شاهنامه فردوسی / قسمت دوم

پادشاهی هرمزد دوازده سال بود - بخش 2

بخش ۵

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه

بدو گفت ماناکه اینست راه

چو خراد برزین سوی خانه رفت

برآمد شب تیره از کوه تفت

بسیجید و بر ساخت راه گریز

بدان تا نیاید بدو رستخیز

بدان گه که شب تیره‌تر گشت شاه

به فغفور فرمود تا بی‌سپاه

ز پیش پدر تا در پهلوان

بیامد خردمند مرد جوان

چو آمد به نزدیک ایران سپاه

سواری برافگند فرزند شاه

که پرسد که این جنگجویان کیند

ازین تاختن ساخته بر چیند

ز ترکان سواری بیامد چوگرد

خروشید کای نامداران مرد

سپهبد کدامست و سالارکیست

به رزم اندرون نامبردار کیست

که فغفور چشم ودل ساوه شاه

ورا دید خواهد همی بی‌سپاه

ز لشکر بیامد یکی رزمجوی

به بهرام گفت آنچ بشنید زوی

سپهدار آمد ز پرده سرای

درفشی درفشان به سر بر بپای

چو فغفور چینی بدیدش بتاخت

سمند جهان را بخوی در نشاخت

بپرسید و گفت از کجا رانده‌ای

کنون ایستاده چرا مانده‌ای

شنیدم که از پارس بگریختی

که آزرده گشتی وخون ریختی

چنین گفت بهرام کین خود مباد

که با شاه ایران کنم کینه یاد

من ایدون به رزم آمدم با سپاه

ز بغداد رفتم به فرمان شاه

چو از لشکر ساوه‌شاه آگهی

بیامد بدان بارگاه مهی

مرا گفت رو راه ایشان بگیر

بگرز و سنان و بشمشیر و تیر

چو بشنید فغفور برگشت زود

به پیش پدر شد بگفت آنچه بود

شنید آن سخن شاه شد بدگمان

فرستاده را جست هم در زمان

یکی گفت خراد برزین گریخت

همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت

چنین گفت پس با پسر ساوه شاه

که این بدگمان مرد چون یافت راه

شب تیره و لشکری بی‌شمار

طلایه چراشد چنین سست وخوار

وزان پس فرستاد مرد کهن

به نزدیک بهرام چیره سخن

بدو گفت رو پارسی را بگوی

که ایدر بخیره مریز آب روی

همانا که این مایه دانی درست

کزین پادشاه تو مرگ توجست

به جنگت فرستاد نزد کسی

که همتا ندارد به گیتی بسی

تو را گفت رو راه بر من بگیر

شنیدی تو گفتار نادلپذیر

اگر کوه نزد من آید به راه

بپای اندر آرم بپیل و سپاه

چو بشنید بهرام گفتار اوی

بخندید زان تیز بازار اوی

چنین داد پاسخ که شاه جهان

اگر مرگ من جوید اندر نهان

چوخشنود باشد ز من شایدم

اگر خاک بالا بپیمایدم

فرستاده آمد بر ساوه شاه

بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه

بدو گفت رو پارسی را بگوی

که چندین چرا بایدت گفت وگوی

چرا آمدستی بدین بارگاه

ز ما آرزو هرچ باید بخواه

فرستاده آمد ببهرام گفت

که رازی که داری بر آر از نهفت

که این شهریاریست نیک اختری

بجوید همی چون تو فرمانبری

بدو گفت بهرام کو را بگوی

که گر رزمجویی بهانه مجوی

گر ای دون که‌ه با شهریار جهان

همی آشتی جویی اندر نهان

تو را اندرین مرز مهمان کنم

به چیزی که گویی تو فرمان کنم

ببخشم سپاه تو را سیم و زر

کرا درخور آید کلاه و کمر

سواری فرستیم نزدیک شاه

بدان تابه راه آیدت نیم راه

بسان همالان علف سازدت

اگر دوستی شاه بنوازدت

ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی

بدریا به جنگ نهنگ آمدی

چنان بازگردی ز دشت هری

که برتو بگریند هر مهتری

ببرگشتنت پیش در چاه باد

پست باد و بارانت همراه باد

نیاوردت ایدر مگربخت بد

همی‌خواست تا بر سرت بد رسد

فرستاده برگشت و آمد چو باد

پیام جهان جوی یک یک بداد

چو بشنید پیغام او ساوه شاه

برآشفت زان نامور رزمخواه

ازان سرد گفتن دلش تنگ شد

رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد

فرستاده را گفت روباز گرد

پیامی ببر نزد آن دیومرد

بگویش که در جنگ تو نیست نام

نه از کشتنت نیز یابیم کام

چوشاه تو بر در مرا کهترند

تو را کمترین چاکران مهترند

گر ای دون که‌ه زنهار خواهی ز من

سرت برگذارم ازین انجمن

فراوان بیابی زمن خواسته

شود لشکرت یکسر آراسته

به گفتار بی سود و دیوانگی

نجوید جهانجوی مرد انگی

فرستادهٔ مرد گردنفراز

بیامد به نزدیک بهرام باز

بگفت آن گزاینده پیغام اوی

همانا که بد زان سخن کام اوی

چو بشنید با مرد گوینده گفت

که پاسخ ز مهتر نباید نهفت

بگویش که گرمن چنین کهترم

نه ننگ آید از کهتری بر سرم

شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو

بتندی نجوید همی جنگ تو

من از خردگی را نده‌ام با سپاه

که ویران کنم لشکر ساوه شاه

ببرم سرت را برم نزد شاه

نیرزد که برنیزه سازم به راه

چومن زینهاری بود ننگ تو

بدین خردگی کردم آهنگ تو

نبینی مرا جز به روز نبرد

درفشی پس پشت من لاژورد

که دیدار آن اژدها مرگ‌تست

نیام سنانم سرو ترگ تست

چو بشنید گفتارهای درشت

فرستاده ساوه بنمود پشت

بیامد بگفت آنچ دید و شنید

سرشاه ترکان ز کین بردمید

بفرمود تا کوس بیرون برند

سرافراز پیلان به هامون برند

سیه شد همه کشور از گرد سم

برآمد خروشیدن گاودم

چو بشنید بهرام کآمد سپاه

در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه

سپه رابفرمود تا برنشست

بیامد زره دار و گرزی بدست

پس پشت بد شارستان هری

به پیش اندرون تیغ زن لشکری

بیاراست با میمنه میسره

سپاهی همه کینه کش یکسره

تو گفتی جهان یکسر از آهنست

ستاره ز نوک سنان روشنست

نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه

به آرایش و ساز آن رزمگاه

هری از پس پشت بهرام بود

همه جای خود تنگ و ناکام بود

چنین گفت پس باسواران خویش

جهاندیده و غمگساران خویش

که آمد فریبنده‌ای نزد من

ازان پارسی مهتر انجمن

همی‌بود تا آن سپه شارستان

گرفتند و شد جای من خارستان

بدان جای تنگی صفی برکشید

هوا نیلگون شد زمین ناپدید

سپه بود بر میمنه چل هزار

که تنگ آمدش جای خنجرگزار

همان چل هزار از دلیران مرد

پس پشت لشکرش بر پای کرد

ز لشکر بسی نیز بیکار بود

بدان تنگی اندر گرفتار بود

چو دیوار پیلان به پیش سپاه

فراز آوریدند و بستند راه

پس اندر غمی شد دل ساوه شاه

که تنگ آمدش جایگاه سپاه

توگفتی بگرید همی بخت اوی

که بیکار خواهد بدن تخت اوی

دگر باره گردی زبان آوری

فریبنده مردی ز دشت هری

فرستاد نزدیک بهرام وگفت

که بخت سپهری تو رانیست جفت

همی‌بشنوی چندپند و سخن

خرد یار کن چشم دل بازکن

دو تن یافتستی که اندر جهان

چوایشان نبود از نژاد مهان

چو خورشید برآسمان روشنند

زمردی همه ساله در جوشنند

یکی من که شاهم جهان را بداد

دگر نیز فرزند فرخ نژاد

سپاهم فزونتر ز برگ درخت

اگربشمرد مردم نیکبخت

گراز پیل ولشکر بگیرم شمار

بخندی ز باران ابر بهار

سلیحست و خرگاه و پرده سرای

فزون زانک اندیشه آرد بجای

ز اسبان و مردان بیابان وکوه

اگر بشمرد نیز گردد ستوه

همه شهر یاران مرا کهترند

اگر کهتری را خود اندر خورند

اگر گرددی آب دریا روان

وگر کوه را پای باشد دوان

نبردارد از جای گنج مرا

سلیح مرا ساز رنج مرا

جز از پارسی مهترت در جهان

مرا شاه خوانند فرخ مهان

تو راهم زمانه بدست منست

به پیش روان من این روشنست

اگر من ز جای اندر آرم سپاه

ببندند بر مور و بر پشه راه

همان پیل بر گستوانور هزار

که بگریزد از بوی ایشان سوار

به ایران زمین هرک پیش آیدم

ازان آمدن رنج نفزایدم

از ایدر مرا تا در طیسفون

سپاهست مانا که باشد فزون

تو را ای بد اختر که بفریفتست

فریبندهٔ تو مگر شیفتست

تو را بر تن خویشتن مهرنیست

و گرهست مهرتو را چهر نیست

که نشناسدی چشم اونیک وبد

گزاف از خرد یافته کی سزد

بپرهیز زین جنگ و پیش من آی

نمانم که مانی زمانی بپای

تو را کدخدایی و دختر دهم

همان ارجمندی و اختر دهم

بیابی به نزدیک من مهتری

شوی بی‌نیاز از بد کهتری

چوکشته شود شاه ایران به جنگ

تو را آید آن تاج و تختش بچنگ

وزان جایگه من شوم سوی روم

تو را مانم این لشکر و گنج و بوم

ازان گفتم این کم پسند آمدی

بدین کارها فرمند آمدی

سپه تاختن دانی وکیمیا

سپهبد بدستت پدر گر نیا

زما این نه گفتار آرایشست

مرا بر تو بر جای بخشایشست

بدین روز با خوارمایه سپاه

برابر یکی ساختی رزمگاه

نیابی جز این نیز پیغام من

اگر سربپیچانی از کام من

فرستاده گفت و سپهبد شنید

بپاسخ سخن تیره آمد پدید

چنین داد پاسخ که ای بدنشان

میان بزرگان و گردنکشان

جهاندار بی‌سود و بسیارگوی

نماندش نزد کسی آبروی

به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس

به گفتار دیدم تو را دسترس

کسی را که آید زمانه به سر

ز مردم به گفتار جوید هنر

شنیدم سخنهای ناسودمند

دلی گشته ترسان زبیم گزند

یکی آنک گفتی کشم شاه را

سپارم بتو لشکر و گاه را

یکی داستان زد برین مرد مه

که درویش راچون برانی زده

نگوید که جز مهتر ده بدم

همه بنده بودند و من مه بدم

بدین کار ما بر نیاید دو روز

که بفروزد از چرخ گیتی فروز

که بر نیزه‌ها برسرت خون فشان

فرستم بر شاه گردنکشان

دگر آنک گفتی تو از دخترت

هم از گنج وز لشکر و کشورت

مرا از تو آنگاه بودی سپاس

تو را خواندمی شاه و نیکی شناس

که دختر به من دادیی آن زمان

که از تخت ایران نبردی گمان

فرستادیی گنج آراسته

به نزدیک من دختر و خواسته

چو من دوست بودی به ایران تو را

نه رزم آمدی با دلیران تو را

کنون نیزهٔ من بگوشت رسید

سرت را بخنجر بخواهم برید

چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست

همان دختر و برده رنجت مراست

دگر آنک گفتی فزون از شمار

مرا تاج و تختست وپیل وسوار

برین داستان زد یکی نامدار

که پیچان شد اندر صف کارزار

که چندان کند سگ بتیزی شتاب

که از کام او دورتر باشد آب

ببردند دیوان دلت را ز راه

که نزدیک شاه آمدی رزمخواه

بپیچی ز باد افره ایزدی

هم از کرده و کارهای بدی

دگر آنک گفتی مراکهترند

بزرگان که با طوق و با افسرند

همه شارستانهای گیتی مراست

زمانه برین بر که گفتم گواست

سوی شارستانها گشادست راه

چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه

اگر توبکوبی در شارستان

بشاهی نیابی مگر خارستان

دگر آنک بخشیدنی خواستی

زمردی مرا دوری آراستی

چوبینی سنانم ببخشاییم

همان زیردستی نفرماییم

سپاه تو را کام و راه تو را

همان زنده پیلان و گاه تو را

چوصف برکشیدم ندارم بچیز

نه اندیشم از لشکرت یک پشیز

اگر شهریاری تو چندین دروغ

بگویی نگیری بگیتی فروغ

زمان داده‌ام شاه را تاسه روز

که پیدا شود فرگیتی فروز

بریده سرت را بدان بارگاه

ببینند برنیزه درپیش شاه

فرستاده آمد دو رخ چون زریر

شده بارور بخت برناش پیر

همی‌داد پیغام با ساوه شاه

چو بشنید شد روی مهتر سیاه

بدو گفت فغفور کین لابه چیست

بران مایه لشکر بباید گریست

بیامد به دهلیز پرده سرای

بفرمود تا سنج و هندی درای

بیارند با زنده پیلان و کوس

کنند آسمان را برنگ آبنوس

چو این نامور جنگ را کرد ساز

پراندیشه شد شاه گردن فراز

بفرزند گفت ای گزین سپاه

مکن جنگ تا بامداد پگاه

شدند از دو رویه سپه باز جای

طلایه بیامد ز پرده سرای

بر افراختند آتش از هر دو روی

جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی

چو بهرام در خیمه تنها بماند

فرستاد و ایرانیان را بخواند

همی رای زد جنگ را با سپاه

برینگونه تا گشت گیتی سیاه

بخفتند ترکان و پر مایگان

جهان شد جهانجویی را رایگان

چو بهرام جنگی بخیمه بخفت

همه شب دلش بود با جنگ جفت

چنان دید درخواب بهرام شیر

که ترکان شدندی به جنگ‌ش دلیر

سپاهش سراسر شکسته شدی

برو راه بی‌راه و بسته شدی

همی‌خواسته از یلان زینهار

پیاده بماندی نبودیش یار

غمی شد چو از خواب بیدار شد

سر پر هنر پر ز تیمار شد

شب تیره با درد و غم بود جفت

بپوشید آن خواب و با کس نگفت

همانگاه خراد برزین ز راه

بیامد که بگریخت از ساوه شاه

همی‌گفت ازان چاره اندر گریز

ازان لشکر گشن وآن رستخیز

که کس درجهان زان فزونتر سپاه

نبیند که هستند با ساوه شاه

ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی

نگه کن بدین دام آهرمنی

مده جان ایرانیان را بباد

نگه کن بدین نامداران بداد

زمردی ببخشای برجان خویش

که هرگز نیامد چنین کارپیش

بدو گفت بهرام کز شهر تو

زگیتی نیامد جزین بهر تو

که ماهی فروشند یکسر همه

بتموز تا روزگار دمه

تو راپیشه دامست بر آبگیر

نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر

چو خور برزند سر ز کوه سیاه

نمایم تو را جنگ با ساوه شاه

چو بر زد سراز چشمه شیر شید

جهان گشت چون روی رومی سپید

بزد نای رویین و برشد خروش

زمین آمد از نعل اسبان بجوش

سپه را بیاراست و خود برنشست

یکی گرز پرخاش دیده بدست

شمردند بر میمنه سه هزار

زره دار و کارآزموده سوار

فرستاده بر میسره همچنین

سواران جنگی و مردان کین

بیک دست بر بود آذر گشسب

پرستنده فرخ ایزد گشسب

بدست چپش بود پیدا گشسب

که بگذاشتی آب دریا براسب

پس پشت ایشان یلان سینه بود

که با جوشن و گرز دیرینه بود

به پیش اندرون بود همدان گشسب

که در نی زدی آتش از سم اسب

ابا هر یکی سه هزار از یلان

سواران جنگی و جنگ آوران

خروشی برآمد ز پیش سپاه

که ای گرزداران زرین کلاه

ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ

اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ

به یزدان که از تن ببرم سرش

به آتش بسوزم تن و پیکرش

ز دو سوی لشکرش دو راه بود

که بگریختن راه کوتاه بود

برآورد ده رش بگل هر دو راه

همی‌بود خود در میان سپاه

دبیر بزرگ جهاندار شاه

بیامد بر پهلوان سپاه

بدو گفت کاین را خود اندازه نیست

گزاف زبان تو را تازه نیست

زلشکر نگه کن برین رزمگاه

چو موی سپیدیم و گاو سیاه

بدین جنگ تنگی به ایران شود

برو بوم ما پاک ویران شود

نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه

ز بس تیغ داران توران گروه

یکی بر خروشید بهرام سخت

ورا گفت کای بد دل شوربخت

تو را از دواتست و قرطاس بر

ز لشکر که گفتت که مردم شمر

بیامد بخراد برزین بگفت

که بهرام را نیست جز دیو جفت

دبیران بجستند راه گریز

بدان تا نبیند کسی رستخیز

ز بیم شهنشاه و بهرام شیر

تلی برگزیدند هر دو دبیر

یکی تند بالا بد از رزم دور

بیکسو ز راه سواران تور

برفتند هر دو بران برز راه

که شاییست کردن بلشکر نگاه

نهادند برترگ بهرام چشم

که تاچون کند جنگ هنگام خشم

چو بهرام جنگی سپه راست کرد

خروشان بیامد ز جای نبرد

بغلتید درپیش یزدان بخاک

همی‌گفت کای داور داد و پاک

گرین جنگ بیداد بینی همی

زمن ساوه را برگزینی همی

دلم را برزم اندر آرام ده

به ایرانیان بر ورا کام ده

اگر من ز بهر تو کوشم همی

به رزم اندرون سر فروشم همی

مرا و سپاه مرا شاد کن

وزین جنگ ما گیتی آباد کن

خروشان ازان جایگه برنشست

یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست

بخش ۶

چنین گفت پس با سپه ساوه شاه

که از جادوی اندر آرید راه

بدان تا دل و چشم ایرانیان

بپیچد نیاید شما را زیان

همه جاودان جادوی ساختند

همی در هوا آتش انداختند

برآمد یکی باد و ابری سیاه

همی تیر بارید ازو بر سپاه

خروشید بهرام کای مهتران

بزرگان ایران و کنداوران

بدین جادویها مدارید چشم

به جنگ اندر آیید یکسر بخشم

که آن سر به سر تنبل وجادویست

ز چاره برایشان بباید گریست

خروشی برآمد ز ایرانیان

ببستند خون ریختن را میان

نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه

که آن جادویی را ندادند راه

بیاورد لشکر سوی میسره

چو گرگ اندر آمد به‌پیش بره

چویک روی لشکر به‌هم برشکست

سوی قلب بهرام یازید دست

نگه کرد بهرام زان قلب‌گاه

گریزان سپه دید پیش سپاه

بیامد به‌نیزه سه تن را ز زین

نگون‌سار کرد و بزد بر زمین

همی‌گفت زین سان بود کارزار

همین بود رسم و همین بود کار

ندارید شرم از خدای جهان

نه از نامداران فرخ مهان

و زان پس بیامد سوی میمنه

چو شیر ژیان کو شود گرسنه

چنان لشکری رابه‌هم بردرید

درفش سپه‌دار شد ناپدید

و زان جایگه شد سوی قلب‌گاه

بران سو که سالار بد با سپاه

بدو گفت برگشت باد این سخن

گر ای دون که این رزم گردد کهن

پراکنده گردد به جنگ این سپاه

نگه کن کنون تا کدامست راه

برفتند وجستند راهی نبود

کزان راه شایست بالا نمود

چنین گفت با لشکر آرای خویش

که دیوار ما آهنینست پیش

هر آنکس که او رخنه داند زدن

ز دیوار بیرون تواند شدن

شود ایمن و جان به ایران برد

به نزدیک شاه دلیران برد

همه دل به خون ریختن برنهید

سپر بر سر آرید و خنجر دهید

ز یزدان نباشد کسی ناامید

و گر تیره بینند روز سپید

چنین گفت با مهتران ساوه شاه

که پیلان بیارید پیش سپاه

به انبوه لشکر به جنگ آورید

بدیشان جهان تار و تنگ آورید

چو از دور بهرام پیلان بدید

غمی گشت و تیغ از میان برکشید

از آن پس چنین گفت با مهتران

که ای نام‌داران و جنگ آوران

کمانهای چاچی بزه برنهید

همه یکسره ترگ برسرنهید

به‌جان و سر شهریار جهان

گزین بزرگان و تاج مهان

که هرکس که بااو کمانست و تیر

کمان را بزه برنهد ناگزیر

خدنگی که پیکانش یازد به‌خون

سه چوبه به‌خرطوم پیل اندرون

نشانید و پس گرزها برکشید

به جنگ اندر آیید و دشمن کشید

سپهبد کمان را بزه برنهاد

یکی خود پولاد بر سر نهاد

به‌پیل اندرون تیر باران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت

پس پشت او اندر آمد سپاه

ستاره شد از پر و پیکان سیاه

بخستند خرطوم پیلان به‌تیر

ز خون شد در و دشت چون آب‌گیر

از آن خستگی پشت برگاشتند

بدو دشت پیکار بگذاشتند

چو پیل آن‌چنان زخم پیکان بدید

همه لشکر خویش را بسپرید

سپه بر هم افتاد و چندی بمرد

همان بخت بد کام‌کاری ببرد

سپاه اندر آمد پس پشت پیل

زمین شد بکردار دریای نیل

تلی بود خرم بدان جایگاه

پس پشت آن رنج دیده سپاه

یکی تخت زرین نهاده بروی

نشسته برو ساوهٔ رزم‌جوی

سپه دید چون کوه آهن روان

همه سر پر از گرد و تیره روان

پس پشت آن زنده پیلان مست

همی‌کوفتند آن سپه را بدست

پر از آب شد دیدهٔ ساوه شاه

بدان تا چرا شد هزیمت سپاه

نشست از بر تازی اسب سمند

همی‌تاخت ترسان ز بیم گزند

بر ساوه بهرام چون پیل مست

کمندی به بازو کمانی بدست

به لشکر چنین گفت کای سرکشان

زبخت بد آمد بر ایشان نشان

نه هنگام رازست و روز سخن

بتازید با تیغ‌های کهن

بر ایشان یکی تیر باران کنید

بکوشید وکار سواران کنید

بران تل بر آمد کجا ساوه شاه

همی‌بود بر تخت زر با کلاه

و را دید برتازیی چون هزبر

همی‌تاخت در دشت برسان ابر

خدنگی گزین کرد پیکان چو آب

نهاده برو چار پر عقاب

بمالید چاچی کمان را بدست

به چرم گوزن اندر آورد شست

چو چپ راست کرد و خم آورد راست

خروش از خم چرخ چاچی بخاست

چو آورد یال یلی رابه‌گوش

ز شاخ گوزنان برآمد خروش

چو بگذشت پیکان از انگشت اوی

گذر کرد از مهرهٔ پشت اوی

سر ساوه آمد بخاک اندرون

بزیر اندرش خاک شد جوی خون

شد آن نامور شاه و چندان سپاه

همان تخت زرین و زرین کلاه

چنینست کردار گردان سپهر

نه نامهربانیش پیدا نه مهر

نگر تا ننازی به‌تخت بلند

چو ایمن شوی دورباش از گزند

چو بهرام جنگی رسید اندروی

کشیدش بر آن خاک تفته بروی

برید آن سر شاه‌وارش ز تن

نیامد کسی پیشش از انجمن

چوترکان رسیدند نزدیک شاه

فگنده تنی بود بی‌سر به راه

همه برگرفتند یکسر خروش

زمین پر خروش و هوا پر ز جوش

پسر گفت کاین ایزدی کار بود

که بهرام را بخت بیدار بود

ز تنگی کجا راه بد بر سپاه

فراوان بمردند زان تنگ راه

بسی پیل بسپرد مردم به‌پای

نشد زان سپه ده یکی باز جای

چه زیر پی پیل گشته تباه

چه سرها بریده به‌آوردگاه

چو بگذشت زان روز بد به زمان

ندیدند زنده یکی بد گمان

مگرآنک بودند گشته اسیر

روان‌ها به غم خسته و تن به تیر

همه راه برگستوان بود و ترگ

سران را ز ترگ آمده روز مرگ

همان تیغ هندی و تیر و کمان

به هرسوی افگنده بد بدگمان

ز کشته چو دریای خون شد زمین

به هرگوشه‌ای مانده اسبی به زین

همی‌گشت بهرام گرد سپاه

که تا کشته ز ایران که یابد به راه

از آن پس بخراد برزین بگفت

که یک روز با رنج ما باش جفت

نگه کن کز ایرانیان کشته کیست

کزان درد ما را بباید گریست

به هرجای خراد برزین بگشت

به هر پرده و خیمه‌ای برگذشت

کم آمد زلشکر یکی نامور

که بهرام بدنام آن پرهنر

ز تخم سیاوش گوی مهتری

سپهبد سواری دلاور سری

همی‌رفت جوینده چون بیهشان

مگر زو بیابد بجایی نشان

تن خسته و کشته چندی کشید

ز بهرام جایی نشانی ندید

سپهدار زان کار شد دردمند

همی‌گفت زار ای گو مستمند

زمانی برآمد پدید آمد اوی

در بسته را چون کلید آمد اوی

ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم

تو گفتی دل آزرده دارد بخشم

چو بهرام بهرام را دید گفت

که هرگز مبادی تو با خاک جفت

از آن پس بپرسیدش از ترک زشت

که ای دوزخی روی دور از بهشت

چه مردی و نام نژاد تو چیست

که زاینده را برتو باید گریست

چنین داد پاسخ که من جادوام

ز مردی و از مردمی یک‌سوام

هران کس که سالار باشد به جنگ

به کارآیمش چون بود کارتنگ

به شب چیزهایی نمایم بخواب

که آهستگان را کنم پرشتاب

تو را من نمودم شب آن خواب بد

بدان گونه تا بر سرت بد رسد

مرا چاره زان بیش بایست جست

چو نیرنگ‌ها را نکردم درست

به‌ما اختر بد چنین بازگشت

همان رنج با باد انباز گشت

اگر یابم از تو به جان زینهار

یکی پر هنر یافتی دست‌وار

چو بشنید بهرام و اندیشه کرد

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

زمانی همی‌گفت کین روز جنگ

به کار آیدم چو شود کار تنگ

زمانی همی‌گفت برساوه شاه

چه سود آمد ازجادویی برسپاه

همه نیکویها ز یزدان بود

کسی را کجا بخت خندان بود

بفرمود از تن بریدن سرش

جدا کرد جان از تن بی‌برش

چو او رابکشتند بر پای خاست

چنین گفت کای داور داد وراست

بزرگی و پیروزی و فرهی

بلندی و نیروی شاهنشهی

نژندی و هم شادمانی ز تست

انوشه دلیری که راه توجست

و زان پس بیامد دبیر بزرگ

چنین گفت کای پهلوان سترگ

فریدون یل چون تویک پهلوان

ندید و نه کسری نوشین روان

همت شیرمردی هم اورند و بند

که هرگز به جان‌ت مبادا گزند

همه شهر ایران به تو زنده‌اند

همه پهلوانان تو را بنده‌اند

بتو گشت بخت بزرگی بلند

به‌تو زیردستان شوند ارجمند

سپهبد تویی هم سپهبدنژاد

خنک مام کو چون تو فرزند زاد

که فرخ نژادی و فرخ سری

ستون همه شهر و بوم و بری

پراگنده گشتند ز آوردگاه

بزرگان و هم پهلوان سپاه

شب تیره چون زلف را تاب داد

همان تاب او چشم را خواب داد

پدید آمد آن پردهٔ آبنوس

بر آسود گیتی ز آواز کوس

همی‌گشت گردون شتاب آمدش

شب تیره را دیریاب آمدش

بر آمد یکی زرد کشتی ز آب

بپالود رنج و بپالود خواب

سپهبد بیامد فرستاد کس

به‌نزدیک یاران فریادرس

که تا هرک شد کشته از مهتران

بزرگان ترکان و جنگ آوران

سران‌شان ببرید یکسر ز تن

کسی راکه بد مهتر انجمن

درفشی درفشان پس هر سری

که بودند از آن جنگیان افسری

اسیران و سرها همه گرد کرد

ببردند ز آوردگاه نبرد

دبیر نویسنده را پیش خواند

ز هر در فراوان سخن‌ها براند

از آن لشکر نامور بی‌شمار

از آن جنبش و گردش روزگار

از آن چاره و جنگ واز هر دری

کجا رفته بد با چنان لشکری

و زان کوشش و جنگ ایرانیان

که نگشاد روزی سواری میان

چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه

گزین کرد گوینده‌ای زان سپاه

نخستین سر ساوه برنیزه کرد

درفشی کجا داشتی در نبرد

سران بزرگان توران زمین

چنان هم درفش سواران چین

بفرمود تا برستور نوند

به‌زودی برشاه ایران برند

اسیران و آن خواسته هرچ بود

همی‌داشت اندر هری نابسود

بدان تا چه فرمان دهد شهریار

فرستاد با سر فراوان سوار

همان تا بود نیز دستور شاه

سوی جنگ پرموده بردن سپاه

ستور نوند اندر آمد ز جای

به‌پیش سواران یکی رهنمای

وزان روی ترکان همه برهنه

برفتند بی‌ساز واسب و بنه

رسیدند یکسر به‌توران زمین

سواران ترک و دلیران چین

چو آمد بپرموده زان آگهی

بینداخت از سر کلاه مهی

خروشی بر آمد ز ترکان به‌زار

برآن مهتران تلخ شد روزگار

همه سر پر از گرد و دیده پر آب

کسی رانبد خورد و آرام و خواب

ازآن پس گوان‌را بر خویش خواند

به‌مژگان همی خون دل برفشاند

بپرسید کز لشکر بی‌شمار

که در رزم جستن نکردند کار

چنین داد پاسخ ورا رهنمون

که ما داشتیم آن سپه را زبون

چو بهرام جنگی بهنگام کار

نبیند کس اندر جهان یک سوار

ز رستم فزونست هنگام جنگ

دلیران نگیرند پیشش درنگ

نبد لشکرش را ز ما صد یکی

نخست از دلیران ما کودکی

جهان‌دار یزدان ورا برکشید

ازین بیش گویم نباید شنید

چو پرموده بشنید گفتار اوی

پر اندیشه گشتش دل از کار اوی

بجوشید و رخسارگان کرد زرد

به‌درد دل آهنگ آورد کرد

سپه بودش از جنگیان صدهزار

همه نامدار از در کارزار

ز خرگاه لشکر به‌هامون کشید

به نزدیکی رود جیحون کشید

وزان پس کجا نامه پهلوان

بیامد بر شاه روشن روان

نشسته جهان‌دار با موبدان

همی‌گفت کای نامور بخردان

دو هفته بدین بارگاه مهی

نیامد ز بهرام هیچ آگهی

چه گویید ازین پس چه شاید بدن

بباید بدین داستان‌ها زدن

همانگه که گفت این سخن شهریار

بیامد ز درگاه سالار بار

شهنشاه را زان سخن مژده داد

که جاوید بادا جهان‌دار شاد

که بهرام بر ساوه پیروز گشت

به رزم اندرون گیتی افروز گشت

سبک مرد بهرام را پیش خواند

وزان نامدارانش برتر نشاند

فرستاده گفت ای سر افراز شاه

به کام تو شد کام آن رزم‌گاه

انوشه بدی شاد و رامش‌پذیر

که بخت بد اندیش توگشت پیر

سر ساوه شاهست و کهتر پسر

که فغفور خواندیش وی‌را پدر

زده بر سرنیزه‌ها بر درست

همه شهر نظاره آن سرست

شهنشاه بشنید بر پای خاست

بزودی خم آورد بالای راست

همی‌بود بر پیش یزدان به‌پای

همی‌گفت کای داور رهنمای

بد اندیش ما را تو کردی تباه

تویی آفریننده هور و ماه

چنان زار و نومید بودم ز بخت

که دشمن نگون اندر آمد ز تخت

سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه

که یزدان بد این جنگ را نیک خواه

بیاورد زان پس صد و سی هزار

ز گنجی که بود از پدر یادگار

سه یک زان نخستین بدرویش داد

پرستندگان را درم بیش داد

سه یک دیگر از بهر آتشکده

همان بهر نوروز و جشن سده

فرستاد تا هیربد را دهند

که در پیش آتشکده برنهند

سیم بهره جایی که ویران بود

رباطی که اندر بیابان بود

کند یکسر آباد جوینده مرد

نباشد به راه اندرون بیم و درد

ببخشید پس چار ساله خراج

به درویش و آن را که بد تخت عاج

نبشتند پس نامه از شهریار

به هرکشوری سوی هرنامدار

که بهرام پیروز شد بر سپاه

بریدند بی‌بر سر ساوه شاه

پرستنده بد شاه در هفت روز

به هشتم چو بفروخت گیتی فروز

فرستادهٔ پهلوان رابخواند

به مهر از بر نامداران نشاند

مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت

درختی به باغ بزرگی بکشت

یکی تخت سیمین فرستاد نیز

دو نعلین زرین و هر گونه چیز

ز هیتال تا پیش رود برک

به بهرام بخشید و بنوشت چک

بفرمود کان خواسته بر سپاه

ببخش آنچ آوردی از رزم‌گاه

مگرگنج ویژه تن ساوه شاه

که آورد باید بدین بارگاه

وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز

ممان تا شود خصم گردن فراز

هم ایرانیان را فرستاد چیز

نبشته به هر شهر منشور نیز

فرستاده را خلعت آراستند

پس اسب جهان پهلوان خواستند

فرستاده چون پیش بهرام شد

سپهدار از و شاد و پدرام شد

غنیمت ببخشید پس بر سپاه

جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه

فرستاد تا استواران خویش

جهان‌دیده ونام‌داران خویش

ببردند یک‌سر به درگاه شاه

سپهبد سوی جنگ شد با سپاه

ازو چون بپرموده شد آگهی

که جوید همی تخت شاهنشهی

دزی داشت پرموده افراز نام

کزان دز بدی ایمن و شادکام

نهاد آنچ بودش بدز در درم

ز دینار وز گوهر و بیش و کم

ز جیحون گذر کرد خود با سپاه

بیامد گرازان سوی زرم‌گاه

دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ

به‌ره بر نکردند جایی درنگ

بدو منزل بلخ هر دو سپاه

گزیدند شایسته دو رزم‌گاه

میان دو لشکر دو فرسنگ بود

که پهنای دشت از در جنگ بود

دگر روز بهرام جنگی برفت

به دیدار گردان پرموده تفت

نگه کرد پرموده را بدید

ز هامون یکی تند بالا گزید

سپه را سراسر همه برنشاند

چنان شد که در دشت جایی نماند

سپه دید پرموده چندانک دشت

ز دیدار ایشان همی خیره گشت

و را دید در پیش آن لشکرش

به گردون برآورده جنگی سرش

غمی گشت و با لشکر خویش گفت

که این پیش‌رو را هزبرست جفت

شمار سپاهش پدیدار نیست

هم این رزم را کس خریدار نیست

سپهدار گردن‌کش و خشمناک

همی خون شود زیر او تیره خاک

چو شب تیره گردد شبیخون کنیم

ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم

چو پرموده آمد به پرده سرای

همی‌زد ز هر گونه از جنگ رای

همی‌گفت کین از هنرها یکیست

اگر چه سپه‌شان کنون اندکیست

سواران و گردان پر مایه‌اند

ز گردن‌کشان برترین پایه‌اند

سلیحست وبهرام‌شان پیش‌رو

که گردد سنان پیش او خار و خو

به پیروزی ساوه شاه اندرون

گرفته دل و مست گشته به خون

اگر یار باشد جهان آفرین

به خون پدر خواهم از کوه کین

بدان‌گه که بهرام شد جنگ‌جوی

از ایران سوی ترک بنهاد روی

بخش ۷

ستاره شمر گفت بهرام را

که در چارشنبه مزن گام را

اگر زین به پیچی گزند آیدت

همه کار ناسودمند آیدت

یکی باغ بد در میان سپاه

ازین روی و زان روی بد رزم‌گاه

بشد چارشنبه هم از بامداد

بدان باغ کامروز باشیم شاد

ببردند پرمایه گستردنی

می و رود و رامشگر و خوردنی

بیامد بدان باغ و می درکشید

چوپاسی ز تیره شب اندر کشید

طلایه بیامد بپرموده گفت

که بهرام را جام و باغست جفت

سپهدار ازان جنگیان شش هزار

زلشکر گزین کرد گرد و سوار

فرستاد تا گرد بر گرد باغ

بگیرند گردنکشان بی‌چراغ

چو بهرام آگه شد از کارشان

ز رای جهانجوی و بازارشان

یلان سینه را گفت کای سرافراز

بدیوار باغ اندرون رخنه ساز

پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب

نشستند با جنگجویان بر اسب

ازان رخنه باغ بیرون شدند

که دانست کان سرکشان چون شدند

برآمد ز در نالهٔ کرنای

سپهبد باسب اندر آورد پای

سبک رخنهٔ دیگر اندر زدند

سپه را یکایک بهم بر زدند

هم تاخت بهرام خشتی بدست

چناچون بود مردم نیم مست

نجستند گردان کس از دست اوی

به خون گشت یازان سر شست اوی

برآمد چکاچاک و بانگ سران

چو پولاد را پتک آهنگران

ازان باغ تا جای پرموده شاه

تن بی‌سران بد فگنده به راه

چوآمد بلشکر گه خویش باز

شبیخون سگالید گردن فراز

چو نیمی زتیره شب اندر گذشت

سپهدار جنگی برون شد به دشت

سپهبد بران سوی لشکر کشید

زترکان طلایه کس او را ندید

چو آمد به نزدیک‌ی رزمگاه

دم نای رویین برآمد ز راه

چو آواز کوس آمد و کرنای

بجستند ترکان جنگی ز جای

زلشکر بران سان برآمد خروش

که شیر ژیان را بدرید گوش

به تاریکی اندر دهاده بخاست

ز دست چپ لشکر و دست راست

یکی مر دگر را ندانست باز

شب تیره و نیزه‌های دراز

بخنجر همی آتش افروختند

زمین و هوا را همی‌سوختند

ز ترکان جنگی فراوان نماند

ز خون سنگها جز به مرجان نماند

گریزان همی‌رفت مهتر چو گرد

دهن خشک و لبها شده لاجورد

چنین تا سپیده‌دمان بردمید

شب تیره گون دامن اندر کشید

سپهدار ایران بترکان رسید

خروشی چوشیر ژیان برکشید

بپرموده گفت ای گریزنده مرد

تو گرد دلیران جنگی مگرد

نه مردی هنوز ای پسر کودکی

روا باشد ار شیرمادر مکی

بدو گفت شاه ای گراینده شیر

به خون ریختن چند باشی دلیر

زخون سران سیر شد روز جنگ

بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ

نخواهی شد از خون مردم تو سیر

برآنم که هستی تو درنده شیر

بریده سر ساوه شاه آنک مهر

برو داشت تا بود گردان سپهر

سپاهی بران گونه کردی تباه

که بخشایش آورد خورشید و ماه

ازان شاه جنگی منم یادگار

مراهم چنان دان که کشتی بزار

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم

ار ای دون که ترکیم ار آزاده‌ایم

گریزانم و تو پس اندر دمان

نیابی مرا تا نیاید زمان

اگر باز گردم سلیحی بچنگ

مگر من شوم کشته گر تو به جنگ

مکن تیز مغزی و آتش سری

نه زین سان بود مهتر لشکری

من ایدون شوم سوی خرگاه خویش

یکی بازجویم سر راه خویش

نویسم یکی نامه زی شهریار

مگر زو شوم ایمن از روزگار

گر ای دون که اندر پذیرد مرا

ازین ساختن پس گزیرد مرا

من آن بارگه رایکی بنده‌ام

دل از مهتری پاک برکنده‌ام

ز سرکینه وجنگ را دورکن

بخوبی منش بریکی سورکن

چوبشنید بهرام زو بازگشت

که برساز شاهی خوش آواز گشت

چو از جنگ آن لشکر آسوده شد

بلشکر گه شاه پرموده شد

همی‌گشت بر گرد دشت نبرد

سرسرکشان را زتن دورکرد

چوبرهم نهاده بد انبوه گشت

ببالا و پهنا یکی کوه گشت

مرآن جای را نامداران یل

همی هرکسی خواند بهرام تل

سلیح سواران وچیزی که دید

بجایی که بد سوی آن تل کشید

یکی نامه بنوشت زی شهریار

ز پر موده و لشکر بی‌شمار

بگفت آنک ما را چه آمد بروی

ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی

که از بیم تیغ او سوی چاره شد

وزان جایگه شد خوار و آواره شد

وزین روی خاقان در دز ببست

بانبوه و اندیشه اندر نشست

بگشتند گرد در دز بسی

ندانست سامان جنگش کسی

چنین گفت زان پس که سامان جنگ

کنون نیست در کارکردن درنگ

یلان سینه راگفت تا سه هزار

ازان جنگیان برگزیند سوار

چهار از یلان نیز آذرگشسب

ازان جنگیان برنشاند بر اسب

بفرمود تا هر که را یافتند

بگردن زدن تیز بشتافتند

مگر نامدار از دز آید برون

چوبیند همه دشت را رود خون

ببد بر در دز ازین سان سه روز

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

پیامی فرستاد پرموده را

مر آن مهتر کشور و دوده را

که‌ای مهتر و شاه ترکان چین

زگیتی چرا کردی این دز گزین

کجا آن جهان جستن ساوه شاه

کجا آن همه گنج و آن دستگاه

کجا آن همه پیل و برگستوان

کجا آن بزرگان روشن روان

کجا آن همه تنبل و جادوی

که اکنون از ایشان تو بر یکسوی

همی شهر ترکان تو را بس نبود

چو باب تو اندر جهان کس نبود

نشستی برین باره بر چون زنان

پرازخون دل ودست بر سر زنان

درباره بگشای و زنهار خواه

برشاه کشور مرا یارخواه

ز دز گنج دینار بیرون فرست

بگیتی نخورد آنک برپای بست

اگرگنج داری ز کشور بیار

که دینار خوارست برشهریار

بدرگاه شاهت میانجی منم

که بر شهرایران گوانجی منم

تو را بر همه مهتران مه کنم

از اندیشه و رای تو به کنم

ور ای دون که رازیست نزدیک تو

که روشن کند جان تاریک تو

گشاده کن آن راز و با من بگوی

چوکارت چنین گشت دوری مجوی

وگر جنگ را یار داری کسی

همان گنج و دینار داری بسی

بزن کوس و این کینها بازخواه

بود خواسته تنگ ناید سپاه

چوآمد فرستاده داد این پیام

چوبشنید زو مرد جوینده کام

چنین داد پاسخ که او را بگوی

که راز جهان تا توانی مجوی

تو گستاخ گشتی بگیتی مگر

که رنج نخستینت آمد ببر

به پیروزی اندر تو کشی مکن

اگر تو نوی هست گیتی کهن

نداند کسی راز گردان سپهر

نه هرگز نماید بما نیز چهر

زمهتر نه خوبست کردن فسوس

مرا هم سپه بود و هم پیل وکوس

دروغ آزمایست چرخ بلند

تودل را بگستاخی اندر مبند

پدرم آن دلیر جهاندیده مرد

که دیدی ورا روزگار نبرد

زمین سم اسب ورا بنده بود

برایش فلک نیز پوینده بود

بجست آنک اورا نبایست جست

بپیچید ز اندیشه نادرست

هنر زیرافسوس پنهان شود

همان دشمن از دوست خندان شود

دگر آنک گفتی شمار سپهر

فزونست از تابش هور ومهر

ستوران و پیلان چوتخم گیا

شد اندر دم پرهٔ آسیا

بران کو چنین بود برگشت روز

نمانی توهم شاد و گیتی فروز

همی ترس ازین برگراینده دهر

مگر زهر سازد بدین پای زهر

کسی را که خون ریختن پیشه گشت

دل دشمنان پر ز اندیشه گشت

بریزند خونش بران هم نشان

که او ریخت خون سر سرکشان

گر از شهر ترکان برآری دمار

همی کین بخواهند فرجام کار

نیایم همان پیش تو ناگهان

بترسم که برمن سرآید زمان

یکی بنده‌ای من یکی شهریار

بربنده من کی شوم زار وخوار

به جنگ‌ت نیایم همان بی‌سپاه

که دیوانه خواند مرا نیکخواه

اگر خواهم از شاه تو زینهار

چوتنگی بروی آیدم نیست عار

وزان پس در گنج و دز مر تو راست

بدین نامور بوم کامت رواست

فرستاده آمد بگفت این پیام

زپیغام بهرام شد شادکام

نبشتند پس نامه سودمند

به نزدیک پیروز شاه بلند

که خاقان چین زینهاری شدست

ز جنگ درازم حصاری شدست

یکی مهر و منشور باید همی

بدین مژده بر سور باید همی

که خاقان زما زینهاری شود

ازان برتری سوی خواری شود

چونامه بیامد به نزدیک شاه

بابر اندر آورد فرخ کلاه

فرستاد و ایرانیان رابخواند

برنامور تخت شاهی نشاند

بفرمود تا نامه برخواندند

بخواننده بر گوهر افشاندند

به آزادگان گفت یزدان سپاس

نیاش کنم من بپیشش سه پاس

که خاقان چین کهتر ما بود

سپهر بلند افسر ما بود

همی سر به چرخ فلک بر فراخت

همی خویشتن شاه گیتی شناخت

کنون پیش برترمنش بنده‌ای

سپهبد سری گرد و جوینده‌ای

چنان شد که بر ما کند آفرین

سپهدار سالار ترکان چین

سپاس از خداوند خورشید وماه

کجا داد بر بهتری دستگاه

بدرویش بخشیم گنج کهن

چو پیدا شود راستی زین سخن

شما هم به یزدان نیایش کنید

همه نیکویی در فزایش کنید

فرستادهٔ پهلوان را بخواند

بچربی سخنها فراوان براند

کمر خواست پرگوهر شاهوار

یکی باره و جامه زرنگار

ستامی بران بارگی پر ز زر

به مهر مهره‌ای بر نشانده گهر

فرستاده را نیز دینار داد

یکی بدره و چیز بسیار داد

چو خلعت بدان مرد دانا سپرد

ورا مهتر پهلوانان شمرد

بفرمود پس تا بیامد دبیر

نبشتند زو نامه‌ای بر حریر

که پرموده خاقان چویار منست

بهرمزد در زینهار منست

برین مهر و منشور یزدان گواست

که ما بندگانیم و او پادشاست

جهانجوی را نیز پاسخ نبشت

پر از آرزو نامه‌ای چون بهشت

بدو گفت پرموده را با سپاه

گسی کن بخوبی بدین بارگاه

غنیمت که ازلشکرش یافتی

بدان بندگی تیز بشتافتی

بدرگه فرست آنچ اندر خورست

تو را کردگار جهان یاورست

نگه کن بجایی که دشمن بود

وگر دشمنی را نشیمن بود

بگیر ونگه دار وخانش بسوز

به فرخ پی وفال گیتی فروز

گر ای دون که لشکر فزون بایدت

فزونتر بود رنج بگزایدت

بدین نامهٔ دیگر از من بخواه

فرستیم چندانک باید سپاه

وز ایرانیان هرکه نزدیک تست

که کردی همه راستی را درست

بدین نامه در نام ایشان ببر

ز رنجی که بردند یابند بر

سپاه تو را مرزبانی دهم

تو را افسر و پهلوانی دهم

چو نامه بیامد بر پهلوان

دل پهلو نامور شد جوان

ازان نامه اندر شگفتی بماند

فرستاده و ایرانیان را بخواند

همان خلعت شاه پیش آورید

برو آفرین کرد هرکس که دید

سخنهای ایرانیان هرچ بود

بران نامه اندر بدیشان نمود

ز گردان برآمد یکی آفرین

که گفتی بجنبید روی زمین

همان نامور نامهٔ زینهار

که پرموده را آمد از شهریار

بدان دز فرستاد نزدیک اوی

درخشنده شد جان تاریک اوی

فرود آمد از بارهٔ نامدار

بسی آفرین خواند برشهریار

همه خواسته هرچ بد در حصار

نبشتند چیزی که آید به کار

فرود آمد از دز سرافراز مرد

باسب نبرد اندر آمد چوگرد

همی‌رفت با لشکر از دز به راه

نکرد ایچ بهرام یل را نگاه

چوآن دید بهرام ننگ آمدش

وگر چند شاهی بچنگ آمدش

فرستاد و او را همانگه ز راه

پیاده بیاورد پیش سپاه

چنین گفت پرموده او را که من

سرافراز بودم بهر انجمن

کنون بی‌منش زینهاری شدم

ز ارج بلندی بخواری شدم

بدین روز خود نیستی خوش منش

که پیش آمدم ای بد بد کنش

کنون یافتم نامهٔ زینهار

همی‌رفت خواهم بر شهریار

مگر با من او چون برادر شود

ازو رنج بر من سبکتر شود

تو را با من اکنون چه کارست نیز

سپردم تو را تخت شاهی و چیز

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *