شاهنامه فردوسی/ قسمت اول

داستان رستم و اسفندیار - بخش 2

بخش ۱۳

چو رستم برفت از لب هیرمند

پراندیشه شد نامدار بلند

پشوتن که بد شاه را رهنمای

بیامد هم‌انگه به پرده سرای

چنین گفت با او یل اسفندیار

که کاری گرفتیم دشخوار خوار

به ایوان رستم مرا کار نیست

ورا نزد من نیز دیدار نیست

همان گر نیاید نخوانمش نیز

گر از ما یکی را برآید قفیز

دل زنده از کشته بریان شود

سر از آشناییش گریان شود

پشوتن بدو گفت کای نامدار

برادر که یابد چو اسفندیار

به یزدان که دیدم شما را نخست

که یک نامور با دگر کین نجست

دلم گشت زان کار چون نوبهار

هم از رستم و هم از اسفندیار

چو در کارتان باز کردم نگاه

ببندد همی بر خرد دیو راه

تو آگاهی از کار دین و خرد

روانت همیشه خرد پرورد

بپرهیز و با جان ستیزه مکن

نیوشنده باش از برادر سخن

شنیدم همه هرچ رستم بگفت

بزرگیش با مردمی بود جفت

نساید دو پای ورا بند تو

نیاید سبک سوی پیوند تو

سوار جهان پور دستان سام

به بازی سراندر نیارد به دام

چنو پهلوانی ز گردنکشان

ندادست دانا به گیتی نشان

چگونه توان کرد پایش به بند

مگوی آنکه هرگز نیاید پسند

سخنهای ناخوب و نادلپذیر

سزد گر نگوید یل شیرگیر

بترسم که این کار گردد دراز

به زشتی میان دو گردن فراز

بزرگی و از شاه داناتری

به مردی و گردی تواناتری

یکی بزم جوید یکی رزم و کین

نگه کن که تا کیست با آفرین

چنین داد پاسخ ورا نامدار

که گر من بپیچم سر از شهریار

بدین گیتی‌اندر نکوهش بود

همان پیش یزدان پژوهش بود

دو گیتی به رستم نخواهم فروخت

کسی چشم دین را به سوزن ندوخت

بدو گفت هر چیز کامد ز پند

تن پاک و جان ترا سودمند

همه گفتم اکنون بهی برگزین

دل شهریاران نیازد به کین

سپهبد ز خوالیگران خواست خوان

کسی را نفرمود کو را بخوان

چو نان خورده شد جام می برگرفت

ز رویین دژ آنگه سخن درگرفت

ازان مردی خود همی یاد کرد

به یاد شهنشاه جامی بخورد

همی بود رستم به ایوان خویش

ز خوردن نگه داشت پیمان خویش

چو چندی برآمد نیامد کسی

نگه کرد رستم به ره بر بسی

چو هنگام نان خوردن اندر گذشت

ز مغز دلیر آب برتر گذشت

بخندید و گفت ای برادر تو خوان

بیارای و آزادگان را بخوان

گرینست آیین اسفندیار

تو آیین این نامور یاد دار

بفرمود تا رخش را زین کنند

همان زین به آرایش چین کنند

شوم باز گویم به اسفندیار

کجا کار ما را گرفتست خوار

بخش ۱۴

نشست از بر رخش چون پیل مست

یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست

بیامد دمان تا به نزدیک آب

سپه را به دیدار او بد شتاب

هرانکس که از لشکر او را بدید

دلش مهر و پیوند او برگزید

همی گفت هرکس که این نامدار

نماند به کس جز به سام سوار

برین کوههٔ زین که آهنست

همان رخش گویی که آهرمنست

اگر هم نبردش بود ژنده پیل

برافشاند از تارک پیل نیل

کسی مرد ازین سان به گیتی ندید

نه از نامداران پیشین شنید

خرد نیست اندر سر شهریار

که جوید ازین نامور کارزار

برین سان همی از پی تاج و گاه

به کشتن دهد نامداری چو ماه

به پیری سوی گنج یازان ترست

به مهر و به دیهیم نازان ترست

همی آمد از دور رستم چو شیر

به زیر اندرون اژدهای دلیر

چو آمد به نزدیک اسفندیار

هم‌انگه پذیره شدش نامدار

بدو گفت رستم که ای پهلوان

نوآیین و نوساز و فرخ جوان

خرامی نیرزید مهمان تو

چنین بود تا بود پیمان تو

سخن هرچ گویم همه یاد گیر

مشو تیز با پیر بر خیره خیر

همی خویشتن را بزرگ آیدت

وزین نامداران سترگ آیدت

همانا به مردی سبک داریم

به رای و به دانش تنک داریم

به گیتی چنان دان که رستم منم

فروزندهٔ تخم نیرم منم

بخاید ز من چنگ دیو سپید

بسی جادوان را کنم ناامید

بزرگان که دیدند ببر مرا

همان رخش غران هژبر مرا

چو کاموس جنگی چو خاقان چین

سواران جنگی و مردان کین

که از پشت زینشان به خم کمند

ربودم سر و پای کردم به بند

نگهدار ایران و توران منم

به هر جای پشت دلیران منم

ازین خواهش من مشو بدگمان

مدان خویشتن برتر از آسمان

من از بهر این فر و اورند تو

بجویم همی رای و پیوند تو

نخواهم که چون تو یکی شهریار

تبه دارد از چنگ من روزگار

که من سام یل را بخوانم دلیر

کزو بیشه بگذاشتی نره شیر

به گیتی منم زو کنون یادگار

دگر شاهزاده یل اسفندیار

بسی پهلوان جهان بوده‌ام

سخنها ز هر گونه بشنوده‌ام

سپاسم ز یزدان که بگذشت سال

بدیدم یکی شاه فرخ همال

که کین خواهد از مرد ناپاک دین

جهانی برو بر کنند آفرین

توی نامور پرهنر شهریار

به جنگ اندرون افسر کارزار

بخندید از رستم اسفندیار

بدو گفت کای پور سام سوار

شدی تنگدل چون نیامد خرام

نجستم همی زین سخن کام و نام

چنین گرم بد روز و راه دراز

نکردم ترا رنجه تندی مساز

همی گفتم از بامداد پگاه

به پوزش بسازم سوی داد راه

به دیدار دستان شوم شادمان

به تو شاد دارم روان یک زمان

کنون تو بدین رنج برداشتی

به دشت آمدی خانه بگذاشتی

به آرام بنشین و بردار جام

ز تندی و تیزی مبر هیچ نام

به دست چپ خویش بر جای کرد

ز رستم همی مجلس آرای کرد

جهاندیده گفت این نه جای منست

بجایی نشینم که رای منست

تهمن بفرمود کز دست راست

نشستی بیارای ازان کم سزاست

چنین گفت با شاهزاده به خشم

که آیین من بین و بگشای چشم

هنر بین و این نامور گوهرم

که از تخمهٔ سام کنداورم

هنر باید از مرد و فر و نژاد

کفی راد دارد دلی پر ز داد

سزاوار من گر ترا نیست جای

مرا هست پیروزی و هوش و رای

ازان پس بفرمود فرزند شاه

که کرسی زرین نهد پیش گاه

بدان تا گو نامور پهلوان

نشیند بر شهریار جوان

بیامد بران کرسی زر نشست

پر از خشم بویا ترنجی بدست

بخش ۱۵

چنین گفت با رستم اسفندیار

که ای نیک دل مهتر نامدار

من ایدون شنیدستم از بخردان

بزرگان و بیداردل موبدان

ازان برگذشته نیاکان تو

سرافراز و دین‌دار و پاکان تو

که دستان بدگوهر دیوزاد

به گیتی فزونی ندارد نژاد

فراوان ز سامش نهان داشتند

همی رستخیز جهان داشتند

تنش تیره بد موی و رویش سپید

چو دیدش دل سام شد ناامید

بفرمود تا پیش دریا برند

مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند

بیامد بگسترد سیمرغ پر

ندید اندرو هیچ آیین و فر

ببردش به جایی که بودش کنام

ز دستان مر او را خورش بود کام

اگر چند سیمرغ ناهار بود

تن زال پیش اندرش خوار بود

بینداختش پس به پیش کنام

به دیدار او کس نبد شادکام

همی خورد افگنده مردار اوی

ز جامه برهنه تن خوار اوی

چو افگند سیمرغ بر زال مهر

برو گشت زین گونه چندی سپهر

ازان پس که مردار چندی چشید

برهنه سوی سیستانش کشید

پذیرفت سامش ز بی‌بچگی

ز نادانی و دیوی و غرچگی

خجسته بزرگان و شاهان من

نیای من و نیکخواهان من

ورا برکشیدند و دادند چیز

فراوان برین سال بگذشت نیز

یکی سرو بد نابسوده سرش

چو با شاخ شد رستم آمد برش

ز مردی و بالا و دیدار اوی

به گردون برآمد چنین کار اوی

برین گونه پادشاهی گرفت

ببالید و ناپارسایی گرفت

بخش ۱۶

بدو گفت رستم که آرام گیر

چه گویی سخنهای نادلپذیر

دلت بیش کژی بپالد همی

روانت ز دیوان ببالد همی

تو آن گوی کز پادشاهان سزاست

نگوید سخن پادشا جز که راست

جهاندار داند که دستان سام

بزرگست و بادانش و نیک‌نام

همان سام پور نریمان بدست

نریمان گرد از کریمان بدست

بزرگست و گرشاسپ بودش پدر

به گیتی بدی خسرو تاجور

همانا شنیدستی آواز سام

نبد در زمانه چنو نیک‌نام

بکشتش به طوس اندرون اژدها

که از چنگ او کس نیابد رها

به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ

ورا کس ندیدی گریزان ز جنگ

به دریا سر ماهیان برفروخت

هم‌اندر هوا پر کرگس بسوخت

همی پیل را درکشیدی به دم

دل خرم از یاد او شدم دژم

و دیگر یکی دیو بُد بدگمان

تنش بر زمین و سرش بآسمان

که دریای چین تا میانش بدی

ز تابیدن خور زیانش بدی

همی ماهی از آب برداشتی

سر از گنبد ماه بگذاشتی

به خورشید ماهیش بریان شدی

ازو چرخ گردنده گریان نشدی

دو پتیاره زین گونه پیچان شدند

ز تیغ یلی هر دو بیجان شدند

همان مادرم دخت مهراب بود

بدو کشور هند شاداب بود

که ضحاک بودیش پنجم پدر

ز شاهان گیتی برآورده سر

نژادی ازین نامورتر کراست

خردمند گردن نپیچد ز راست

دگر آنک اندر جهان سربسر

یلان را ز من جست باید هنر

همان عهد کاوس دارم نخست

که بر من بهانه نیارند جست

همان عهد کیخسرو دادگر

که چون او نبست از کیان کس کمر

زمین را سراسر همه گشته‌ام

بسی شاه بیدادگر کشته‌ام

چو من برگذشتم ز جیحون بر آب

ز توران به چین آمد افراسیاب

ز کاوس در جنگ هاماوران

به تنها برفتم به مازندران

نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید

نه سنجه نه اولاد غندی نه بید

همی از پی شاه فرزند را

بکشتم دلیر خردمند را

که گردی چو سهراب هرگز نبود

به زور و به مردی و رزم آزمود

ز پانصد همانا فزونست سال

که تا من جدا گشتم از پشت زال

همی پهلوان بودم اندر جهان

یکی بود با آشکارم نهان

به سان فریدون فرخ‌نژاد

که تاج بزرگی به سر بر نهاد

ز تخت اندرآورد ضحاک را

سپرد آن سر و تاج او خاک را

دگر سام کو بود ما را نیا

ببرد از جهان دانش و کیمیا

سه دیگر که چون من ببستم کمر

تن آسان شد اندر جهان تاجور

بران خرمی روز هرگز نبود

پی مرد بی‌راه بر دز نبود

که من بودم اندر جهان کامران

مرا بود شمشیر و گرز گران

بدان گفتم این تا بدانی همه

تو شاهی و گردنکشان چون رمه

تو اندر زمانه رسیده نوی

اگر چند با فر کیخسروی

تن خویش بینی همی در جهان

نه‌ای آگه از کارهای نهان

چو بسیار شد گفتها می‌خوریم

به می جان اندیشه را بشکریم

بخش ۱۷

چو از رستم اسفندیار این شنید

بخندید و شادان دلش بردمید

بدو گفت ازین رنج و کردار تو

شنیدم همه درد و تیمار تو

کنون کارهایی که من کرده‌ام

ز گردنکشان سر برآورده‌ام

نخستین کمر بستم از بهر دین

تهی کردم از بت‌پرستان زمین

کس از جنگجویان گیتی ندید

که از کشتگان خاک شد ناپدید

نژاد من از تخم گشتاسپست

که گشتاسپ از تخم لهراسپست

که لهراسپ بد پور اورند شاه

که او را بدی از مهان تاج و گاه

هم اورند از گوهر کی‌پشین

که کردی پدر بر پشین آفرین

پشین بود از تخمهٔ کیقباد

خردمند شاهی دلش پر ز داد

همی رو چنین تا فریدون شاه

که شاه جهان بود و زیبای گاه

همان مادرم دختر قیصرست

کجا بر سر رومیان افسرست

همان قیصر از سلم دارد نژاد

ز تخم فریدون با فر و داد

همان سلم پور فریدون گرد

که از خسروان نام شاهی ببرد

بگویم من و کس نگوید که نیست

که بی‌راه بسیار و راه اندکیست

تو آنی که پیش نیاکان من

بزرگان بیدار و پاکان من

پرستنده بودی همی با نیا

نجویم همی زین سخن کیمیا

بزرگی ز شاهان من یافتی

چو در بندگی تیز بشتافتی

ترا بازگویم همه هرچ هست

یکی گر دروغست بنمای دست

که تا شاه گشتاسپ را داد تخت

میان بسته دارم به مردی و بخت

هرانکس که رفت از پی دین به چین

بکردند زان پس برو آفرین

ازان پس که ما را به گفت گرزم

ببستم پدر دور کردم ز بزم

به لهراسپ از بند من بد رسید

شد از ترک روی زمین ناپدید

بیاورد جاماسپ آهنگران

که ما را گشاید ز بند گران

همان کار آهنگران دیر بود

مرا دل بر آهنگ شمشیر بود

دلم تنگ شد بانگشان بر زدم

تن از دست آهنگران بستدم

برافراختم سر ز جای نشست

غل و بند بر هم شکستم به دست

گریزان شد ارجاسپ از پیش من

بران سان یکی نامدار انجمن

به مردی ببستم کمر بر میان

همی رفتم از پس چو شیر ژیان

شنیدی که در هفتخوان پیش من

چه آمد ز شیران و از اهرمن

به چاره به رویین‌دژ اندر شدم

جهانی بران گونه بر هم زدم

بجستم همه کین ایرانیان

به خون بزرگان ببستم میان

به توران و چین آنچ من کرده‌ام

همان رنج و سختی که من برده‌ام

همانا ندیدست گور از پلنگ

نه از شست ملاح کام نهنگ

ز هنگام تور و فریدون گرد

کس اندر جهان نام این دژ نبرد

یکی تیره دژ بر سر کوه بود

که از برتری دور از انبوه بود

چو رفتم همه بت‌پرستان بدند

سراسیمه برسان مستان بدند

به مردی من آن باره را بستدم

بتان را همه بر زمین بر زدم

برافراختم آتش زردهشت

که با مجمر آورده بود از بهشت

به پیروزی دادگر یک خدای

به ایران چنان آمدم باز جای

که ما را به هر جای دشمن نماند

به بتخانه‌ها در برهمن نماند

به تنها تن خویش جستم نبرد

به پرخاش تیمار من کس نخورد

سخنها به ما بر کنون شد دراز

اگر تشنه‌ای جام می را فراز

بخش ۱۸

چنین گفت رستم به اسفندیار

که کردار ماند ز ما یادگار

کنون داد ده باش و بشنو سخن

ازین نامبردار مرد کهن

اگر من نرفتی به مازندران

به گردن برآورده گرز گران

کجا بسته بد گیو و کاوس و طوس

شده گوش کر یکسر از بانگ کوس

که کندی دل و مغز دیو سپید

که دارد به بازوی خویش این امید

سر جادوان را بکندم ز تن

ستودان ندیدند و گور و کفن

ز بند گران بردمش سوی تخت

شد ایران بدو شاد و او نیکبخت

مرا یار در هفتخوان رخش بود

که شمشیر تیزم جهان‌بخش بود

وزان پس که شد سوی هاماوران

ببستند پایش به بند گران

ببردم ز ایرانیان لشکری

به جایی که بد مهتری گر سری

بکشتم به جنگ اندرون شاهشان

تهی کردم آن نامور گاهشان

جهاندار کاوس کی بسته بود

ز رنج و ز تیمار دل خسته بود

بیاوردم از بند کاوس را

همان گیو و گودرز و هم طوس را

به ایران بد افراسیاب آن زمان

جهان پر ز درد از بد بدگمان

به ایران کشیدم ز هاماوران

خود و شاه با لشکری بی‌کران

شب تیره تنها برفتم ز پیش

همه نام جستم نه آرام خویش

چو دید آن درفشان درفش مرا

به گوش آمدش بانگ رخش مرا

بپردخت ایران و شد سوی چین

جهان شد پر از داد و پر آفرین

گر از یال کاوس خون آمدی

ز پشتش سیاوش چون آمدی

وزو شاه کیخسرو پاک و راد

که لهراسپ را تاج بر سر نهاد

پدرم آن دلیر گرانمایه مرد

ز ننگ اندران انجمن خاک خورد

که لهراسپ را شاه بایست خواند

ازو در جهان نام چندین نماند

چه نازی بدین تاج گشتاسپی

بدین تازه آیین لهراسپی

که گوید برو دست رستم ببند

نبندد مرا دست چرخ بلند

که گر چرخ گوید مراکاین نیوش

به گرز گرانش بمالم دو گوش

من از کودکی تا شدستم کهن

بدین گونه از کس نبردم سخن

مرا خواری از پوزش و خواهش است

وزین نرم گفتن مرا کاهش است

ز تیزیش خندان شد اسفندیار

بیازید و دستش گرفت استوار

بدو گفت کای رستم پیلتن

چنانی که بشنیدم از انجمن

ستبرست بازوت چون ران شیر

برو یال چون اژدهای دلیر

میان تنگ و باریک همچون پلنگ

به ویژه کجا گرز گیرد به چنگ

بیفشارد چنگش میان سخن

ز برنا بخندید مرد کهن

ز ناخن فرو ریختش آب زرد

همانا نجنبید زان‌درد مرد

گرفت آن زمان دست مهتر به دست

چنین گفت کای شاه یزدان‌پرست

خنک شاه گشتاسپ آن نامدار

کجا پور دارد چو اسفندیار

خنک آنک چون تو پسر زاید او

همی فر گیتی بیفزاید او

همی گفت و چنگش به چنگ اندرون

همی داشت تا چهر او شد چو خون

همان ناخنش پر ز خوناب کرد

سپهبد بروها پر از تاب کرد

بخندید ازو فرخ اسفندیار

چنین گفت کای رستم نامدار

تو امروز می خور که فردا به رزم

بپیچی و یادت نیاید ز بزم

چو من زین زرین نهم بر سپاه

به سر بر نهم خسروانی کلاه

به نیزه ز اسپت نهم بر زمین

ازان پس نه پرخاش جویی نه کین

دو دستت ببندم برم نزد شاه

بگویم که من زو ندیدم گناه

بباشیم پیشش به خواهشگری

بسازیم هرگونه‌ای داوری

رهانم ترا از غم و درد و رنج

بیابی پس از رنج خوبی و گنج

بخندید رستم ز اسفندیار

بدو گفت سیر آیی از کارزار

کجا دیده‌ای رزم جنگاوران

کجا یافتی باد گرز گران

اگر بر جزین روی گردد سپهر

بپوشید میان دو تن روی مهر

به جای می سرخ کین آوریم

کمند نبرد و کمین آوریم

غو کوس خواهیم از آوای رود

به تیغ و به گوپال باشد درود

ببینی تو ای فرخ اسفندیار

گراییدن و گردش کارزار

چو فردا بیایی به دشت نبرد

به آورد مرد اندر آید به مرد

ز باره به آغوش بردارمت

ز میدان به نزدیک زال آرمت

نشانمت بر نامور تخت عاج

نهم بر سرت بر دل‌افروز تاج

کجا یافتستم من از کیقباد

به مینو همی جان او باد شاد

گشایم در گنج و هر خواسته

نهم پیش تو یکسر آراسته

دهم بی‌نیازی سپاه ترا

به چرخ اندر آرم کلاه ترا

ازان پس بیابم به نزدیک شاه

گرازان و خندان و خرم به راه

به مردی ترا تاج بر سر نهم

سپاسی به گشتاسپ زین بر نهم

ازان پس ببندم کمر بر میان

چنانچون ببستم به پیش کیان

همه روی پالیز بی خو کنم

ز شادی تن خویش را نو کنم

چو تو شاه باشی و من پهلوان

کسی را به تن در نباشد روان

بخش ۱۹

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که گفتار بیشی نیاید به کار

شکم گرسنه روز نیمی گذشت

ز گفتار پیکار بسیار گشت

بیارید چیزی که دارید خوان

کسی را که بسیار گوید مخوان

چو بنهاد رستم به خوردن گرفت

بماند اندر آن خوردن اندر شگفت

یل اسفندیار و گوان یکسره

ز هر سو نهادند پیشش بره

بفرمود مهتر که جام آورید

به جای می پخته خام آورید

ببینیم تا رستم اکنون ز می

چه گوید چه آرد ز کاوس کی

بیاورد یک جام می میگسار

که کشتی بکردی بروبر گذار

به یاد شهنشاه رستم بخورد

برآورد ازان چشمهٔ زرد گرد

همان جام را کودک میگسار

بیاورد پر بادهٔ شاهوار

چنین گفت پس با پشوتن به راز

که بر می نیاید به آبت نیاز

چرا آب بر جام می بفگنی

که تیزی نبید کهن بشکنی

پشوتن چنین گفت با میگسار

که بی‌آب جامی می افگن بیار

می آورد و رامشگران را بخواند

ز رستم همی در شگفتی بماند

چو هنگامهٔ رفتن آمد فراز

ز می لعل شد رستم سرفراز

چنین گفت با او یل اسفندیار

که شادان بدی تا بود روزگار

می و هرچ خوردی ترا نوش باد

روان دلاور پر از توش باد

بدو گفت رستم که ای نامدار

همیشه خرد بادت آموزگار

هران می که با تو خورم نوش گشت

روان خردمند را توش گشت

گر این کینه از مغز بیرون کنی

بزرگی و دانش برافزون کنی

ز دشت اندرآیی سوی خان من

بوی شاد یک چند مهمان من

سخن هرچ گفتم بجای آورم

خرد پیش تو رهنمای آورم

بیاسای چندی و با بد مکوش

سوی مردمی یاز و بازآر هوش

چنین گفت با او یل اسفندیار

که تخمی که هرگز نروید مکار

تو فردا ببینی ز مردان هنر

چو من تاختن را ببندم کمر

تن خویش را نیز مستای هیچ

به ایوان شو و کار فردا بسیچ

ببینی که من در صف کارزار

چنانم چو با باده و میگسار

چو از شهر زاول به ایران شوم

به نزدیک شاه و دلیران شوم

هنر بیش بینی ز گفتار من

مجوی اندرین کار تیمار من

دل رستم از غم پراندیشه شد

جهان پیش او چون یکی بیشه شد

که گر من دهم دست بند ورا

وگر سر فرازم گزند ورا

دو کارست هر دو به نفرین و بد

گزاینده رسمی نو آیین و بد

هم از بند او بد شود نام من

بد آید ز گشتاسپ انجام من

به گرد جهان هرک راند سخن

نکوهیدن من نگردد کهن

که رستم ز دست جوانی بخست

به زاول شد و دست او را ببست

همان نام من بازگردد به ننگ

نماند ز من در جهان بوی و رنگ

وگر کشته آید به دشت نبرد

شود نزد شاهان مرا روی زرد

که او شهریاری جوان را بکشت

بدان کو سخن گفت با او درشت

برین بر پس از مرگ نفرین بود

همان نام من نیز بی‌دین بود

وگر من شوم کشته بر دست اوی

نماند به زاولستان رنگ و بوی

شکسته شود نام دستان سام

ز زابل نگیرد کسی نیز نام

ولیکن همی خوب گفتار من

ازین پس بگویند بر انجمن

چنین گفت پس با سرافراز مرد

که اندیشه روی مرا زرد کرد

که چندین بگویی تو از کار بند

مرا بند و رای تو آید گزند

مگر کاسمانی سخن دیگرست

که چرخ روان از گمان برترست

همه پند دیوان پذیری همی

ز دانش سخن برنگیری همی

ترا سال برنامد از روزگار

ندانی فریب بد شهریار

تو یکتادلی و ندیده‌جهان

جهانبان به مرگ تو کوشد نهان

گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت

نیابد همی سیری از تاج و تخت

به گرد جهان بر دواند ترا

بهر سختئی پروراند ترا

به روی زمین یکسر اندیشه کرد

خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد

که تا کیست اندر جهان نامدار

کجا سر نپیچاند از کارزار

کزان نامور بر تو آید گزند

بماند بدو تاج و تخت بلند

که شاید که بر تاج نفرین کنیم

وزین داستان خاک بالین کنیم

همی جان من در نکوهش کنی

چرا دل نه اندر پژوهش کنی

به تن رنج کاری تو بر دست خویش

جز از بدگمانی نیایدت پیش

مکن شهریارا جوانی مکن

چنین بر بلا کامرانی مکن

دل ما مکن شهریارا نژند

میاور به جان خود و من گزند

ز یزدان و از روی من شرم‌دار

مخور بر تن خویشتن زینهار

ترا بی‌نیازیست از جنگ من

وزین کوشش و کردن آهنگ من

زمانه همی تاختت با سپاه

که بر دست من گشت خواهی تباه

بماند به گیتی ز من نام بد

به گشتاسپ بادا سرانجام بد

چو بشنید گردنکش اسفندیار

بدو گفت کای رستم نامدار

به دانای پیشی نگر تا چه گفت

بدانگه که جان با خرد کرد جفت

که پیر فریبنده کانا بود

وگر چند پیروز و دانا بود

تو چندین همی بر من افسون کنی

که تا چنبر از یال بیرون کنی

تو خواهی که هرکس که این بشنود

بدین خوب گفتار تو بگرود

مرا پاک خوانند ناپاک رای

ترا مرد هشیار نیکی‌فزای

بگویند کو با خرام و نوید

بیامد ورا کرد چندی امید

سپهبد ز گفتار او سر بتافت

ازان پس که جز جنگ کاری نیافت

همی خواهش او همه خوار داشت

زبانی پر از تلخ گفتار داشت

بدانی که من سر ز فرمان شاه

نتابم نه از بهر تخت و کلاه

بدو یابم اندر جهان خوب و زشت

بدویست دوزخ بدو هم بهشت

ترا هرچ خوردی فزاینده باد

بداندیشگان را گزاینده باد

تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی

سخن هرچ دیدی به دستان بگوی

سلیحت همه جنگ را ساز کن

ازین پس مپیمای با من سخن

پگاه آی در جنگ من چاره‌ساز

مکن زین سپس کار بر خود دراز

تو فردا ببینی به آوردگاه

که گیتی شود پیش چشمت سیاه

بدانی که پیکار مردان مرد

چگونه بود روز جنگ و نبرد

بدو گفت رستم که ای شیرخوی

ترا گر چنین آمدست آرزوی

ترا بر تگ رخش مهمان کنم

سرت را به گوپال درمان کنم

تو در پهلوی خویش بشنیده‌ای

به گفتار ایشان بگرویده‌ای

که تیغ دلیران بر اسفندیار

به آوردگه بر، نیاید به کار

ببینی تو فردا سنان مرا

همان گرد کرده عنان مرا

که تا نیز با نامداران مرد

به خویی به آوردگه بر، نبرد

لب مرد برنا پر از خنده شد

همی گوهر آن خنده را بنده شد

به رستم چنین گفت کای نامجوی

چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی

چو فردا بیابی به دشت نبرد

ببینی تو آورد مردان مرد

نه من کوهم و زیرم اسپی چوکوه

یگانه یکی مردمم چون گروه

گر از گرز من باد یابد سرت

بگرید به درد جگر مادرت

وگر کشته آیی به آوردگاه

ببندمت بر زین برم نزد شاه

بدان تا دگر بنده با شهریار

نجوید به آوردگه کارزار

بخش ۲۰

چو رستم بدر شد ز پرده‌سرای

زمانی همی بود بر در به پای

به کریاس گفت ای سرای امید

خنک روز کاندر تو بد جمشید

همایون بدی گاه کاوس کی

همان روز کیخسرو نیک‌پی

در فرهی بر تو اکنون ببست

که بر تخت تو ناسزایی نشست

شنید این سخنها یل اسفندیار

پیاده بیامد بر نامدار

به رستم چنین گفت کای سرگرای

چرا تیز گشتی به پرده‌سرای

سزد گر برین بوم زابلستان

نهد دانشی نام غلغلستان

که مهمان چو سیر آید از میزبان

به زشتی برد نام پالیزبان

سراپرده را گفت بد روزگار

که جمشید را داشتی بر کنار

همان روز کز بهر کاوس شاه

بدی پرده و سایهٔ بارگاه

کجا راه یزدان همی بازجست

همی خواستی اختران را درست

زمین زو سراسر پرآشوب بود

پر از خنجر و غارت و چوب بود

کنون مایه‌دار تو گشتاسپ است

به پیش وی اندر چو جاماسپ است

نشسته به یک دست او زردهشت

که با زند واست آمدست از بهشت

به دیگر پشوتن گو نیک مرد

چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

به پیش اندرون فرخ اسفندیار

کزو شاد شد گردش روزگار

دل نیک‌مردان بدو زنده شد

بد از بیم شمشیر او بنده شد

بیامد بدر پهلوان سوار

پس‌اندر همی دیدش اسفندیار

چو برگشت ازو با پشوتن بگفت

که مردی و گردی نشاید نهفت

ندیدم بدین گونه اسپ و سوار

ندانم که چون خیزد از کارزار

یکی ژنده پیل است بر کوه گنگ

اگر با سلیح اندر آید به جنگ

اگر با سلیح نبردی بود

همانا که آیین مردی بود

به بالا همی بگذرد فر و زیب

بترسم که فردا ببیند نشیب

همی سوزد از مهر فرش دلم

ز فرمان دادار دل نگسلم

چو فردا بیاید به آوردگاه

کنم روز روشن بروبر سیاه

پشوتن بدو گفت بشنو سخن

همی گویمت ای برادر مکن

ترا گفتم و بیش گویم همی

که از راستی دل نشویم همی

میازار کس را که آزاد مرد

سر اندر نیارد به آزار و درد

بخسب امشب و بامداد پگاه

برو تا به ایوان او بی‌سپاه

بایوان او روز فرخ کنیم

سخن هرچ گویند پاسخ کنیم

همه کار نیکوست زو در جهان

میان کهان و میان مهان

همی سر نپیچد ز فرمان تو

دلش راست بینم به پیمان تو

تو با او چه گویی به کین و به خشم

بشوی از دلت کین وز خشم چشم

یکی پاسخ آوردش اسفندیار

که بر گوشهٔ گلستان رست خار

چنین گفت کز مردم پاک‌دین

همانا نزیبد که گوید چنین

گر ایدونک دستور ایران توی

دل و گوش و چشم دلیران توی

همی خوب داری چنین راه را

خرد را و آزردن شاه را

همه رنج و تیمار ما باد گشت

همان دین زردشت بیداد گشت

که گوید که هر کو ز فرمان شاه

بپیچد به دوزخ بود جایگاه

مرا چند گویی گنهکار شو

ز گفتار گشتاسپ بیزار شو

تو گویی و من خود چنین کی کنم

که از رای و فرمان او پی کنم

گر ایدونک ترسی همی از تنم

من امروز ترس ترا بشکنم

کسی بی‌زمانه به گیتی نمرد

نمرد آنک نام بزرگی ببرد

تو فردا ببینی که بر دشت جنگ

چه کار آورم پیش چنگی پلنگ

پشوتن بدو گفت کای نامدار

چنین چند گویی تو از کارزار

که تا تو رسیدی به تیر و کمان

نبد بر تو ابلیس را این گمان

به دل دیو را راه دادی کنون

همی نشنوی پند این رهنمون

دلت خیره بینم همی پر ستیز

کنون هرچ گفتم همه ریزریز

چگونه کنم ترس را از دلم

بدین سان کز اندیشه‌ها بگسلم

دو جنگی دو شیر و دو مرد دلیر

چه دانم که پشت که آید به زیر

ورا نامور هیچ پاسخ نداد

دلش گشت پر درد و سر پر ز باد

بخش ۲۱

چو رستم بیامد به ایوان خویش

نگه کرد چندی به دیوان خویش

زواره بیامد به نزدیک اوی

ورا دید پژمرده و زردروی

بدو گفت رو تیغ هندی بیار

یکی جوشن و مغفری نامدار

کمان آر و برگستوان آر و ببر

کمند آر و گرز گران آر و گبر

زواره بفرمود تا هرچ گفت

بیاورد گنجور او از نهفت

چو رستم سلیح نبردش بدید

سرافشاند و باد از جگر برکشید

چنین گفت کای جوشن کارزار

برآسودی از جنگ یک روزگار

کنون کار پیش آمدت سخت باش

به هر جای پیراهن بخت باش

چنین رزمگاهی که غران دو شیر

به جنگ اندر آیند هر دو دلیر

کنون تا چه پیش آرد اسفندیار

چه بازی کند در دم کارزار

چو بشنید دستان ز رستم سخن

پراندیشه شد جان مرد کهن

بدو گفت کای نامور پهلوان

چه گفتی کزان تیره گشتم روان

تو تا بر نشستی بزین نبرد

نبودی مگر نیک دل رادمرد

همیشه دل از رنج پرداخته

به فرمان شاهان سرافراخته

بترسم که روزت سرآید همی

گر اختر به خواب اندر آید همی

همی تخم دستان ز بن برکنند

زن و کودکان را به خاک افگنند

به دست جوانی چو اسفندیار

اگر تو شوی کشته در کارزار

نماند به زاولستان آب و خاک

بلندی بر و بوم گردد مغاک

ور ایدونک او را رسد زین گزند

نباشد ترا نیز نام بلند

همی هرکسی داستانها زنند

برآورده نام ترا بشکرند

که او شهریاری ز ایران بکشت

بدان کو سخن گفت با وی درشت

همی باش در پیش او بر به پای

وگرنه هم‌اکنون بپرداز جای

به بیغوله‌ای شو فرود از مهان

که کس نشنود نامت اندر جهان

کزین بد ترا تیره گردد روان

بپرهیز ازین شهریار جوان

به گنج و به رنج این روان بازخر

مبر پیش دیبای چینی تبر

سپاه ورا خلعت آرای نیز

ازو باز خر خویشتن را به چیز

چو برگردد او از لب هیرمند

تو پای اندر آور به رخش بلند

چو ایمن شدی بندگی کن به راه

بدان تا ببینی یکی روی شاه

چو بیند ترا کی کند شاه بد

خود از شاه کردار بد کی سزد

بدو گفت رستم که ای مرد پیر

سخنها برین گونه آسان مگیر

به مردی مرا سال بسیار گشت

بد و نیک چندی بسر بر گذشت

رسیدم به دیوان مازندران

به رزم سواران هاماوران

همان رزم کاموس و خاقان چین

که لرزان بدی زیر ایشان زمین

اگر من گریزم ز اسفندیار

تو در سیستان کاخ و گلشن مدار

چو من ببر پوشم به روز نبرد

سر هور و ماه اندرآرم به گرد

ز خواهش که گفتی بسی رانده‌ام

بدو دفتر کهتری خوانده‌ام

همی خوار گیرد سخنهای من

بپیچد سر از دانش و رای من

گر او سر ز کیوان فرود آردی

روانش بر من درود آردی

ازو نیستی گنج و گوهر دریغ

نه برگستوان و نه گوپال و تیغ

سخن چند گفتم به چندین نشست

ز گفتار باد است ما را به دست

گر ایدونک فردا کند کارزار

دل از جان او هیچ رنجه مدار

نپیچم به آورد با او عنان

نه گوپال بیند نه زخم سنان

نبندم به آوردگاه راه اوی

بنیرو نگیرم کمرگاه اوی

ز باره به آغوش بردارمش

به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش

بیارم نشانم بر تخت ناز

ازان پس گشایم در گنج باز

چو مهمان من بوده باشد سه روز

چهارم چو از چرخ گیتی فروز

بیندازد آن چادر لاژورد

پدید آید از جام یاقوت زرد

سبک باز با او ببندم کمر

وز ایدر نهم سوی گشتاسپ سر

نشانمش بر نامور تخت عاج

نهم بر سرش بر دل‌افروز تاج

ببندم کمر پیش او بنده‌وار

نجویم جدایی ز اسفندیار

تو دانی که من پیش تخت قباد

چه کردم به مردی تو داری به یاد

بخندید از گفت او زال زر

زمانی بجنبید ز اندیشه سر

بدو گفت زال ای پسر این سخن

مگوی و جدا کن سرش را ز بن

که دیوانگان این سخن بشنوند

بدین خام گفتار تو نگروند

قبادی به جایی نشسته دژم

نه تخت و کلاه و نه گنج کهن

چو اسفندیاری که فعفور چین

نویسد همی نام او بر نگین

تو گویی که از باره بردارمش

به بر بر سوی خان زال آرمش

نگوید چنین مردم سالخورد

به گرد در ناسپاسی مگرد

بگفت این و بنهاد سر بر زمین

همی خواند بر کردگار آفرین

همی گفت کای داور کردگار

بگردان تو از ما بد روزگار

برین گوه تا خور برآمد ز کوه

نیامد زبانش ز گفتن ستوه

بخش ۲۲

چو شد روز رستم بپوشید گبر

نگهبان تن کرد بر گبر ببر

کمندی به فتراک زین ‌برببست

بران بارهٔ پیل پیکر نشست

بفرمود تا شد زواره برش

فراوان سخن راند از لشکرش

بدو گفت رو لشکر آرای باش

بر کوههٔ ریگ بر پای باش

بیامد زواره سپه گرد کرد

به میدان کار و به دشت نبرد

تهمتن همی رفت نیزه به دست

چو بیرون شد از جایگاه نشست

سپاهش برو خواندند آفرین

که بی‌تو مباد اسپ و گوپال و زین

همی رفت رستم زواره پسش

کجا بود در پادشاهی کسش

بیامد چنان تا لب هیرمند

همه دل پر از باد و لب پر ز پند

سپه با برادر هم آنجا بماند

سوی لشکر شاه ایران براند

چنین گفت پس با زواره به راز

که مردیست این بدرگ دیوساز

بترسم که با او نیارم زدن

ندانم کزین پس چه شاید بدن

تو اکنون سپه را هم ایدر بدار

شوم تا چه پیش آورد روزگار

اگر تند یابمش هم زان نشان

نخواهم ز زابلستان سرکشان

به تنها تن خویش جویم نبرد

ز لشکر نخواهم کسی رنجه کرد

کسی باشد از بخت پیروز و شاد

که باشد همیشه دلش پر ز داد

گذشت از لب رود و بالا گرفت

همی ماند از کار گیتی شگفت

خروشید کای فرخ اسفندیار

هماوردت آمد برآرای کار

چو بشنید اسفندیار این سخن

ازان شیر پرخاشجوی کهن

بخندید و گفت اینک آراستم

بدانگه که از خواب برخاستم

بفرمود تا جوشن و خود اوی

همان ترکش و نیزهٔ جنگجوی

ببردند و پوشید جوشن برش

نهاد آن کلاه کیی بر سرش

بفرمود تا زین بر اسپ سیاه

نهادند و بردند نزدیک شاه

چو جوشن بپوشید پرخاشجوی

ز زور و ز شادی که بود اندر اوی

نهاد آن بن نیزه را بر زمین

ز خاک سیاه اندر آمد به زین

بسان پلنگی که بر پشت گور

نشیند برانگیزد از گور شور

سپه در شگفتی فروماندند

بران نامدار آفرین خواندند

همی شد چو نزد تهمتن رسید

مر او را بران باره تنها بدید

پس از بارگی با پشوتن بگفت

که ما را نباید بدو یار و جفت

چو تنهاست ما نیز تنها شویم

ز پستی بران تند بالا شویم

بران گونه رفتند هر دو به رزم

تو گفتی که اندر جهان نیست بزم

چو نزدیک گشتند پیر و جوان

دو شیر سرافراز و دو پهلوان

خروش آمد از بارهٔ هر دو مرد

تو گفتی بدرید دشت نبرد

چنین گفت رستم به آواز سخت

که ای شاه شادان‌دل و نیک‌بخت

ازین گونه مستیز و بد را مکوش

سوی مردمی یاز و بازآر هوش

اگر جنگ خواهی و خون ریختن

برین گونه سختی برآویختن

بگو تا سوار آورم زابلی

که باشند با خنجر کابلی

برین رزمگه‌شان به جنگ آوریم

خود ایدر زمانی درنگ آوریم

بباشد به کام تو خون ریختن

ببینی تگاپوی و آویختن

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که چندین چه گویی چنین نابکار

ز ایوان به شبگیر برخاستی

ازین تند بالا مرا خواستی

چرا ساختی بند و مکر و فریب

همانا بدیدی به تنگی نشیب

چه باید مرا جنگ زابلستان

وگر جنگ ایران و کابلستان

مبادا چنین هرگز آیین من

سزا نیست این کار در دین من

که ایرانیان را به کشتن دهم

خود اندر جهان تاج بر سر نهم

منم پیشرو هرک جنگ آیدم

وگر پیش جنگ نهنگ آیدم

ترا گر همی یار باید بیار

مرا یار هرگز نیاید به کار

مرا یار در جنگ یزدان بود

سر و کار با بخت خندان بود

توی جنگجوی و منم جنگخواه

بگردیم یک با دگر بی‌سپاه

ببینیم تا اسپ اسفندیار

سوی آخور آید همی بی‌سوار

وگر بارهٔ رستم جنگجوی

به ایوان نهد بی‌خداوند روی

نهادند پیمان دو جنگی که کس

نباشد بران جنگ فریادرس

نخستین به نیزه برآویختند

همی خون ز جوشن فرو ریختند

چنین تا سنانها به هم برشکست

به شمشیر بردند ناچار دست

به آوردگه گردن افراختند

چپ و راست هر دو همی تاختند

ز نیروی اسپان و زخم سران

شکسته شد آن تیغهای گران

چو شیران جنگی برآشوفتند

پر از خشم اندامها کوفتند

همان دسته بشکست گرز گران

فروماند از کار دست سران

گرفتند زان پس دوال کمر

دو اسپ تگاور فروبرده سر

همی زور کرد این بران آن برین

نجنبید یک شیر بر پشت زین

پراگنده گشتند ز آوردگاه

غمی گشته اسپان و مردان تباه

کف اندر دهانشان شده خون و خاک

همه گبر و برگستوان چاک‌چاک

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *