
شاهنامه فردوسی/ قسمت اول
داستان کاموس کشانی - بخش 3
بخش ۱۴
چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو
ز درگاه کاموس برخاست غو
که او بود اسپ افگن و پیش رو
سپاه انجمن کرد و جوشن بداد
دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد
زره بود در زیر پیراهنش
کله ترگ بود و قبا جوشنش
بایران خروش آمد از دیدهگاه
کزین روی تنگ اندر آمد سپاه
درفش سپهبد گو پیلتن
پدید آمد از دور با انجمن
وزین روی دیگر ز توران سپاه
هوا گشت برسان ابر سیاه
سپهبد سورای چو یک لخت کوه
زمین گشته از نعل اسپش ستوه
یکی گرز همچون سر گاومیش
سپاه از پس و نیزهدارانش پیش
همی جوشد از گرز آن یال و کفت
سزد گر بمانی ازو در شگفت
وزین روی ایران سپهدار طوس
بابر اندر آورد آوای کوس
خروشیدن دیدهبان پهوان
چو بشنید شد شاد و روشنروان
ز نزدیک گودرز کشواد تفت
سواری بنزد فریبرز رفت
که توران سپه سوی جنگ آمدند
رده برکشیدند و تنگ آمدند
تو آن کن که از گوهر تو سزاست
که تو مهتری و پدر پادشاست
که گرد تهمتن برآمد ز راه
هم اکنون بیاید بدین رزمگاه
فریبرز با لشکری گرد نیو
بیامد بپیوست با طوس و گیو
بر کوه لشکر بیاراستند
درفش خجسته بپیراستند
چو با میسره راست شد میمنه
همان ساقه و قلب و جای بنه
برآمد خروشیدن کرنای
سپه چون سپهر اندر آمد ز جای
چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ
بهامون زمانی نبودش درنگ
سپه را بکردار دریای آب
که از کوه سیل اندر آید شتاب
بیاورد و پیش هماون رسید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد
پر از خنده رخ سوی انبوه کرد
که این لشکری گشن و کنداورست
نه پیران و هومان و آن لشکرست
که دارید ز ایرانیان جنگجوی
که با من بروی اندر آرند روی
ببینید بالا و برز مرا
برو بازوی و تیغ و گرز مرا
چو بشنید گیو این سخن بردمید
برآشفت و تیغ از میان برکشید
چو نزدیکتر شد بکاموس گفت
که این را مگر ژنده پیلست جفت
کمان برکشید و بزه بر نهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
بکاموس بر تیرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
چو کاموس دست و گشادش بدید
بزیر سپر کرد سر ناپدید
بنیزه درآمد بکردار گرگ
چو شیری برافراز پیلی سترگ
چو آمد بنزدیک بدخواه اوی
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
چو شد گیو جنبان بزین اندرون
ازو دور شد نیزهٔ آبگون
سبک تیغ را برکشید از نیام
خروشید و جوشید و برگفت نام
به پیش سوار اندر آمد دژم
بزد تیغ و شد نیزهٔ او قلم
ز قلب سپه طوس چون بنگرید
نگه کرد و جنگ دلیران بدید
بدانست کو مرد کاموس نیست
چنو نیزهور نیز جز طوس نیست
خروشان بیامد ز قلب سپاه
بیاری بر گیو شد کینهخواه
عنان را بپیچید کاموس تنگ
میان دو گرد اندر آمد بجنگ
ز تگ اسپ طوس دلاور بماند
سپهبد برو نام یزدان بخواند
به نیزه پیاده به آوردگاه
همی گشت با او بپیش سپاه
دو گرد گرانمایه و یک سوار
کشانی نشد سیر زان کارزار
برین گونه تا تیره شد جای هور
همی بود بر دشت هر گونه شور
چو شد دشت بر گونهٔ آبنوس
پراگنده گشتند کاموس و طوس
سوی خیمه رفتند هر دو گروه
یکی سوی دشت و دگر سوی کوه
چو گردون تهی شد ز خورشید و ماه
طلایه برون شد ز هر دو سپاه
ازان دیده گه دیده، بگشاد لب
که شد دشت پر خاک و تاریک شب
پر از گفتگویست هامون و راغ
میان یلان نیز چندین چراغ
همانا که آمد گو پیلتن
دمان و ز زابل یکی انجمن
چو بشنید گودرز کشواد تفت
شب تیره از کوه خارا برفت
پدید آمد آن اژدهافش درفش
شب تیرهگون کرد گیتی بنفش
چو گودرز روی تهمتن بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
پیاده شد از اسپ و رستم همان
پیاده بیامد چو باد دمان
گرفتند مر یکدگر را کنار
ز هر دو برآمد خروشی بزار
ازان نامدارن گودرزیان
که از کینه جستن سرآمد زمان
بدو گفت گودرز کای پهلوان
هشیوار و جنگی و روشنروان
همی تاج و گاه از تو گیرد فروغ
سخن هرچ گویی نباشد دروغ
تو ایرانیان را ز مام و پدر
بهی هم ز گنج و ز تخت و گهر
چنانیم بیتو چو ماهی بخاک
بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک
چو دیدم کنون خوب چهر ترا
همین پرسش گرم و مهر ترا
مرا سوگ آن ارجمندان نماند
ببخت تو جز روی خندان نماند
بدو گفت رستم که دل شاد دار
ز غمهای گیتی سر آزاد دار
که گیتی سراسر فریبست و بند
گهی سودمندی و گاهی گزند
یکی را ببستر یکی را بجنگ
یکی را بنام و یکی را بننگ
همی رفت باید کزین چاره نیست
مرا نیز از مرگ پتیاره نیست
روان تو از درد بیدرد باد
همه رفتن ما بورد باد
ازان پس چو آگاه شد طوس و گیو
ز ایران نبرده سواران نیو
که رستم به کوه هماون رسید
مر او را جهاندیده گودرز دید
برفتند چون باد لشکر ز جای
خروش آمد و نالهٔ کرنای
چو آمد درفش تهمتن پدید
شب تیره لشکر برستم رسید
سپاه و سپهبد پیاده شدند
میان بسته و دلگشاده شدند
خروشی برآمد ز لشکر بدرد
ازان کشتگان زیر خاک نبرد
دل رستم از درد ایشان بخست
بکینه بنوی میان را ببست
بنالید ازان پس بدرد سپاه
چو آگه شد از کار آوردگاه
بسی پندها داد و گفت ای سران
بپیش آمد امروز رزمی گران
چنین است آغاز و فرجام جنگ
یکی تاج یابد یکی گور تنگ
سراپرده زد گرد گیتیفروز
پس پشت او لشکر نیمروز
بکوه اندرون خیمهها ساختند
درفش سپهبد برافراختند
نشست از بر تخت بر پیلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
ز یک دست بنشست گودرز و گیو
بدست دگر طوس و گردان نیو
فروزان یکی شمع بنهاد پیش
سخن رفت هر گونه بر کم و بیش
ز کار بزرگان و جنگ سپاه
ز رخشنده خورشید و گردنده ماه
فراوان ازان لشکر بیشمار
بگفتند با مهتر نامدار
ز کاموس و شنگل ز خاقان چین
ز منشور جنگی و مردان کین
ز کاموس خود جای گفتار نیست
که ما را بدو راه دیدار نیست
درختیست بارش همه گرز و تیغ
نترسد اگر سنگ بارد ز میغ
ز پیلان جنگی ندارد گریز
سرش پر ز کینست و دل پر ستیز
ازین کوه تا پیش دریای شهد
درفش و سپاهست و پیلان و مهد
اگر سوی ما پهلوان سپاه
نکردی گذر کار گشتی تباه
سپاس از خداوند پیروزگر
ک او آورد رنج و سختی بسر
تن ما بتو زنده شد بیگمان
نبد هیچ کس را امید زمان
ازان کشتگان یک زمان پهلوان
همی بود گریان و تیرهروان
ازان پس چنین گفت کز چرخ ماه
برو تا سر تیره خاک سیاه
نبینی مگر گرم و تیمار و رنج
برینست رسم سرای سپنج
گزافست کردار گردان سپهر
گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر
اگر کشته گر مرده هم بگذریم
سزد گر بچون و چرا ننگریم
چنان رفت باید که آید زمان
مشو تیز با گردش آسمان
جهاندار پیروزگر یار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد
ازین پس همه کینه باز آوریم
جهان را بایران نیاز آوریم
بزرگان همه خواندند آفرین
که بیتو مبادا زمان و زمین
همیشه بدی نامبردار و شاد
در شاه پیروز بیتو مباد
چو از کوه بفروخت گیتی فروز
دو زلف شب تیره بگرفت روز
ازان چادر قیر بیرون کشید
بدندان لب ماه در خون کشید
تبیره برآمد ز هر دو سرای
برفتند گردان لشکر ز جای
سپهدار هومان به پیش سپاه
بیامد همی کرد هر سو نگاه
که ایرانیان را که یار آمدست
که خرگاه و خیمه بکار آمدست
ز پیروزه دیبا سراپرده دید
فراوان بگرد اندرش پرده دید
درفش و سنان سپهبد بپیش
همان گردش اختر بد بپیش
سراپردهای دید دیگر سیاه
درفشی درفشان بکردار ماه
فریبرز کاوس با پیل و کوس
فراوان زده خیمه نزدیک طوس
بیامد پر از غم بپیران بگفت
که شد روز با رنج بسیار جفت
کز ایران ده و دار و بانگ خروش
فراوان ز هر شب فزون بود دوش
بتنها برفتم ز خیمه پگاه
بلشکر بهر جای کردم نگاه
از ایران فراوان سپاه آمدست
بیاری برین رزمگاه آمدست
ز دیبا یکی سبز پردهسرای
یکی اژدهافش درفشی بپای
سپاهی بگرد اندرش زابلی
سپردار و با خنجر کابلی
گمانم که رستم ز نزدیک شاه
بیاری بیامد بدین رزمگاه
بدو گفت پیران که بد روزگار
اگر رستم آید بدین کارزار
نه کاموس ماند نه خاقان چین
نه شنگل نه گردان توران زمین
همانگه ز لشکر گه اندر کشید
بیامد سپهدار را بنگرید
وزانجا دمان سوی کاموس شد
بنزدیک منشور و فرطوس شد
که شبگیر ز ایدر برفتم پگاه
بگشتم همه گرد ایران سپاه
بیاری فراوان سپاه آمدست
بسی کینهور رزمخواه آمدست
گمانم که آن رستم پیلتن
که گفتم همی پیش این انجمن
برفت از در شاه ایران سپاه
بیاری بیامد بدین رزمگاه
بدو گفت کاموس کای پر خرد
دلت یکسر اندیشهٔ بد برد
چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ
مکن خیره دل را بدین کار تنگ
ز رستم چه رانی تو چندین سخن
ز زابلستان یاد چندین مکن
درفش مرا گر ببیند به چنگ
بدریای چین بر خروشد نهنگ
برو لشکر آرای و برکش سپاه
درفش اندر آور به آوردگاه
چو من با سپاه اندر آیم بجنگ
نباید که باشد شما را درنگ
ببینی تو پیکار مردان کنون
شده دشت یکسر چو دریای خون
دل پهلوان زان سخن شاد گشت
ز اندیشهٔ رستم آزاد گشت
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
همی کرد گفتار کاموس یاد
وزان جایگه پیش خاقان چین
بیامد بیوسید روی زمین
بدو گفت شاها انوشه بدی
روانرا بدیدار توشه بدی
بریدی یکی راه دشوار و دور
خریدی چنین رنج ما را بسور
بدین سام بزرم افراسیاب
گذشتی به کشتی ز دریای آب
سپاه از تو دارد همی پشت راست
چنان کن که از گوهر تو سزاست
بیارای پیلان بزنگ و درای
جهان پر کن از نالهٔ کرنای
من امروز جنگ آورم با سپاه
تو با پیل و با کوس در قلبگاه
نگه دار پشت سپاه مرا
بابر اندر آور کلاه مرا
چنین گفت کاموس جنگی بمن
که تو پیشرو باش زین انجمن
بسی سخت سوگندهای دراز
بخورد و بر آهیخت گرز از فراز
که امروز من جز بدین گرز جنگ
نسازم وگر بارد از ابر سنگ
چو بشنید خاقان بزد کرنای
تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای
ز بانگ تبیره زمین و سپهر
بپوشید کوه و بیفگند مهر
بفرمود تا مهد بر پشت پیل
ببستند و شد روی گیتی چو نیل
بیامد گرازان بقلب سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
خروشیدن زنگ و هندی درای
همی دل برآورد گفتی ز جای
ز بس تخت پیروزه بر پشت پیل
درفشان بکردار دریای نیل
بچشم اندرون روشنایی نماند
همی باروان آشنایی نماند
پر از گرد شد چشم و کام سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
چو خاقان بیامد بقلب سپاه
بچرخ اندرون ماه گم کرد راه
ز کاموس چون کوه شد میمنه
کشیدند بر سوی هامون بنه
سوی میسره نیز پیران برفت
برادرش هومان و کلباد تفت
چو رستم بدید آنک خاقان چه کرد
بیاراست در قلب جای نبرد
چنین گفت رستم که گردان سپهر
ببینیم تا بر که گردد بمهر
چگونه بود بخشش آسمان
کرا زین بزرگان سرآید زمان
درنگی نبودم براه اندکی
دو منزل همی کرد رخشم یکی
کنون سم این بارگی کوفتست
ز راه دراز اندر آشوفتست
نیارم برو کرد نیرو بسی
شدن جنگ جویان به پیش کسی
یک امروز در جنگ یاری کنید
برین دشمنان کامگاری کنید
که گردان سپهر جهان یار ماست
مه و مهر گردون نگهدار ماست
بفرمود تا طوس بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس
سپهبد بزد نای و رویینه خم
خروش آمد و نالهٔ گاودم
بیاراست گودرز بر میمنه
فرستاد بر کوه خارا بنه
فریبرز کاوس بر میسره
جهان چون نیستان شده یکسره
بقلب اندرون طوس نوذر بپای
زمین شد پر از نالهٔ کرنای
جهان شد بگرد اندرون ناپدید
کسی از یلان خویشتن را ندید
بشد پیلتن تا سر تیغ کوه
بدیدار خاقان و توران گروه
سپه دید چندانک دریای روم
ازیشان نمودی چو یک مهره موم
کشانی و شگنی و سقلاب و هند
چغانی و رومی و وهری و سند
جهانی شده سرخ و زرد و سیاه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه
زبانی دگرگون بهر گوشهای
درفش نوآیین و نو توشهای
ز پیلان و آرایش و تخت عاج
همان یاره و افسر و طوق و تاج
جهان بود یکسر چو باغ بهشت
بدیدار ایشان شده خوب زشت
بران کوه سر ماند رستم شگفت
ببر گشتن اندیشه اندر گرفت
که تا چون نماید بما چرخ مهر
چه بازی کند پیر گشته سپهر
فرود آمد از کوه و دل بد نکرد
گذر بر سپاه و سپهبد نکرد
همی گفت تا من کمر بستهام
بیک جای یک سال ننشستهام
فراوان سپه دیدهام پیش ازین
ندانم که لشکر بود بیش ازین
بفرمود تا برکشیدند کوس
بجنگ اندر آمد سپهدار طوس
ازان کوه سر سوی هامون کشید
همی نیزه از کینه در خون کشید
بیک نیمه از روز لشکر گذشت
کشیدند صف بر دو فرسنگ دشت
ز گرد سپه روشنایی نماند
ز خورشید شب را جدایی نماند
ز تیر و ز پیکان هوا تیره گشت
همی آفتاب اندران خیره گشت
خروش سواران و اسپان ز دشت
ز بهرام و کیوان همی برگذشت
ز جوش سواران و زخم تبر
همی سنگ خارا برآورد پر
همه تیغ و ساعد ز خون بود لعل
خروشان دل خاک در زیر نعل
دل مرد بددل گریزان ز تن
دلیان ز خفتان بریده کفن
برفتند ازان جای شیران نر
عقاب دلاور برآورد پر
نماند ایچ با روی خورشید رنگ
بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ
بلشکر چنین گفت کاموس گرد
که گر آسمان را بباید سپرد
همه تیغ و گرز و کمند آورید
بایرانیان تنگ و بند آورید
جهانجوی را دل بجنگ اندرست
وگرنه سرش زیر سنگ اندرست
بخش ۱۵
دلیری کجا نام او اشکبوس
همی بر خروشید بر سان کوس
بیامد که جوید ز ایران نبرد
سر هم نبرد اندر آرد بگرد
بشد تیز رهام با خود و گبر
همی گرد رزم اندر آمد بابر
برآویخت رهام با اشکبوس
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
بران نامور تیرباران گرفت
کمانش کمین سواران گرفت
جهانجوی در زیر پولاد بود
بخفتانش بر تیر چون باد بود
نبد کارگر تیر بر گبر اوی
ازان تیزتر شد دل جنگجوی
بگرز گران دست برد اشکبوس
زمین آهنین شد سپهر ابنوس
برآهیخت رهام گرز گران
غمی شد ز پیکار دست سران
چو رهام گشت از کشانی ستوه
بپیچید زو روی و شد سوی کوه
ز قلب سپاه اندر آشفت طوس
بزد اسپ کاید بر اشکبوس
تهمتن برآشفت و با طوس گفت
که رهام را جام بادهست جفت
بمی در همی تیغبازی کند
میان یلان سرفرازی کند
چرا شد کنون روی چون سندروس
سواری بود کمتر از اشکبوس
تو قلب سپه را بهآیین بدار
من اکنون پیاده کنم کارزار
کمان بزه را ببازو فگند
ببند کمر بر بزد تیر چند
خروشید کای مرد رزم آزمای
هم آوردت آمد مشو باز جای
کشانی بخندید و خیره بماند
عنان را گران کرد و او را بخواند
بدو گفت خندان که نام تو چیست
تن بیسرت را که خواهد گریست
تهمتن چنین داد پاسخ که نام
چه پرسی کزین پس نبینی تو کام
مرا مادرم نام مرگ تو کرد
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
کشانی بدو گفت بیبارگی
بکشتن دهی سر بیکبارگی
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای بیهده مرد پرخاشجوی
پیاده ندیدی که جنگ آورد
سر سرکشان زیر سنگ اورد
بشهر تو شیر و نهنگ و پلنگ
سوار اندر آیند هر سه بجنگ
هم اکنون ترا ای نبرده سوار
پیاده بیاموزمت کارزار
پیاده مرا زان فرستاد طوس
که تا اسپ بستانم از اشکبوس
کشانی پیاده شود همچو من
ز دو روی خندان شوند انجمن
پیاده به از چون تو پانصد سوار
بدین روز و این گردش کارزار
کشانی بدو گفت با تو سلیح
نبینم همی جز فسوس و مزیح
بدو گفت رستم که تیر و کمان
ببین تا هم اکنون سراری زمان
چو نازش باسپ گرانمایه دید
کمان را بزه کرد و اندر کشید
یکی تیر زد بر بر اسپ اوی
که اسپ اندر آمد ز بالا بروی
بخندید رستم به آواز گفت
که بنشین به پیش گرانمایه جفت
سزدگر بداری سرش درکنار
زمانی برآسایی از کارزار
کمان را بزه کرد زود اشکبوس
تنی لرز لرزان و رخ سندروس
برستم برآنگه ببارید تیر
تهمتن بدو گفت برخیره خیر
همی رنجه داری تن خویش را
دو بازوی و جان بداندیش را
تهمتن به بند کمر برد چنگ
گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ
یکی تیر الماس پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
کمان را بمالید رستم بچنگ
بشست اندر آورد تیر خدنگ
برو راست خم کرد و چپ کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو سوفارش آمد بپهنای گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بوسید پیکان سرانگشت اوی
گذر کرد بر مهرهٔ پشت اوی
بزد بر بر و سینهٔ اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسنت و مه گفت زه
کشانی هم اندر زمان جان بداد
چنان شد که گفتی ز مادر نزاد
نظاره بریشان دو رویه سپاه
که دارند پیکار گردان نگاه
نگه کرد کاموس و خاقان چین
بران برز و بالا و آن زور و کین
چو برگشت رستم هم اندر زمان
سواری فرستاد خاقان دمان
کزان نامور تیر بیرون کشید
همه تیر تا پر پر از خون کشید
همه لشکر آن تیر برداشتند
سراسر همه نیزه پنداشتند
چو خاقان بدان پر و پیکان تیر
نگه کرد برنا دلش گشت پیر
بپیران چنین گفت کین مرد کیست
ز گردان ایران ورا نام چیست
تو گفتی که لختی فرومایهاند
ز گردنکشان کمترین پایهاند
کنون نیزه با تیر ایشان یکیست
دل شیر در جنگشان اندکیست
همی خوار کردی سراسر سخن
جز آن بد که گفتی ز سر تا به بن
بدو گفت پیران کز ایران سپاه
ندانم کسی را بدین پایگاه
کجا تیر او بگذرد بر درخت
ندانم چه دارد بدل شوربخت
از ایرانیان گیو و طوساند مرد
که با فر و برزند روز نبرد
برادرم هومان بسی پیش طوس
جهان کرد بر گونهٔ آبنوس
بایران ندانم که این مرد کیست
بدین لشکر او را هم آورد کیست
شوم بازپرسم ز پردهسرای
بیارند ناکام نامش بجای
بیامد پر اندیشه و روی زرد
بپرسید زان نامداران مرد
بپیران چنین گفت هومان گرد
که دشمن ندارد خردمند خرد
بزرگان ایران گشادهدلند
تو گویی که آهن همی بگسلند
کنون تا بیامد از ایران سپاه
همی برخروشند زان رزمگاه
بدو گفت پیران که هر چند یار
بیاید بر طوس از ایران سوار
چو رستم نباشد مرا باک نیست
ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست
سپه را دو رزم گرانست پیش
بجویند هر کس بدین نام خویش
وزان جایگه پیش کاموس رفت
بنزدیک منشور و فرطوس تفت
چنین گفت کامروز رزمی بزرگ
برفت و پدید آمد از میش گرگ
ببینید تا چارهٔ کار چیست
بران خستگیها بر آزار چیست
چنین گفت کاموس کامروز جنگ
چنان بد که نام اندر آمد بننگ
برزم اندرون کشته شد اشکبوس
وزو شادمان شد دل گیو و طوس
دلم زان پیاده به دو نیم شد
کزو لشکر ما پر از بیم شد
ببالای او بر زمین مرد نیست
بدین لشکر او را هم آورد نیست
کمانش تو دیدی و تیر ایدرست
بزور او ز پیل ژیان برترست
همانا که آن سگزی جنگجوی
که چندین همی برشمردی ازوی
پیاده بدین رزمگاه آمدست
بیاری ایران سپاه آمدست
بدو گفت پیران که او دیگرست
سواری سرافراز و کنداورست
بترسید پس مرد بیدار دل
کجا بسته بود اندران کار دل
ز پیران بپرسید کان شیر مرد
چگونه خرامد بدشت نبرد
ز بازو و برزش چه داری نشان
چه گوید بآورد با سرکشان
چگونست مردی و دیدار اوی
چگونه شوم من بپیکار اوی
گرا یدونک اویست کامد ز راه
مرا رفت باید به آوردگاه
بدو گفت پیران که این خود مباد
که او آید ایدر کند رزم یاد
یکی مرد بینی چو سرو سهی
بدیدار با زیب و با فرهی
بسا رزمگاها که افراسیاب
ازو گشت پیچان و دیده پرآب
یکی رزمسازست و خسروپرست
نخست او برد سوی شمشیر دست
بکین سیاوش کند کارزار
کجا او بپروردش اندر کنار
ز مردان کنند آزمایش بسی
سلیح ورا برنتابد کسی
نه برگیرد از جای گرزش نهنگ
اگر بفگند بر زمین روز جنگ
زهی بر کمانش بر از چرم شیر
یکی تیر و پیکان او ده ستیر
برزم اندر آید بپوشد زره
یکی جوشن از بر ببندد گره
یکی جامه دارد ز چرم پلنگ
بپوشد بر و اندر آید بجنگ
همی نام ببربیان خواندش
ز خفتان و جوشن فزون داندش
نسوزد در آتش نه از آب تر
شود چون بپوشد برآیدش پر
یکی رخش دارد بزیر اندرون
تو گفتی روان شد که بیستون
همی آتش افروزد از خاک و سنگ
نیارامد از بانگ هنگام جنگ
ابا این شگفتی بروز نبرد
سزد گر نداری تو او را بمرد
چو بشنید کاموس بسیار هوش
بپیران سپرد آن زمان چشم و گوش
همانا خوش آمدش گفتار اوی
برافروخت زان کار بازار اوی
بپیران چنین گفت کای پهلوان
تو بیدار دل باش و روشنروان
ببین تا چه خواهی ز سوگند سخت
که خوردند شاهان بیدار بخت
خورم من فزون زان کنون پیش تو
که روشن شود زان دل و کیش تو
که زین را نبردارم از پشت بور
بنیروی یزدان کیوان و هور
مگر بخت و رای تو روشن کنم
بریشان جهان چشم سوزن کنم
بسی آفرین خواند پیران بدوی
که ای شاه بینادل و راستگوی
بدین شاخ و این یال و بازوی و کفت
هنرمند باشی ندارم شگفت
بکام تو گردد همه کار ما
نماندست بسیار پیکار ما
وزان جایگه گرد لشکر بگشت
بهر خیمه و پردهای برگذشت
بگفت این سخن پیش خاقان چین
همی گفت با هر کسی همچنین
ز خورشید چون شد جهان لعل فام
شب تیره بر چرخ بگذاشت گام
دلیران لشکر شدند انجمن
که بودند دانا و شمشیرزن
بخرگاه خاقان چین آمدند
همه دل پر از رزم و کین آمدند
چو کاموس اسپ افگن شیر مرد
چو منشور و فرطوس مرد نبرد
شمیران شگنی و شنگل ز هند
ز سقلاب چون کندر وشاه سند
همی رای زد رزم را هر کسی
از ایران سخن گفت هر کس بسی
ازان پس بران رایشان شد درست
که یکسر بخون دست بایست شست
برفتند هر کس برام خویش
بخفتند در خیمه با کام خویش
چو باریک و خمیده شد پشت ماه
ز تاریک زلف شبان سیاه
بنزدیک خورشید چون شد درست
برآمد پر از آب رخ را بشست
سپاه دو کشور برآمد بجوش
بچرخ بلند اندر آمد خروش
چنین گفت خاقان که امروز جنگ
نباید که چون دی بود با درنگ
گمان برد باید که پیران نبود
نه بی او نشاید نبرد آزمود
همه همگنان رزمساز آمدیم
بیاری ز راه دراز آمدیم
گر امروز چون دی درنگ آوریم
همه نام را زیر ننگ آوریم
و دیگر که فردا ز افراسیاب
سپاس اندر آرام جوییم و خواب
یکی رزم باید همه همگروه
شدن پیش لشکر بکردار کوه
ز من هدیه و بردهٔ زابلی
بیابید با شارهٔ کابلی
ز ده کشور ایدر سرافراز هست
بخواب و به خوردن نباید نشست
بزرگان ز هر جای برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند
که بر لشکر امروز فرمان تراست
همه کشور چین و توران تراست
یک امروز بنگر بدین رزمگاه
که شمشیر بارد ز ابر سیاه
وزین روی رستم بایرانیان
چنین گفت کاکنون سرآمد زمان
اگر کشته شد زین سپاه اندکی
نشد بیش و کم از دو سیصد یکی
چنین یکسره دل مدارید تنگ
نخواهم تن زنده بینام و ننگ
همه لشکر ترک از اشکبوس
برفتند رخساره چون سندروس
کنون یکسره دل پر از کین کنید
بروهای جنگی پر از چین کنید
که من رخش را بستم امروز نعل
بخون کرد خواهم سر تیغ لعل
بسازید کامروز روز نوست
زمین سربسر گنج کیخسروست
میان را ببندید کز کارزار
همه تاج یابید با گوشوار
بزرگان برو خواندند آفرین
که از تو فروزد کلاه و نگین
بخش ۱۶
بپوشید رستم سلیح نبرد
به آوردگه رفت با داروبرد
زره زیر بد جوشن اندر میان
ازان پس بپوشید ببربیان
گرانمایه مغفر بسر بر نهاد
همی کرد بدخواهش از مرگ یاد
بنیروی یزدان میان را ببست
نشست از بر رخش چون پیل مست
ز بالای او آسمان خیره گشت
زمین از پی رخش او تیره گشت
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
زمین آهنین شد سپهر آبنوس
جهان لرز لرزان شد و دشت و کوه
زمین شد ز نعل ستوران ستوه
وزین روی کاموس بر میمنه
پس پشت او ژنده پیل و بنه
ابر میسره لشکر آرای هند
زرهدار با تیغ و هندی پرند
بقلب اندرون جای خاقان چین
شده آسمان تار و جنبان زمین
وزین رو فریبرز بر میسره
چو خورشید تابان ز برج بره
سوی میمنه پور کشواد بود
که کتفش همه زیر پولاد بود
بقلب اندرون طوس نوذر بپای
به پیش سپه کوس با کرنای
همی دود آتش برآمد ز آب
نبیند چنین رزم جنگی بخواب
برآمد ز هر سوی لشکر خروش
همی پیل را زان بدرید گوش
نخستین که آمد میان دو صف
ز خون جگر بر لب آورده کف
سپهبد سرافراز کاموس بود
که با لشکر و پیل و با کوس بود
همی برخروشید چون پیل مست
یکی گرزهٔ گام پیکر بدست
که آن جنگجوی پیاده کجاست
که از نامداران چنین رزم خواست
کنون گر بیاید به آوردگاه
تهی ماند از تیر او جایگاه
ورا دیده بودند گردان نیو
چو طوس سرافراز و رهام و گیو
کسی را نیامد همی رزم رای
ز گردان ایران تهی ماند جای
که با او کسی را نبد تاو جنگ
دلیران چو آهو و او چون پلنگ
یکی زابلی بود الوای نام
سبک تیغ کین برکشید از نیام
کجا نیزهٔ رستم او داشتی
پس پشت او هیچ نگذاشتی
بسی رنج برده بکار عنان
بیاموخته گرز و تیر و سنان
برنج و بسختی جگر سوخته
ز رستم هنرها بیاموخته
بدو گفت رستم که بیدار باش
بآورد این ترک هشیار باش
مشو غرق ز آب هنرهای خویش
نگهدار بر جایگه پای خویش
چو قطره بر ژرف دریا بری
بدیوانگی ماند این داوری
شد الوای آهنگ کاموس کرد
که جوید بآورد با او نبرد
نهادند آوردگاهی بزرگ
کشانی بیامد بکردار گرگ
بزد نیزه و برگرفتش ز زین
بینداخت آسان بروی زمین
عنان را گران کرد و او را بنعل
همی کوفت تا خاک او کرد لعل
تهمتن ز الوای شد دردمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
چو آهنگ جنگ سران داشتی
کمندی و گرزی گران داشتی
بیامد بغرید چون پیل مست
کمندی ببازو و گرزی بدست
بدو گفت کاموس چندین مدم
بنیروی این رشتهٔ شصت خم
چنین پاسخ آورد رستم که شیر
چو نخچیر بیند بغرد دلیر
نخستین برین کینه بستی کمر
ز ایران بکشتی یکی نامور
کنون رشته خوانی کمند مرا
ببینی همی تنگ و بند مرا
زمانه ترا از کشانی براند
چو ایدر بدت خاک جایت نماند
برانگیخت کاموس اسپ نبرد
هم آورد را دید با دارو برد
بینداخت تیغ پرند آورش
همی خواست از تن بریدن سرش
سر تیغ بر گردن رخش خورد
ببرید بر گستوان نبرد
تن رخش را زان نیامد گزند
گو پیلتن حلقه کرد آن کمند
بینداخت و افگندش اندر میان
برانگیخت از جای پیل ژیان
بزین اندر آورد و کردش دوال
عقابی شده رخش با پر و بال
سوار از دلیری بیفشارد ران
گران شد رکیب و سبک شد عنان
همی خواست کان خم خام کمند
بنیرو ز هم بگسلاند ز بند
شد از هوش کاموس و نگسست خام
گو پیلتن رخش را کرد رام
عنان را بیچید و او را ز زین
نگون اندر آورد و زد بر زمین
بیامد ببستش بخم کمند
بدو گفت کاکنون شدی بیگزند
ز تو تنبل و جادوی دور گشت
روانت بر دیو مزدور گشت
سرآمد بتو بر همه روز کین
نبینی زمین کشانی و چین
گمان تو آن بد که هنگام جنگ
کسی چون تو نگرفت خنجر بچنگ
مبادا که کین آورد سرفراز
که بس زود بیند نشیب و فراز
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
بخم کمند اندر آورد چنگ
بیامد خرامان بایران سپاه
بزیر کش اندر تن کینهخواه
بگردان چنین گفت کین رزمجوی
ز بس زور و کین اندر آمد بروی
چنین است رسم سرای فریب
گهی در فراز و گهی در نشیب
بایران همی شد که ویران کند
کنام پلنگان و شیران کند
به زابلستان و به کابلستان
نه ایوان بود نیز و نه گلستان
نیندازد از دست گوپال را
مگر گم کند رستم زال را
کفن شد کنون مغفر و جوشنش
ز خاک افسر و گرد پیراهنش
شما را بکشتن چگونست رای
که شد کار کاموس جنگی ز پای
بیفگند بر خاک پیش سران
ز لشکر برفتند کنداوران
تنش را بشمشیر کردند چاک
بخون غرقه شد زیر او سنگ و خاک
بمردی نباید شد اندر گمان
که بر تو درازست دست زمان
بپایان شد این رزم کاموس گرد
همی شد که جان آورد جان ببرد