شاهنامه فردوسی/ قسمت اول

داستان رستم و اسفندیار - بخش 3

بخش ۲۳

بدانگه که رزم یلان شد دراز

همی دیر شد رستم سرفراز

زواره بیاورد زان سو سپاه

یکی لشکری داغ‌دل کینه‌خواه

به ایرانیان گفت رستم کجاست

برین روز بیهوده خامش چراست

شما سوی رستم به جنگ آمدید

خرامان به چنگ نهنگ آمدید

همی دست رستم نخواهید بست

برین رزمگه بر نشاید نشست

زواره به دشنام لب برگشاد

همی کرد گفتار ناخوب یاد

برآشفت ازان پور اسفندیار

سواری بد اسپ‌افگن و نامدار

جوانی که نوش آذرش بود نام

سرافراز و جنگاور و شادکام

برآشفت با سگزی آن نامدار

زبان را به دشنام بگشاد خوار

چنین گفت کآری گو برمنش

به فرمان شاهان کند بدکنش

نفرمود ما را یل اسفندیار

چنین با سگان ساختن کارزار

که پیچد سر از رای و فرمان او

که یارد گذشتن ز پیمان او

اگر جنگ بر نادرستی کنید

به کار اندرون پیش دستی کنید

ببینید پیکار جنگاوران

به تیغ و سنان و به گرز گران

زواره بفرمود کاندر نهید

سران را ز خون بر سر افسر نهید

زواره بیامد به پیش سپاه

دهاده برآمد ز آوردگاه

بکشتند ز ایرانیان بی‌شمار

چو نوش‌آذر آن دید بر ساخت کار

سمند سرافراز را بر نشست

بیامد یکی تیغ هندی به دست

یکی نامور بود الوای نام

سرافراز و اسپ‌افگن و شادکام

کجا نیزهٔ رستم او داشتی

پس پشت او هیچ نگذاشتی

چو از دور نوش‌آذر او را بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

یکی تیغ زد بر سر و گردنش

بدو نیمه شد پیل‌پیکر تنش

زواره برانگیخت اسپ نبرد

به تندی به نوش‌آذر آواز کرد

که او را فگندی کنون پای دار

چو الوای را من نخوانم سوار

زواره یکی نیزه زد بر برش

به خاک اندر آمد همانگه سرش

چو نوش‌آذر نامور کشته شد

سپه را همه روز برگشته شد

برادرش گریان و دل پر ز جوش

جوانی که بد نام او مهرنوش

غمی شد دل مرد شمشیرزن

برانگیخت آن بارهٔ پیلتن

برفت از میان سپه پیش صف

ز درد جگر بر لب آورده کف

وزان سو فرامرز چون پیل مست

بیامد یکی تیغ هندی به دست

برآویخت با او همی مهرنوش

دو رویه ز لشکر برآمد خروش

گرامی دو پرخاشجوی جوان

یکی شاهزاده دگر پهلوان

چو شیران جنگی برآشوفتند

همی بر سر یکدگر کوفتند

در آوردگه تیز شد مهرنوش

نبودش همی با فرامرز توش

بزد تیغ بر گردن اسپ خویش

سر بادپای اندرافگند پیش

فرامرز کردش پیاده تباه

ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چو بهمن برادرش را کشته دید

زمین زیر او چون گل آغشته دید

بیامد دوان نزد اسفندیار

به جایی که بود آتش کارزار

بدو گفت کای نره شیر ژیان

سپاهی به جنگ آمد از سگزیان

دو پور تو نوش‌آذر و مهرنوش

به خواری به سگزی سپردند هوش

تو اندر نبردی و ما پر ز درد

جوانان و کی‌زادگان زیر گرد

برین تخمه این ننگ تا جاودان

بماند ز کردار نابخردان

دل مرد بیدارتر شد ز خشم

پر از تاب مغز و پر از آب چشم

به رستم چنین گفت کای بدنشان

چنین بود پیمان گردنکشان

تو گفتی که لشکر نیارم به جنگ

ترا نیست آرایش نام و ننگ

نداری ز من شرم وز کردگار

نترسی که پرسند روز شمار

ندانی که مردان پیمان‌شکن

ستوده نباشد بر انجمن

دو سگزی دو پور مرا کشته‌اند

بران خیرگی باز برگشته‌اند

چو بشنید رستم غمی گشت سخت

بلرزید برسان شاخ درخت

به جان و سر شاه سوگند خورد

به خورشید و شمشیر و دشت نبرد

که من جنگ هرگز نفرموده‌ام

کسی کین چنین کرد نستوده‌ام

ببندم دو دست برادر کنون

گر او بود اندر بدی رهنمون

فرامرز را نیز بسته دو دست

بیارم بر شاه یزدان‌پرست

به خون گرانمایگانشان بکش

مشوران ازین رای بیهوده هش

چنین گفت با رستم اسفندیار

که بر کین طاوس نر خون مار

بریزیم ناخوب و ناخوش بود

نه آیین شاهان سرکش بود

تو ای بدنشان چارهٔ خویش ساز

که آمد زمانت به تنگی فراز

بر رخش با هردو رانت به تیر

برآمیزم اکنون چو با آب شیر

بدان تا کس از بندگان زین سپس

نجویند کین خداوند کس

وگر زنده مانی ببندمت چنگ

به نزدیک شاهت برم بی‌درنگ

بدو گفت رستم کزین گفت و گوی

چه باشد مگر کم شود آبروی

به یزدان پناه و به یزدان گرای

که اویست بر نیک و بد رهنمای

بخش ۲۴

کمان برگرفتند و تیر خدنگ

ببردند از روی خورشید رنگ

ز پیکان همی آتش افروختند

به بر بر زره را همی دوختند

دل شاه ایران بدان تنگ شد

بروها و چهرش پر آژنگ شد

چو او دست بردی به سوی کمان

نرستی کس از تیر او بی‌گمان

به رنگ طبرخون شدی این جهان

شدی آفتاب از نهیبش نهان

یکی چرخ را برکشید از شگاع

تو گفتی که خورشید شد در شراع

به تیری که پیکانش الماس بود

زره پیش او همچو قرطاس بود

چو او از کمان تیر بگشاد شست

تن رستم و رخش جنگی بخست

بر رخش ازان تیرها گشت سست

نبد باره و مرد جنگی درست

همی تاخت بر گردش اسفندیار

نیامد برو تیر رستم به کار

فرود آمد از رخش رستم چو باد

سر نامور سوی بالا نهاد

همان رخش رخشان سوی خانه شد

چنین با خداوند بیگانه شد

به بالا ز رستم همی رفت خون

بشد سست و لرزان که بیستون

بخندید چون دیدش اسفندیار

بدو گفت کای رستم نامدار

چرا گم شد آن نیروی پیل مست

ز پیکان چرا پیل جنگی بخست

کجا رفت آن مردی و گرز تو

به رزم اندرون فره و برز تو

گریزان به بالا چرا برشدی

چو آواز شیر ژیان بشندی

چرا پیل جنگی چو روباه گشت

ز رزمت چنین دست کوتاه گشت

تو آنی که دیو از تو گریان شدی

دد از تف تیغ تو بریان شدی

زواره پی رخش ناگه بدید

کزان رود با خستگی در کشید

سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ

خروشان همی تاخت تا جای جنگ

تن مرد جنگی چنان خسته دید

همه خستگیهاش نابسته دید

بدو گفت خیز اسپ من برنشین

که پوشد ز بهر تو خفتان کین

بدو گفت رو پیش دستان بگوی

کزین دودهٔ سام شد رنگ و بوی

نگه کن که تا چارهٔ کار چیست

برین خستگیها بر آزار کیست

که گر من ز پیکان اسفندیار

شبی را سرآرم بدین روزگار

چنان دانم ای زال کامروز من

ز مادر بزادم بدین انجمن

چو رفتی همی چارهٔ رخش ساز

من آیم کنون گر بمانم دراز

زواره ز پیش برادر برفت

دو دیده سوی رخش بنهاد تفت

به پستی همی بود اسفندیار

خروشید کای رستم نامدار

به بالا چنین چند باشی به پای

که خواهد بدن مر ترا رهنمای

کمان بفگن از دست و ببر بیان

برآهنج و بگشای تیغ از میان

پشیمان شو و دست را ده به بند

کزین پس تو از من نیابی گزند

بدین خستگی نزد شاهت برم

ز کردارها بی‌گناهت برم

وگر جنگ جویی تو اندرز کن

یکی را نگهبان این مرز کن

گناهی که کردی ز یزدان بخواه

سزد گر به پوزش ببخشد گناه

مگر دادگر باشدت رهنمای

چو بیرون شوی زین سپنجی سرای

چنین گفت رستم که بیگاه شد

ز رزم و ز بد دست کوتاه شد

شب تیره هرگز که جوید نبرد

تو اکنون بدین رامشی بازگرد

من اکنون چنین سوی ایوان شوم

بیاسایم و یک زمان بغنوم

ببندم همه خستگیهای خویش

بخوانم کسی را که دارم به پیش

زواره فرامرز و دستان سام

کسی را ز خویشان که دارند نام

بسازم کنون هرچ فرمان تست

همه راستی زیر پیمان تست

بدو گفت رویین تن اسفندیار

که ای برمنش پیر ناسازگار

تو مردی بزرگی و زور آزمای

بسی چاره دانی و نیرنگ و رای

بدیدم همه فر و زیب ترا

نخواهم که بینم نشیب ترا

به جان امشبی دادمت زینهار

به ایوان رسی کام کژی مخار

سخن هرچ پذرفتی آن را بکن

ازین پس مپیمای با من سخن

بدو گفت رستم که ایدون کنم

چو بر خستگیها بر افسون کنم

چو برگشت از رستم اسفندیار

نگه کرد تا چون رود نامدار

چو بگذشت مانند کشتی به رود

همی داد تن را ز یزدان درود

همی گفت کای داور داد و پاک

گر از خستگیها شوم من هلاک

که خواهد ز گردنکشان کین من

که گیرد دل و راه و آیین من

چو اسفندیار از پسش بنگرید

بران روی رودش به خشکی بدید

همی گفت کین را مخوانید مرد

یکی ژنده پیلست با دار و برد

گذر کرد پر خستگیها بر آب

ازان زخم پیکان شده پرشتاب

شگفتی بمانده بد اسفندیار

همی گفت کای داور کامگار

چنان آفریدی که خود خواستی

زمان و زمین را بیاراستی

بدانگه که شد نامور باز جای

پشوتن بیامد ز پرده‌سرای

ز نوش‌آذر گرد وز مهر نوش

خروشیدنی بود با درد و جوش

سراپردهٔ شاه پر خاک بود

همه جامهٔ مهتران چاک بود

فرود آمد از باره اسفندیار

نهاد آن سر سرکشان برکنار

همی گفت زارا دو گرد جوان

که جانتان شد از کالبد با توان

چنین گفت پس با پشوتن که خیز

برین کشتگان آب چندین مریز

که سودی نبینم ز خون ریختن

نشاید به مرگ اندر آویختن

همه مرگ راایم برنا و پیر

به رفتن خرد بادمان دستگیر

به تابوت زرین و در مهد ساج

فرستادشان زی خداوند تاج

پیامی فرستاد نزد پدر

که آن شاخ رای تو آمد به بر

تو کشتی به آب اندر انداختی

ز رستم همی چاکری ساختی

چو تابوت نوش‌آذر و مهرنوش

ببینی تو در آز چندین مکوش

به چرم اندر است گاو اسفندیار

ندانم چه راند بدو روزگار

نشست از بر تخت با سوک و درد

سخنهای رستم همه یادکرد

چنین گفت پس با پشوتن که شیر

بپیچد ز چنگال مرد دلیر

به رستم نگه کردم امروز من

بران برز بالای آن پیلتن

ستایش گرفتم به یزدان پاک

کزویست امید و زو بیم و باک

که پروردگار آن چنان آفرید

بران آفرین کو جهان آفرید

چنین کارها رفت بر دست او

که دریای چین بود تا شست او

همی برکشیدی ز دریا نهنگ

به دم در کشیدی ز هامون پلنگ

بران سان بخستم تنش را به تیر

که از خون او خاک شد آبگیر

ز بالا پیاده به پیمان برفت

سوی رود با گبر و شمشیر تفت

برآمد چنان خسته زان آبگیر

سراسر تنش پر ز پیکان تیر

برآنم که چون او به ایوان رسد

روانش ز ایوان به کیوان رسد

بخش ۲۵

وزان روی رستم به ایوان رسید

مر او را بران گونه دستان بدید

زواره فرامرز گریان شدند

ازان خستگیهاش بریان شدند

ز سربر همی کند رودابه موی

بر آواز ایشان همی خست روی

زواره به زودی گشادش میان

ازو برکشیدند ببر بیان

هرانکس که دانا بد از کشورش

نشستند یکسر همه بر درش

بفرمود تا رخش را پیش اوی

ببردند و هرکس که بد چاره‌جوی

گرانمایه دستان همی کند موی

بران خستگیها بمالید روی

همی گفت من زنده با پیر سر

بدیدم بدین سان گرامی پسر

بدو گفت رستم کزین غم چه سود

که این ز آسمان بودنی کار بود

به پیش است کاری که دشوارتر

وزو جان من پر ز تیمارتر

که هرچند من بیش پوزش کنم

که این شیردل را فروزش کنم

نجوید همی جز همه ناخوشی

به گفتار و کردار و گردنکشی

رسیدم ز هر سو به گرد جهان

خبر یافتم ز آشکار و نهان

گرفتم کمربند دیو سپید

زدم بر زمین همچو یک شاخ بید

نتابم همی سر ز اسفندیار

ازان زور و آن بخشش کارزار

خدنگم ز سندان گذر یافتی

زبون داشتی گر سپر یافتی

زدم چند بر گبر اسفندیار

گراینده دست مرا داشت خوار

همان تیغ من گر بدیدی پلنگ

نهان داشتی خویشتن زیر سنگ

نبرد همی جوشن اندر برش

نه آن پارهٔ پرنیان بر سرش

سپاسم ز یزدان که شب تیره شد

دران تیرگی چشم او خیره شد

برستم من از چنگ آن اژدها

ندانم کزین خسته آیم رها

چه اندیشم اکنون جزین نیست رای

که فردا بگردانم از رخش پای

به جایی شوم کو نیاید نشان

به زابلستان گر کند سرفشان

سرانجام ازان کار سیر آید او

اگرچه ز بد سیر دیر آید او

بدو گفت زال ای پسر گوش دار

سخن چون به یاد آوری هوش دار

همه کارهای جهان را در است

مگر مرگ کانرا دری دیگر است

یکی چاره دانم من این را گزین

که سیمرغ را یار خوانم برین

گر او باشدم زین سخن رهنمای

بماند به ما کشور و بوم و جای

بخش ۲۶

ببودند هر دو بران رای مند

سپهبد برآمد به بالا بلند

از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد

برفتند با او سه هشیار و گرد

فسونگر چو بر تیغ بالا رسید

ز دیبا یکی پر بیرون کشید

ز مجمر یکی آتشی برفروخت

به بالای آن پر لختی بسوخت

چو پاسی ازان تیره شب درگذشت

تو گفتی چو آهن سیاه ابر گشت

همانگه چو مرغ از هوا بنگرید

درخشیدن آتش تیز دید

نشسته برش زال با درد و غم

ز پرواز مرغ اندر آمد دژم

بشد پیش با عود زال از فراز

ستودش فراوان و بردش نماز

به پیشش سه مجمر پر از بوی کرد

ز خون جگر بر دو رخ جوی کرد

بدو گفت سیمرغ شاها چه بود

که آمد ازین سان نیازت به دود

چنین گفت کاین بد به دشمن رساد

که بر من رسید از بد بدنژاد

تن رستم شیردل خسته شد

ازان خستگی جان من بسته شد

کزان خستگی بیم جانست و بس

بران گونه خسته ندیدست کس

همان رخش گویی که بیجان شدست

ز پیکان تنش زار و بیجان شدست

بیامد برین کشور اسفندیار

نکوبد همی جز در کارزار

نجوید همی کشور و تاج و تخت

برو بار خواهد همی با درخت

بدو گفت سیمرغ کای پهلوان

مباش اندرین کار خسته‌روان

سزد گر نمایی به من رخش را

همان سرفراز جهان‌بخش را

کسی سوی رستم فرستاد زال

که لختی به چاره برافراز یال

بفرمای تا رخش را همچنان

بیارند پیش من اندر زمان

چو رستم بران تند بالا رسید

همان مرغ روشن‌دل او را بدید

بدو گفت کای ژنده پیل بلند

ز دست که گشتی بدین سان نژند

چرا رزم جستی ز اسفندیار

چرا آتش افگندی اندر کنار

بدو گفت زال ای خداوند مهر

چو اکنون نمودی بما پاک چهر

گر ایدونک رستم نگردد درست

کجا خواهم اندر جهان جای جست

همه سیستان پاک ویران کنند

به کام دلیران ایران کنند

شود کنده این تخمهٔ ما ز بن

کنون بر چه رانیم یکسر سخن

نگه کرد مرغ اندران خستگی

بدید اندرو راه پیوستگی

ازو چار پیکان به بیرون کشید

به منقار از ان خستگی خون کشید

بران خستگیها بمالید پر

هم اندر زمان گشت با زیب و فر

بدو گفت کاین خستگیها ببند

همی باش یکچند دور از گزند

یکی پر من تر بگردان به شیر

بمال اندران خستگیهای تیر

بران همنشان رخش را پیش خواست

فرو کرد منقار بر دست راست

برون کرد پیکان شش از گردنش

نبد خسته گر بسته جایی تنش

همانگه خروشی برآورد رخش

بخندید شادان دل تاج‌بخش

بدو گفت مرغ ای گو پیلتن

توی نامبردار هر انجمن

چرا رزم جستی ز اسفندیار

که او هست رویین‌تن و نامدار

بدو گفت رستم گر او را ز بند

نبودی دل من نگشتی نژند

مرا کشتن آسان‌تر آید ز ننگ

وگر بازمانم به جایی ز جنگ

چنین داد پاسخ کز اسفندیار

اگر سر بجا آوری نیست عار

که اندر زمانه چنویی نخاست

بدو دارد ایران همی پشت راست

بپرهیزی از وی نباشد شگفت

مرا از خود اندازه باید گرفت

که آن جفت من مرغ با دستگاه

به دستان و شمشیر کردش تباه

اگر با من اکنون تو پیمان کنی

سر از جنگ جستن پشمان کنی

نجویی فزونی به اسفندیار

گه کوشش و جستن کارزار

ور ایدونک او را بیامد زمان

نیندیشی از پوزش بی‌گمان

پس‌انگه یکی چاره سازم ترا

به خورشید سر برفرازم ترا

چو بشنید رستم دلش شاد شد

از اندیشهٔ بستن آزاد شد

بدو گفت کز گفت تو نگذرم

وگر تیغ بارد هوا بر سرم

چنین گفت سیمرغ کز راه مهر

بگویم کنون باتو راز سپهر

که هرکس که او خون اسفندیار

بریزد ورا بشکرد روزگار

همان نیز تا زنده باشد ز رنج

رهایی نیابد نماندش گنج

بدین گیتیش شوربختی بود

وگر بگذرد رنج و سختی بود

شگفتی نمایم هم امشب ترا

ببندم ز گفتار بد لب ترا

برو رخش رخشنده را برنشین

یکی خنجر آبگون برگزین

چو بشنید رستم میان را ببست

وزان جایگه رخش را برنشست

به سیمرغ گفت ای گزین جهان

چه خواهد برین مرگ ما ناگهان

جهان یادگارست و ما رفتنی

به گیتی نماند به جز مردمی

به نام نکو گر بمیرم رواست

مرا نام باید که تن مرگ راست

کجا شد فریدون و هوشنگ شاه

که بودند با گنج و تخت و کلاه

برفتند و ما را سپردند جای

جهان را چنین است آیین و رای

همی راند تا پیش دریا رسید

ز سیمرغ روی هوا تیره دید

چو آمد به نزدیک دریا فراز

فرود آمد آن مرغ گردنفراز

به رستم نمود آن زمان راه خشک

همی آمد از باد او بوی مشک

بمالید بر تارکش پر خویش

بفرمود تا رستم آمدش پیش

گزی دید بر خاک سر بر هوا

نشست از برش مرغ فرمانروا

بدو گفت شاخی گزین راست‌تر

سرش برترین و تنش کاست‌تر

بدان گز بود هوش اسفندیار

تو این چوب را خوار مایه مدار

بر آتش مرین چوب را راست کن

نگه کن یکی نغز پیکان کهن

بنه پر و پیکان و برو بر نشان

نمودم ترا از گزندش نشان

چو ببرید رستم تن شاخ گز

بیامد ز دریا به ایوان و رز

بران کار سیمرغ بد رهنمای

همی بود بر تارک او به پای

بدو گفت اکنون چو اسفندیار

بیاید بجوید ز تو کارزار

تو خواهش کن و لابه و راستی

مکوب ایچ گونه در کاستی

مگر بازگردد به شیرین سخن

بیاد آیدش روزگار کهن

که تو چند گه بودی اندر جهان

به رنج و به سختی ز بهر مهان

چو پوزش کنی چند نپذیردت

همی از فرومایگان گیردت

به زه کن کمان را و این چوب گز

بدین گونه پرورده در آب رز

ابر چشم او راست کن هر دو دست

چنانچون بود مردم گزپرست

زمانه برد راست آن را به چشم

بدانگه که باشد دلت پر ز خشم

تن زال را مرغ پدرود کرد

ازو تار وز خویشتن پود کرد

ازان جایگه نیک‌دل برپرید

چو اندر هوا رستم او را بدید

یکی آتش چوب پرتاب کرد

دلش را بران رزم شاداب کرد

یکی تیز پیکان بدو در نشاند

چپ و راست پرها بروبر نشاند

بخش ۲۷

سپیده همانگه ز که بر دمید

میان شب تیره اندر چمید

بپوشید رستم سلیح نبرد

همی از جهان آفرین یاد کرد

چو آمد بر لشکر نامدار

که کین جوید از رزم اسفندیار

بدو گفت برخیز ازین خواب خوش

برآویز با رستم کینه‌کش

چو بشنید آوازش اسفندیار

سلیح جهان پیش او گشت خوار

چنین گفت پس با پشوتن که شیر

بپیچد ز چنگال مرد دلیر

گمانی نبردم که رستم ز راه

به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه

همان بارکش رخش زیراندرش

ز پیکان نبود ایچ پیدا برش

شنیدم که دستان جادوپرست

به هنگام یازد به خورشید دست

چو خشم آرد از جادوان بگذرد

برابر نکردم پس این با خرد

پشوتن بدو گفت پر آب چشم

که بر دشمنت باد تیمار و خشم

چه بودت که امروز پژمرده‌ای

همانا به شب خواب نشمرده‌ای

میان جهان این دو یل را چه بود

که چندین همی رنج باید فزود

بدانم که بخت تو شد کندرو

که کین آورد هر زمان نو به نو

بپوشید جوشن یل اسفندیار

بیامد بر رستم نامدار

خروشید چون روی رستم بدید

که نام تو باد از جهان ناپدید

فراموش کردی تو سگزی مگر

کمان و بر مرد پرخاشخر

ز نیرنگ زالی بدین سان درست

وگرنه که پایت همی گور جست

بکوبمت زین گونه امروز یال

کزین پس نبیند ترا زنده زال

چنین گفت رستم به اسفندیار

که ای سیر ناگشته از کارزار

بترس از جهاندار یزدان پاک

خرد را مکن با دل اندر مغاک

من امروز نز بهر جنگ آمدم

پی پوزش و نام و ننگ آمدم

تو با من به بیداد کوشی همی

دو چشم خرد را بپوشی همی

به خورشید و ماه و به استا و زند

که دل را نرانی به راه گزند

نگیری به یاد آن سخنها که رفت

وگر پوست بر تن کسی را بکفت

بیابی ببینی یکی خان من

روندست کام تو بر جان من

گشایم در گنج دیرینه باز

کجا گرد کردم به سال دراز

کنم بار بر بارگیهای خویش

به گنجور ده تا براند ز پیش

برابر همی با تو آیم به راه

کنم هرچ فرمان دهی پیش شاه

اگر کشتنیم او کشد شایدم

همان نیز اگر بند فرمایدم

همی چاره جویم که تا روزگار

ترا سیر گرداند از کارزار

نگه کن که دانای پیشی چه گفت

که هرگز مباد اختر شوم جفت

چنین داد پاسخ که مرد فریب

نیم روز پرخاش و روز نهیب

اگر زنده خواهی که ماند به جای

نخستین سخن بند بر نه به پای

از ایوان و خان چند گویی همی

رخ آشتی را بشویی همی

دگر باره رستم زبان برگشاد

مکن شهریارا ز بیداد یاد

مکن نام من در جهان زشت و خوار

که جز بد نیاید ازین کارزار

هزارانت گوهر دهم شاهوار

همان یارهٔ زر با گوشوار

هزارانت بنده دهم نوش‌لب

پرستنده باشد ترا روز و شب

هزارت کنیزک دهم خلخی

که زیبای تاج‌اند با فرخی

دگر گنج سام نریمان و زال

گشایم به پیش تو ای بی‌همال

همه پاک پیش تو گرد آورم

ز زابلستان نیز مرد آورم

که تا مر ترا نیز فرمان کنند

روان را به فرمان گروگان کنند

ازان پس به پیشت پرستارورا

دوان با تو آیم بر شهریار

ز دل دور کن شهریارا تو کین

مکن دیو را با خرد همنشین

جز از بند دیگر ترا دست هست

بمن بر که شاهی و یزدان پرست

که از بند تا جاودان نام بد

بماند به من وز تو انجام بد

به رستم چنین گفت اسفندیار

که تا چندگویی سخن نابکار

مرا گویی از راه یزدان بگرد

ز فرمان شاه جهانبان بگرد

که هرکو ز فرمان شاه جهان

بگردد سرآید بدو بر زمان

جز از بند گر کوشش (و) کارزار

به پیشم دگرگونه پاسخ میار

به تندی به پاسخ گو نامدار

چنین گفت کای پرهنر شهریار

همی خوار داری تو گفتار من

به خیره بجویی تو آزار من

چنین داد پاسخ که چند از فریب

همانا به تنگ اندر آمد نشیب

بخش ۲۸

بدانست رستم که لابه به کار

نیاید همی پیش اسفندیار

کمان را به زه کرد و آن تیر گز

که پیکانش را داده بد آب رز

همی راند تیر گز اندر کمان

سر خویش کرده سوی آسمان

همی گفت کای پاک دادار هور

فزایندهٔ دانش و فر و زور

همی بینی این پاک جان مرا

توان مرا هم روان مرا

که چندین بپیچم که اسفندیار

مگر سر بپیچاند از کارزار

تو دانی که بیداد کوشد همی

همی جنگ و مردی فروشد همی

به بادافره این گناهم مگیر

توی آفرینندهٔ ماه و تیر

چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ

که رستم همی دیر شد سوی جنگ

بدو گفت کای سگزی بدگمان

نشد سیر جانت ز تیر و کمان

ببینی کنون تیر گشتاسپی

دل شیر و پیکان لهراسپی

یکی تیر بر ترگ رستم بزد

چنان کز کمان سواران سزد

تهمتن گز اندر کمان راند زود

بران سان که سیمرغ فرموده بود

بزد تیر بر چشم اسفندیار

سیه شد جهان پیش آن نامدار

خم آورد بالای سرو سهی

ازو دور شد دانش و فرهی

نگون شد سر شاه یزدان‌پرست

بیفتاد چاچی کمانش ز دست

گرفته بش و یال اسپ سیاه

ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چنین گفت رستم به اسفندیار

که آوردی آن تخم زفتی به بار

تو آنی که گفتی که رویین تنم

بلند آسمان بر زمین بر زنم

من از شست تو هشت تیر خدنگ

بخوردم ننالیدم از نام و ننگ

به یک تیر برگشتی از کارزار

بخفتی بران بارهٔ نامدار

هم‌اکنون به خاک اندر آید سرت

بسوزد دل مهربان مادرت

هم‌انگه سر نامبردار شاه

نگون اندر آمد ز پشت سیاه

زمانی همی بود تا یافت هوش

بر خاک بنشست و بگشاد گوش

سر تیر بگرفت و بیرون کشید

همی پر و پیکانش در خون کشید

همانگه به بهمن رسید آگهی

که تیره شد آن فر شاهنشهی

بیامد به پیش پشوتن بگفت

که پیکار ما گشت با درد جفت

تن ژنده پیل اندر آمد به خاک

دل ما ازین درد کردند چاک

برفتد هر دو پیاده دوان

ز پیش سپه تا بر پهلوان

بدیدند جنگی برش پر ز خون

یکی تیر پرخون به دست اندرون

پشوتن بر و جامه را کرد چاک

خروشان به سر بر همی کرد خاک

همی گشت بهمن به خاک اندرون

بمالید رخ را بدان گرم خون

پشوتن همی گفت راز جهان

که داند ز دین‌آوران و مهان

چو اسفندیاری که از بهر دین

به مردی برآهیخت شمشیر کین

جهان کرد پاک از بد بت‌پرست

به بد کار هرگز نیازید دست

به روز جوانی هلاک آمدش

سر تاجور سوی خاک آمدش

بدی را کزو هست گیتی به درد

پرآزار ازو جان آزاد مرد

فراوان برو بگذرد روزگار

که هرگز نبیند بد کارزار

جوانان گرفتندش اندر کنار

همی خون ستردند زان شهریار

پشوتن بروبر همی مویه کرد

رخی پر ز خون و دلی پر ز درد

همی گفت زار ای یل اسفندیار

جهانجوی و از تخمهٔ شهریار

که کند این چنین کوه جنگی ز جای

که افگند شیر ژیان را ز پای

که کند این پسندیده دندان پیل

که آگند با موج دریای نیل

چه آمد برین تخمه از چشم بد

که بر بدکنش بی‌گمان بد رسد

کجا شد به رزم اندرون ساز تو

کجا شد به بزم آن خوش آواز تو

کجا شد دل و هوش و آیین تو

توانایی و اختر و دین تو

چو کردی جهان را ز بدخواه پاک

نیامدت از پیل وز شیر باک

کنون آمدت سودمندی به کار

که در خاک بیند ترا روزگار

که نفرین برین تاج و این تخت باد

بدین کوشش بیش و این بخت باد

که چو تو سواری دلیر و جوان

سرافراز و دانا و روشن‌روان

بدین سان شود کشته در کارزار

به زاری سرآید برو روزگار

که مه تاج بادا و مه تخت شاه

مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه

چنین گفت پر دانش اسفندیار

که ای مرد دانای به روزگار

مکن خویشتن پیش من بر تباه

چنین بود بهر من از تاج و گاه

تن کشته را خاک باشد نهال

تو از کشتن من بدین سان منال

کجا شد فریدون و هوشنگ و جم

ز باد آمده باز گردد به دم

همان پاک‌زاده نیاکان ما

گزیده سرافراز و پاکان ما

برفتند و ما را سپردند جای

نماند کس اندر سپنجی سرای

فراوان بکوشیدم اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

که تا رای یزدان به جای آورم

خرد را بدین رهنمای آورم

چو از من گرفت ای سخن روشنی

ز بد بسته شد راه آهرمنی

زمانه بیازید چنگال تیز

نبد زو مرا روزگار گریز

امید من آنست کاندر بهشت

دل‌افروز من بدرود هرچ کشت

به مردی مرا پور دستان نکشت

نگه کن بدین گز که دارم به مشت

بدین چوب شد روزگارم به سر

ز سیمرغ وز رستم چاره‌گر

فسونها و نیرنگها زال ساخت

که اروند و بند جهان او شناخت

چو اسفندیار این سخن یاد کرد

بپیچید و بگریست رستم به درد

چنین گفت کز دیو ناسازگار

ترا بهره رنج من آمد به کار

چنانست کو گفت یکسر سخن

ز مردی به کژی نیفگند بن

که تا من به گیتی کمر بسته‌ام

بسی رزم گردنکشان جسته‌ام

سواری ندیدم چو اسفندیار

زره‌دار با جوشن کارزار

چو بیچاره برگشتم از دست اوی

بدیدم کمان و بر و شست اوی

سوی چاره گشتم ز بیچارگی

بدادم بدو سر به یکبارگی

زمان ورا در کمان ساختم

چو روزش سرآمد بینداختم

گر او را همی روز باز آمدی

مرا کار گز کی فراز آمدی

ازین خاک تیره بباید شدن

به پرهیز یک دم نشاید زدن

همانست کز گز بهانه منم

وزین تیرگی در فسانه منم

بخش ۲۹

چنین گفت با رستم اسفندیار

که اکنون سرآمد مرا روزگار

تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی

که ما را دگرگونه‌تر گشت رای

مگر بشنوی پند و اندرز من

بدانی سر مایه و ارز من

بکوشی و آن را بجای آوری

بزرگی برین رهنمای آوری

تهمتن به گفتار او داد گوش

پیاده بیامد برش با خروش

همی ریخت از دیدگان آب گرم

همی مویه کردش به آوای نرم

چو دستان خبر یافت از رزمگاه

ز ایوان چو باد اندر آمد به راه

ز خانه بیامد به دشت نبرد

دو دیده پر از آب و دل پر ز درد

زواره فرامرز چون بیهشان

برفتند چندی ز گردنکشان

خروشی برآمد ز آوردگاه

که تاریک شد روی خورشید و ماه

به رستم چنین گفت زال ای پسر

ترا بیش گریم به درد جگر

که ایدون شنیدم ز دانای چین

ز اخترشناسان ایران زمین

که هرکس که او خون اسفندیار

بریزد سرآید برو روزگار

بدین گیتیش شوربختی بود

وگر بگذرد رنج و سختی بود

چنین گفت با رستم اسفندیار

که از تو ندیدم بد روزگار

زمانه چنین بود و بود آنچ بود

سخن هرچ گویم بباید شنود

بهانه تو بودی پدر بد زمان

نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان

مرا گفت رو سیستان را بسوز

نخواهم کزین پس بود نیمروز

بکوشید تا لشکر و تاج و گنج

بدو ماند و من بمانم به رنج

کنون بهمن این نامور پور من

خردمند و بیدار دستور من

بمیرم پدروارش اندر پذیر

همه هرچ گویم ترا یادگیر

به زابلستان در ورا شاد دار

سخنهای بدگوی را یاد دار

بیاموزش آرایش کارزار

نشستنگه بزم و دشت شکار

می و رامش و زخم چوگان و کار

بزرگی و برخوردن از روزگار

چنین گفت جاماسپ گم بوده نام

که هرگز به گیتی مبیناد کام

که بهمن ز من یادگاری بود

سرافرازتر شهریاری بود

تهمتن چو بشنید بر پای خاست

ببر زد به فرمان او دست راست

که تو بگذری زین سخن نگذرم

سخن هرچ گفتی به جای آورم

نشانمش بر نامور تخت عاج

نهم بر سرش بر دلارای تاج

ز رستم چو بشنید گویا سخن

بدو گفت نوگیر چون شد کهن

چنان دان که یزدان گوای منست

برین دین به رهنمای منست

کزین نیکویها که تو کرده‌ای

ز شاهان پیشین که پرورده‌ای

کنون نیک نامت به بد بازگشت

ز من روی گیتی پرآواز گشت

غم آمد روان ترا بهره زین

چنین بود رای جهان‌آفرین

چنین گفت پس با پشوتن که من

نجویم همی زین جهان جز کفن

چو من بگذرم زین سپنجی سرای

تو لشکر بیارای و شو باز جای

چو رفتی به ایران پدر را بگوی

که چون کام یابی بهانه مجوی

زمانه سراسر به کام تو گشت

همه مرزها پر ز نام تو گشت

امیدم نه این بود نزدیک تو

سزا این بد از جان تاریک تو

جهان راست کردم به شمشیر داد

به بد کس نیارست کرد از تو یاد

به ایران چو دین بهی راست شد

بزرگی و شاهی مرا خواست شد

به پیش سران پندها دادیم

نهانی به کشتن فرستادیم

کنون زین سخن یافتی کام دل

بیارای و بنشین به آرام دل

چو ایمن شدی مرگ را دور کن

به ایوان شاهی یکی سور کن

ترا تخت سختی و کوشش مرا

ترا نام تابوت و پوشش مرا

چه گفت آن جهاندیده دهقان پیر

که نگریزد از مرگ پیکان تیر

مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه

روانم ترا چشم دارد به راه

چو آیی بهم پیش داور شویم

بگوییم و گفتار او بشنویم

کزو بازگردی به مادر بگوی

که سیر آمد از رزم پرخاشجوی

که با تیر او گبر چون باد بود

گذر کرده بر کوه پولاد بود

پس من تو زود آیی ای مهربان

تو از من مرنج و مرنجان روان

برهنه مکن روی بر انجمن

مبین نیز چهر من اندر کفن

ز دیدار زاری بیفزایدت

کس از بخردان نیز نستایدت

همان خواهران را و جفت مرا

که جویا بدندی نهفت مرا

بگویی بدان پرهنر بخردان

که پدرود باشید تا جاودان

ز تاج پدر بر سرم بد رسید

در گنج را جان من شد کلید

فرستادم اینک به نزدیک او

که شرم آورد جان تاریک او

بگفت این و برزد یکی تیز دم

که بر من ز گشتاسپ آمد ستم

هم‌انگه برفت از تنش جان پاک

تن خسته افگنده بر تیره خاک

تهمتن بنزد پشوتن رسید

همه جامه بر تن سراسر درید

بر و جامه رستم همی پاره کرد

سرش پر ز خاک و دلش پر ز درد

همی گفت زار ای نبرده سوار

نیا شاه جنگی پدر شهریار

به خوبی شده در جهان نام من

ز گشتاسپ بد شد سرانجام من

چو بسیار بگریست با کشته گفت

که ای در جهان شاه بی‌یار و جفت

روان تو بادا میان بهشت

بداندیش تو بدرود هرچ کشت

زواره بدو گفت کای نامدار

نبایست پذرفت زو زینهار

ز دهقان تو نشنیدی آن داستان

که یاد آرد از گفتهٔ باستان

که گر پروری بچهٔ نره‌شیر

شود تیزدندان و گردد دلیر

چو سر برکشد زود جوید شکار

نخست اندر آید به پروردگار

دو پهلو برآشفته از خشم بد

نخستین ازان بد به زابل رسد

چو شد کشته شاهی چو اسفندیار

ببینند ازین پس بد روزگار

ز بهمن رسد بد به زابلستان

بپیچند پیران کابلستان

نگه کن که چون او شود تاجدار

به پیش آورد کین اسفندیار

بدو گفت رستم که با آسمان

نتابد بداندیش و نیکی گمان

من آن برگزیدم که چشم خرد

بدو بنگرد نام یاد آورد

گر او بد کند پیچد از روزگار

تو چشم بلا را به تندی مخار

بخش ۳۰

یکی نغز تابوت کرد آهنین

بگسترد فرشی ز دیبای چین

بیندود یک روی آهن به قیر

پراگند بر قیر مشک و عبیر

ز دیبای زربفت کردش کفن

خروشان برو نامدار انجمن

ازان پس بپوشید روشن برش

ز پیروزه بر سر نهاد افسرش

سر تنگ تابوت کردند سخت

شد آن بارور خسروانی درخت

چل اشتر بیاورد رستم گزین

ز بالا فروهشته دیبای چین

دو اشتر بدی زیر تابوت شاه

چپ و راست پیش و پس‌اندر سپاه

همه خسته روی و همه کنده موی

زبان شاه گوی و روان شاه‌جوی

بریده بش و دم اسپ سیاه

پشوتن همی برد پیش سپاه

برو بر نهاده نگونسار زین

ز زین اندرآویخته گرز کین

همان نامور خود و خفتان اوی

همان جوله و مغفر جنگجوی

سپه رفت و بهمن به زابل بماند

به مژگان همی خون دل برفشاند

تهمتن ببردش به ایوان خویش

همی پرورانید چون جان خویش

به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه

نگون شد سر نامبردار شاه

همی جامه را چاک زد بر برش

به خاک اندر آمد سر و افسرش

خروشی برآمد ز ایوان به زار

جهان شد پر از نام اسفندیار

به ایران ز هر سو که رفت آگهی

بینداخت هرکس کلاه مهی

همی گفت گشتاسپ کای پاک دین

که چون تو نبیند زمان و زمین

پس از روزگار منوچهر باز

نیامد چو تو نیز گردنفراز

بیالود تیغ و بپالود کیش

مهان را همی داشت بر جای خویش

بزرگان ایران گرفتند خشم

ز آزرم گشتاسپ شستند چشم

به آواز گفتند کای شوربخت

چو اسفندیاری تو از بهر تخت

به زابل فرستی به کشتن دهی

تو بر گاه تاج مهی برنهی

سرت را ز تاج کیان شرم باد

به رفتن پی اخترت نرم باد

برفتند یکسر ز ایوان او

پر از خاک شد کاخ و دیوان او

چو آگاه شد مادر و خواهران

ز ایوان برفتند با دختران

برهنه سر و پای پرگرد و خاک

به تن بر همه جامه کردند چاک

پشوتن همی رفت گریان به راه

پس پشت تابوت و اسپ سیاه

زنان از پشوتن درآویختند

همی خون ز مژگان فرو ریختند

که این بند تابوت را برگشای

تن خسته یک بار ما را نمای

پشوتن غمی شد میان زنان

خروشان و گوشت از دو بازو کنان

به آهنگران گفت سوهان تیز

بیارید کامد کنون رستخیز

سر تنگ تابوت را باز کرد

به نوی یکی مویه آغاز کرد

چو مادرش با خواهران روی شاه

پر از مشک دیدند ریش سیاه

برفتند یکسر ز بالین شاه

خروشان به نزدیک اسپ سیاه

بسودند پر مهر یال و برش

کتایون همی ریخت خاک از برش

کزو شاه را روز برگشته بود

به آورد بر پشت او کشته بود

کزین پس کرا برد خواهی به جنگ

کرا داد خواهی به چنگ نهنگ

به یالش همی اندرآویختند

همی خاک بر تارکش ریختند

به ابر اندر آمد خروش سپاه

پشوتن بیامد به ایوان شاه

خروشید و دیدش نبردش نماز

بیامد به نزدیک تختش فراز

به آواز گفت ای سر سرکشان

ز برگشتن بختت آمد نشان

ازین با تن خویش بد کرده‌ای

دم از شهر ایران برآورده‌ای

ز تو دور شد فره و بخردی

بیابی تو بادافره ایزدی

شکسته شد این نامور پشت تو

کزین پس بود باد در مشت تو

پسر را به خون دادی از بهر تخت

که مه تخت بیناد چشمت مه بخت

جهانی پر از دشمن و پر بدان

نماند بتو تاج تا جاودان

بدین گیتیت در نکوهش بود

به روز شمارت پژوهش بود

بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد

که ای شوم بدکیش و بدزاد مرد

ز گیتی ندانی سخن جز دروغ

به کژی گرفتی ز هرکس فروغ

میان کیان دشمنی افگنی

همی این بدان آن بدین برزنی

ندانی همی جز بد آموختن

گسستن ز نیکی بدی توختن

یکی کشت کردی تو اندر جهان

که کس ندرود آشکار و نهان

بزرگی به گفتار تو کشته شد

که روز بزرگان همه گشته شد

تو آموختی شاه را راه کژ

ایا پیر بی‌راه و کوتاه و کژ

تو گفتی که هوش یل اسفندیار

بود بر کف رستم نامدار

بگفت این و گویا زبان برگشاد

همه پند و اندرز او کرد یاد

هم اندرز بهمن به رستم بگفت

برآورد رازی که بود از نهفت

چو بشنید اندرز او شهریار

پشیمان شد از کار اسفندیار

پشوتن بگفت آنچ بودش نهان

به آواز با شهریار جهان

چو پردخته گشت از بزرگان سرای

برفتند به آفرید و همای

به پیش پدر بر بخستند روی

ز درد برادر بکندند موی

به گشتاسپ گفتند کای نامدار

نیندیشی از کار اسفندیار

کجا شد نخستین به کین زریر

همی گور بستد ز چنگال شیر

ز ترکان همی کین او بازخواست

بدو شد همی پادشاهیت راست

به گفتار بدگوش کردی به بند

بغل گران و به گرز و کمند

چو او بسته آمد نیا کشته شد

سپه را همه روز برگشته شد

چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ

همه زندگانی شد از رنج تلخ

چو ما را که پوشیده داریم روی

برهنه بیاورد ز ایوان به کوی

چو نوش‌آذر زردهشتی بکشت

گرفت آن زمان پادشاهی به مشت

تو دانی که فرزند مردی چه کرد

برآورد ازیشان دم و دود و گرد

ز رویین دژ آورد ما را برت

نگهبان کشور بد و افسرت

از ایدر به زابل فرستادیش

بسی پند و اندرزها دادیش

که تا از پی تاج بیجان شود

جهانی برو زار و پیچان شود

نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال

تو کشتی مر او را چو کشتی منال

ترا شرم بادا ز ریش سپید

که فرزند کشتی ز بهر امید

جهاندار پیش از تو بسیار بود

که بر تخت شاهی سزاوار بود

به کشتن ندادند فرزند را

نه از دودهٔ خویش و پیوند را

چنین گفت پس با پشوتن که خیز

برین آتش تیزبر آب ریز

بیامد پشوتن ز ایوان شاه

زنان را بیاورد زان جایگاه

پشوتن چنین گفت با مادرش

که چندین به تنگی چه کوبی درش

که او شاد خفتست و روشن‌روان

چو سیر آمد از مرز و از مرزبان

بپذرفت مادر ز دین‌دار پند

به داد خداوند کرد او پسند

ازان پس به سالی به هر برزنی

به ایران خروشی بد و شیونی

ز تیر گز و بند دستان زال

همی مویه کردند بسیار سال

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *