شاهنامه فردوسی / قسمت دوم

پادشاهی بهرام گور - بخش 3

بخش ۱۶

بفرمود تا تخت شاهنشهی

به باغ بهار اندر آرد رهی

به فرمان ببردند پیروزه تخت

نهادند زیر گلفشان درخت

می و جام بردند و رامشگران

به پالیز رفتند با مهتران

چنین گفت با رای‌زن شهریار

که خرم به مردم بود روزگار

به دخمه درون بس که تنهاشویم

اگر چند با برز و بالا شویم

همه بسترد مرگ دیوانها

به پای آورد کاخ و ایوانها

ز شاه و ز درویش هر کو بمرد

ابا خویشتن نام نیکی ببرد

ز گیتی ستایش به مابر بس است

که گنج درم بهر دیگر کس است

بی‌آزاری و راستی بایدت

چو خواهی که این خورده نگزایدت

کنون سال من رفت بر سی و هشت

بسی روز بر شادمانی گذشت

چو سال جوان بر کشد بر چهل

غم روز مرگ اندرآید به دل

چو یک موی گردد به سر بر سپید

بباید گسستن ز شادی امید

چو کافور شد مشک معیوب گشت

به کافور بر تاج ناخوب گشت

همی بزم و بازی کنم تا دو سال

چو لختی شکست اندر آید به یال

شوم پیش یزدان بپوشم پلاس

نباشم ز گفتار او ناسپاس

به شادی بسی روز بگذاشتم

ز بادی که بد بهره برداشتم

کنون بر گل و نار و سیب و بهی

ز می جام زرین ندارم تهی

چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ

شود آسمان همچو پشت پلنگ

برومند و بویا بهاری بود

می سرخ چون غمگساری بود

هوا راست گردد نه گرم و نه سرد

زمین سبزه و آبها لاژورد

چو با مهرگانی بپوشیم خز

به نخچیر باید شدن سوی جز

بدان دشت نخچیر کاری کنیم

که اندر جهان یادگاری کنیم

کنون گردن گور گردد سبتر

دل شیر نر گیرد و رنگ ببر

سگ و یوز با چرغ و شاهین و باز

نباید کشیدن به راه دراز

که آن جای گرزست و تیر و کمان

نباشیم بی‌تاختن یک زمان

بیابان که من دیده‌ام زیر جز

شده چون بن نیزه بالای گز

بران جایگه نیز یابیم شیر

شکاری بود گر بمانیم دیر

همی بود تا ابر شهریوری

برآمد جهان شد پر از لشکری

ز هر گوشه‌ای لشکری جنگجوی

سوی شاه ایران نهادند روی

ازیشان گزین کرد گردنکشان

کسی کو ز نخچیر دارد نشان

بیاورد لشکر به دشت شکار

سواران شمشیر زن ده هزار

ببردند خرگاه و پرده‌سرای

همان خیمه و آخر و چارپای

همه زیردستان به پیش سپاه

برفتند هرجای کندند چاه

بدان تا نهند از بر چاه چرخ

کنند از بر چرخ چینی سطرخ

پس لشکر اندر همی تاخت شاه

خود و ویژگان تا به نخچیرگاه

بیابان سراسر پر از گور دید

همه بیشه از شیر پرشور دید

چنین گفت کاینجا شکار منست

که از شیر بر خاک چندین تنست

بخسپید شادان‌دل و تن‌درست

که فردا بباید مرا شیر جست

کنون میگساریم تا چاک روز

چو رخشان شود هور گیتی فروز

نخستین به شمشیر شیر افگنیم

همان اژدهای دلیر افگنیم

چو این بیشه از شیر گردد تهی

خدنگ مرا گور گردد رهی

ببود آن شب و بامداد پگاه

سوی بیشه رفتند شاه و سپاه

هم‌انگاه بیرون خرامید شیر

دلاور شده خورده از گور سیر

به یاران چنین گفت بهرام گرد

که تیر و کمان دارم و دست برد

ولیکن به شمشیر یازم به شیر

بدان تا نخواند مرا نادلیر

بپوشید تر کرده پشمین قبای

به اسپ نبرد اندر آورد پای

چو شیر اژدها دید بر پای خاست

ز بالا دو دست اندر آورد راست

همی خواست زد بر سر اسپ اوی

بزد پاشنه مرد نخچیر جوی

بزد بر سر شیر شمشیر تیز

سبک جفت او جست راه گریز

ز سر تا میانش بدونیم کرد

دل نره شیران پر از بیم کرد

بیامد دگر شیر غران دلیر

همی جفت او بچه پرورد زیر

بزد خنجری تیز بر گردنش

سر شیر نر کنده شد از تنش

یکی گفت کای شاه خورشید چهر

نداری همی بر تن خویش مهر

همه بیشه شیرند با بچگان

همه بچگان شیر مادر مکان

کنون باید آژیر بودن دلیر

که در مهرگان بچه دارد به زیر

سه فرسنگ بالای این بیشه است

به یک سال اگر شیرگیری به دست

جهان هم نگردد ز شیران تهی

تو چندین چرا رنج بر تن نهی

چو بنشست بر تخت شاه از نخست

به پیمان جز از چنگ شیران نجست

کنون شهریاری به ایران تراست

به گور آمدی جنگ شیران چراست

بدو گفت شاه ای خردمند پیر

به شبگیر فردا من و گور و تیر

سواران گردنکش اندر زمان

نکردند نامی به تیر و کمان

اگر داد مردی بخواهیم داد

به گوپال و شمشیر گیریم یاد

بدو گفت موبد که مرد سوار

نبیند چو تو گرد در کارزار

که چشم بد از فر تو دور باد

نشست تو در گلشن و سور باد

به پرده‌سرای آمد از بیشه شاه

ابا موبد و پهلوان سپاه

همی خواند لشکر برو آفرین

که بی‌تو مبادا کلاه و نگین

به خرگاه شد چون سپه بازگشت

ز دادنش گیتی پرآواز گشت

یکی دانشی مرزبان پیش‌کار

به خرگاه نو بر پراگنده خار

نهادند کافور و مشک و گلاب

بگسترد مشک از بر جای خواب

همه خیمه‌ها خوان زرین نهاد

برو کاسه آرایش چین نهاد

بیاراست سالار خوان از بره

همه خوردنیها که بد یکسره

چو نان خورده شد شاه بهرام گور

بفرمود جامی بزرگ از بلور

که آرد پری‌چهرهٔ میگسار

نهد بر کف دادگر شهریار

چنین گفت کان شهریار اردشیر

که برنا شد از بخت او مرد پیر

سر مایه او بود ما کهتریم

اگر کهتری را خود اندر خوریم

به رزم و به بزم و به رای و به خوان

جز او را جهاندار گیتی مخوان

بدانگه که اسکندر آمد ز روم

به ایران و ویران شد این مرز و بوم

کجا ناجوانمرد بود و درشت

چو سی و شش از شهریاران بکشت

لب خسروان پر ز نفرین اوست

همه روی گیتی پر از کین اوست

کجا بر فریدون کنند آفرین

برویست نفرین ز جویای کین

مبادا جز از نیکویی در جهان

ز من در میان کهان و مهان

بیارید گفتا منادیگری

خوش آواز و از نامداران سری

که گردد سراسر به گرد سپاه

همی برخروشد به بی‌راه و راه

بگوید که بر کوی بر شهر جز

گر از گوهر و زر و دیبا و خز

چنین تا به خاشاک ناچیز پست

بیازد کسی ناسزاوار دست

بر اسپش نشانم ز پس کرده روی

ز ایدر کشان با دو پرخاشجوی

دو پایش ببندند در زیر اسپ

فرستمش تا خان آذرگشسپ

نیایش کند پیش آتش به خاک

پرستش کند پیش یزدان پاک

بدان کس دهم چیز او را که چیز

ازو بستد و رنج او دید نیز

وگر اسپ در کشت‌زاری کند

ور آهنگ بر میوه‌داری کند

ز زندان نیابد به سالی رها

سوار سرافراز گر بی‌بها

همان رنج ما بس گزیدست بهر

بیاییم و آزرده گردند شهر

برفتند بازارگانان شهر

ز جز و ز برقوه مردم دو بهر

بیابان چو بازار چین شد ز بار

بران‌سو که بد لشکر شهریار

بخش ۱۷

دگر روز چون تاج بفروخت هور

جهاندار شد سوی نخچیر گور

کمان را به زه بر نهاده سپاه

پس لشکر اندر همی رفت شاه

چنین گفت هرکو کمان را به دست

بمالد گشاید به اندازه شست

نباید زدن تیر جز بر سرون

که از سینه پیکانش آید برون

یکی پهلوان گفت کای شهریار

نگه کن بدین لشکر نامدار

که با کیست زین‌گونه تیر و کمان

بداندیش گر مرد نیکی گمان

مگر باشد این را گشاد برت

که جاوید بادا سر و افسرت

چو تو تیر گیری و شمشیر و گرز

ازان خسروی فر و بالای برز

همه لشکر از شاه دارند شرم

ز تیر و کمانشان شود دست نرم

چنین داد پاسخ که این ایزدیست

کزو بگذری زور بهرام چیست

برانگیخت شبدیز بهرام را

همی تیز کرد او دلارام را

چو آمدش هنگام بگشاد شست

بر گور را با سرونش ببست

هم‌انگاه گور اندر آمد به سر

برفتند گردان زرین کمر

شگفت اندران زخم او ماندند

یکایک برو آفرین خواندند

که کس پر و پیکان تیرش ندید

به بالای آن گور شد ناپدید

سواران جنگی و مردان کین

سراسر برو خواندند آفرین

بدو پهلوان گفت کای شهریار

مبیناد چشمت بد روزگار

سواری تو و ما همه بر خریم

هم از خروران در هنر کمتریم

بدو گفت شاه این نه تیر منست

که پیروزگر دستگیر منست

کرا پشت و یاور جهاندار نیست

ازو خوارتر در جهان خوار نیست

برانگیخت آن بارکش را ز جای

تو گفتی شد آن باره پران همای

یکی گور پیش آمدش ماده بود

بچه پیش ازو رفته او مانده بود

یکی تیغ زد بر میانش سوار

بدونیم شد گور ناپایدار

رسیدند نزدیک او مهتران

سرافراز و شمشیر زن کهتران

چو آن زخم دیدند بر ماده گور

خردمند گفت اینت شمشیر و زور

مبیناد چشم بد این شاه را

نماند به جز بر فلک ماه را

سر مهتران جهان زیر اوست

فلک زیر پیکان و شمشیر اوست

سپاه از پس‌اندر همی تاختند

بیابان ز گوران بپرداختند

یکی مرد بر گرد لشکر بگشت

که یک تن مباد اندرین پهن دشت

که گوری فروشد به بازارگان

بدیشان دهند این همه رایگان

ز بر کوی با نامداران جز

ببردند بسیار دیبا و خز

بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو

نخواهند اگر چندشان بود تاو

ازان شهرها هرک درویش بود

وگر نانش از کوشش خویش بود

ز بخشیدن او توانگر شدند

بسی نیز با تخت و افسر شدند

به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه

بکی هفته بد شادمان با سپاه

برفتی خوش‌آواز گوینده‌ای

خردمند و درویش جوینده‌ای

بگفتی که ای دادخواهندگان

به یزدان پناهید از بندگان

کسی کو بخفتست با رنج ما

وگر نیستش بهره از گنج ما

به میدان خرامید تا شهریار

مگر بر شما نوکند روزگار

دگر هرک پیرست و بیکار و سست

همان کو جوانست و ناتن درست

وگر وام دارد کسی زین گروه

شدست از بد وام خواهان ستوه

وگر بی‌پدر کودکانند نیز

ازان کس که دارد بخواهند چیز

بود مام کودک نهفته نیاز

بدوبر گشایم در گنج باز

وگر مایه‌داری توانگر بمرد

بدین مرز ازو کودکان ماند خرد

گنه کار دارد بدان چیز رای

ندارد به دل شرم و بیم خدای

سخن زین نشان کس مدارید باز

که از رازداران منم بی‌نیاز

توانگر کنم مرد درویش را

به دین آورم جان بدکیش را

بتوزیم فام کسی کش درم

نباشد دل خویش دارد به غم

دگر هرک دارد نهفته نیاز

همی دارد از تنگی خویش راز

مر او را ازان کار بی‌غم کنم

فزون شادی و اندهش کم کنم

گر از کارداران بود رنج نیز

که او از پدرمرده‌ای خواست چیز

کنم زنده بر دار بیداد را

که آزرد او مرد آزاد را

گشادند زان پس در گنج باز

توانگر شد آنکس که بودش نیاز

ز نخچیرگه سوی بغداد رفت

خرد یافته با دلی شاد رفت

برفتند گردنکشان پیش اوی

ز بیگانه و آنک بد خویش اوی

بفرمود تا بازگردد سپاه

بیامد به کاخ دلارای شاه

شبستان زرین بیاراستند

پرستندگان رود و می خواستند

بتان چامه و چنگ برساختند

ز بیگانه ایوان بپرداختند

ز رود و می و بانگ چنگ و سرود

هوا را همی داد گفتی درود

به هر شب ز هر حجره یک دست‌بند

ببردند تا دل ندارد نژند

دو هفته همی بود دل شادمان

در گنج بگشاد روز و شبان

درم داد و آمد به شهر صطخر

به سر بر نهاد آن کیان تاج فخر

شبستاان خود را چو در باز کرد

بتان را ز گنج درم ساز کرد

به مشکوی زرین هرانکس که تاج

نبودش بزیر اندرون تخت عاج

ازان شاه ایران فراوان ژکید

برآشفت وز روزبه لب گزید

بدو گفت من باژ روم و خزر

بدیشان دهم چون بیاری بدر

هم‌اکنون به خروار دینار خواه

ز گنج ری و اصفهان باژ خواه

شبستان برین‌گونه ویران بود

نه از اختر شاه ایران بود

ز هر کشوری باژ نو خواستند

زمین را به دیبا بیاراستند

برین‌گونه یک چند گیتی بخورد

به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد

بخش ۱۸

دگر هفته تنها به نخچیر شد

دژم بود با ترکش و تیر شد

ز خورشید تابنده شد دشت گرم

سپهبد ز نخچیر برگشت نرم

سوی کاخ بازارگانی رسید

به هر سو نگه کرد و کس را ندید

ببازارگان گفت ما را سپنج

توان داد کز ما نبینی تو رنج

چو بازارگانش فرود آورید

مر او را یکی خوابگه برگزید

همی بود نالان ز درد شکم

به بازارگان داد لختی درم

بدو گفت لختی نبید کهن

ابا مغز بادام بریان بکن

اگر خانگی مرغ باشد رواست

کزین آرزوها دلم را هواست

نیاورد بازارگان آنچ گفت

نبد مغز بادامش اندر نهفت

چو تاریک شد میزبان رفت نرم

یکی مرغ بریان بیاورد گرم

بیاراست خوان پیش بهرام برد

به بازارگان گفت بهرام گرد

که از تو نبید کهن خواستم

زبان را به خواهش بیاراستم

نیاوردی و داده بودم درم

که نالنده بودم ز درد شکم

چنین داد پاسخ که ای بی‌خرد

نداری خرد کو روان پرورد

چو آوردم این مرغ بریان گرم

فزون خواستن نیست آیین و شرم

چو بشنید بهرام زو این سخن

بشد آرزوی نبید کهن

پشیمان شد از گفت خود نان بخورد

برو نیز یاد گذشته نکرد

چو هنگامهٔ خوابش آمد بخفت

به بازارگان نیز چیزی نگفت

ز دریای جوشان چو خور بردمید

شد آن چادر قیرگون ناپدید

همی گفت پرمایه بازارگان

به شاگرد کای مرد ناکاردان

مران مرغ کارزش نبد یک درم

خریدی به افزون و کردی ستم

گر ارزان خریدی ابا این سوار

نبودی مرا تیره شب کارزار

خریدی مر او را به دانگی پنیر

بدی با من امروز چون آب و شیر

بدو گفت اگر این نه کار منست

چنان دان که مرغ از شمار منست

تو مهمان من باش با این سوار

بدین مرغ با من مکن کارزار

چو بهرام برخاست از خواب خوش

بشد نزد آن بارهٔ دست‌کش

که زین برنهد تا به ایوان شود

کلاهش ز ایوان به کیوان شود

چو شاگرد دیدش به بهرام گفت

که امروز با من به بد باش جفت

بشد شاه و بنشست بر تخت اوی

شگفتی فروماند از بخت اوی

جوان رفت و آورد خایه دویست

به استاد گفت ای گرامی مه‌ایست

یکی مرغ بریان با نان گرم

نبید کهن آر و بادام نرم

بشد نزد بهرام گفت ای سوار

همی خایه کردی تو دی خواستار

کنون آرزوها بیاریم گرم

هم از چندگونه خورشهای نرم

بگفت این و زان پس به بازار شد

به ساز دگرگون خریدار شد

شکر جست و بادام و مرغ و بره

که آرایش خوان کند یکسره

می و زعفران برد و مشک و گلاب

سوی خانه شد با دلی پرشتاب

بیاورد خوان با خورشهای نغز

جوان بر منش بود و پاکیزه‌مغز

چو نان خورده شد جام پر می‌ببرد

نخستنی به بهرام خسرو سپرد

بدین‌گونه تا شاد و خرم شدند

ز خردک به جام دمادم شدند

چنین گفت با میزبان شهریار

که بهرام ما را کند خواستار

شما می گسارید و مستان شوید

مجنبید تا می پرستان شوید

بمالید پس باره را زین نهاد

سوی گلشن آمد ز می گشته شاد

به بازارگان گفت چندین مکوش

از افزونی این مرد ارزان فروش

به دانگی مرا دوش بفروختی

همی چشم شاگرد را دوختی

که مرغی خریدی فزون از بها

نهادی مرا در دم اژدها

بگفت این به بازارگان و برفت

سوی گاه شاهی خرامید تفت

چو خورشید بر تخت بنمود تاج

جهانبان نشست از بر تخت عاج

بفرمود خسرو به سالار بار

که بازارگان را کند خواستار

بیارند شاگر با او بهم

یکی شاد ازیشان و دیگر دژم

چو شاگرد و استاد رفتند زود

به پیش شهنشاه ایران چو دود

چو شاگرد را دید بنواختش

بر مهتران شاد بنشاختش

یکی بدره بردند نزدیک اوی

که چون ماه شد جان تاریک اوی

به بازارگان گفت تا زنده‌ای

چنان دان که شاگرد را بنده‌ای

همان نیز هر ماهیانی دوبار

درم شست گنجی بروبر شمار

به چیز تو شاگرد مهمان کند

دل مرد آزاده خندان کند

به موبد چنین گفت زان پس که شاه

چو کار جهان را ندارد نگاه

چه داند که مردم کدامست به

چگونه شناسد کهان را ز مه

بخش ۱۹

همی بود یک چند با مهتران

می روشن و جام و رامشگران

بهار آمد و شد جهان چون بهشت

به خاک سیه بر فلک لاله کشت

همه بومها پر ز نخجیر گشت

بجوی آبها چون می و شیر گشت

گرازیدن گور و آهو به شخ

کشیدند بر سبزه هر جای نخ

همه جویباران پر از مشک دم

بسان گل نارون می به خم

بگفتند با شاه بهرام گور

که شد دیر هنگام نخچیر گور

چنین داد پاسخ که مردی هزار

گزین کرد باید ز لشکر سوار

سوی تور شد شاه نخچیرجوی

جهان گشت یکسر پر از گفت‌وگوی

ز گور و ز غرم و ز آهو جهان

بپرداختند آن دلاور مهان

سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج

زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج

به نخچیر شد شهریار دلیر

یکی اژدها دید چون نره شیر

به بالای او موی زیر سرش

دو پستان بسان زنان از برش

کمان را به زه کرد و تیر خدنگ

بزد بر بر اژدها بی‌درنگ

دگر تیز زد بر میان سرش

فروریخت چون آب خون از برش

فرود آمد و خنجری برکشید

سراسر بر اژدها بردرید

یکی مرد برنا فروبرده بود

به خون و به زهر اندر افسرده بود

بران مرد بسیار بگریست زار

وزان زهر شد چشم بهرام تار

وزانجا بیامد به پرده‌سرای

می آورد و خوبان بربط سرای

چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت

شد از میوه پالیزها چون بهشت

چنان ساخت کاید به تور اندرون

پرستنده با او یکی رهنمون

به شبگیر هرمزد خرداد ماه

ازان دشت سوی دهی رفت‌شاه

ببیند که اندر جهان داد هست

بجوید دل مرد یزدان‌پرست

همی راند شبدیز را نرم‌نرم

برین‌گونه تا روز برگشت گرم

همی‌راند حیران و پیچان به راه

به خواب و به آب آرزومند شاه

چنین تا به آباد جایی رسید

به هامون به نزد سرایی رسید

زنی دید بر کتف او بر سبوی

ز بهرام خسرو بپوشید روی

بدو گفت بهرام کایدر سپنج

دهید ار نه باید گذشتن به رنج

چنین گفت زن کای نبرده سوار

تو این خانه چون خانهٔ خویش دار

چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند

زن میزبان شوی را پیش خواند

بدو گفت کاه آر و اسپش بمال

چو گاه جو آید بکن در جوال

خود آمد به جایی که بودش نهفت

ز پیش اندرون رفت و خانه برفت

حصیری بگسترد و بالش نهاد

به بهرام بر آفرین کرد یاد

سوی خانهٔ آب شد آب برد

همی در نهان شوی را برشمرد

که این پیر و ابله بماند به جای

هرانگه که بیند کس اندر سرای

نباشد چنین کار کار زنان

منم لشکری‌دار دندان کنان

بشد شاه بهرام و رخ را بشست

کزان اژدها بود ناتن درست

بیامد نشست از بر آن حصیر

بدر خانه بر پای بد مرد پیر

بیاورد خوانی و بنهاد راست

برو تره و سرکه و نان و ماست

بخورد اندکی نان و نالان بخفت

به دستار چینی رخ اندر نهفت

چو از خواب بیدار شد زن بشوی

همی گفت کای زشت ناشسته روی

بره کشت باید ترا کاین سوار

بزرگست و از تخمهٔ شهریار

که فر کیان دارد و نور ماه

نماند همی جز به بهرامشاه

چنین گفت با زن گرانمایه شوی

که چندین چرا بایدت گفت‌وگوی

نداری نمکسود و هیزم نه نان

چه سازی تو برگ چنین میهمان

بره‌ کشتی و خورد و رفت این سوار

تو شو خر به انبوهی اندر گذار

زمستان و سرما و باد دمان

به پیش آیدت یک زمان بی‌گمان

همی گفت انباز و نشنید زن

که هم نیک‌پی بود و هم رای‌زن

بره کشته شد هم به فرجام کار

به گفتار آن زن ز بهر سوار

چو شد کشته دیگی هریسه بپخت

برند آتش از هیزم نیم‌سخت

بیاورد چیزی بر شهریار

برو خایه و تره جویبار

یکی پاره بریان ببرد از بره

همان پخته چیزی که بد یکسره

چو بهرام دست از خورشها بشست

همی بود بی‌خواب و ناتن‌درست

چو شب کرد با آفتاب انجمن

کدوی می و سنجد آورد زن

بدو گفت شاه ای زن کم‌سخن

یکی داستان گوی با من کهن

بدان تا به گفتار تو می خوریم

به می درد و اندوه را بشکریم

بتو داستان نیز کردم یله

ز بهرامت آزادیست ار گله

زن کم‌سخن گفت آری نکوست

هم آغاز هر کار و فرجام ازوست

بدو گفت بهرام کاین است و بس

ازو دادجویی نبینند کس

زن برمنش گفت کای پاک‌رای

برین ده فراوان کس است و سرای

همیشه گذار سواران بود

ز دیوان و از کارداران بود

یکی نام دزدی نهد بر کسی

که فرجام زان رنج یابد بسی

ز بهر درم گرددش کینه‌کش

که ناخوش کند بر دلش روز خوش

زن پاک‌تن را به آلودگی

برد نام و آرد به بیهودگی

زیانی بود کان نیابد به گنج

ز شاه جهاندار اینست رنج

پراندیشه شد زان سخن شهریار

که بد شد ورا نام زان مایه‌کار

چنین گفت پس شاه یزدان‌شناس

که از دادگر کس ندارد سپاس

درشتی کنم زین سخن ماه چند

که پیدا شود داد و مهر از گزند

شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت

همه شب دلش با ستم بود جفت

بدانگه که شب چادر مشک‌بوی

بدرید و بر چرخ بنمود روی

بیامد زن از خانه با شوی گفت

که هرکاره و آتش آر از نهفت

ز هرگونه تخم اندرافگن به آب

نباید که بیند ورا آفتاب

کنون تا بدوشم ازین گاو شیر

تو این کار هرکاره، آسان مگیر

بیاورد گاو از چراگاه خویش

فراوان گیا برد و بنهاد پیش

به پستانش بر دست مالید و گفت

به نام خداوند بی‌یار و جفت

تهی بود پستان گاوش ز شیر

دل میزبان جوان گشت پیر

چنین گفت با شوی کای کدخدای

دل شاه گیتی دگر شد بران

ستمکاره شد شهریار جهان

دلش دوش پیچان شد اندر نهان

بدو گفت شوی از چه گویی همی

به فال بد اندر چه جویی همی

چنین گفت زن کای گرانمایه شوی

مرا بیهده نیست این گفت‌وگوی

چو بیدادگر شد جهاندار شاه

ز گردون نتابد ببایست ماه

به پستانها در شود شیرخشک

نبودی به نافه درون نیز مشک

زنا و ربا آشکارا شود

دل نرم چون سنگ خارا شود

به دشت اندرون گرگ مردم خورد

خردمند بگریزد از بی‌خرد

شود خایه در زیر مرغان تباه

هرانگه که بیدادگر گشت شاه

چراگاه این گاو کمتر نبود

هم آبشخورش نیز بتر نبود

به پستان چنین خشک شد شیراوی

دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی

چو بهرامشاه این سخنها شنود

پشیمانی آمدش ز اندیشه زود

به یزدان چنین گفت کای کردگار

توانا و دانندهٔ روزگار

اگر تاب گیرد دل من ز داد

ازین پس مرا تخت شاهی مباد

زن فرخ پاک یزدان‌پرست

دگر باره بر گاو مالید دست

به نام خداوند زردشت گفت

که بیرون گذاری نهان از نهفت

ز پستان گاوش ببارید شیر

زن میزبان گفت کای دستگیر

تو بیداد را کرده‌ای دادگر

وگرنه نبودی ورا این هنر

ازان پس چنین گفت با کدخدای

که بیداد را داد شد باز جای

تو با خنده و رامشی باش زین

که بخشود بر ما جهان‌آفرین

به هرکاره چون شیربا پخته شد

زن و مرد زان کار پردخته شد

به نزدیک مهمان شد آن پاک‌رای

همی برد خوان از پسش کدخدای

نهاده بدو کاسهٔ شیربا

چه نیکو بدی گر بدی زیربا

ازان شیربا شاه لختی بخورد

چنین گفت پس با زن رادمرد

که این تازیانه به درگاه بر

بیاویز جایی که باشد گذر

نگه کن یکی شاخ بر در بلند

نباید که از باد یابد گزند

ازان پس ببین تا که آید ز راه

همی کن بدین تازیانه نگاه

خداوند خانه بپویید سخت

بیاویخت آن شیب شاه از درخت

همی داشت آن را زمانی نگاه

پدید آمد از راه بی‌مر سپاه

هرانکس که این تازیانه بدید

به بهرامشاه آفرین گسترید

پیاده همه پیش شیب دراز

برفتند و بردند یک یک نماز

زن و شوی گفت این به جز شاه نیست

چنین چهره جز درخور گاه نیست

پر از شرم رفتند هر دو ز راه

پیاده دوان تا به نزدیک شاه

که شاها بزرگا ردا بخردا

جهاندار و بر موبدان موبدا

بدین خانه درویش بد میزبان

زنی بی‌نوا شوی پالیزبان

بران بندگی نیز پوزش نمود

همان شاه ما را پژوهش نمود

که چون تو بدین جای مهمان رسید

بدین بی‌نوا خانه و مان رسید

بدو گفت بهرام کای روزبه

ترا دادم این مرز و این خوب ده

همیشه جز از میزبانی مکن

برین باش و پالیزبانی مکن

بگفت این و خندان بشد زان سرای

نشست از بر بارهٔ بادپای

بشد زان ده بی‌نوا شهریار

بیامد به ایوان گوهرنگار

بخش ۲۰

برین‌گونه یک چند گیتی بخورد

به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد

پس آگاهی آمد به هند و به روم

به ترک و به چین و به آباد بوم

که بهرام را دل به بازیست بس

کسی را ز گیتی ندارد به کس

طلایه نه و دیده‌بان نیز نه

به مرز اندرون پهلوان نیز نه

به بازی همی بگذارند جهان

نداند همی آشکار و نهان

چو خاقان چین این سخنها شنید

ز چین و ختن لشکری برگزید

درم داد و سر سوی ایران نهاد

کسی را نیامد ز بهرام یاد

وزان سوی قیصر سپه برگرفت

همه کشور روم لشگر گرفت

به ایران چو آگاهی آمد ز روم

ز هند و ز چین و ز آباد بوم

که قیصر سپه کرد و لشکر کشید

ز چین و ختن لشکر آمد پدید

به ایران هرانکس که بد پیش‌رو

ز پیران و از نامداران نو

همه پیش بهرام گور آمدند

پر از خشم و پیکار و شور آمدند

بگفتند با شاه چندی درشت

که بخت فروزانت بنمود پشت

سر رزمجویان به رزم اندرست

ترا دل به بازی و بزم اندرست

به چشم تو خوارست گنج و سپاه

هم‌ان تاج ایران و هم تخت و گاه

چنین داد پاسخ جهاندار شاه

بدان موبدان نماینده راه

که دادار گیهان مرا یاورست

که از دانش برتران برترست

به نیروی آن پادشاه بزرگ

که ایران نگه دارم از چنگ گرگ

به بخت و سپاه و به شمشیر و گنج

ز کشور بگردانم این درد و رنج

همی کرد بازی بدان همنشان

وزو پر ز خون دیدهٔ سرکشان

همی گفت هرکس کزین پادشا

بپیچد دل مردم پارسا

دل شاه بهرام بیدار بود

ازین آگهی پر ز تیمار بود

همی ساختی کار لشکر نهان

ندانست رازش کس اندر جهان

همه شهر ایران ز کارش به بیم

از اندیشگان دل شده به دو نیم

همه گشته نومید زان شهریار

تن و کدخدایی گرفتند خوار

پس آگاهی آمد به بهرامشاه

که آمد ز چین اندر ایران سپاه

جهاندار گستهم را پیش خواند

ز خاقان چین چند با او براند

کجا پهلوان بود و دستور بود

چو رزم آمدی پیش رنجور بود

دگر مهرپیروز به زاد را

سوم مهربرزین خراد را

چو بهرام پیروز بهرامیان

خزروان رهام با اندیان

یکی شاه گیلان یکی شاه ری

که بودند در رای هشیار پی

دگر داد برزین رزم‌آزمای

کجا زاولستان بدو بد به پای

بیاورد چون قارن برزمهر

دگر دادبرزین آژنگ چهر

گزین کرد ز ایرانیان سی‌هزار

خردمند و شایستهٔ کارزار

برادرش را داد تخت و کلاه

که تا گنج و لشکر بدارد نگاه

خردمند نرسی آزاد چهر

همش فر و دین بود هم داد و مهر

وزان جایگه لشکر اندر کشید

سوی آذرآبادگان پرکشید

چو از پارس لشکر فراوان ببرد

چنین بود رای بزرگان و خرد

که از جنگ بگریخت بهرامشاه

وزان سوی آذر کشیدست راه

چو بهرام رخ سوی دریا نهاد

رسولی ز قیصر بیامد چو باد

به کاخیش نرسی فرود آورید

گرانمایه جایی چنانچون سزید

نشستند با رای‌زن بخردان

به نزدیک نرسی همه موبدان

سراسر سخنشان بد از شهریار

که داد او به باد آن همه روزگار

سوی موبدان موبد آمد سپاه

به آگاه بودن ز بهرامشاه

که بر ما همی رنج بپراگند

چرا هم ز لشکر نه گنج آگند

به هرجای زر برفشاند همی

هم ارج جوانی نداند همی

پراگنده شد شهری و لشکری

همی جست هرکس ره مهتری

کنون زو نداریم ما آگهی

بما بازگردد بدی ار بهی

ازان پس چو گفتارها شد کهن

برین بر نهادند یکسر سخن

کز ایران یکی مرد با آفرین

فرستند نزدیک خاقان چین

که بنشین ازین غارت و تاختن

ز هرگونه باید برانداختن

مگر بوم ایران بماند به جای

چو از خانه آواره شد کدخدای

چنین گفت نرسی که این روی نیست

مر این آب را در جهان جوی نیست

سلیحست و گنجست و مردان مرد

کز آتش به خنجر برآرند گرد

چو نومیدی آمد ز بهرامشاه

کجا رفت با خوارمایه سپاه

گر اندیشهٔ بد کنی بد رسد

چه باید به شاهان چنین گشت بد

شنیدند ایرانیان این سخن

یکی پاسخ کژ فگندند بن

که بهرام ز ایدر سپاهی ببرد

که ما را به غم دل بباید سپرد

چو خاقان بیاید به ایران به جنگ

نماند برین بوم ما بوی و رنگ

سپاهی و نرسی نماند به جای

بکوبند بر خیره ما را به پای

یکی چاره سازیم تا جای ما

بماند ز تن نگسلد پای ما

یکی موبدی بود نامش همای

هنرمند و بادانش و پاک‌رای

ورا برگزیدند ایرانیان

که آن چاره را تنگ بندد میان

نوشتند پس نامه‌ای بنده‌وار

از ایران به نزدیک آن شهریار

سرنامه گفتند ما بنده‌ایم

به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم

ز چیزی که باشد به ایران زمین

فرستیم نزدیک خاقان چین

همان نیز با هدیه و باژ و ساو

که با جنگ ترکان نداریم تاو

بیامد ز ایران خجسته همای

خود و نامداران پاکیزه‌رای

پیام بزرگان به خاقان بداد

دل شاه ترکان بدان گشت شاد

وزان جستن تیز بهرامشاه

گریزان بشد تازیان با سپاه

به پیش گرانمایه خاقان بگفت

دل و جان خاقان چو گل برشکفت

به ترکان چنین گفت خاقان چین

که ما برنهادیم بر چرخ زین

که آورد بی‌جنگ ایران به چنگ؟

مگر ما به رای و به هوش و درنگ؟

فرستاده را چیز بسیار داد

درم داد چینی و دینار داد

یکی پاسخ نامه بنوشت و گفت

که با جان پاکان خرد باد جفت

بدان بازگشتیم همداستان

که گفت این فرستادهٔ راستان

چو من با سپاه اندرآیم به مرو

کنم روی کشور چو پر تذرو

به رای و به داد و به رنگ و به بوی

ابا آب شیر اندر آرم به جوی

بباشیم تا باژ ایران رسد

همان هدیه و ساو شیران رسد

به مرو آیم و زاستر نگذرم

نخواهم که رنج آید از لشکرم

فرستاده تازان به ایران رسید

ز خاقان بگفت آنچ دید و شنید

به مرو اندر آورد خاقان سپاه

جهان شد ز گرد سواران سیاه

چو آسوده شد سر بخوردن نهاد

کسی را نیامد ز بهرام یاد

به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب

کسی را نبد جای آرام و خواب

سپاهش همه باره کرده یله

طلایه نه بردشت و نه راحله

شکار و می و مجلس و بانگ چنگ

شب و روز ایمن نشسته ز جنگ

همی باژ ایرانیان چشم داشت

ز دیر آمدن دل پر از خشم داشت

بخش ۲۱

وزان روی بهرام بیدار بود

سپه را ز دشمن نگهدار بود

شب و روز کارآگهان داشتی

سپه را ز دشمن نهان داشتی

چو آگهی آمد به بهرامشاه

که خاقان به مروست و چندان سپاه

بیاورد لشکر ز آذر گشسپ

همه بی‌بنه هر یکی با دو اسپ

قبا جوشن و ترگ رومی کلاه

شب و روز چون باد تازان به راه

همی تاخت لشکر چو از کوه سیل

به آمل گذشت از در اردبیل

ز آمل بیامد به گرگان کشید

همی درد و رنج بزرگان کشید

ز گرگان بیامد به شهر نسا

یکی رهنمون پیش پر کیمیا

به کوه و بیابان بی‌راه رفت

به روز و به شب‌گاه و بی‌گاه رفت

به روز اندرون دیده‌بان داشتی

به تیره شبان پاسبان داشتی

بدین‌سان بیامد به نزدیک مرو

نپرد بدان گونه پران تذرو

نوندی بیامد ز کارآگهان

که خاقان شب و روز بی‌اندهان

به تدبیر نخچیر کشمیهن است

که دستورش ازکهل اهریمنست

چو بهرام بشنید زان شاد شد

همه رنجها بر دلش باد شد

برآسود روزی بدان رزمگاه

چو آسوده‌تر گشت شاه و سپاه

به کشمیهن آمد به هنگام روز

که برزد سر از کوه گیتی فروز

همه گوش پرنالهٔ بوق شد

همه چشم پر رنگ منجوق شد

دهاده برآمد ز نخچیرگاه

پرآواز شد گوش شاه و سپاه

بدرید از آواز گوش هژبر

تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر

چو خاقان ز نخچیر بیدار شد

به دست خزروان گرفتار شد

چنان شد ز خون خاک آوردگاه

که گفتی همی تیربارد ز ماه

چو سیصد تن از نامداران چین

گرفتند و بستند بر پشت زین

چو خاقان چینی گرفتار شد

ازان خواب آنگاه بیدار شد

سپهبد ز کشمیهن آمد به مرو

شد از تاختن چارپایان چو غرو

به مرو اندر از چینیان کس نماند

بکشتند وز جنگیان بس نماند

هرانکس کزیشان گریزان برفت

پس‌اندر همی تاخت بهرام تفت

برین‌سان همی‌راند فرسنگ سی

پس پشت او قارن پارسی

چو برگشت و آمد به نخچیرگاه

ببخشید چیز کسان بر سپاه

ز پیروزی چین چو سربر فراخت

همه کامگاری ز یزدان شناخت

کجا داد بر نیک و بد دستگاه

که دارندهٔ آفتابست و ماه

بخش ۲۲

بیاسود در مرو بهرام‌گور

چو آسوده شد شاه و جنگی ستور

ز تیزی روانش مدارا گزید

دلش رای رزم بخارا گزید

به یک روز و یک شب به آموی شد

ز نخچیر و بازی جهانجوی شد

بیامد ز آموی یک پاس شب

گذر کرد بر آب و ریگ فرب

چو خورشید روی هوا کرد زرد

بینداخت پیراهن لاژورد

زمانه شد از گرد چون پر چرغ

جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ

همه لشکر ترک بر هم زدند

به بوم و به دشت آتش اندر زدند

ستاره همی دامن ماه جست

پدر بر پسر بر همی راه جست

ز ترکان هرانکس که بد پیش رو

ز پیران و خنجرگزاران تو

همه پیش بهرام رفتند خوار

پیاده پر از خون دل خاکسار

که شاها ردا و بلند اخترا

بر آزادگان جهان مهترا

گر ایدونک خاقان گنهکار گشت

ز عهد جهاندار بیزار گشت

به دستت گرفتار شد بی‌گمان

چو بشکست پیمان شاه جهان

تو خون سر بیگناهان مریز

نه خوب آید از نامداران ستیز

گر از ما همی باژ خواهی رواست

سر بیگناهان بریدن چراست

همه مرد و زن بندگان توایم

به رزم اندر افگندگان توایم

دل شاه بهرام زیشان بسوخت

به دست خرد چشم خشمش بدوخت

ز خون ریختن دست گردان ببست

پراندیشه شد شاه یزدان‌پرست

چو مهر جهاندار پیوسته شد

دل مرد آشفته آهسته شد

بر شاه شد مهتر مهتران

بپذرفت هر سال باژ گران

ازین کار چون کام او شد روا

ابا باژ بستد ز ترکان نوا

چو برگشت و آمد به شهر فرب

پر از رنگ رخسار و پرخنده لب

برآسود یک هفته لشکر نراند

ز چین مهتران را همه پیش خواند

برآورد میلی ز سنگ و ز گج

که کس را به ایران ز ترک و خلج

نباشد گذر جز به فرمان شاه

همان نیز جیحون میانجی به راه

به لشکر یکی مرد بد شمر نام

خردمند و با گوهر و رای و کام

مر او را به توران زمین شاه کرد

سر تخت او افسر ماه کرد

همان تاج زرینش بر سر نهاد

همه شهر توران بدو گشت شاد

بخش ۲۳

چو شد کار توران زمین ساخته

دل شاه ز اندیشه پرداخته

بفرمود تا پیش او شد دبیر

قلم خواست با مشک و چینی حریر

به نرسی یکی نامه فرمود شاه

ز پیکار ترکان و کار سپاه

سر نامه کرد آفرین نهان

ازین بنده بر کردگار جهان

خداوند پیروزی و دستگاه

خداوند بهرام و کیوان و ماه

خداوند گردنده چرخ بلند

خداوند ارمنده خاک نژند

بزرگی و خردی به پیمان اوست

همه بودنی زیر فرمان اوست

نوشتم یکی نامه از مرز چین

به نزد برادر به ایران زمین

به نزد بزرگان ایرانیان

نوشتن همین نامه بر پرنیان

هرانکس که او رزم خاقان ندید

ازین جنگجویان بباید شنید

سپه بود چندانک گفتی سپهر

ز گردش به قیر اندر اندود چهر

همه مرز شد همچو دریای خون

سر بخت بیداد گشته نگون

به رزم اندرون او گرفتار شد

وزو چرخ گردنده بیزار شد

کنون بسته آوردمش بر هیون

جگر خسته و دیدگان پر ز خون

همه گردن سرکشان گشت نرم

زبان چرب و دلها پر از خون گرم

پذیرفت باژ آنک بدخواه بود

به راه آمدند آنک بی‌راه بود

کنون از پس نامه من با سپاه

بیایم به کام دل نیک‌خواه

هیونان کفک‌افگن بادپای

برفتند چون ابر غران ز جای

چو نامه به نزدیک نرسی رسید

ز شادی دل پادشا بردمید

بشد موبد موبدان پیش اوی

هرانکس که بود از یلان جنگ جوی

به شادی برآمد ز ایران خروش

نهادند هر یک به آواز گوش

دل نامداران ز تشویر شاه

همی بود پیچان ز بهر گناه

به پوزش به نزدیک موبد شدند

همه دل‌هراسان ز هر بد شدند

کز اندیشه کژ و فرمان دیو

ببرد دل از راه گیهان خدیو

بدان مایه لشکر که برد این گمان

که یزدان گشاید در آسمان

شگفتیست این کز گمان بگذرد

هم از رای داننده مرد خرد

چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت

همین پوزش ما بباید نوشت

که گر چند رفت از برزگان گناه

ببخشد مگر نامبردار شاه

بپذرفت نرسی که ایدون کنم

که کین از دل شاه بیرون کنم

پس آن نامه را زود پاسخ نوشت

پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

که ایرانیان از پی درد و رنج

همان از پی بوم و فرزند و گنج

گرفتند خاقان چین را پناه

به نومیدی از نامبردار شاه

نه از دشمنی بد نه از درد و کین

نه بر شاه بودست کس را گزین

یکی مهتری نام او برزمهر

بدان رفتن راه بگشاد چهر

بیامد به نزدیک شاه جهان

همه رازها برگشاد از نهان

ز گفتار او شاه خشنود گشت

چنین آتش تیز بی‌دود گشت

چغانی و چگلی و بلخی ردان

بخاری و از غرجگان موبدان

برفتند با باژ و برسم به دست

نیایش کنان پیش آتش‌پرست

که ما شاه را یکسره بنده‌ایم

همان باژ را گردن افگنده‌ایم

همان نیز هر سال با باژ و ساو

به درگه شدی هرک بودیش تاو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *