شاهنامه فردوسی / قسمت دوم

پادشاهی یزدگرد بزه‌گر - بخش 2

بخش ۱۴

چنین گفت بهرام کای مهتران

جهاندیده و سالخورده سران

پدر بر پدر پادشاهی مراست

چرا بخشش اکنون برای شماست

به آواز گفتند ایرانیان

که ما را شکیبا مکن بر زیان

نخواهیم یکسر به شاهی ترا

بر و بوم ما را سپاهی ترا

کزین تخمه پرداغ و دودیم و درد

شب و روز با پیچش و باد سرد

چنین گفت بهرام کری رواست

هوا بر دل هرکسی پادشاست

مرا گر نخواهید بی‌رای من

چرا کس نشانید بر جای من

چنین گفت موبد که از راه داد

نه خسرو گریزد نه کهتر نژاد

تو از ما یکی باش و شاهی گزین

که خوانند هرکس برو آفرین

سه روز اندران کار شد روزگار

که جویند ز ایران یکی شهریار

نوشتند پس نام صد نامور

فروزندهٔ تاج و تخت و کمر

ازان صد یکی نام بهرام بود

که در پادشاهی دلارام بود

ازین صد به پنجاه بازآمدند

پر از چاره و پرنیاز آمدند

ز پنجاه بهرام بود از نخست

اگر جست پای پدر گر نجست

ز پنجاه بازآوریدند سی

ز ایرانی و رومی و پارسی

ز سی نیز بهرام بد پیش رو

که هم تاجور بود و هم شیر نو

ز سی کرد داننده موبد چهار

وزین چار بهرام بد شهریار

چو تنگ اندرآمد ز شاهی سخن

ز ایرانیان هرک او بد کهن

نخواهیم گفتند بهرام را

دلیر و سبکسار و خودکام را

خروشی برآمد میان سران

دل هرکسی تیز گشت اندران

چنین گفت منذر به ایرانیان

که خواهم که دانم به سود و زیان

کزین سال ناخورده شاه جوان

چرایید پر درد و تیره‌روان

بزرگان به پاسخ بیاراستند

بسی خسته دل پارسی خواستند

ز ایران کرا خسته بد یزدگرد

یکایک بران دشت کردند گرد

بریده یکی را دو دست و دو پای

یکی مانده بر جای و جانش به جای

یکی را دو دست و دو گوش و زبان

بریده شده چون تن بی‌روان

یکی را ز تن دور کرده دو کفت

ازان مردمان ماند منذر شگفت

یکی را به مسمار کنده دو چشم

چو منذر بدید آن برآورد خشم

غمی گشت زان کار بهرام سخت

به خاک پدر گفت کای شوربخت

اگر چشم شادیت بر دوختی

روان را به آتش چرا سوختی

جهانجوی منذر به بهرام گفت

که این بد بریشان نباید نهفت

سخنها شنیدی تو پاسخ‌گزار

که تندی نه خوب آید از شهریار

بخش ۱۵

چنین گفت بهرام کای مهتران

جهاندیده و کارکرده سران

همه راست گفتید و زین بترست

پدر را نکوهش کنم در خورست

ازین چاشنی هست نزدیک من

کزان تیره شد رای تاریک من

چو ایوان او بود زندان من

چو بخشایش آورد یزدان من

رهانید طینوشم از دست اوی

بشد خسته کام من از شست اوی

ازان کرده‌ام دست منذر پناه

که هرگز ندیدم نوازش ز شاه

بدان خو مبادا که مردم بود

چو باشد پی مردمی گم بود

سپاسم ز یزدان که دارم خرد

روانم همی از خرد برخورد

ز یزدان همی خواستم تاکنون

که باشد به خوبی مرا رهنمون

که تا هرچ با مردمان کرد شاه

بشوییم ما جان و دل زان گناه

به کام دل زیردستان منم

بر آیین یزدان‌پرستان منم

شبان باشم و زیردستان رمه

تن‌آسانی و داد جویم همه

منش هست و فرهنگ و رای و هنر

ندارد هنر شاه بیدادگر

لئیمی و کژی ز بیچارگیست

به بیدادگر بر بباید گریست

پدر بر پدر پادشاهی مراست

خردمندی و نیکخواهی مراست

ز شاپور بهرام تا اردشیر

همه شهریاران برنا و پیر

پدر بر پدربر نیای منند

به دین و خرد رهنمای منند

ز مادر نبیرهٔ شمیران شهم

ز هر گوهری با خرد همرهم

هنر هم خرد هم بزرگیم هست

سواری و مردی و نیروی دست

کسی را ندارم ز مردان به مرد

به رزم و به بزم و به هر کارکرد

نهفته مرا گنج و آگنده هست

همان نامداران خسروپرست

جهان یکسر آباد دارم به داد

شما یکسر آباد باشید و شاد

هران بوم کز رنج ویران شدست

ز بیدادی شاه ایران شدست

من آباد گردانم آن را به داد

همه زیردستان بمانند شاد

یکی با شما نیز پیمان کنم

زبان را به یزدان گروگان کنم

بیاریم شاهنشهی تخت عاج

برش در میان تنگ بنهیم تاج

ز بیشه دو شیر ژیان آوریم

همان تاج را در میان آوریم

ببندیم شیر ژیان بر دو سوی

کسی را که شاهی کند آرزوی

شود تاج برگیرد از تخت عاج

به سر برنهد نامبردار تاج

به شاهی نشیند میان دو شیر

میان شاه و تاج از بر و تخت زیر

جز او را نخواهیم کس پادشا

اگر دادگر باشد و پارسا

وگر زین که گفتم بتابید یال

گزینید گردنکشی را همال

به جایی که چون من بود پیش رو

سنان سواران بود خار و خو

من و منذر و گرز و شمشیر تیز

ندانند گردان تازی گریز

برآریم گرد از شهنشاهتان

همان از بر و بوم وز گاهتان

کنون آنچ گفتیم پاسخ دهید

بدین داوری رای فرخ نهید

بگفت این و برخاست و در خیمه شد

جهانی ز گفتارش آسیمه شد

به ایران رد و موبدان هرک بود

که گفتار آن شاه دانا شنود

بگفتند کین فره ایزدیست

نه از راه کژی و نابخردیست

نگوید همی یک سخن جز به داد

سزد گر دل از داد داریم شاد

کنون آنک گفت او ز شیر ژیان

یکی تاج و تخت کیی بر میان

گر او را بدرند شیران نر

ز خونش بپرسد ز ما دادگر

چو خود گفت و این رسم بد خود نهاد

همان کز به مرگش نباشیم شاد

ور ایدون کجا تاج بردارد اوی

به فر از فریدون گذر دارد اوی

جز از شهریارش نخوانیم کس

ز گفتارها داد دادیم و بس

بخش ۱۶

گذشت آن شب و بامداد پگاه

بیامد نشست از بر گاه شاه

فرستاد و ایرانیان را بخواند

ز روز گذشته فراوان براند

به آواز گفتند پس موبدان

که هستی تو داناتر از بخردان

به شاهنشهی در چه پیش آوری

چو گیری بلندی و کنداوری

چه پیش آری از داد و از راستی

کزان گم شود کژی و کاستی

چنین داد پاسخ به فرزانگان

بدان نامداران و مردانگان

که بخشش بیفزایم از گفت‌وگوی

بکاهم ز بیدادی و جست و جوی

کسی را کجا پادشاهی سزاست

زمین را بدیشان ببخشیم راست

جهان را بدارم به رای و به داد

چو ایمنی کنم باشم از داد شاد

کسی را که درویش باشد به نیز

ز گنج نهاده ببخشیم چیز

گنه کرده را پند پیش آوریم

چو دیگر کند بند پیش آوریم

سپه را به هنگام روزی دهیم

خردمند را دلفروزی دهیم

همان راست داریم دل با زبان

ز کژی و تاری بپیچم روان

کسی کو بمیرد نباشدش خویش

وزو چیز ماند ز اندازه بیش

به دوریش بخشم نیارم به گنج

نبندم دل اندر سرای سپنج

همه رای با کاردانان زنیم

به تدبیر پشت هوا بشکنیم

ز دستور پرسیم یکسر سخن

چو کاری نو افگند خواهم ز بن

کسی کو همی داد خواهد ز من

نجویم پراگندن انجمن

دهم داد آنکس که او داد خواست

به چیزی نرانم سخن جز به راست

مکافات سازم بدان را به بد

چنان کز ره شهریاران سزد

برین پاک یزدان گوای منست

خرد بر زبان رهنمای منست

همان موبد و موبد موبدان

پسندیده و کاردیده ردان

برین کار یک سال گر بگذرد

نپیچم ز گفتار جان و خرد

ز میراث بیزارم و تاج و تخت

ازان پس نشینم بر شوربخت

چو پاسخ شنیدند آن بخردان

بزرگان و بیداردل موبدان

ز گفت گذشته پشیمان شدند

گنه کارگان سوی درمان شدند

به آواز گفتند یک با دگر

که شاهی بود زین سزاوارتر

به مردی و گفتار و رای و نژاد

ازین پاک‌تر در جهان کس نزاد

ز داد آفریدست ایزد ورا

مبادا که کاری رسد بد ورا

به گفتار اگر هیچ تاب آوریم

خرد را همی سر به خواب آوریم

همه نیکویها بیابیم ازوی

به خورد و به داد اندر آریم روی

بدین برز بالا و این شاخ و یال

به گیتی کسی نیست او را همال

پس پشت او لشکر تازیان

چو منذرش یاور به سود و زیان

اگر خود بگیرد سر گاه خویش

به گیتی که باشد ز بهرام بیش

ازان پس ز ایرانیانش چه باک

چه ما پیش او در چه یک مشت خاک

به بهرام گفتند کای فرمند

به شاهی توی جان ما را پسند

ندانست کس در هنرهای تو

به پاکی تن و دانش و رای تو

چو خسرو که بود از نژاد پشین

به شاهی برو خواندند آفرین

همه زیر سوگند و بند وییم

که گوید که اندر گزند وییم

گرو زین سپس شاه ایران بود

همه مرز در چنگ شیران بود

گروهی به بهرام باشند شاد

ز خسرو دگر پاره گیرند یاد

ز داد آن چنان به که پیمان تست

ازان پس جهان زیر فرمان تست

بهانه همان شیر جنگیست و بس

ازین پس بزرگی نجویند کس

بدان گشت بهرام همداستان

که آورد او پیش ازین داستان

چنین بود آیین شاهان داد

که چون نو بدی شاه فرخ‌نژاد

بر او شدی موبد موبدان

ببردی سه بینادل از بخردان

همو شاه بر گاه بنشاندی

بدان تاج بر آفرین خواندی

نهادی به نام کیان بر سرش

بسودی به شادی دو رخ بر برش

ازان پس هرانکس که بردی نثار

به خواهنده دادی همی شهریار

به موبد سپردند پس تاج و تخت

به هامون شد از شهر بیداربخت

دو شیر ژیان داشت گستهم گرد

به زنجیر بسته به موبد سپرد

ببردند شیران جنگی کشان

کشنده شد از بیم چون بیهشان

ببستند بر پایهٔ تخت عاج

نهادند بر گوشهٔ عاج تاج

جهانی نظاره بران تاج و تخت

که تا چون بود کار آن نیک‌بخت

که گر شاه پیروز گردد برین

برو شهریاران کنند آفرین

بخش ۱۷

چو بهرام و خسرو به هامون شدند

بر شیر با دل پر از خون شدند

چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان

نهاده یکی افسر اندر میان

بدان موبدان گفت تاج از نخست

مر آن را سزاتر که شاهی بجست

و دیگر که من پیرم و او جوان

به چنگال شیر ژیان ناتوان

بران بد که او پیش‌دستی کند

به برنایی و تن‌درستی کند

بدو گفت بهرام کری رواست

نهانی نداریم گفتار راست

یکی گرزه گاوسر برگرفت

جهانی بدو مانده اندر شگفت

بدو گفت موبد که ای پادشا

خردمند و بادانش و پارسا

همی جنگ شیران که فرمایدت

جز از تاج شاهی چه افزایدت

تو جان از پی پادشاهی مده

خورش بی‌بهانه به ماهی مده

همه بی‌گناهیم و این کار تست

جهان را همه دل به بازار تست

بدو گفت بهرام کای دین‌پژوه

تو زین بی‌گناهی و دیگر گروه

هم‌آورد این نره شیران منم

خریدار جنگ دلیران منم

بدو گفت موبد به یزدان پناه

چو رفتی دلت را بشوی از گناه

چنان کرد کو گفت بهرامشاه

دلش پاک شد توبه کرد از گناه

همی رفت با گرزهٔ گاوروی

چو دیدند شیران پرخاشجوی

یکی زود زنجیر بگسست و بند

بیامد بر شهریار بلند

بزد بر سرش گرز بهرام گرد

ز چشمش همی روشنایی ببرد

بر دیگر آمد بزد بر سرش

فرو ریخت از دیده خون از برش

جهاندار بنشست بر تخت عاج

به سر بر نهاد آن دلفروز تاج

به یزدان پناهید کو بد پناه

نمایندهٔ راه گم کرده راه

بشد خسرو و برد پیشش نماز

چنین گفت کای شاه گردن‌فراز

نشست تو بر گاه فرخنده باد

یلان جهان پیش تو بنده باد

تو شاهی و ما بندگان توایم

به خوبی فزایندگان توایم

بزرگان برو گوهر افشاندند

بران تاج نو آفرین خواندند

ز گیتی برآمد سراسر خروش

در آذر بد این جشن روز سروش

برآمد یکی ابر و شد تیره‌ماه

همی تیر بارید ز ابر سیاه

نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ

نبینم همی در هوا پر زاغ

حواصل فشاند هوا هر زمان

چه سازد همی زین بلند آسمان

نماندم نمکسود و هیزم نه جو

نه چیزی پدیدست تا جودرو

بدین تیرگی روز و بیم خراج

زمین گشته از برف چون کوه عاج

همه کارها را سراندر نشیب

مگر دست گیرد حسین قتیب

کنون داستانی بگویم شگفت

کزان برتر اندازه نتوان گرفت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *