگند خوار
ازان پس فرود آمد از کوهسار
ازان بیشه خاقان و خاتون برفت
دمان و دنان تا برکوه تفت
خروشی برآمد ز گردان چین
کز آواز گفتی بلرزد زمین
به بهرام برآفرین خواندند
بسی گوهر و زر برافشاندند
چو خاتون بشد دست او بوس داد
برفتند گردان فرخ نژاد
همه هم زبان آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
گرفتش سپهدار چین در کنار
وزان پس ورا خواندی شهریار
چو خاقان چینی به ایوان رسید
فرستادهای مهربان برگزید
فرستاد ده بدره گنجی درم
همان بدره و برده از بیش و کم
که رو پیش بهرام جنگی بگوی
که نزدیک ما یافتی آب روی
پس پردهٔ ما یکی دخترست
که بر تارک اختران افسرست
کنون گر بخواهی ز من دخترم
سپارم بتو لشکر و کشورم
بدو گفت بهرام کاری رواست
جهاندار بر بندگان پادشاست
به بهرام داد آن زمان دخترش
به فرمان او شد همه کشورش
بفرمود تا پیش او شد دبیر
نوشتند منشور نو بر حریر
بدو گفت هرکس کز ایران سرست
ببخشش نگر تا کرا در خورست
بر آیین چین خلعت آراستند
فراوان کلاه و کمر خواستند
جزاز داد و خورد شکارش نبود
غم گردش روزگارش نبود
بزرگان چینی و گردنکشان
ز بهرام یل داشتندی نشان
همه چین همیگفت ما بندهایم
ز بهر تو اندر جهان زندهایم
همیخورد بهرام و بخشید چیز
برو بر بسی آفرین بود نیز
بخش ۴۳
چنین تا خبرها به ایران رسید
بر پادشاه دلیران رسید
که بهرام را پادشاهی و گنج
ازان تو بیش است نابرده رنج
پراز درد و غم شد ز تیمار اوی
دلش گشت پیچان ز کردار اوی
همی رای زد با بزرگان بهم
بسی گفت و انداخت از بیش و کم
شب تیره فرمود تا شد دبیر
سرخامه را کرد پیکان تیر
به خاقان چینی یکی نامه کرد
تو گفتی که از خنجرش خامه کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و به روزگار
برازندهٔ هور و کیوان و ماه
نشاننده شاه بر پیش گاه
گزایندهٔ هرکه جوید بدی
فزایندهٔ دانش ایزدی
ز نادانی و دانش وراستی
ز کمی و کژی و از کاستی
بیابی چو گویی که یزدان یکیست
ورا یار وهمتا و انباز نیست
بیابد هر آنکس که نیکی بجست
مباد آنک او دست بد را بشست
یکی بنده بد شاه را ناسپاس
نه مهتر شناس و نه یزدان شناس
یکی خرد و بیکار و بینام بود
پدر بر کشیدش که هنگام بود
نهان نیست کردار او در جهان
میان کهان و میان مهان
کس او را نپذیرفت کش مایه بود
وگر در خرد برترین پایه بود
بنزد تو آمد بپذرفتیش
چو پر مایگان دست بگرفتیش
کس این راه برگیرد از راستان ؟
نیم من بدین کار هم داستان
چو این نامه آرند نزدیک تو
پر اندیشه کن رای تاریک تو
گر آن بنده را پای کرده ببند
فرستی بر ما شوی سودمند
وگر نه فرستم ز ایران سپاه
به توران کنم روز روشن سیاه
چوآن نامه نزدیک خاقان رسید
بران گونه گفتار خسرو شنید
فرستاده را گفت فردا پگاه
چو آیی بدر پاسخ نامه خواه
فرستاده آمد دلی پر شتاب
نبد زان سپس جای آرام و خواب
همیبود تا شمع رخشان بدید
به درگاه خاقان چینی دوید
بیاورد خاقان هم آنگه دبیر
ابا خامه و مشک و چینی حریر
به پاسخ نوشت آفرین نهان
ز من بنده بر کردگار جهان
دگر گفت کان نامه برخواندم
فرستاده را پیش بنشاندم
توبا بندگان گوی زین سان سخن
نزیبد از آن خاندان کهن
که مه را ندارند یکسر به مه
نه که را شناسند بر جای که
همه چین و توران سراسر مراست
به هیتال بر نیز فرمان رواست
نیم تا بدم مرد پیمان شکن
تو با من چنین داستانها مزن
چو من دست بهرام گیرم بدست
وزان پس به مهر اندرم آرم شکست
نخواند مرا داور از آب پاک
جز از پاک ایزد مرا نیست باک
تو را گر بزرگی بیفزایدی
خرد بیشتر زین بدی شایدی
بران نامه بر مهر بنهاد و گفت
که با باد باید که باشید جفت
فرستاده آمد به نزدیک شاه
به یک ماه کمتر بپیمود راه
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپیچید و ترسان شد از روزگار
فرستاد و ایرانیان را بخواند
سخن های خاقان سراسر براند
همان نامه بنمود و برخواندند
بزرگان به اندیشه درماندند
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که ای فر و آوند تاج کیان
چنین کارها بر دل آسان مگیر
یکی رای زن با خردمند پیر
به نامه چنین کار آسان مکن
مکن تیره این فر و شمع کهن
گزین کن از ایران یکی مرد پیر
خردمند و زیبا و گرد و دبیر
کز ایدر به نزدیک خاقان شود
سخن گوید و راه او بشنود
بگوید که بهرام روز نخست
که بود و پس از پهلوانی چه جست
همی تا کار او گشت راست
خداوند را زان سپس بنده خواست
چو نیکو گردد به یک ماهکار
تمامی بسالی برد روزگار
چو بهرام داماد خاقان بود
ازو بد سرودن نه آسان بود
به خوبی سخن گفت باید بسی
نهانی نباید که داند کسی
بخش ۴۴
ازان پس چو بشنید بهرام گرد
کز ایران به خاقان کسی نامه برد
بیامد دمان پیش خاقان چین
بدو گفت کای مهتر به آفرین
شنیدم که آن ریمن بد هنر
همی نامه سازد یک اندر دگر
سپاهی دلاور ز چین برگزین
بدان تا تو را گردد ایران زمین
بگیرم به شمشیر ایران و روم
تو راشاه خوانم بران مرز و بوم
بنام تو بر پاسبانان به شب
به ایران و توران گشایند لب
ببرم سر خسرو بیهنر
که مه پای بادا ازیشان مه سر
چون من کهتری را ببندم میان
ز بن برکنم تخم ساسانیان
چو بشنید خاقان پر اندیشه شد
ورا در دل اندیشه چون بیشه شد
بخواند آنکسان را که بودند پیر
سخنگوی و داننده و یادگیر
بدیشان بگفت آنچ بهرام گفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنین یافت پاسخ ز فرزانگان
ز خویشان نزدیک و بیگانگان
که این کارخوارست و دشوارنیز
که بر تخم ساسان پرآمد قفیز
ولیکن چو بهرم راند سپاه
نماید خردمند را رای و راه
به ایران بسی دوستدارش بود
چو خاقان یکی خویش و یارش بود
برآید ببخت تو این کار زود
سخنهای بهرام باید شنود
چو بشنید بهرام دل تازه شد
بخندید و بر دیگر اندازه شد
بران برنهادند یکسر گوان
که بگزید باید دو مردجوان
که زیبد بران هر دو بر مهتری
همان رنج کش باید و لشکری
به چین مهتری بود حسنوی نام
دگر سرکشی بود زنگوی نام
فرستاد خاقان یلان رابخواند
به دیوان دینار دادن نشاند
چنین گفت مهتر بدین هر دو مرد
که هشیار باشید روز نبرد
همیشه به بهرام دارید چشم
چه هنگام شادی چه هنگام خشم
گذرهای جیحون بدارید پاک
ز جیحون به گردون برآرید خاک
سپاهی دلاور بدیشان سپرد
همه نامداران و شیران گرد
برآمد ز درگاه بهرام کوس
رخ خورشد از گرد چون آبنوس
ز چین روی یکسر به ایران نهاد
به روز سفندار مذ بامداد
بخش ۴۵
چو آگاهی آمد به شاه بزرگ
که از بیشه بیرون خرامید گرگ
سپاهی بیاورد بهرام گرد
که از آسمان روشنایی ببرد
بخراد برزین چنین گفت شاه
که بگزین برین کار بر چارماه
یکی سوی خاقان بیمایه پوی
سخن هرچ دانی که باید بگوی
به ایران و نیران تو داناتری
همان بر زبان بر تواناتری
در گنج بگشاد و چندان گهر
بیاورد شمشیر و زرین کمر
که خراد برزین بران خیره ماند
همی در نهان نام یزدان بخواند
چو باهدیهها راه چین بر گرفت
به جیحون یکی راه دیگر گرفت
چو نزدیک درگاه خاقان رسید
نگه کرد و گویندهای برگزید
بدان تا بگوید که از نزد شاه
فرستاده آمد بدین بارگاه
چو بشنید خاقان بیاراست گاه
بفرمود تا برگشادند راه
فرستاده آمد به تنگی فراز
زبان کرد کوتاه و بردش نماز
بدو گفت هرگه که فرمان دهی
بگفتن زبان بر گشاید رهی
بدو گفت خاقان به شیرین زبان
دل مردم پیر گردد جوان
بگو آن سخنها که سود اندروست
سخن گفت مغزست و ناگفته پوست
چو خراد برزین شنید آن سخن
بیاد آمدش کینهای کهن
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا دانندهٔ روزگار
که چرخ و مکان و زمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید
همان چرخ گردندهٔ بی ستون
چرا نه به فرمان او در نه چون
بدان آفرین کو جهان آفرید
بلند آسمان و زمین گسترید
توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمین رانگارنده اوست
به چرخ اندرون آفتاب آفرید
شب و روز و آرام و خواب آفرید
توانایی اوراست ما بندهایم
همه راستیهاش گویندهایم
یکی را دهد تاج و تخت بلند
یکی را کند بنده و مستمند
نه با اینش مهر و نه با آنش کین
نداند کس این جز جهان آفرین
که یک سر همه خاک را زادهایم
به بیچاره تن مرگ را دادهایم
نخست اندر آیم ز جم برین
جهاندار طهمورث بافرین
چنین هم برو تاسر کی قباد
همان نامداران که داریم یاد
برین هم نشان تا به اسفندیار
چو کیخسرو و رستم نامدار
ز گیتی یکی دخمه شان بود بهر
چشیدند بر جای تریاک زهر
کنون شاه ایران بتن خویش تست
همه شاد و غمگین به کم بیش تست
به هنگام شاهان با آفرین
پدر مادرش بود خاقان چین
بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت
ز پیروزگر آفرین بر تو باد
سرنامداران زمین تو باد
همیگفت و خاقان بدو داده گوش
چنین گفت کای مرد دانش فروش
به ایران اگر نیز چون توکسست
ستاینده آسمان او بسست
بران گاه جایی بپرداختش
به نزدیکی خویش بنشاختش
به فرمان او هدیهها پیش برد
یکایک به گنجور او برشمرد
بدو گفت خاقان که بیخواسته
مبادی تو اندر جهان کاسته
گر از من پذیرفت خواهی تو چیز
بگو تا پذیرم من آن چیز نیز
وگر نه ز هدیه تو روشنتری
بدانندگان جهان افسری
یکی جای خرم بپرداختند
ز هر گونهای جامهها ساختند
بخوان و شکار و ببزم و به می
به نزدیک خاقان بدی نیک پی
همیجست و روزیش جایی بیافت
به مردی به گفتارش اندر شتافت
همیگفت بهرام بدگوهرست
از آهرمن بد کنش بدترست
فروشد جهاندیدگان را به چیز
که آن چیز گفتن نیرزد پشیز
ورا هرمز تاجور برکشید
بارجش ز خورشید برتر کشید
ندانست کس در جهان نام اوی
ز گیتی بر آمد همه کام اوی
اگر با تو بسیار خوبی کند
به فرجام پیمان تو بشکند
چنان هم که با شاه ایران شکست
نه خسرو پرست و نه یزدان پرست
گر او را فرستی به نزدیک شاه
سر شاه ایران بر آری به ماه
ازان پس همه چین و ایران تو راست
نشستن گه آنجا کنی کت هواست
چو خاقان شنید این سخن خیره شد
دو چشمش ز گفتار او تیره شد
بدو گفت زین سان سخنها مگوی
که تیره کنی نزد ما آب روی
نیم من بداندیش و پیمان شکن
که پیمان شکن خاک یابد کفن
چو بشنید خراد برزین سخن
بدانست کان کار او شد کهن
که بهرام دادش به ایران امید
سخن گفتن من شود باد و بید
چو امید خاقان بدو تیره گشت
به بیچارگی سوی خاتون گذشت
همیجست تاکیست نزدیک اوی
که روشن کند جان تاریک اوی
یکی کد خدایی بدست آمدش
همان نیز با او نشست آمدش
سخنهای خسرو بدو یاد کرد
دل مرد بیتن بدان شاد کرد
بدو گفت خاتون مرا دستگیر
بود تا شوم بر درش بر دبیر
چنین گفت با چاره گر کدخدای
کزو آرزوها نیاید بجای
که بهرام چوبینه داماد اوست
و زویست بهرام را مغز وپوست
تو مردی دبیری یکی چاره ساز
وزین نیز بر باد مگشای راز
چو خراد برزین شنید این سخن
نه سر دید پیمان او را نه بن
یکی ترک بد پیر نامش قلون
که ترکان ورا داشتندی زبون
همه پوستین بود پوشیدنش
ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش
کسی را فرستاد و او را بخواند
بران نامور جایگاهش نشاند
مر او را درم داد و دینار داد
همان پوشش و خورد بسیار داد
چو بر خوان نشستی ورا خواندی
بر نامدارانش بنشاندی
پراندیشه بد مرد بسیاردان
شکیبا دل و زیرک و کاردان
وزان روی با کدخدای سرای
ز خاتون چینی همیگفت رای
همان پیش خاقان به روز و به شب
چو رفتی همیداشتی بسته لب
چنین گفت با مهتر آن مرد پیر
که چون تو سرافراز مردی دبیر
اگر در پزشکیت بهره بدی
وگر نامت از دور شهره بدی
یکی تاج نو بودیی بر سرش
به ویژه که بیمار شد دخترش
بدو گفت کاین دانشم نیز هست
چو گویی بسایم برین کاردست
بشد پیش خاتون دوان کد خدای
که دانا پزشکی نوآمد به جای
بدو گفت شادان زی و نوش خور
بیارش مخار اندرین کارسر
بیامد بخراد برزین بگفت
که این راز باید که داری نهفت
برو پیش او نام خود را مگوی
پزشکی کن از خویشتن تازهروی
به نزدیک خاتون شد آن چارهگر
تبه دید بیمار او را جگر
بفرمود تا آب نار آورند
همان ترهٔ جویبار آورند
کجا تره گر کاسنی خواندش
تبش خواست کز مغز بنشاندش
به فرمان یزدان چوشد هفت روز
شد آن دخت چون ماهگیتی فروز
بیاورد دینار خاتون ز گنج
یکی بدره و تای زربفت پنج
بدو گفت کاین ناسزاوار چیز
بگیر و بخواه آنچ بایدت نیز
چنین داد پاسخ که این را بدار
بخواهم هر آنگه که آید به کار
بخش ۴۶
وزان روی بهرام شد تا به مرو
بیاراست لشکر چو پر تذرو
کس آمد به خاقان که از ترک و چین
ممانتا کس آید به ایران زمین
که آگاهی ما به خسرو برند
ورا زان سخن هدیهٔ نو برند
منادیگری کرد خاقان چین
که بیمهر ماکس به ایران زمین
شود تامیانش کنم بدو نیم
به یزدان که نفروشم او را به سیم
همیبود خراد برزین سه ماه
همیداشت این رازها را نگاه
به تنگی دل اندر قلون را بخواند
بران نامور جایگاهش نشاند
بدو گفت روزی که کس در جهان
ندارد دلی کش نباشد نهان
تو نان جو و ارزن و پوستین
فراوان به جستی ز هردر به چین
کنون خوردنیهات نان و بره
همان پوششت جامههای سره
چنان بود یک چند و اکنون چنین
چه نفرین شنیدی و چه آفرین
کنون روزگار تو بر سرگذشت
بسی روز و شب دیدی و کوه و دشت
یکی کار دارم تو را بیمناک
اگرتخت یابی اگر تیره خاک
ستانم یکی مهر خاقان چین
چنان رو که اندر نوردی زمین
به نزدیک بهرام باید شدن
به مروت فراوان بباید بدن
بپوشی همان پوستین سیاه
یکی کارد بستان و بنورد راه
نگه دار از آن ماه بهرام روز
برو تا در مرو گیتی فروز
وی آن روز را شوم دارد به فال
نگه داشتیم بسیار سال
نخواهد که انبوه باشد برش
به دیبای چینی بپوشد سرش
چنین گوی کز دخت خاقان پیام
رسانم برین مهتر شادکام
همان کارد در آستین برهنه
همیدار تا خواندت یک تنه
چو نزدیک چوبینه آیی فراز
چنین گوی کان دختر سرفراز
مرا گفت چون راز گویی بگوش
سخنها ز بیگانه مردم بپوش
چو گوید چه رازست با من بگوی
تو بشتاب و نزدیک بهرام پوی
بزن کارد و نافش سراسر بدر
وزان پس بجه گر بیابی گذر
هر آنکس که آواز او بشنود
ز پیش سهبد به آخر دود
یکی سوی فرش و یکی سوی گنج
نیاید ز کشتن بروی تو رنج
وگر خود کشندت جهاندیدهای
همه نیک و بدها پسندیدهای
همانا بتو کس نپردازدی
که با تو بدانگه بدی سازدی
گر ایدون که یابی زکشتن رها
جهان را خریدی و دادی بها
تو را شاه پرویز شهری دهد
همان از جهان نیز بهری دهد
چنین گفت با مرد دانا قلون
که اکنون بباید یکی رهنمون
همانا مرا سال بر صد رسید
به بیچارگی چند خواهم کشید
فدای تو بادا تن و جان من
به بیچارگی بر جهانبان من
چو بشنید خراد برزین دوید
ازان خانه تا پیش خاتون رسید
بدو گفت کامد گه آرزوی
بگویم تو را ای زن نیک خوی
ببند اندرند این دو کسهای من
سزد گرگشاده کنی پای من
یکی مهر بستان ز خاقان مرا
چنان دان که بخشیدهای جان مرا
بدو گفت خاتون که خفتست مست
مگر گل نهم از نگینش بدست
ز خراد برزین گل مهر خواست
به بالین مست آمد از حجره راست
گل اندر زمان برنگینش نهاد
بیامد بران مرد جوینده داد
بدو آفرین کرد مرد دبیر
بیامد سپرد آن بدین مرد پیر