شاهنامه فردوسی / قسمت دوم

پادشاهی بهرام گور - بخش 4

بخش ۲۴

چو شد ساخته کار آتشکده

همان جای نوروز و جشن سده

بیامد سوی آذرآبادگان

خود و نامداران و آزادگان

پرستندگان پیش آذر شدند

همه موبدان دست بر سر شدند

پرستندگان را ببخشید چیز

وز آتشکده روی بنهاد تیز

خرامان بیامد به شهر صطخر

که شاهنشهان را بدان بود فخر

پراگنده از چرم گاوان میش

که بر پشت پیلان همی راند پیش

هزار و صد و شست قنطار بود

درم بو ازو نیز و دینار بود

که بر پهلوی موبد پارسی

همی نام بردیش پیداوسی

بیاورد پس مشکهای ادیم

بگسترد و شادان برو ریخت سیم

به ره بر هران پل که ویران بدید

رباطی که از کاروانان شنید

ز گیتی دگر هرکه درویش بود

وگر نانش از کوشش خویش بود

سدیگر به کپان بسختید سیم

زن بیوه و کودکان یتیم

چهارم هران پیر کز کارکرد

فروماند وزو روز ننگ و نبرد

به پنجم هرانکس که بد با نژاد

توانگر نکردی ازو هیچ یاد

ششم هرکه آمد ز راه دراز

همی داشت درویشی خویش راز

بدیشان ببخشید چندین درم

نبد شاه روزی ز بخشش دژم

غنیمت همه بهر لشکر نهاد

نیامدش از آگندن گنج باد

بفرمود پس تاج خاقان چین

که پیش آورد مردم پاک‌دین

گهرها که بود اندرو آژده

بکندند و دیوار آتشکده

به زر و به گوهر بیاراستند

سر تخت آذر بپیراستند

وزان جایگه شد سوی طیسفون

که نرسی بد و موبد رهنمون

پذیره شدندش همه مهتران

بزرگان ایران و کنداوران

چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه

درفش دلفروز و چندان سپاه

پیاده شد و برد پیشش نماز

بزرگان و هم موبد سرفراز

بفرمود بهرام تا برنشست

گرفت آن زمان دست او را به دست

بیامد نشست از بر تخت زر

بزرگان به پیش اندرون با کمر

ببخشید گنجی به مرد نیاز

در تنگ زندان گشادند باز

زمانه پر از رامش و داد شد

دل غمگنان از غم آزاد شد

ز هر کشوری رنج و غم دور کرد

ز بهر بزرگان یکی سور کرد

بدان سور هرکس که بشتافتی

همه خلعت مهتری یافتی

بخش ۲۵

سیوم روز بزم ردان ساختند

نویسنده را پیش بنشاختند

به می خوردن اندر چو بگشاد چهر

یکی نامه بنوشت شادان به مهر

سر نامه کرد آفرین از نخست

بران کو روان را به شادی بشست

خرد بر دل خویش پیرایه کرد

به رنج تن از مردمی مایه کرد

همه نیکویها ز یزدان شناخت

خرد جست و با مرد دانا بساخت

بدانید کز داد جز نیکویی

نیاید نکوبد در بدخویی

هرانکس که از کارداران ما

سرافراز و جنگی سواران ما

بنالد نه بیند به جز چاه و دار

وگر کشته بر خاک افگنده خوار

بکوشید تا رنجها کم کنید

دل غمگنان شاد و بی‌غم کنید

که گیتی فراوان نماند به کس

بی‌آزاری و داد جویید و بس

بدین گیتی اندر نشانه منم

سر راستی را بهانه منم

که چندان سپه کرد آهنگ من

هم آهنگ این نامدار انجمن

از ایدر برفتم به اندک سپاه

شدند آنک بدخواه بد نیک خواه

یکی نامداری چو خاقان چین

جهاندار با تاج و تخت و نگین

به دست من‌اندر گرفتار شد

سر بخت ترکان نگونسار شد

مرا کرد پیروز یزدان پاک

سر دشمنان رفت در زیر خاک

جز از بندگی پیشهٔ من مباد

جز از راست اندیشهٔ من مباد

نخواهم خراج از جهان هفت سال

اگر زیردستی بود گر همال

به هر کارداری و خودکامه‌ای

نوشتند بر پهلوی نامه‌ای

که از زیردستان جز از رسم و داد

نرانید و از بد نگیرید یاد

هرانکس که درویش باشد به شهر

که از روز شادی نیابند بهر

فرستید نزدیک ما نامشان

برآریم زان آرزو کامشان

دگر هرک هستند پهلونژاد

که گیرند از رفتن رنج یاد

هم از گنج ما بی‌نیازی دهید

خردمند را سرفرازی دهید

کسی را که فامست و دستش تهیست

به هر کار بی‌ارج و بی فرهیست

هم از گنج‌ماشان بتوزید فام

به دیوانهایشان نویسید نام

ز یزدان بخواهید تا هم چنین

دل ما بدارد به آیین و دین

بدین مهر ما شادمانی کنید

بران مهتران مهربانی کنید

همان بندگان را مدارید خوار

که هستند هم بندهٔ کردگار

کسی کش بود پایهٔ سنگیان

دهد کودکان را به فرهنگیان

به دانش روان را توانگر کنید

خرد را ز تن بر سر افسر کنید

ز چیز کسان دور دارید دست

بی‌آزار باشید و یزدان‌پرست

بکوشید و پیمان ما مشکنید

پی و بیخ و پیوند بد برکنید

به یزدان پناهید و فرمان کنید

روان را به مهرش گروگان کنید

مجویید آزار همسایگان

هم آن بزرگان و پرمایگان

هرانکس که ناچیز بد چیره گشت

وز اندازهٔ کهتری برگذشت

بزرگش مخوانید کان برتری

سبک بازگردد سوی کهتری

ز درویش چیزی مدارید باز

هرانکس که هست از شما بی‌نیاز

به پاکان گرایید و نیکی کنید

دل و پشت خواهندگان مشکنید

هران چیز کان دور گشت از پسند

بدان چیز نزدیک باشد گزند

ز دارنده بر جان آنکس درود

که از مردمی باشدش تار و پود

چو اندر نوشتند چینی حریر

سر خامه را کرد مشکین دبیر

به عنوان برش شاه گیتی نوشت

دل داد و دانندهٔ خوب و زشت

خداوند بخشایش و فر و زور

شهنشاه بخشنده بهرام گور

سوی مرزبانان فرمانبران

خردمند و دانا و جنگی سران

به هر سو نوند و سوار و هیون

همی رفت با نامهٔ رهنمون

چو آن نامه آمد به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

همی گفت هرکس که یزدان سپاس

که هست این جهاندار یزدان شناس

زن و مرد و کودک به هامون شدند

به هر کشور از خانه بیرون شدند

همی خواندند آفرین نهان

بران دادگر شهریار جهان

ازان پس به خوردن بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

یکی نیمه از روز خوردن بدی

دگر نیمه زو کارکردن بدی

همی نو به هر بامدادی پگاه

خروشی بدی پیش درگاه شاه

که هرکس که دارد خورید و دهید

سپاسی ز خوردن به خود برنهید

کسی کش نیازست آید به گنج

ستاند ز گنج درم سخته پنج

سه من تافته بادهٔ سالخورده

به رنگ گل نار و با رنگ زرد

جهانی به رامش نهادند روی

پرآواز میخواره شد شهر و کوی

چنان بد که از بید و گل افسری

ز دیدار او خواستندی کری

یکی شاخ نرگس به تای درم

خریدی کسی زان نگشتی دژم

ز شادی جوان شد دل مرد پیر

به چشمه درون آبها گشت شیر

جهانجوی کرد از جهاندار یاد

که یکسر جهان دید زان‌گونه شاد

بخش ۲۶

به نرسی چنین گفت یک روز شاه

کز ایدر برو با نگین و کلاه

خراسان ترا دادم آباد کن

دل زیردستان به ما شاد کن

نگر تا نباشی به جز دادگر

میاویز چنگ اندرین رهگذر

پدر کرد بیداد و پیچد ازان

چو مردی برهنه ز باد خزان

بفرمود تا خلعتش ساختند

گرانمایه گنجی بپرداختند

بدو گفت یزدان پناه تو باد

سر تخت خورشید گاه تو باد

به رفتن دو هفته درنگ آمدش

تن‌آسان خراسان به چنگ آمدش

چو نرسی بشد هفته‌ای برگذشت

دل شاه ز اندیشه پردخته گشت

بفرمود تا موبد موبدان

برفت و بیاورد چندی ردان

بدو گفت شد کار قیصر دراز

رسولش همی دیر یابد جواز

چه مردست و اندر خرد تا کجاست

که دارد روان از خرد پشت راست

بدو گفت موبد انوشه بدی

جهاندار و با فره ایزدی

یکی مرد پیرست با رای و شرم

سخن گفتنش چرب و آواز نرم

کسی کش فلاطون به دست اوستاد

خردمند و بادانش و بانژاد

یکی برمنش بود کامد ز روم

کنون خیره گشت اندرین مرز و بوم

بپژمرد چون لاله در ماه دی

تنش خشک و رخساره همرنگ نی

همه کهترانش به کردار میش

که روز شکارش سگ آید به پیش

به کندی و تندی بما ننگرید

وزین مرز کس را به کس نشمرید

به موبد چنین گفت بهرام گور

که یزدان دهد فر و دیهیم و زور

مرا گر جهاندار پیروز کرد

شب تیره بر بخت من روز کرد

یکی قیصر روم و قیصر نژاد

فریدون ورا تاج بر سر نهاد

بزرگست وز سلم دارد نژاد

ز شاهان فزون‌تر به رسم و به داد

کنون مردمی کرد و فرزانگی

چو خاقان نیامد به دیوانگی

ورا پیش خوانیم هنگام بار

سخن تا چه گوید که آید به کار

وزان پس به خوبی فرستمش باز

ز مردم نیم در جهان بی‌نیاز

یکی رزم جوید سپاه آورد

دگر بزم و زرین کلاه آورد

مرا ارج ایشان بباید شناخت

بزرگ آنک با نامداران بساخت

برو آفرین کرد موبد به مهر

که شادان بدی تا بگردد سپهر

بخش ۲۷

سپهبد فرستاده را پیش خواند

بران نامور پیشگاهش نشاند

چو بشنید بیدار شاه جهان

فرستاده را خواند پیش مهان

بیامد جهاندیده دانای پیر

سخن‌گوی و بادانش و یادگیر

به کش کرده دست و سرافگنده پست

بر تخت شاهی به زانو نشست

بپرسید بهرام و بنواختش

بر تخت پیروزه بنشاختش

بدو گفت کایدر بماندی تو دیر

ز دیدار این مرز ناگشته سیر

مرا رزم خاقان ز تو باز داشت

به گیتی مرا همچو انباز داشت

کنون روزگار توام تازه شد

ترا بودن ایدر بی‌اندازه شد

سخن هرچ گویی تو پاسخ دهیم

وز آواز تو روز فرخ نهیم

فرستادهٔ پیر کرد آفرین

که بی‌تو مبادا زمان و زمین

هران پادشاهی که دارد خرد

ز گفت خردمند رامش برد

به یزدان خردمند نزدیک‌تر

بداندیش را روز تاریک‌تر

تو بر مهتران جهان مهتری

که هم مهتر و شاه و هم بهتری

ترا دانش و هوش و دادست و فر

بر آیین شاهان پیروزگر

همانت خرد هست و پاکیزه رای

بر هوشمندان توی کدخدای

که جاوید بادی تن و جان درست

مبیناد گردون میان تو سست

زبانت ترازوست و گفتن گهر

گهر سخته هرگز که بیند به زر

اگر چه فرستادهٔ قیصرم

همان چاکر شاه را چاکرم

درودی رسانم ز قیصر به شاه

که جاوید باد این سر و تاج و گاه

و دیگر که فرمود تا هفت چیز

بپرسم ز دانندگان تو نیز

بدو گفت شاه این سخنها بگوی

سخن‌گوی را بیشتر آب‌روی

بفرمود تا موبد موبدان

بشد پیش با مهتران و ردان

بشد موبد و هرکه دانا بدند

به هر دانشی‌بر توانا بدند

سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت

سخنهای قیصر به موبد بگفت

به موبد چنین گفت کای رهنمون

چه چیز آنک خوانی همی اندرون

دگر آنک بیرونش خوانی همی

جزین نیز نامش ندانی همی

زبر چیست ای مهتر و زبر چیست

همان بیکرانه چه و خوار کیست

چه چیز آنک نامش فراوان بود

مر او را به هر جای فرمان بود

چنین گفت موبد به فرزانه مرد

که مشتاب وز راه دانش مگرد

مر این را که گفتی تو پاسخ یکیست

سخن در درون و برون اندکیست

برون آسمان و درونش هواست

زبر فر یزدان فرمانرواست

همان بیکران در جهان ایزدست

اگر تاب گیری به دانش به دست

زبر چون بهشتست و دوزخ به زیر

بد آن را که باشد به یزدان دلیر

دگر آنک بسیار نامش بود

رونده به هر جای کامش بود

خرد دارد ای پیر بسیار نام

رساند خرد پادشا را به کام

یکی مهر خوانند و دیگر وفا

خرد دور شد درد ماند و جفا

زبان‌آوری راستی خواندش

بلنداختری زیرکی داندش

گهی بردبار و گهی رازدار

که باشد سخن نزد او پایدار

پراگنده اینست نام خرد

از اندازه‌ها نام او بگذرد

تو چیزی مدان کز خرد برترست

خرد بر همه نیکویها سرست

خرد جوید آگنده راز جهان

که چشم سر ما نبیند نهان

دگر آنک دارد جهاندار خوار

به هر دانش از کردهٔ کردگار

ستاره‌ست رخشان ز چرخ بلند

که بینا شمارش بداند که چند

بلند آسمان را که فرسنگ نیست

کسی را بدو راه و آهنگ نیست

همی خوار گیری شمار ورا

همان گردش روزگار ورا

کسی کو ببیند ز پرتاب تیر

بماند شگفت اندرو تیز ویر

ستاره همی بشمرد ز آسمان

ازین خوارتر چیست ای شادمان

من این دانم ار هست پاسخ جزین

فراخست رای جهان‌آفرین

سخن‌دان قیصر چو پاسخ شنید

زمین را ببوسید و فرمان گزید

به بهرام گفت ای جهاندار شاه

ز یزدان برین‌بر فزونی مخواه

که گیتی سراسر به فرمان تست

سر سرکشان زیر پیمان تست

پسند بزرگان فرخ‌نژاد

ندارد جهان چون تو شاهی به یاد

همان نیز دستورت از موبدان

به دانش فزونست از بخردان

همه فیلسوفان ورا بنده‌اند

به دانایی او سرافگنده‌اند

چو بهرام بشنید شادی نمود

به دلش اندرون روشنایی فزود

به موبدم درم داد ده بدره نیز

همان جامه و اسپ و بسیار چیز

وزانجا خرامان بیامد بدر

خرد یافته موبد پرهنر

فرستادهٔ قیصر نامدار

سوی خانه رفت از بر شهریار

بخش ۲۸

چو خورشید بر چرخ بنمود دست

شهنشاه بر تخت زرین نشست

فرستادهٔ قیصر آمد به در

خرد یافته موبد پرگهر

به پیش شهنشاه رفتند شاد

سخنها ز هرگونه کردند یاد

فرستاده را موبد شاه گفت

که ای مرد هشیار بی‌یار و جفت

ز گیتی زیانکارتر کار چیست

که بر کردهٔ او بباید گریست

چه دانی تو اندر جهان سودمند

که از کردنش مرد گردد بلند

فرستاده گفت آنک دانا بود

همیشه بزرگ و توانا بود

تن مرد نادان ز گل خوارتر

به هر نیکئی ناسزاوارتر

ز نادان و دانا زدی داستان

شنیدی مگر پاسخ راستان

بدو گفت موبد که نیکو نگر

بیندیش و ماهی به خشکی مبر

فرستاده گفت ای پسندیده مرد

سخن‌ها ز دانش توان یاد کرد

تو این گر دگرگونه دانی بگوی

که از دانش افزون شود آبروی

بدو گفت موبد که اندیشه کن

کز اندیشه بازیب گردد سخن

ز گیتی هرانکو بی‌آزارتر

چنان دان که مرگش زیانکارتر

به مرگ بدان شاد باشی رواست

چو زاید بد و نیک تن مرگ راست

ازین سودمندی بود زان زیان

خرد را میانجی کن اندر میان

چو بشنید رومی پسند آمدش

سخنهای او سودمند آمدش

بخندید و بر شاه کرد آفرین

بدو گفت فرخنده ایران زمین

که تخت شهنشاه بیند همی

چو موبد بروبر نشیند همی

به دانش جهان را بلند افسری

به موبد ز هر مهتری برتری

اگر باژ خواهی ز قیصر رواست

ک دستور تو بر جهان پادشاست

ز گفتار او شاد شد شهریار

دلش تازه شد چو گل اندر بهار

برون شد فرستاده از پیش شاه

شب آمد برآمد درفش سیاه

پدید آمد آن چادر مشکبوی

به عنبر بیالود خورشید روی

شکیبا نبد گنبد تیزگرد

سر خفته از خواب بیدار کرد

درفشی بزد چشمهٔ آفتاب

سر شاه گیتی سبک شد ز خواب

در بار بگشاد سالار بار

نشست از بر تخت خود شهریار

بفرمود تا خلعت آراستند

فرستاده را پیش او خواستند

ز سیمین و زرین و اسپ و ستام

ز دینار گیتی که بردند نام

ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر

فزون گشت از اندیشهٔ تیزویر

بخش ۲۹

چو از کار رومی بپردخت شاه

دلش گشت پیچان ز کار سپاه

بفرمود تا موبد رای‌زن

بشد با یکی نامدار انجمن

ببخشید روی زمین سربسر

ابر پهلوانان پرخاشخر

درم داد و اسپ و نگین و کلاه

گرانمایه را کشور و تاج و گاه

پر از راستی کرد یکسر جهان

وزو شادمانه کهان و مهان

هرانکس که بیداد بد دور کرد

به نادادن چیز و گفتار سرد

وزان پس چنین گفت با موبدان

که ای پرهنر پاک‌دل بخردان

جهان را ز هرگونه دارید یاد

ز کردار شاهان بیداد و داد

بسی دست شاهان ز بیداد و آز

تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز

جهان از بداندیش در بیم بود

دل نیک‌مردان به دو نیم بود

همه دست کرده به کار بدی

کسی را نبد کوشش ایزدی

نبد بر زن و زاده کس پادشا

پر از غم دل مردم پارسا

به هر جای گستردن دست دیو

بریده دل از بیم گیهان خدیو

سر نیکویها و دست بدیست

در دانش و کوشش بخردیست

همه پاک در گردن پادشاست

که پیدا شود زو همه کژ و راست

پدر گر به بیداد یازید دست

نبد پاک و دانا و یزدان‌پرست

مدارید کردار او بس شگفت

که روشن دلش رنگ آتش گرفت

ببینید تا جم و کاوس شاه

چه کردند کز دیو جستند راه

پدر همچنان راه ایشان بجست

به آب خرد جان تیره نشست

همه زیردستانش پیچان شدند

فراوان ز تندیش بیجان شدند

کنون رفت و زو نام بد ماند و بس

همی آفرین او نیابد ز کس

ز ما باد بر جان او آفرین

مبادا که پیچد روانش ز کین

کنون بر نشستم بر گاه اوی

به مینو کشد بی‌گمان راه اوی

همی خواهم از کردگار جهان

که نیرو دهد آشکار و نهان

که با زیردستان مدارا کنیم

ز خاک سیه مشک سارا کنیم

که با خاک چون جفت گردد تنم

نگیرد ستمدیده‌ای دامنم

شما همچنین چادر راستی

بپوشید شسته دل از کاستی

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ز دهقان و تازی و رومی نژاد

به کردار شیرست آهنگ اوی

نپیچد کسی گردن از چنگ اوی

همان شیر درنده را بشکرد

به خواری تن اژدها بسپرد

کجا آن سر و تاج شاهنشهان

کجا آن بزرگان و فرخ مهان

کجا آن سواران گردنکشان

کزیشان نبینم به گیتی نشان

کجا ان پری چهرگان جهان

کزیشان بدی شاد جان مهان

هرانکس که رخ زیر چادر نهفت

چنان دان که گشتست با خاک جفت

همه دست پاکی و نیکی بریم

جهان را به کردار بد نشمریم

به یزدان دارنده کو داد فر

به تاج و به تخت و نژاد و گهر

که گر کارداری به یک مشک خاک

زیان جوید اندر بلند و مغاک

هم‌انجا بسوزم به آتش تنش

کنم بر سر دار پیراهنش

وگر در گذشته ز شب چند پاس

بدزدد ز درویش دزدی پلاس

به تاوانش دیبا فرستم ز گنج

بشویم دل غمگنان را ز رنج

وگر گوسفندی برند از رمه

به تیره شب و روزگار دمه

یکی اسپ پرمایه تاوان دهم

مبادا که بر وی سپاسی نهم

چو با دشمنم کارزاری بود

وزان جنگ خسته سواری بود

فرستمش یکساله زر و درم

نداریم فرزند او را دژم

ز دادار دارنده یکسر سپاس

که اویست جاوید نیکی‌شناس

به آب و به آتش میازید دست

مگر هیربد مرد آتش‌پرست

مریزید هم خون گاوان ورز

که ننگست در گاو کشتن به مرز

ز پیری مگر گاو بیکار شد

به چشم خداوند خود خوار شد

نباید ز بن کشت گاو زهی

که از مرز بیرون شود فرهی

همه رای با مرد دانا زنید

دل کودک بی‌پدر مشکنید

از اندیشهٔ دیو باشید دور

گه جنگ دشمن مجویید سور

اگر خواهم از زیردستان خراج

ز دارنده بیزارم و تخت عاج

اگر بدکنش بد پدر یزدگرد

به پاداش آن داد کردیم گرد

همه دل ز کردار او خوش کنید

به آزادی آهنگ آتش کنید

ببخشد مگر کردگارش گناه

ز دوزخ به مینو نمایدش راه

کسی کو جوانست شادی کنید

دل مردمان جوان مشکنید

به پیری به مستی میازید دست

که همواره رسوا بود پیر مست

گنهکار یزدان مباشید هیچ

به پیری به آید به رفتن بسیچ

چو خشنود گردد ز ما کردگار

به هستی غم روز فردا مدار

دل زیردستان به ما شاد باد

سر سرکشان از غم آزاد باد

همه نامداران چو گفتار شاه

شنیدند و کردند نیکو نگاه

همه دیده کردند پیشش پر آب

ازان شاه پردانش و زودیاب

خروشان برو آفرین خواندند

ورا پادشا زمین خواندند

بخش ۳۰

وزیر خردمند بر پای خاست

چنین گفت کی خسرو داد و راست

جهان از بداندیش بی بیم گشت

وزین مرزها رنج و سختی گذشت

مگر نامور شنگل از هندوان

که از داد پیچیده دارد روان

ز هندوستان تا در مرز چین

ز دزدان پرآشوب دارد زمین

به ایران همی دست یازد به بد

بدین داستان کارسازی سزد

تو شاهی و شنگل نگهبان هند

چرا باژ خواهد ز چین و ز سند

براندیش و تدبیر آن بازجوی

نباید که ناخوبی آید بروی

چو بشنید شاه آن پراندیشه شد

جهان پیش او چون یکی بیشه شد

چنین گفت کاین کار من در نهان

بسازم نگویم به کس در جهان

به تنها ببینم سپاه ورا

همان رسم شاهی و گاه ورا

شوم پیش او چون فرستادگان

نگویم به ایران به آزادگان

بشد پاک دستور او با دبیر

جزو هرکسی آنک بد ناگزیر

بگفتند هرگونه از بیش و کم

ببردند قرطاس و مشک و قلم

یکی نامه بنوشت پر پند و رای

پر از دانش و آفرین خدای

سر نامه کرد از نخست آفرین

ز یزدان برآنکس که جست آفرین

خداوند هست و خداوند نیست

همه چیز جفتست و ایزد یکیست

ز چیزی کجا او دهد بنده را

پرستنده و تاج دارنده را

فزون از خرد نیست اندر جهان

فروزنده کهتران و مهان

هرانکس که او شاد شد از خرد

جهان را به کردار بد نسپرد

پشیمان نشد هر که نیکی گزید

که بد آب دانش نیارد مزید

رهاند خرد مرد را از بلا

مبادا کسی در بلا مبتلا

نخستین نشان خرد آن بود

که از بد همه‌ساله ترسان بود

بداند تن خویش را در نهان

به چشم خرد جست راز جهان

خرد افسر شهریاران بود

همان زیور نامداران بود

بداند بد و نیک مرد خرد

بکوشد به داد و بپیچد ز بد

تو اندازهٔ خود ندانی همی

روان را به خون در نشانی همی

اگر تاجدار زمانه منم

به خوبی و زشتی بهانه منم

تو شاهی کنی کی بود راستی

پدید آید از هر سوی کاستی

نه آیین شاهان بود تاختن

چنین با بداندیشگان ساختن

نیای تو ما را پرستنده بود

پدر پیش شاهان ما بنده بود

کس از ما نبودند همداستان

که دیر آمدی باژ هندوستان

نگه کن کنون روز خاقان چین

که از چین بیامد به ایران زمین

به تاراج داد آنک آورده بود

بپیچید زان بد که خود کرده بود

چنین هم همی بینم آیین تو

همان بخشش و فره دین تو

مرا ساز جنگست و هم خواسته

همان لشکر یکدل آراسته

ترا با دلیران من پای نیست

به هند اندرون لشکر آرای نیست

تو اندر گمانی ز نیروی خویش

همی پیش دریا بری جوی خویش

فرستادم اینک فرستاده‌ای

سخن‌گوی با دانش آزاده‌ای

اگر باژ بفرست اگر جنگ را

به بی‌دانشی سخت کن تنگ را

ز ما باد بر جان آنکس درود

که داد و خرد باشدش تار و پود

چو خط از نسیم هوا گشت خشک

نوشتند و بر وی پراگند مشک

به عنوانش بر نام بهرام کرد

که دادش سر هر بدی رام کرد

که تاج کیان یافت از یزدگرد

به خرداد ماه اندرون روز ارد

سپهدار مرز و نگهدار بوم

ستانندهٔ باژ سقلاب و روم

به نزدیک شنگل نگهبان هند

ز دریای قنوج تا مرز سند

بخش ۳۱

چو بنهاد بر نامه‌بر مهر شاه

برآراست بر ساز نخچیرگاه

به لشکر ز کارش کس آگه نبود

جز از نامدارانش همره نبود

بیامد بدین‌سان به هندوستان

گذشت از بر آب جادوستان

چو نزدیک ایوان شنگل رسید

در پرده و بارگاهش بدید

برآورده‌ای بود سر در هوا

بدربر فراوان سلیح و نوا

سواران و پیلان بدربر به پای

خروشیدن زنگ با کرنای

شگفتی بان بارگه بر بماند

دلش را به اندیشه اندر نشاند

چنین گفت با پرده‌داران اوی

پرستنده و پای‌کاران اوی

که از نزد پیروز بهرامشاه

فرستاده آمد بدین بارگاه

هم اندر زمان رفت سالار بار

ز پرده درون تا بر شهریار

بفرمود تا پرده برداشتند

به ارجش ز درگاه بگذاشتند

خرامان همی رفت بهرام گور

یکی خانه دید آسمانش بلور

ازارش همه سیم و پیکرش زر

نشانده به هر جای چندی گهر

نشسته به نزدیک او رهنمای

پس پشت او ایستاده به پای

برادرش را دید بر زیرگاه

نهاده به سر بر ز گوهر کلاه

چو آمد به نزدیک شنگل فراز

ورا دید با تاج بر تخت ناز

همه پایهٔ تخت زر و بلور

نشسته برو شاه با فر و زور

بر تخت شد شاه و بردش نماز

همی بود پیشش زمانی دراز

چنین گفت زان کو ز شاهان مهست

جهاندار بهرام یزدان‌پرست

یکی نامه دارم بر شاه هند

نوشته خطی پهلوی بر پرند

چو آواز بهرام بشنید شاه

بفرمود زرین یکی زیرگاه

بران کرسی زرش بنشاندند

ز درگاه یارانش را خواندند

چو بنشست بگشاد لب را ز بند

چنین گفت کای شهریار بلند

زبان برگشایم چو فرمان دهی

که بی‌تو مبادا بهی و مهی

بدو گفت شنگل که بر گوی هین

که گوینده یابد ز چرخ آفرین

چنین گفت کز شاه خسرونژاد

که چون او به گیتی ز مادر نزاد

مهست آن سرافراز بر روی دهر

که با داد او زهر شد پای زهر

بزرگان همه باژ دار وی‌اند

به نخچیر شیران شکار وی‌اند

چو شمشیر خواهد به رزم اندرون

بیابان شود همچو دریای خون

به بخشش چو ابری بود دربار

بود پیش او گنج دینار خوار

پیامی رسانم سوی شاه هند

همان پهلوی نامه‌ای برپرند

بخش ۳۲

چو بشنید شد نامه را خواستار

شگفتی بماند اندران نامدار

چو آن نامه برخواند مرد دبیر

رخ تاجور گشت همچون زریر

بدو گفت کای مرد چیره‌سخن

به گفتار مشتاب و تندی مکن

بزرگی نماید همی شاه تو

چنان هم نماید همی راه تو

کسی باژ خواهد ز هندوستان

نباشم ز گوینده همداستان

به لشکر همی گوید این گر به گنج

وگر شهر و کشور سپردن به رنج

کلنگ‌اند شاهان و من چون عقاب

وگر خاک و من همچو دریای آب

کسی با ستاره نکوشد به جنگ

نه با آسمان جست کس نام و ننگ

هنر بهتر از گفتن نابکار

که گیرد ترا مرد داننده خوار

نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر

ز شاهی شما را زبانست بهر

نهفته همه بوم گنج منست

نیاکان بدو هیچ نابرده دست

دگر گنج برگستوان و زره

چو گنجور ما برگشاید گره

به پیلانش باید کشیدن کلید

وگر ژنده پیلش تواند کشید

وگر گیری از تیغ و جوشن شمار

ستاره شود پیش چشم تو خوار

زمین بر نتابد سپاه مرا

همان ژنده پیلان و گاه مرا

هزار ار به هندی زنی در هزار

بود کس که خواند مرا شهریار

همان کوه و دریای گوهر مراست

به من دارد اکنون جهان پشت راست

همان چشمهٔ عنبر و عود و مشک

دگر گنج کافور ناگشته خشک

دگر داروی مردم دردمند

به روی زمین هرک گردد نژند

همه بوم ما را بدین‌سان برست

اگر زر و سیمست و گر گوهرست

چو هشتاد شاهند با تاج زر

به فرمان من تنگ بسته کمر

همه بوم را گرد دریاست راه

نیاید بدین خاک‌بر دیو گاه

ز قنوج تا مرز دریای چین

ز سقلاب تا پیش ایران زمین

بزرگان همه زیردست منند

به بیچارگی در پرست منند

به هند و به چین و ختن پاسبان

نرانند جز نام من بر زبان

همه تاج ما را ستاینده‌اند

پرستندگی را فزاینده‌اند

به مشکوی من دخت فغفور چین

مرا خواند اندر جهان‌آفرین

پسر دارم از وی یکی شیردل

که بستاند از که به شمشیر دل

ز هنگام کاوس تا کیقباد

ازین بوم و برکس نکردست یاد

همان نامبردار سیصد هزار

ز لشکر که خواند مرا شهریار

ز پیوستگانم هزار و دویست

کزیشان کسی را به من راه نیست

همه زاد بر زاد خویش منند

که در هند بر پای پیش منند

که در بیشه شیران به هنگام جنگ

ز آورد ایشان بخاید دو چنگ

گر آیین بدی هیچ آزاده را

که کشتی به تندی فرستاده را

سرت را جدا کردمی از تنت

شدی مویه‌گر بر تو پیراهنت

بدو گفت بهرام کای نامدار

اگر مهتری کام کژی مخار

مرا شاه من گفت کو را بگوی

که گر بخردی راه کژی مجوی

ز درگه دو دانا پدیدار کن

زبان‌آور و کامران بر سخن

گر ایدونک زیشان به رای و خرد

یکی بر یکی زان ما بگذرد

مرا نیز با مرز تو کار نیست

که نزدیک بخرد سخن خوار نیست

وگرنه ز مردان جنگاوران

کسی کو گراید به گرز گران

گزین کن ز هندوستان صد سوار

که با یک تن از ما کند کارزار

نخواهیم ما باژ از مرز تو

چو پیدا شدی مردی و ارز تو

بخش ۳۳

چو بشنید شنگل به بهرام گفت

که رای تو با مردمی نیست جفت

زمانی فرودآی و بگشای بند

چه گویی سخن‌های ناسودمند

یکی خرم ایوان بپرداختند

همه هرچ بایست برساختند

بیاسود بهرام تا نیم‌روز

چو بر اوج شد تاج گیتی فروز

چو در پیش شنگل نهادند خوان

یکی را بفرمود کو را بخوان

کز ایران فرستادهٔ خسروپرست

سخن‌گوی و هم کامگار نوست

کسی را که با اوست هم زین‌نشان

بیاور به خوان رسولان نشان

بشد تیز بهرام و بر خوان نشست

بنان دست بگشاد و لب را ببست

چو نان خورده شد مجلس آراستند

نوازندهٔ رود و می خواستند

همی بوی مشک آمد از خوردنی

همان زیر زربفت گستردنی

بزرگان چو از باده خرم شدند

ز تیمار نابوده بی‌غم شدند

دو تن را بفرمود زورآزمای

به کشتی که دارند با دیو پای

برفتند شایسته مردان کار

ببستندشان بر میانها ازار

همی کرد زور ان برین این بران

گرازان و پیچان دو مرد گران

چو برداشت بهرام جام بلور

به مغزش نبید اندرافگند شور

بشنگل چنین گفت کای شهریار

بفرمای تا من ببندم ازار

چو با زورمندان به کشتی شوم

نه اندر خرابی و مستی شوم

بخندید شنگل بدو گفت خیز

چو زیر آوری خون ایشان بریز

چو بشنید بهرام بر پای خاست

به مردی خم آورد بالای راست

کسی را که بگرفت زیشان میان

چو شیری که یازد به گور ژیان

همی بر زمین زد چنان کاستخوانش

شکست و بپالود رنگ رخانش

بدو مانده بد شنگل اندر شگفت

ازان برز بالا و آن زور و کفت

به هندی همی نام یزدان بخواند

ورا از چهل مرد برتر نشاند

چو گشتند مست از می خوشگوار

برفتند ز ایوان گوهرنگار

چو گردون بپوشید چینی حریر

ز خوردن برآسود برنا و پیر

چو زرین شد آن چادر مشکبوی

فروزنده بر چرخ بنمود روی

شه هندوان باره را برنشست

به میدان خرامید چوگان به دست

ببردند با شاه تیر و کمان

همی تاخت بر آرزو یک زمان

به بهرام فرمود تا بر نشست

کمان کیانی گرفته به دست

به شنگل چنین گفت کای شهریار

چنان دان که هستند با من سوار

همی تیر و چوگان کنند آرزوی

چو فرمان دهد شاه آزاده‌خوی

چنین گفت شنگل که تیر و کمان

ستون سواران بود بی‌گمان

تو با شاخ و یالی بیفراز دست

به زه کن کمان را و بگشای شست

کمان را به زه کرد بهرام گرد

عنان را به اسپ تگاور سپرد

یکی تیر بگرفت و بگشاد شست

نشانه به یک چوبه بر هم شکست

گرفتند یکسر برو آفرین

سواران میدان و مردان کین

بخش ۳۴

ز بهرام شنگل شد اندرگمان

که این فر و این برز و تیر و کمان

نماند همی این فرستاده را

نه هندی نه ترکی نه آزاده را

اگر خویش شاهست گر مهترست

برادرش خوانم هم اندر خورست

بخندید و بهرام را گفت شاه

که ای پرهنر با گهر پیشگاه

برادر توی شاه را بی‌گمان

بدین بخشش و زور و تیر و کمان

که فر کیان داری و زور شیر

نباشی مگر نامداری دلیر

بدو گفت بهرام کای شاه هند

فرستادگان را مکن ناپسند

نه از تخمهٔ یزدگردم نه شاه

برادرش خوانیم باشد گناه

از ایران یکی مرد بیگانه‌ام

نه دانش پژوهم نه فرزانه‌ام

مرا بازگردان که دورست راه

نباید که یابد مرا خشم شاه

بدو گفت شنگل که تندی مکن

که با تو هنوزست ما را سخن

نبایدت کردن به رفتن شتاب

که رفتن به زودی نباشد صواب

بر ما بباش و دل آرام گیر

چو پخته نخواهی می خام گیر

پس‌انگاه دستور را پیش خواند

ز بهرام با او سخن چند راند

گر این مرد بهرام را خویش نیست

گر از پهلوان نام او بیش نیست

چو گویی دهد او تن‌اندر فریب

گر از گفت من در دل آرد نهیب

تو گویی مر او را نکوتر بود

تو آن گوی با وی که در خور بود

بگویش بران رو که باشد صواب

که پیش شه هند بفزودی آب

کنون گر بباشی به نزدیک اوی

نگه‌داری آن رای باریک اوی

هرانجا که خوشتر ولایت تراست

سپهداری و باژ و ملکت تراست

به جایی که باشد همیشه بهار

نسیم بهار آید از جویبار

گهر هست و دینار و گنج درم

چو باشد درم دل نباشد به غم

نوازنده شاهی که از مهر تو

بخندد چو بیند همی چهر تو

به سالی دو بارست بار درخت

ز قنوج برنگذرد نیک‌بخت

چو این گفته باشی به پرسش ز نام

که از نام گردد دلم شادکام

مگر رام گردد بدین مرز ما

فزون گردد از فر او ارز ما

ورا زود سالار لشکر کنیم

بدین مرز با ارز ما سر کنیم

بیامد جهاندیده دستور شاه

بگفت این به بهرام و بنمود راه

ز بهرام زان پس بپرسید نام

که بی‌نام پاسخ نبودی تمام

چو بشنید بهرام رنگ رخش

دگر شد که تا چون دهد پاسخش

به فرجام گفت ای سخن‌گوی مرد

مرا در دو کشور مکن روی زرد

من از شاه ایران نپیجم به گنج

گر از نیستی چند باشم به رنج

جزین باشد آرایش دین ما

همان گردش راه و آیین ما

هرانکس که پیچد سر از شاه خویش

به برخاستن گم کند راه خویش

فزونی نجست آنک بودش خرد

بد و نیک بر ما همی بگذرد

خداوند گیتی فریدون کجاست

که پشت زمانه بدو بود راست

کجا آن بزرگان خسرونژاد

جهاندار کیخسرو و کیقباد

دگر آنک دانی تو بهرام را

جهاندار پیروز خودکام را

اگر من ز فرمان او بگذرم

به مردی سرآرد جهان بر سرم

نماند بر و بوم هندوستان

به ایران کشد خاک جادوستان

همان به که من باز گردم بدر

ببیند مرا شاه پیروزگر

گر از نام پرسیم برزوی نام

چنین خواندم شاه و هم باب و مام

همه پاسخ من بشنگل رسان

که من دیر ماندم به شهر کسان

چو دستور بشنید پاسخ ببرد

شنیده سخن پیش او برشمرد

ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه

چنین گفت اگر دور ماند ز راه

یکی چاره سازم کنون من که روز

سرآید بدین مرد لشکر فروز

بخش ۳۵

یکی کرگ بود اندران شهر شاه

ز بالای او بسته بر باد راه

ازان بیشه بگریختی شیر نر

هم از آسمان کرگس تیرپر

یکایک همه هند زو پر خروش

از آواز او کر شدی تیز گوش

به بهرام گفت ای پسندیده مرد

برآید به دست تو این کارکرد

به نزدیک آن کرگ باید شدن

همه چرم او را به تیر آژدن

اگر زو تهی گردد این بوم و بر

به فر تو این مرد پیروزگر

یکی دست باشدت نزدیک من

چه نزدیک این نامدار انجمن

که جاوید در کشور هندوان

بود زنده نام تو تا جاودان

بدو گفت بهرام پاکیزه‌رای

که با من بباید یکی رهنمای

چو بینم به نیروی یزدان تنش

ببینی به خون غرقه پیراهنش

بدو داد شنگل یکی رهنمای

که او را نشیمن بدانست و جای

همی رفت با نیک‌دل رهنمون

بدان بیشهٔ کرگ ریزنده خون

همی گفت چندی ز آرام اوی

ز بالا و پهنا و اندام اوی

چو بنمود و برگشت و بهرام رفت

خرامان بدان بیشهٔ کرگ تفت

پس پشت او چند ایرانیان

به پیکار آن کرگ بسته میان

چو از دور دیدند خرطوم اوی

ز هنگش همی پست شد بوم اوی

بدو هرکسی گفت شاها مکن

ز مردی همی بگذرد این سخن

نکردست کس جنگ با کوه و سنگ

وگر چه دلیرست خسرو به چنگ

به شنگل چنین گوی کاین راه نیست

بدین جنگ دستوری شاه نیست

چنین داد پاسخ که یزدان پاک

مرا گر به هندوستان داد خاک

به جای دگر مرگ من چون بود

که اندیشه ز اندازه بیرون بود

کمان را به زه کرد مرد جوان

تو گفتی همی خوار گیرد روان

بیامد دوان تا به نزدیک کرگ

پر از خشم سر دل نهاده به مرگ

کمان کیانی گرفته به چنگ

ز ترکش برآورد تیر خدنگ

همی تیر بارید همچون تگرگ

برین همنشان تا غمین گشت کرگ

چو دانست کو را سرآمد زمان

برآهیخت خنجر به جای کمان

سر کرگ را راست ببرید و گفت

به نام خداوند بی‌یار و جفت

که او داد چندین مرا فر و زور

به فرمان او تابد از چرخ هور

بفرمود تا گاو و گردون برند

سر کرگ زان بیشه بیرون برند

ببردند چون دید شنگل ز دور

به دیبا بیاراست ایوان سور

چو بر تخت بنشست پرمایه شاه

نشاندند بهرام را پیش گاه

همی کرد هر کس برو آفرین

بزرگان هند و سواران چنین

برفتند هر مهتری با نثار

به بهرام گفتند کای نامدار

کسی را سزای تو کردار نیست

به کردار تو راه دیدار نیست

ازو شادمان شنگل و دل به غم

گهی تازه‌روی و زمانی دژم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *