شاهنامه فردوسی / قسمت دوم

پادشاهی بهرام گور - بخش ۱

بخش ۱

چو بر تخت بنشست بهرام گور

برو آفرین کرد بهرام و هور

پرستش گرفت آفریننده را

جهاندار و بیدار و بیننده را

خداوند پیروزی و برتری

خداوند افزونی و کمتری

خداوند داد و خداوند رای

کزویست گیتی سراسر به پای

ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت

ازو یافتم کافریدست بخت

بدو هستم امید و هم زو هراس

وزو دارم از نیکویها سپاس

شما هم بدو نیز نازش کنید

بکوشید تا عهد او نشکنید

زبان برگشادند ایرانیان

که بستیم ما بندگی را میان

که این تاج بر شاه فرخنده باد

همیشه دل و بخت او زنده باد

وزان پس همه آفرین خواندند

همه بر سرش گوهر افشاندند

چنین گفت بهرام کای سرکشان

ز نیک و بد روز دیده نشان

همه بندگانیم و ایزد یکیست

پرستش جز او را سزاوار نیست

ز بد روز بی‌بیم داریمتان

به بدخواه حاجت نیاریمتان

بگفت این و از پیش برخاستند

برو آفرین نو آراستند

شب تیره بودند با گفت‌وگوی

چو خورشید بر چرخ بنمود روی

به آرام بنشست بر گاه شاه

برفتند ایرانیان بارخواه

چنین گفت بهرام با مهتران

که این نیکنامان و نیک‌اختران

به یزدان گراییم و رامش کنیم

بتازیم و دل زین جهان برکنیم

بگفت این و اسپ کیان خواستند

کیی بارگاهش بیاراستند

سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت

که رسم پرستش نباید نهفت

به هستی یزدان گوایی دهیم

روان را بدین آشنایی دهیم

بهشتست و هم دوزخ و رستخیز

ز نیک و ز بد نیست راه گریز

کسی کو نگرود به روز شمار

مر او را تو بادین و دانا مدار

به روز چهارم چو بر تخت عاج

بسر بر نهاد آن پسندیده تاج

چنین گفت کز گنج من یک زمان

نیم شاد کز مردم شادمان

نیم خواستار سرای سپنج

نه از بازگشتن به تیمار و رنج

که آنست جاوید و این ره‌گذار

تو از آز پرهیز و انده مدار

به پنجم چنین گفت کز رنج کس

نیم شاد تا باشدم دست‌رس

به کوشش بجوییم خرم بهشت

خنک آنک جز تخم نیکی نکشت

ششم گفت بر مردم زیردست

مبادا که هرگز بجویم شکست

جهان را ز دشمن تن‌آسان کنیم

بداندیشگان را هراسان کنیم

به هفتم چو بنشست گفت ای مهان

خردمند و بیدار و دیده جهان

چو با مردم زفت زفتی کنیم

همی با خردمند جفتی کنیم

هرانکس که با ما نسازند گرم

بدی بیش ازان بیند او کز پدرم

هرانکس که فرمان ما برگزید

غم و درد و رنجش نباید کشید

به هشتم چو بنشست فرمود شاه

جوانوی را خواندن از بارگاه

بدو گفت نزدیک هر مهتری

به هر نامداری و هر کشوری

یکی نامه بنویس با مهر و داد

که بهرام بنشست بر تخت شاد

خداوند بخشایش و راستی

گریزنده از کژی و کاستی

که با فر و برزست و با مهر و داد

نگیرد جز از پاک دادار یاد

پذیرفتم آن را که فرمان برد

گناه آن سگالد که درمان برد؟

نشستم برین تخت فرخ پدر

بر آیین طهمورث دادگر

به داد از نیاکان فزونی کنم

شما را به دین رهنمونی کنم

جز از راستی نیست با هرکسی

اگر چند ازو کژی آید بسی

بران دین زردشت پیغمبرم

ز راه نیاکان خود نگذرم

نهم گفت زردشت پیشین بروی

براهیم پیغمبر راست‌گوی

همه پادشاهید بر چیز خویش

نگهبان مرز و نگهبان کیش

به فرزند و زن نیز هم پادشا

خنک مردم زیرک و پارسا

نخواهیم آگندن زر به گنج

که از گنج درویش ماند به رنج

گر ایزد مرا زندگانی دهد

برین اختران کامرانی دهد

یکی رامشی نامه خوانید نیز

کزان جاودان ارج یابید و چیز

ز ما بر همه پادشاهی درود

به ویژه که مهرش بود تار و پود

نهادند بر نامه‌ها بر نگین

فرستادگان خواست با آفرین

برفتند با نامه‌ها موبدان

سواران بینادل و بخردان

بخش ۲

دگر روز چون بردمید آفتاب

ببالید کوه و بپالود خواب

به نزدیک منذر شدند این گروه

که بهرام شه بود زیشان ستوه

که خواهشگری کن به نزدیک شاه

ز کردار ما تا ببخشد گناه

که چونان بدیم از بد یزدگرد

که خون در تن نامداران فسرد

ز بس زشت گفتار و کردار اوی

ز بیدادی و درد و آزار اوی

دل ما به بهرام ازان بود سرد

که از شاه بودیم یکسر به درد

بشد منذر و شاه را کرد نرم

بگسترد پیشش سخنهای گرم

ببخشید اگر چندشان بد گناه

که با گوهر و دادگر بود شاه

بیاراست ایوان شاهنشهی

برفت آنک بودند یکسر مهی

چو جای بزرگی بپرداختند

کرا بود شایسته بنشاختند

به هر جای خوانی بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

دوم روز رفتند دیگر گروه

سپهبد نیامد ز خوردن ستوه

سیم روز جشن و می و سور بود

غم از کاخ شاه جهان دور بود

بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد

ز بهر من این پاک زاده دو مرد

همه مهتران خواندند آفرین

بران دشت آباد و مردان کین

ازان پس در گنج بگشاد شاه

به دینار و دیبا بیاراست گاه

به اسپ و سنان و به خفتان جنگ

ز خود و ز هر گوهری رنگ‌رنگ

سراسر به نعمان و منذر سپرد

جوانوی رفت آن بدیشان شمرد

کس اندازهٔ بخشش او نداشت

همان تاو با کوشش او نداشت

همان تازیان را بسی هدیه داد

از ایوان شاهی برفتند شاد

بیاورد پس خلعت خسروی

همان اسپ و هم جامهٔ پهلوی

به خسرو سپردند و بنواختش

بر گاه فرخنده بنشاختش

شهنشاه خسرو به نرسی رسید

ز تخت اندر آمد به کرسی رسید

برادرش بد یک‌دل و یک‌زبان

ازو کهتر آن نامدار جوان

ورا پهلوان کرد بر لشکرش

بدان تا به آیین بود کشورش

سپه را سراسر به نرسی سپرد

به بخشش همی پادشاهی ببرد

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپاهش به دینار گشتند شاد

بفرمود پس تا گشسپ دبیر

بیامد بر شاه مردم پذیر

کجا بود دانا بدان روزگار

شمار جهان داشت اندر کنار

جوانوی بیدار با او بهم

که نزدیک او بد شمار درم

ز باقی که بد نزد ایرانیان

بفرمود تا بگسلد از میان

دبیران دانا به دیوان شدند

ز بهر درم پیش کیوان شدند

ز باقی که بد بر جهان سربسر

همه برگرفتند یک با دگر

نود بار و سه بار کرده شمار

به ایران درم بد هزاران هزار

ببخشید و دیوان بر آتش نهاد

همه شهر ایران بدو گشت شاد

چو آگاه شد زان سخن هرکسی

همی آفرین خواند هرکس بسی

برفتند یکسر به آتشکده

به ایوان نوروز و جشن سده

همی مشک بر آتش افشاندند

به بهرام بر آفرین خواندند

وزان پس بفرمود کارآگهان

یکی تا بگردند گرد جهان

کسی را کجا رانده بد یزدگرد

بجست و به یک شهرشان کرد گرد

بدان تا شود نامهٔ شهریار

که آزادگان را کند خواستار

فرستاد خلعت به هر مهتری

ببخشید به اندازه‌شان کشوری

رد و موبد و مرزبان هرک بود

که آواز بهرام زان سان شنود

سراسر به درگاه شاه آمدند

گشاده‌دل و نیکخواه آمدند

بفرمود تا هرک بد دادجوی

سوی موبد موبد آورد روی

چو فرمانش آمد ز گیتی به جای

منادیگری کرد بر در به پای

که ای زیردستان بیدار شاه

ز غم دور باشید و دور از گناه

وزین پس بران کس کنید آفرین

که از داد آباد دارد زمین

ز گیتی به یزدان پناهید و بس

که دارنده اویست و فریادرس

هرانکس که بگزید فرمان ما

نپیچد سر از رای و پیمان ما

برو نیکویها برافزون کنیم

ز دل کینه و آز بیرون کنیم

هرانکس که از داد بگریزد اوی

به بادآفره در بیاویزد اوی

گر ایدونک نیرو دهد کردگار

به کام دل ما شود روزگار

برین نیکویها فزایش بود

شما را بر ما ستایش بود

همه شهر ایران به گفتار اوی

برفتند شادان‌دل و تازه‌روی

بدانگه که شد پادشاهیش راست

فزون گشت شادی و انده بکاست

همه روز نخچیر بد کار اوی

دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی

بخش ۳

چنان بد که روزی به نخچیر شیر

همی رفت با چند گرد دلیر

بشد پیر مردی عصایی به دست

بدو گفت کای شاه یزدان‌پرست

به راهام مردیست پرسیم و زر

جهودی فریبنده و بدگهر

به آزادگی لنبک آبکش

به آرایش خوان و گفتار خوش

بپرسید زان کهتران کاین کیند

به گفتار این پیر سر بر چیند

چنین گفت با او یکی نامدار

که ای با گهر نامور شهریار

سقاایست این لنبک آبکش

جوانمرد و با خوان و گفتار خوش

به یک نیم روز آب دارد نگاه

دگر نیمه مهمان بجوید ز راه

نماند به فردا از امروز چیز

نخواهد که در خانه باشد به نیز

به راهام بی‌بر جهودیست زفت

کجا زفتی او نشاید نهفت

درم دارد و گنج و دینار نیز

همان فرش دیبا و هرگونه چیز

منادیگری را بفرمود شاه

که شو بانگ زن پیش بازارگاه

که هرکس که از لنبک آبکش

خرد آب خوردن نباشدش خوش

همی بود تا زرد گشت آفتاب

نشست از بر باره بی‌زور و تاب

سوی خانهٔ لنبک آمد چو باد

بزد حلقه بر درش و آواز داد

که من سرکشی‌ام ز ایران سپاه

چو شب تیره شد بازماندم ز شاه

درین خانه امشب درنگم دهی

همه مردمی باشد و فرهی

ببد شاد لنبک ز آواز اوی

وزان خوب گفتار دمساز اوی

بدو گفت زود اندر آی ای سوار

که خشنود باد ز تو شهریار

اگر با تو ده تن بدی به بدی

همه یک به یک بر سرم مه بدی

فرود آمد از باره بهرامشاه

همی داشت آن باره لنبک نگاه

بمالید شادان به چیزی تنش

یکی رشته بنهاد بر گردنش

چو بنشست بهرام لنبک دوید

یکی شهره شطرنج پیش آورید

یکی کاسه آورد پر خوردنی

بیاورد هرگونه آوردنی

به بهرام گفت ای گرانمایه مرد

بنه مهره بازی از بهر خورد

بدید آنک کلنبک بدو داد شاه

بخندید و بنهاد بر پیش گاه

چو نان خورده شد میزبان در زمان

بیاورد جامی ز می شادمان

همی خورد بهرام تا گشت مست

به خوردنش آنگه بیازید دست

شگفت آمد او را ازان جشن اوی

وزان خوب گفتار وزان تازه روی

بخفت آن شب و بامداد پگاه

از آواز او چشم بگشاد شاه

چنین گفت لنبک به بهرام گور

که شب بی نوا بد همانا ستور

یک امروز مهمان من باش وبس

وگر یار خواهی بخوانیم کس

بیاریم چیزی که باید به جای

یک امروز با ما به شادی بپای

چنین گفت با آبکش شهریار

که امروز چندان نداریم کار

که ناچار ز ایدر بباید شدن

هم اینجا به نزد تو خواهم بدن

بسی آفرین کرد لنبک بروی

ز گفتار او تازه‌تر کرد روی

بشد لنبک و آب چندی کشید

خریدار آبش نیامد پدید

غمی گشت و پیراهنش درکشید

یکی آبکش را به بر برکشید

بها بستد و گوشت بخرید زود

بیامد سوی خانه چون باد و دود

بپخت و بخوردند و می خواستند

یکی مجلس دیگر آراستند

بیود آن شب تیره با می به دست

همان لنبک آبکش می‌پرست

چو شب روز شد تیز لنبک برفت

بیامد به نزدیک بهرام تفت

بدو گفت روز سیم شادباش

ز رنج و غم و کوشش آزاد باش

بزن دست با من یک امروز نیز

چنان دان که بخشیده‌ای زر و چیز

بدو گفت بهرام کین خود مباد

که روز سه دیگر نباشیم شاد

برو آبکش آفرین خواند و گفت

که بیداردل باش و با بخت جفت

به بازار شد مشک و آلت ببرد

گروگان به پرمایه مردی سپرد

خرید آنچ بایست و آمد دوان

به نزدیک بهرام شد شادمان

بدو گفت یاری ده اندر خورش

که مرد از خورشها کند پرورش

ازو بستد آن گوشت بهرام زود

برید و بر آتش خورشها فزود

چو نان خورده شد می‌گرفتند و جام

نخست از شهنشاه بردند نام

چو می خورده شد خواب را جای کرد

به بالین او شمع بر پای کرد

به روز چهارم چو بفروخت هور

شد از خواب بیدار بهرام گور

بشد میزبان گفت کای نامدار

ببودی درین خانهٔ تنگ و تار

بدین خانه اندر تن‌آسان نه‌ای

گر از شاه ایران هراسان نه‌ای

دو هفته بدین خانهٔ بی‌نوا

بباشی گر آید دلت را هوا

برو آفرین کرد بهرامشاه

که شادان و خرم بدی سال و ماه

سه روز اندرین خانه بودیم شاد

که شاهان گیتی گرفتیم یاد

به جایی بگویم سخنهای تو

که روشن شود زو دل و رای تو

که این میزبانی ترا بر دهد

چو افزون دهی تخت و افسر دهد

بیامد چو گرد اسپ را زین نهاد

به نخچیرگه رفت زان خانه شاد

همی کرد نخچیر تا شب ز کوه

برآمد سبک بازگشت از گروه

بخش ۴

ز پیش سواران چو ره برگرفت

سوی خان بی‌بر به راهام تفت

بزد در بگفتا که بی‌شهریار

بماندم چو او بازماند از شکار

شب آمد ندانم همی راه را

نیابم همی لشکر و شاه را

گر امشب بدین خانه یابم سپنج

نباشد کسی را ز من هیچ رنج

به پیش به راهام شد پیشکار

بگفت آنچ بشنید ازان نامدار

به راهام گفت ایچ ازین در مرنج

بگویش که ایدر نیابی سپنج

بیامد فرستاده با او بگفت

که ایدر ترا نیست جای نهفت

بدو گفت بهرام با او بگوی

کز ایدر گذشتن مرا نیست روی

همی از تو من خانه خواهم سپنج

نیارم به چیزت ازان پس به رنج

چو بشنید پویان بشد پیشکار

به نزد به راهام گفت این سوار

همی ز ایدر امشب نخواهد گذشت

سخن گفتن و رای بسیار گشت

به راهام گفتش که رو بی‌درنگ

بگویش که این جایگاهیست تنگ

جهودیست درویش و شب گرسنه

بخسپد همی بر زمین برهنه

بگفتند و بهرام گفت ار سپنج

نیابم بدین خانه آیدت رنج

بدین در بخسپم نجویم سرای

نخواهم به چیزی دگر کرد رای

به راهام گفت ای نبرده سوار

همی رنجه داری مرا خوارخوار

بخسپی و چیزت بدزدد کسی

ازان رنجه داری مرا تو بسی

به خانه درآی ار جهان تنگ شد

همه کار بی‌برگ و بی‌رنگ شد

به پیمان که چیزی نخواهی ز من

ندارم به مرگ آبچین و کفن

هم امشب ترا و نشست ترا

خورش باید و نیست چیزی مرا

گر این اسپ سرگین و آب افگند

وگر خشت این خانه را بشکند

به شبگیر سرگینش بیرون کنی

بروبی و خاکش به هامون کنی

همان خشت را نیز تاوان دهی

چو بیدار گردی ز خواب آن دهی

بدو گفت بهرام پیمان کنم

برین رنجها سر گروگان کنم

فرود آمد و اسپ را با لگام

ببست و برآهخت تیغ از نیام

نمدزین بگسترد و بالینش زین

بخفت و دو پایش کشان بر زمین

جهود آن در خانه از پس ببست

بیاورد خوان و به خوردن نشست

ازان پس به بهرام گفت ای سوار

چو این داستان بشنوی یاد دار

به گیتی هرانکس که دارد خورد

سوی مردم بی‌نوا ننگرد

بدو گفت بهرام کاین داستان

شنیدستم از گفتهٔ باستان

شنیدم به گفتار و دیدم کنون

که برخواندی از گفتهٔ رهنمون

می آورد چون خورده شد نان جهود

ازان می ورا شادمانی فزود

خروشید کای رنج‌دیده سوار

برین داستان کهن گوش‌دار

که هرکس که دارد دلش روشنست

درم پیش او چون یکی جوشنست

کسی کو ندارد بود خشک لب

چنانچون توی گرسنه نیم‌شب

بدو گفت بهرام کاین بس شگفت

به گیتی مرین یاد باید گرفت

که از جام یابی سرانجام نیک

خنک میگسار و می و جام نیک

چو از کوه خنجر برآورد هور

گریزان شد از خانه بهرام گور

بران چرمهٔ ناچران زین نهاد

چه زین از برش خشک بالین نهاد

بیامد به راهام گفت ای سوار

به گفتار خود بر کنون پای‌دار

تو گفتی که سرگین این بارگی

به جاروب روبم به یکبارگی

کنون آنچ گفتی بروب و ببر

به رنجم ز مهمان بیدادگر

بدو گفت بهرام شو پایکار

بیاور که سرگین کشد بر کنار

دهم زر که تا خاک بیرون برد

وزین خانهٔ تو به هامون برد

بدو گفت من کس ندارم که خاک

بروبد برد ریزد اندر مغاک

تو پیمان که کردی به کژی مبر

نباید که خوانمت بیدادگر

چو بشنید بهرام ازو این سخن

یکی تازه اندیشه افگند بن

یکی خوب دستار بودش حریر

به موزه درون پر ز مشک و عبیر

برون کرد و سرگین بدو کرد پاک

بینداخت با خاک اندر مغاک

به راهام را گفت کای پارسا

گر آزادیم بشنود پادشا

ترا از جهان بی‌نیازی دهد

بر مهتران سرفرازی دهد

بخش ۵

برفت و بیامد به ایوان خویش

همه شب همی ساخت درمان خویش

پراندیشه آن شب به ایوان بخفت

بخندید و آن راز با کس نگفت

به شبگیر چون تاج بر سر نهاد

سپه را سراسر همه بار داد

بفرمود تا لنبک آبکش

بشد پیش او دست کرده به کش

ببردند ز ایوان به راهام را

جهود بداندیش و بدکام را

چو در بارگه رفت بنشاندند

یکی پاک‌دل مرد را خواندند

بدو گفت رو بارگیها ببر

نگر تا نباشی به جز دادگر

به خان به راهام شو بر گذار

نگر تا چه بینی نهاده بیار

بشد پاک‌دل تا به خان جهود

همه خانه دیبا و دینار بود

ز پوشیدنی هم ز گستردنی

ز افگندنی و پراگندنی

یکی کاروان‌خانه بود و سرای

کزان خانه بیرون نبودیش جای

ز در و ز یاقوت و هر گوهری

ز هر بدره‌ای بر سرش افسری

که دانند موبد مر آن را شمار

ندانست کردن بس روزگار

فرستاد موبد بدانجا سوار

شتر خواست از دشت جهرم هزار

همه بار کردند و دیگر نماند

همی شاددل کاروان را براند

چو بانگ درای آمد از بارگاه

بشد مرد بینا بگفت آن به شاه

که گوهر فزون زین به گنج تو نیست

همان مانده خروار باشد دویست

بماند اندران شاه ایران شگفت

ز راز دل اندیشه‌ها برگرفت

که چندین بورزید مرد جهود

چو روزی نبودش ز ورزش چه سود

ازان صد شتروار زر و درم

ز گستردنیها و از بیش و کم

جهاندار شاه آبکش را سپرد

بشد لنبک از راه گنجی ببرد

ازان پس براهام را خواند و گفت

که ای در کمی گشته با خاک جفت

چه گویی که پیغمبرت چند زیست

چه بایست چندی به زشتی گریست

سوار آمد و گفت با من سخن

ازان داستانهای گشته کهن

که هرکس که دارد فزونی خورد

کسی کو ندارد همی پژمرد

کنون دست یازان ز خوردن بکش

ببین زین سپس خوردن آبکش

ز سرگین و زربفت و دستار و خشت

بسی گفت با سفله مرد کنشت

درم داد ناپاک دل را چهار

بدو گفت کاین را تو سرمایه‌دار

سزا نیست زین بیشتر مر ترا

درم مرد درویش را سر ترا

به ارزانیان داد چیزی که بود

خروشان همی رفت مرد جهود

بخش ۶

چو یوز شکاری به کار آمدش

بجنبید و رای شکار آمدش

یکی باره‌ای تیزرو بر نشست

به هامون خرامید بازی به دست

یکی بیشه پیش آمدش پردرخت

نشستنگه مردم نیک‌بخت

بسان بهشتی یکی سبز جای

ندید اندرو مردم و چارپای

چنین گفت کاین جای شیران بود

همان رزمگاه دلیران بود

کمان را به زه کرد مرد دلیر

پدید آمد اندر زمان نره شیر

یکی نعره زد شیر چون در رسید

بزد دست شاه و کمان درکشید

بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت

دل شیر ماده بدوبر بسوخت

همان ماده آهنگ بهرام کرد

بغرید و چنگش به اندام کرد

یکی تیغ زد بر میانش سوار

فروماند جنگی دران کارزار

برون آمد از بیشه مردی کهن

زبانش گشاده به شیرین سخن

کجا نام او مهربنداد بود

ازان زخم شمشیر او شاد بود

یکی مرد دهقان یزدان‌پرست

بدان بیشه بودیش جای نشست

چو آمد بر شاه ایران فراز

برو آفرین کرد و بردش نماز

بدو گفت کای مهتر نامدار

به کام تو باد اختر روزگار

یکی مرد دهقانم ای پاک‌رای

خداوند این جا و کشت و سرای

خداوند گاو و خر و گوسفند

ز شیران شده بددل و مستمند

کنون ایزد این کار بر دست تو

برآورد بر قبضه و شست تو

زمانی درین بیشه آیی چنین

بباشی به شیر و می و انگبین

بره هست چندانک باید به کار

درختان بارآور و سایه‌دار

فرود آمد از باره بهرامشاه

همی کرد زان بیشه جایی نگاه

که باشد زمین سبز و آب روان

چنانچون بود جای مرد جوان

بشد مهربنداد و رامشگران

بیاورد چندی ز ده مهتران

بسی گوسفندان فربه بکشت

بیامد یکی جام زرین به مشت

چو نان خورده شد جامهای نبید

نهادند پیشش گل و شنبلید

چو شد مهربنداد شادان ز می

به بهرام گفت ای گو نیک‌پی

چنان دان که ماننده‌ای شاه را

همان تخت زرین و هم‌گاه را

بدو گفت بهرام کآری رواست

نگارنده بر چهرها پادشاست

چنان آفریند که خواهد همی

مر آن را گزیند که خواهد همی

اگر من همی نیک مانم به شاه

ترا دادم این بیشه و جایگاه

بگفت این و زان جایگه برنشست

به ایوان خرم خرامید مست

بخفت آن شب تیره در بوستان

همی یاد کرد از لب دوستان

بخش ۷

چو بنشست می خواست از بامداد

بزرگان لشکر برفتند شاد

بیامد هم‌انگه یکی مرد مه

ورا میوه آورد چندی ز ده

شتربارها نار و سیب و بهی

ز گل دسته‌ها کرده شاهنشهی

جهاندار چون دید بنواختش

میان یلان پایگه ساختش

همین مه که با میوه و بوی بود

ورا پهلوی نام کبروی بود

به روی جهاندار جام نبید

دو من را به یکبار اندر کشید

چو شد مرد خرم ز دیدار شاه

ازان نامداران و آن جشنگاه

یکی جام دیگر پر از می بلور

به دلش اندر افتاد زان جام شور

ز پیش بزرگان بیازید دست

بدان جام می تاخت و بر پای جست

به یاد شهنشاه بگرفت جام

منم گفت میخواره کبروی نام

به روی شهنشاه جام نبید

چو من درکشم یار خواهم گزید

به جام اندرون بود می پنج من

خورم هفت ازین بر سر انجمن

پس انگه سوی ده روم من به هوش

ز من نشنود کس به مستی خروش

چنان هفت جام پر از می بخورد

ازان می پرستان برآورد گرد

به دستوری شاه بیرون گذشت

که داند که می در تنش چون گذشت

وزان جای خرم بیامد به دشت

چو در سینهٔ مرد، می گرم گشت

برانگیخت اسپ از میان گروه

ز هامون همی تاخت تا پیش کوه

فرود آمد از باره جایی نهفت

یله کرد و در سایهٔ کوه خفت

ز کوه اندرآمد کلاغ سیاه

دو چشمش بکند اندران خوابگاه

همی تاختند از پس‌اندر گروه

ورا مرده دیدند بر پیش کوه

دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه

برش اسپ او ایستاده به راه

برو کهترانش خروشان شدند

وزان مجلس و جام جوشان شدند

چو بهرام برخاست از خوابگاه

بیامد بر او یکی نیک‌خواه

که کبروی را چشم روشن کلاغ

ز مستی بکندست در پیش راغ

رخ شهریار جهان زرد شد

ز تیمار کبروی پر درد شد

هم‌انگه برآمد ز درگه خروش

که ای نامداران با فر و هوش

حرامست می در جهان سربسر

اگر زیردستت گر نامور

بخش ۸

برین‌گونه بگذشت سالی تمام

همی داشتی هرکسی می حرام

همان شه چو مجلس بیاراستی

همان نامهٔ باستان خواستی

چنین بود تا کودکی کفشگر

زنی خواست با چیز و نام و گهر

نبودش دران کار افزار سخت

همی زار بگریست مامش ز بخت

همانا نهان داشت لختی نبید

پسر را بدان خانه اندر کشید

به پور جوان گفت کاین هفت جام

بخور تا شوی ایمن و شادکام

مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ

کلنگ از نمد کی کندکان سنگ

بزد کفشگر جام می هفت و هشت

هم‌اندر زمان آتشش سخت گشت

جوانمرد را جام گستاخ کرد

بیامد در خانه سوراخ کرد

وزان جایگه شد به درگاه خویش

شده شاددل یافته راه خویش

چنان بد که از خانه شیران شاه

یکی شیر بگسست و آمد به راه

ازان می همی کفشگر مست بود

به دیده ندید آنچ بایست بود

بشد تیز و بر شیر غران نشست

بیازید و بگرفت گوشش به دست

بران شیر غران پسر شیر بود

جوان از بر و شیر در زیر بود

همی شد دوان شیروان چون نوند

به یک دست زنجیر و دیگر کمند

چو آن شیربان جهاندار شاه

بیامد ز خانه بدان جایگاه

یکی کفشگر دید بر پشت شیر

نشسته چو بر خر سواری دلیر

بیامد دوان تا در بارگاه

دلیر اندر آمد به نزدیک شاه

بگفت آن دلیری کزو دیده بود

به دیده بدید آنچ نشنیده بود

جهاندار زان در شگفتی بماند

همه موبدان و ردان را بخواند

به موبد چنین گفت کاین کفشگر

نگه کن که تا از که دارد گهر

همان مادرش چون سخن شد دراز

دوان شد بر شاه و بگشاد راز

نخست آفرین کرد بر شهریار

که شادان بزی تا بود روزگار

چنین گفت کاین نورسیده به جای

یکی زن گزین کرد و شد کدخدای

به کار اندرون نایژه سست بود

دلش گفتی از سست خودرست بود

بدادم سه جام نبیدش نهان

که ماند کس از تخم او در جهان

هم‌اندر زمان لعل گشتش رخان

نمد سر برآورد و گشت استخوان

نژادش نبد جز سه جام نبید

که دانست کاین شاه خواهد شنید

بخندید زان پیرزن شاه گفت

که این داستان را نشاید نهفت

به موبد چنین گفت کاکنون نبید

حلالست میخواره باید گزید

که چندان خورد می که بر نره شیر

نشیند نیارد ورا شیر زیر

نه چندان که چشمش کلاغ سیاه

همی برکند رفته از نزد شاه

خروشی برآمد هم‌انگه ز در

که ای پهلوانان زرین کمر

به اندازه‌بر هرکسی می خورید

به آغاز و فرجام خود بنگرید

چو می‌تان به شادی بود رهنمون

بکوشید تا تن نگردد زبون

بخش ۹

بیامد سوم روز شبگیر شاه

سوی دشت نخچیرگه با سپاه

به دست چپش هرمز کدخدای

سوی راستش موبد پاک‌رای

برو داستانها همی خواندند

ز جم و فریدون سخن راندند

سگ و یوز در پیش و شاهین و باز

همی تا به سر برد روز دراز

چو خورشید تابان به گنبد رسید

به جایی پی گور و آهو ندید

چو خورشید تابان درم ساز گشت

ز نخچیرگه تنگدل بازگشت

به پیش اندر آمد یکی سبز جای

بسی اندرو مردم و چارپای

ازان ده فراوان به راه آمدند

نظاره به پیش سپاه آمدند

جهاندار پرخشم و پرتاب بود

همی خواست کاید بدان ده فرود

نکردند زیشان کسی آفرین

تو گفتی ببست آن خران را زمین

ازان مردمان تنگدل گشت شاه

به خوبی نکرد اندر ایشان نگاه

به موبد چنین گفت کاین سبز جای

پر از خانه و مردم و چارپای

کنام دد و دام و نخچیر باد

به جوی اندرون آب چون قیر باد

بدانست موبد که فرمان شاه

چه بود اندران سوی ده شد ز راه

بدیشان چنین گفت کاین سبزجای

پر از خانه و مردم و چارپای

خوش آمد شهنشاه بهرام را

یکی تازه کرد اندرین کام را

دگر گفت موبد بدان مردمان

که جاوید دارید دل شادمان

شما را همه یکسره کرد مه

بدان تا کند شهره این خوب ده

بدین ده زن و کودکان مهترند

کسی را نباید که فرمان برند

بدین ده چه مزدور و چه کدخدای

به یک راه باید که دارند جای

زن و کودک و مرد جمله مهید

یکایک همه کدخدای دهید

خروشی برآمد ز پرمایه ده

ز شادی که گشتند همواره مه

زن و مرد ازان پس یکی شد به رای

پرستار و مزدور با کدخدای

چو ناباک شد مرد برنا به ده

بریدند ناگه سر مرد مه

همه یک به دیگر برآمیختند

به هرجای بی‌راه خون ریختند

چو برخاست زان روستا رستخیز

گرفتند ناگاه ازان ده گریز

بماندند پیران ابی پای و پر

بشد آلت ورزش و ساز و بر

همه ده به ویرانی آورد روی

درختان شده خشک و بی‌آب جوی

شده دست ویران و ویران سرای

رمیده ازو مردم و چارپای

چو یک سال بگذشت و آمد بهار

بران ره به نخچیر شد شهریار

بران جای آباد خرم رسید

نگه کرد و بر جای بر ده ندید

درختان همه خشک و ویران‌سرای

همه مرز بی‌مردم و چارپای

دل شاه بهرام ناشاد گشت

ز یزدان بترسید و پر داد گشت

به موبد چنین گفت کای روزبه

دریغست ویران چنین خوب ده

برو تیز و آباد گردان بگه نج

چنان کن کزین پس نبینند رنج

ز پیش شهنشاه موبد برفت

از آنجا به ویران خرامید تفت

ز برزن همی سوی برزن شتافت

بفرجام بیکار پیری بیافت

فرود آمد از باره بنواختش

بر خویش نزدیک بنشاختش

بدو گفت کای خواجهٔ سالخورد

چنین جای آباد ویران که کرد

چنین داد پاسخ که یک روزگار

گذر کرد بر بوم ما شهریار

بیامد یکی بی‌خرد موبدی

ازان نامداران بی‌بر بدی

بما گفت یکسر همه مهترید

نگر تا کسی را به کس نشمرید

بگفت این و این ده پرآشوب گشت

پر از غارت و کشتن و چوب گشت

که یزدان ورا یار به اندازه باد

غم و مرگ و سختی بر و تازه باد

همه کار این جا پر از تیرگیست

چنان شد که بر ما بباید گریست

ازین گفته پردرد شد روزبه

بپرسید و گفت از شما کیست مه

چنین داد پاسخ که مهتر بود

به جایی که تخم گیا بر بود

بدو روزبه گفت مهتر تو باش

بدین جای ویران به سر بر تو باش

ز گنج جهاندار دینار خواه

هم از تخم و گاو و خر و بار خواه

بکش هرک بیکار بینی به ده

همه کهترانند یکسر تو مه

بدان موبد پیش نفرین مکن

نه بر آرزو راند او این سخن

اگر یار خواهی ز درگاه شاه

فرستمت چندانک خواهی بخواه

چو بشنید پیر این سخن شاد شد

از اندوه دیرینه آزاد شد

هم‌انگه سوی خانه شد مرد پیر

بیاورد مردم سوی آبگیر

زمین را به آباد کردن گرفت

همه مرزها را سپردن گرفت

ز همسایگان گاو و خر خواستند

همه دشت یکسر بیاراستند

خود و مرزداران بکوشید سخت

بکشتند هرجای چندی درخت

چو یک برزن نیک آباد شد

دل هرک دید اندران شاد شد

ازان جای هرکس که بگریختی

به مژگان همی خون فرو ریختی

چو آگاهی آمد ز آباد جای

هم از رنج این پیر سر کدخدای

یکایک سوی ده نهادند روی

به هر برزن آباد کردند جوی

همان مرغ و گاو و خر و گوسفند

یکایک برافزود بر کشتمند

درختی به هر جای هرکس بکشت

شد آن جای ویران چو خرم بهشت

به سالی سه دیگر بیاراست ده

برآمد ز ورزش همه کام مه

چو آمد به هنگام خرم بهار

سوی دشت نخچیر شد شهریار

ابا موبدش نام او روزبه

چو هر دو رسیدند نزدیک ده

نگه کرد فرخنده بهرام گور

جهان دید پرکشتمند و ستور

برآورده زو کاخهای بلند

همه راغ و هامون پر از گوسفند

همه راغ آب و همه دشت جوی

همه ده پر از مردم خوب‌روی

پراگنده بر کوه و دشتش بره

بهشتی شده بوم او یکسره

به موبد چنین گفت کای روزبه

چه کردی که ویران بد این خوب ده

پراگنده زو مردم و چارپای

چه دادی که آباد کردند جای

بدو گفت موبد که از یک سخن

به پای آمد این شارستان کهن

همان از یک اندیشه آباد شد

دل شاه ایران ازین شاد شد

مرا شاه فرمود کاین سبز جای

به دینار گنج اندر آورد به پای

بترسیدم از کردگار جهان

نکوهیدن از کهتران و مهان

بدیدم چو یک دل دو اندیشه کرد

ز هر دو برآورد ناگاه کرد

همان چون به یک شهر دو کدخدای

بود بوم ایشان نماند به جای

برفتم بگفتم به پیران ده

که ای مهتران بر شما نیست مه

زنان کدخدایند و کودک همان

پرستار و مزدورتان این زمان

چو مهتر شدند آنک بودند که

به خاک اندر آمد سر مرد مه

به گفتار ویران شد این پاک جای

نکوهش ز من دور و ترس از خدای

ازان پس بریشان ببخشود شاه

برفتم نمودم دگرگونه راه

یکی با خرد پیر کردم به پای

سخن‌گوی و بادانش و رهنمای

بکوشید و ویرانی آباد کرد

دل زیردستان بدان شاد کرد

چو مهتر یکی گشت شد رای راست

بیفزود خوبی و کژی بکاست

نهانی بدیشان نمودم بدی

وزان پس گشادم در ایزدی

سخن بهتر از گوهر نامدار

چو بر جایگه بر برندش به کار

خرد شاه باید زبان پهلوان

چو خواهی که بی‌رنج ماند روان

دل شاه تا جاودان شاد باد

ز کژی و ویرانی آباد باد

چو بشنید شاه این سخن گفت زه

سزاوار تاجی تو این روزبه

ببخشید یک بدره دینار زرد

بران پرهنر مرد بیننده مرد

ورا خلعت خسروی ساختند

سرش را به ابر اندر افراختند

بخش ۱۰

دگر هفته با موبدان و ردان

به نخچیر شد شهریار جهان

چنان بد که ماهی به نخچیرگاه

همی بود میخواره و با سپاه

ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت

گرفتن ز اندازه اندر گذشت

سوی شهر شد شاددل با سپاه

شب آمد به ره گشت گیتی سیاه

برزگان لشکر همی راندند

سخنهای شاهنشهان خواندند

یکی آتشی دید رخشان ز دور

بران سان که بهمن کند شاه سور

شهنشاه بر روشنی بنگرید

به یک سو دهی خرم آمد پدید

یکی آسیا دید در پیش ده

نشسته پراگنده مردان مه

وزان سوی آتش همه دختران

یکی جشنگه ساخته بر کران

ز گل هر یکی بر سرش افسری

نشسته به هرجای رامشگری

همی چامهٔ رزم خسرو زدند

وزان جایگه هر زمان نو زدند

همه ماه‌روی و همه جعدموی

همه جامه گوهر مه مشک موی

به نزدیک پیش در آسیا

به رامش کشیده نخی بر گیا

وزان هر یکی دسته گل به دست

ز شادی و از می شده نیم‌مست

ازان پس خروش آمد از جشنگاه

که جاوید ماناد بهرامشاه

که با فر و برزست و با مهر و چهر

برویست بر پای گردان سپهر

همی می چکد گویی از روی اوی

همی بوی مشک آید از موی اوی

شکارش نباشد جز از شیر و گور

ازیراش خوانند بهرام گور

جهاندار کاواز ایشان شنید

عنان را بپیچید و زان سو کشید

چو آمد به نزدیکی دختران

نگه کرد جای از کران تا کران

همه دشت یکسر پر از ماه دید

به شهر آمدن راه کوتاه دید

بفرمود تا میگساران ز راه

می آرند و میخواره نزدیک شاه

گسارنده آورد جام بلور

نهادند بر دست بهرام گور

ازان دختران آنک بد نامدار

برون آمدند از میانه چهار

یکی مشک نام و دگر سیسنک

یکی نام نار و دگر سوسنک

بر شاه رفتند با دست‌بند

به رخ چون بهار و به بالا بلند

یکی چامه گفتند بهرام را

شهنشاه با دانش و نام را

ز هر چار پرسید بهرام گور

کزیشان به دلش اندر افتاد شور

که ای گلرخان دختران که‌اید

وزین آتش افروختن بر چه‌اید

یکی گفت کای سرو بالا سوار

به هر چیز ماننده شهریار

پدرمان یکی آسیابان پیر

بدین کوه نخچیر گیرد به تیر

بیاید همانا چو شب تیره شد

ورا دید از تیرگی خیره شد

هم‌اندر زمان آسیابان ز کوه

بیاورد نخچیر خود با گروه

چو بهرام را دید رخ را به خاک

بمالید آن پیر آزاده پاک

یکی جام زرین بفرمود شاه

بدان پیر دادن که آمد ز راه

بدو گفت کاین چار خورشید روی

چه داری چو هستند هنگام شوی

برو پیرمرد آفرین کرد و گفت

که این دختران مرا نیست جفت

رسیده بدین سال دوشیزه‌اند

به دوشیزگی نیز پاکیزه‌اند

ولیکن ندارند چیزی فزون

نگوییم زین بیش چیزی کنون

بدو گفت بهرام کاین هر چهار

به من ده وزین بیش دختر مکار

چنین داد پاسخ ورا پیرمرد

کزین در که گفتی سوارا مگرد

نه جا هست ما را نه بوم و نه بر

نه سیم و سرای و نه گاو و نه خر

بدو گفت بهرام شاید مرا

که بی‌چیز ایشان بباید مرا

بدو گفت هرچار جفت تواند

پرستارگان نهفت تواند

به عیب و هنر چشم تو دیدشان

بدین‌سان که دیدی پسندیده‌شان

بدو گفت بهرام کاین هر چهار

پذیرفتم از پاک پروردگار

بگفت این و از جای بر پای خاست

به دشت اندر آوای بالای خاست

بفرمود تا خادمان سپاه

برند آن بتان را به مشکوی شاه

سپاه اندر آمد یکایک ز دشت

همه شب همی دشت لشکر گذشت

فروماند زان آسیابان شگفت

شب تیره اندیشه اندر گرفت

به زن گفت کاین نامدار چو ماه

بدین برز بالا و این دستگاه

شب تیره بر آسیا چون رسید

زنش گفت کز دور آتش بدید

بر آواز این رامش دختران

ز مستی می آورد و رامشگران

چنین گفت پس آسیابان به زن

که ای زن مرا داستانی بزن

که نیکیست فرجام این گر بدی

زنش گفت کاری بود ایزدی

نپرسید چون دید مرد از نژاد

نه از خواسته بر دلش بود یاد

به روی زمین بر همی ماه جست

نه دینار و نه دختر شاه جست

بت آرا ببیند چو ایشان به چین

گسسته شود بر بتان آفرین

برین گونه تا شید بر پشت راغ

برآمد جهان شد چو روشن چراغ

همی رفت هرگونه‌ای داستان

چه از بدنژاد و چه از راستان

چو شب روز شد مهتر آمد به ده

بدین پیر گفتا که ای روزبه

به بالینت آمد شب تیره‌بخت

به بار آمد آن سبز شاخ درخت

شب تیره‌گون دوش بهرامشاه

همی آمد از دشت نخچیرگاه

نگه کرد این جشن و آتش بدید

عنان را بپیچید و زین سو کشید

کنون دختران تو جفت وی‌اند

به آرام اندر نهفت وی‌اند

بدان روی و آن موی و آن راستی

همی شاه را دختر آراستی

شهنشاه بهرام داماد تست

به هر کشوری زین سپس یاد تست

ترا داد این کشور و مرز پاک

مخور غم که رستی ز اندوه و باک

بفرمای فرمان که پیمان تراست

همه بندگانیم و فرمان تراست

کنون ما همه کهتران توایم

چه کهتر همه چاکران توایم

بدو آسیابان و زن خیره ماند

همی هر یکی نام یزدان بخواند

چنین گفت مهتر که آن روی و موی

ز چرخ چهارم خور آورد شوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *