شاهنامه فردوسی/ قسمت اول

داستان کاموس کشانی - بخش 2

بخش ۸

فرستاده نزدیک پیران رسید

بجوشید چون گفت هومان شنید

بیامد شب تیره هنگام خواب

همی راند لشکر بکردار آب

چو خورشید زان چادر قیرگون

غمی شد بدرید و آمد برون

سپهبد بکوه هماون رسید

ز گرد سپه کوه شد ناپدید

بهومان چنین گفت کز رزمگاه

مجنب و مجنبان از ایدر سپاه

شوم تا سپهدار ایرانیان

چه دارد بپا اختر کاویان

بکوه هماون که دادش نوید

بدین بودن اکنون چه دارد امید

بیامد بنزدیک ایران سپاه

سری پر ز کینه دلی پرگناه

خروشید کای نامبردار طوس

خداوند پیلان و گوپال و کوس

کنون ماهیان اندر آمد به پنج

که تا تو همی رزم جویی برنج

ز گودرزیان آن کجا مهترند

بدان رزمگاهت همه بی‌سرند

تو چون غرم رفتستی اندر کمر

پر از داوری دل پر از کینه سر

گریزان و لشکر پس اندر دمان

بدام اندر آیی همی بی‌گمان

چنین داد پاسخ سرافراز طوس

که من بر دروغ تو دارم فسوس

پی کین تو افگندی اندر جهان

ز بهر سیاوش میان مهان

برین گونه تا چند گویی دروغ

دروغت بر ما نگیرد فروغ

علف تنگ بود اندران رزمگاه

ازان بر هماون کشیدم سپاه

کنون آگهی شد بشاه جهان

بیاید زمان تا زمان ناگهان

بزرگان لشکر شدند انجمن

چو دستان و چون رستم پیلتن

چو جنبیدن شاه کردم درست

نمانم بتوران بر و بوم و رست

کنون کامدی کار مردان ببین

نه گاه فریبست و روز کمین

چو بشنید پیران ز هر سو سپاه

فرستاد و بگرفت بر کوه راه

بهر سو ز توران بیامد گروه

سپاه انجمن کرد بر گرد کوه

بریشان چو راه علف تنگ شد

سپهبد سوی چارهٔ جنگ شد

چنین گفت هومان بپیران گرد

که ما را پی کوه باید سپرد

یکی جنگ سازیم کایرانیان

نبندند ازین پس بکینه میان

بدو گفت پیران که بر ماست باد

نکردست با باد کس رزم یاد

ز جنگ پیاده بپیچید سر

شود تیره دیدار پرخاشخر

چو راه علف تنگ شد بر سپاه

کسی کوه خارا ندارد نگاه

همه لشکر آید بزنهار ما

ازین پس نجویند پیکار ما

بریشان کنون جای بخشایش است

نه هنگام پیکار و آرایش است

رسید این سگالش بگودرز و طوس

سر سرکشان خیره گشت از فسوس

چنین گفت با طوس گودرز پیر

که ما را کنون جنگ شد ناگزیر

سه روز ار بود خوردنی بیش نیست

ز یکسو گشاده رهی پیش نیست

نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه

چنین چند باشد سپه گرسنه

کنون چون شود روی خورشید زرد

پدید آید آن چادر لاژورد

بباید گزیدن سواران مرد

ز بالا شدن سوی دشت نبرد

بسان شبیخون یکی رزم سخت

بسازیم تا چون بود یار بخت

اگر یک بیک تن بکشتن دهیم

وگر تاج گردنکشان برنهیم

چنین است فرجام آوردگاه

یکی خاک یابد یکی تاج و گاه

ز گودرز بشنید طوس این سخن

سرش گشت پردرد و کین کهن

ز یک سوی لشکر به بیژن سپرد

دگر سو بشیدوش و خراد گرد

درفش خجسته بگستهم داد

بسی پند و اندرزها کرد یاد

بخش ۹

خود و گیو و گودرز و چندی سران

نهادند بر یال گرزگران

بسوی سپهدار پیران شدند

چو آتش بقلب سپه بر زدند

چو دریای خون شد همه رزمگاه

خروشی برآمد بلند از سپاه

درفش سپهبد بدو نیم شد

دل رزمجویان پر از بیم شد

چو بشنید هومان خروش سپاه

نشست از بر تازی اسپی سیاه

بیامد ز لشکر بسی کشته دید

بسی بیهش از رزم برگشته دید

فرو ریخت از دیده خون بر برش

یکی بانگ زد تند بر لشکرش

چنین گفت کایدر طلایه نبود

شما را ز کین ایچ مایه نبود

بهر یک ازیشان ز ما سیصدست

به آوردگه خواب و خفتن بدست

هلا تیغ و گوپالها برکشید

سپرهای چینی بسر در کشید

ز هر سو بریشان بگیرید راه

کنون کز بره بر کشد تیغ ماه

رهایی نباید که یابند هیچ

بدین سان چه باید درنگ و بسیچ

برآمد خروشیدن کرنای

بهر سو برفتند گردان ز جای

گرفتندشان یکسر اندر میان

سواران ایران چو شیر ژیان

چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ

که گفتی همی گرز بارد ز میغ

شب تار و شمشیر و گرد سپاه

ستاره نه پیدا نه تابنده ماه

ز جوشن تو گفتی ببار اندرند

ز تاری بدریای قار اندرند

بلشکر چنین گفت هومان که بس

ازین مهتران مفگنید ایچ کس

همه پیش من دستگیر آورید

نباید که خسته بتیر آورید

چنین گفت لشکر ببانگ بلند

که اکنون به بیچارگی دست بند

دهید ار بگرز و بژوپین دهید

سران را ز خون تاج بر سر نهید

چنین گفت با گیو و رهام طوس

که شد جان ما بی‌گمان بر فسوس

مگر کردگار سپهر بلند

رهاند تن و جان ما زین گزند

اگر نه بچنگ عقاب اندریم

وگر زیر دریای آب اندریم

یکی حمله بردند هر سه به هم

چو برخیزد از جای شیر دژم

ندیدند کس یال اسپ و عنان

ز تنگی بچشم اندر آمد سنان

چنین گفت هومان به آواز تیز

که نه جای جنگست و راه گریز

برانگیخت از جایتان بخت بد

که تا بر تن بدکنش بد رسد

سه جنگ آور و خوار مایه سپاه

بماندند یکسر بدین رزمگاه

فراوان ز رستم گرفتند یاد

کجا داد در جنگ هر جای داد

ز شیدوش، وز بیژن گستهم

بسی یاد کردند بر بیش و کم

که باری کسی را ز ایران سپاه

بدی یارمان اندرین رزمگاه

نه ایدر به پیکار و جنگ آمدیم

که خیره بکام نهنگ آمدیم

دریغ آن در و گاه شاه جهان

که گیرند ما را کنون ناگهان

تهمتن به زاولستانست و زال

شود کار ایران کنون تال و مال

همی آمد آوای گوپال و کوس

بلشکر همی دیر شد گیو و طوس

چنین گفت شیدوش و گستهم شیر

که شد کار پیکار سالار دیر

به بیژن گرازه همی گفت باز

که شد کار سالار لشکر دراز

هوا قیر گون و زمین آبنوس

همی آمد از دشت آوای کوس

برفتند گردان بر آوای اوی

ز خون بود بر دشت هر جای جوی

ز گردان نیو و ز نیروی چنگ

تو گفتی برآمد ز دریا نهنگ

بدانست هومان که آمد سوار

همه گرزور بود و شمشیردار

چو دانست کامد ورا یار طوس

همی برخروشید برسان کوس

سبک شد عنان و گران شد رکیب

بلندی که دانست باز از نشیب

یکی رزم کردند تا چاک روز

چو پیدا شد از چرخ گیتی فروز

سپه بازگشتند یکسر ز جنگ

کشیدند لشکر سوی کوه تنگ

بگردان چنین گفت سالار طوس

که از گردش مهر تا زخم کوس

سواری چنین کز شما دیده‌ام

ز کنداوران هیچ نشنیده‌ام

یکی نامه باید که زی شه کنیم

ز کارش همه جمله آگه کنیم

چو نامه بنزدیک خسرو رسد

بدلش اندرون آتشی نو رسد

بیاری بیاید گو پیلتن

ز شیران یکی نامدار انجمن

بپیروزی از رزم گردیم باز

بدیدار کیخسرو آید نیاز

سخن هرچ رفت آشکار و نهان

بگویم بپیروز شاه جهان

بخوبی و خشنودی شهریار

بباشد بکام شما روزگار

چنانچون که گفتند برساختند

نوندی بنزدیک شه تاختند

دو لشکر بخیمه فرود آمدند

ز پیکار یکباره دم برزدند

طلایه برون آمد از هر دو روی

بدشت از دلیران پرخاشجوی

چو هومان رسید اندران رزمگاه

ز کشته ندید ایچ بر دشت راه

به پیران چنین گفت کامروز گرد

نه بر آرزو گشت گاه نبرد

چو آسوده گردند گردان ما

ستوده سواران و مردان ما

یکی رزم سازم که خورشید و ماه

ندیدست هرگز چنان رزمگاه

بخش ۱۰

ازان پس چو آمد بخسرو خبر

که پیران شد از رزم پیروزگر

سپهبد بکوه هماون کشید

ز لشکر بسی گرد شد ناپدید

در کاخ گودرز کشوادگان

تهی شد ز گردان و آزادگان

ستاره بر ایشان بنالد همی

ببالینشان خون بپالد همی

ازیشان جهان پر ز خاک است و خون

بلند اختر طوس گشته نگون

بفرمود تا رستم پیلتن

خرامد بدرگاه با انجمن

برفتند ز ایران همه بخردان

جهاندیده و نامور موبدان

سر نامداران زبان برگشاد

ز پیکار لشکر بسی کرد یاد

برستم چنین گفت کای سرفراز

بترسم که این دولت دیریاز

همی برگراید بسوی نشیب

دلم شد ز کردار او پرنهیب

توی پروارنندهٔ تاج و تخت

فروغ از تو گیرد جهاندار بخت

دل چرخ در نوک شمشیر تست

سپهر و زمان و زمین زیر تست

تو کندی دل و مغز دیو سپید

زمانه بمهر تو دارد امید

زمین گرد رخش ترا چاکرست

زمان بر تو چون مهربان مادرست

ز تیغ تو خورشید بریان شود

ز گرز تو ناهید گریان شود

ز نیروی پیکان کلک تو شیر

بروز بلا گردد از جنگ سیر

تو تا برنهادی بمردی کلاه

نکرد ایچ دشمن بایران نگاه

کنون گیو و گودرز و طوس و سران

فراوان ازین مرز کنداوران

همه دل پر از خون و دیده پرآب

گریزان ز ترکان افراسیاب

فراوان ز گودرزیان کشته مرد

شده خاک بستر بدشت نبرد

هرانکس کزیشان بجان رسته‌اند

بکوه هماون همه خسته‌اند

همه سر نهاده سوی آسمان

سوی کردگار مکان و زمان

که ایدر بیاید گو پیلتن

بنیروی یزدان و فرمان من

شب تیره کین نامه بر خواندم

بسی از جگر خون برافشاندم

نگفتم سه روز این سخن را بکس

مگر پیش دادار فریاد رس

کنون کار ز اندازه اندر گذشت

دلم زین سخن پر ز تیمار گشت

امید سپاه و سپهبد بتست

که روشن روان بادی و تن درست

سرت سبز باد و دلت شادمان

تن زال دور از بد بدگمان

ز من هرچ باید فزونی بخواه

ز اسپ و سلیح و ز گنج و سپاه

برو با دلی شاد و رایی درست

نشاید گرفت این چنین کار سست

بپاسخ چنین گفت رستم بشاه

که بی تو مبادا نگین و کلاه

که با فر و برزی و بارای و داد

ندارد چو تو شاه گردون بیاد

شنیدست خسرو که تا کیقباد

کلاه بزرگی بسر بر نهاد

بایران بکین من کمر بسته‌ام

بآرام یک روز ننشسته‌ام

بیابان و تاریکی و دیو و شیر

چه جادو چه از اژدهای دلیر

همان رزم توران و مازندران

شب تیره و گرزهای گران

هم از تشنگی هم ز راه دراز

گزیدن در رنج بر جای ناز

چنین درد و سختی بسی دیده‌ام

که روزی ز شادی نپرسیده‌ام

تو شاه نو آیین و من چون رهی

میان بسته‌ام چون تو فرمان دهی

شوم با سپاهی کمر بر میان

بگردانم این بد ز ایرانیان

ازان کشتگان شاه بی‌درد باد

رخ بدسگالان او زرد باد

ز گودرزیان خود جگر خسته‌ام

کمر بر میان سوگ را بسته‌ام

چو بشنید کیخسرو آواز اوی

برخ برنهاد از دو دیده دو جوی

بدو گفت بی‌تو نخواهم زمان

نه اورنگ و تاج و نه گرز و کمان

فلک زیر خم کمند تو باد

سر تاجداران به بند تو باد

ز دینار و گنج و ز تاج و گهر

کلاه و کمان و کمند و کمر

بیاورد گنجور خسرو کلید

سر بدره‌های درم بردرید

همه شاه ایران به رستم سپرد

چنین گفت کای نامبردار گرد

جهان گنج و گنجور شمشیر تست

سر سروران جهان زیر تست

تو با گرزداران زاولستان

دلیران و شیران کابلستان

همی رو بکردار باد دمان

مجوی و مفرمای جستن زمان

ز گردان شمشیر زن سی هزار

ز لشکر گزین از در کارزار

فریبرز کاوس را ده سپاه

که او پیش رو باشد و کینه خواه

تهمتن زمین را ببوسید و گفت

که با من عنان و رکیبست جفت

سران را سر اندر شتاب آوریم

مبادا که آرام و خواب آوریم

سپه را درم دادن آغاز کرد

بدشت آمد و رزم را ساز کرد

فریبرز را گفت برکش پگاه

سپاه اندرآور به پیش سپاه

نباید که روز و شبان بغنوی

مگر نزد طوس سپهبد شوی

بگویی که در جنگ تندی مکن

فریب زمان جوی و کندی مکن

من اینک بکردار باد دمان

بیایم نجویم بره بر زمان

چو گرگین میلاد کار آزمای

سپه را زند بر بد و نیک رای

چو خورشید تابنده بنمود چهر

بسان بتی با دلی پر زمهر

بر آمد خروشیدن کرنای

تهمتن بیاورد لشکر زجای

پر اندیشه جان جهاندار شاه

دو فرسنگ با او بیامد براه

دو منزل همی کرد رستم یکی

نیاسود روز و شبان اندکی

بخش ۱۱

شبی داغ دل پر ز تیمار طوس

بخواب اندر آمد گه زخم کوس

چنان دید روشن روانش بخواب

که رخشنده شمعی برآمد ز آب

بر شمع رخشان یکی تخت عاج

سیاوش بران تخت با فر و تاج

لبان پر ز خنده زبان چرب‌گوی

سوی طوس کردی چو خورشید روی

که ایرانیان را هم ایدر بدار

که پیروزگر باشی از کارزار

بگو در زیان هیچ غمگین مشو

که ایدر یکی گلستانست نو

بزیر گل اندر همی می‌خوریم

چه دانیم کین باده تا کی خوریم

ز خواب اندر آمد شده شاد دل

ز درد و غمان گشته آزاد دل

بگودرز گفت ای جهان پهلوان

یکی خواب دیدم بروشن روان

نگه کن که رستم چو باد دمان

بیاید بر ما زمان تا زمان

بفرمود تا برکشیدند نای

بجنبید بر کوه لشکر ز جای

ببستند گردان ایران میان

برافراختند اختر کاویان

بیاورد زان روی پیران سپاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه

از آواز گردان و باران تیر

همی چشم خورشید شد خیره خیر

دو لشکر بروی اندر آورده روی

ز گردان نشد هیچ کس جنگجوی

چنین گفت هومان بپیران که جنگ

همی جست باید چه جویی درنگ

نه لشکر بدشت شکار اندرند

که اسپان ما زیر بار اندرند

بدو گفت پیران که تندی مکن

نه روز شتابست و گاه سخن

سه تن دوش با خوار مایه سپاه

برفتند بیگاه زین رزمگاه

چو شیران جنگی و ما چون رمه

که از کوهسار اندر آید دمه

همه دشت پر جوی خون یافتیم

سر نامداران نگون یافتیم

یکی کوه دارند خارا و خشک

همی خار بویند اسپان چو مشک

بمان تا بران سنگ پیچان شوند

چو بیچاره گردند بیجان شوند

گشاده نباید که دارید راه

دو رویه پس و پیش این رزمگاه

چو بی‌رنج دشمن بچنگ آیدت

چو بشتابیش کار تنگ آیدت

چرا جست باید همی کارزار

طلایه برین دشت بس صد سوار

بباشیم تا دشمن از آب و نان

شود تنگ و زنهار خواهد بجان

مگر خاک‌گر سنگ خارا خورند

چو روزی سرآید خورند و مرند

سوی خیمه رفتند زان رزمگاه

طلایه بیامد به پیش سپاه

گشادند گردان سراسر کمر

بخوان و بخوردن نهادند سر

بلشکر گه آمد سپهدار طوس

پر از خون دل و روی چون سندروس

بگودرز گفت این سخن تیره گشت

سر بخت ایرانیان خیره گشت

همه گرد بر گرد ما لشکرست

خور بارگی خارگر خاورست

سپه را خورش بس فراوان نماند

جز از گرز و شمشیر درمان نماند

بشبگیر شمشیرها برکشیم

همه دامن کوه لشکر کشیم

اگر اختر نیک یاری دهد

بریشان مرا کامگاری دهد

ور ایدون کجا داور آسمان

بشمشیر بر ما سرآرد زمان

ز بخش جهان‌آفرین بیش و کم

نباشد مپیمای بر خیره دم

مرا مرگ خوشتر بنام بلند

ازین زیستن با هراس و گزند

برین برنهادند یکسر سخن

که سالار نیک اختر افگند بن

چو خورشید برزد ز خرچنگ چنگ

بدرید پیراهن مشک رنگ

به پیران فرستاده آمد ز شاه

که آمد ز هر جای بی‌مر سپاه

سپاهی که دریای چین را ز گرد

کند چون بیابان بروز نبرد

نخستین سپهدار خاقان چین

که تختش همی برنتابد زمین

تنش زور دارد چو صد نره شیر

سر ژنده پیل اندر آرد بزیر

یکی مهتر از ماورالنهر بر

که بگذارد از چرخ گردنده سر

ببالا چو سرو و بدیدار ماه

جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه

سر سرافرازان و کاموس نام

برآرد ز گودرز و از طوس نام

ز مرز سپیجاب تا دشت روم

سپاهی که بود اندر آباد بوم

فرستادم اینک سوی کارزار

برآرند از طوس و خسرو دمار

چو بشنید پیران بتوران سپاه

چنین گفت کای سرفرازان شاه

بدین مژدهٔ شاه پیر و جوان

همه شاد باشید و روشن‌روان

بباید کنون دل ز تیمار شست

بایران نمانم بر و بوم و رست

سر از رزم و از رنج و کین خواستن

برآسود وز لشکر آراستن

بایران و توران و بر خشک و آب

نبینند جز کام افراسیاب

ز لشکر بر پهلوان پیش رو

بمژده بیامد همی نو بنو

بگفتند کای نامور پهلوان

همیشه بزی شاد و روشن‌روان

بدیدار شاهان دلت شاددار

روانت ز اندیشه آزاد دار

ز کشمیر تا برتر از رود شهد

درفش و سپاهست و پیلان و مهد

نخست اندر آیم ز خاقان چین

که تاجش سپهرست و تختش زمین

چو منشور جنگی که با تیغ اوی

بخاک اندر آید سر جنگجوی

دلاور چو کاموس شمشیرزن

که چشمش ندیدست هرگز شکن

همه کارهای شگرف آورد

چو خشم آورد باد و برف آورد

چو خشنود باشد بهار آردت

گل و سنبل جویبار آردت

ز سقلاب چون کندر شیر مرد

چو پیروز کانی سپهر نبرد

چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند

هوا پردرفش و زمین پر پرند

چغانی چو فرطوس لشکر فروز

گهار گهانی گو گردسوز

شمیران شگنی و گردوی وهر

پراگنده بر نیزه و تیغ زهر

تو اکنون سرافراز و رامش پذیر

کزین مژده بر نا شود مرد پیر

ز لشکر توی پهلو و پیش رو

همیشه بزی شاد و فرمانت نو

دل و جان پیران پر از خنده گشت

تو گفتی مگر مرده بد زنده گشت

بهومان چنین گفت پیران که من

پذیره شوم پیش این انجمن

که ایشان ز راه دراز آمدند

پراندیشه و رزمساز آمدند

ازین آمدن بی‌نیازند سخت

خداوند تاج‌اند و زیبای تخت

ندارند سر کم ز افراسیاب

که با تخت و گنج‌اند و با جاه و آب

شوم تا ببینم که چند و چیند

سپهبد کدامند و گردان کیند

کنم آفرین پیش خاقان چین

وگر پیش تختش ببوسم زمین

ببینم سرافراز کاموس را

برابر کنم شنگل و طوس را

چو باز آیم ایدر ببندم میان

برآرم دم و دود از ایرانیان

اگر خود ندارند پایاب جنگ

بریشان کنم روز تاریک و تنگ

هرانکس که هستند زیشان سران

کنم پای و گردن ببندگران

فرستم بنزدیک افراسیاب

نه آرام جویم بدین بر نه خواب

ز لشکر هر آنکس که آید بدست

سرانشان ببرم بشمشیر پست

بسوزم دهم خاک ایشان بباد

نگیریم زان بوم و بر نیز یاد

سه بهره ازان پس برانم سپاه

کنم روز بر شاه ایران سیاه

یکی بهره زیشان فرستم ببلخ

بایرانیان بر کنم روز تلخ

دگر بهره بر سوی کابلستان

بکابل کشم خاک زابلستان

سوم بهره بر سوی ایران برم

ز ترکان بزرگان و شیران برم

زن و کودک خرد و پیر و جوان

نمانم که باشد تنی با روان

بر و بوم ایران نمانم بجای

که مه دست بادا ازیشان مه پای

کنون تا کنم کارها را بسیچ

شما جنگ ایشان مجویید هیچ

بفگت این و دل پر ز کینه برفت

همی پوست بر تنش گفتی بکفت

بلکشر چنین گفت هومان گرد

که دلرا ز کینه نباید سترد

دو روز این یکی رنج بر تن نهید

دو دیده بکوه هماون نهید

نباید که ایشان شبی بی‌درنگ

گریزان برانند ازین جای تنگ

کنون کوه و رود و در و دشت و راه

جهانی شود پردرفش سپاه

چو پیران بنزدیک لشکر رسید

در و دشت از سم اسپان ندید

جهان پر سراپرده و خیمه بود

زده سرخ و زرد و بنفش و کبود

ز دیبای چینی و از پرنیان

درفشی ز هر پرده‌ای در میان

فروماند و زان کارش آمد شگفت

بسی با دل اندیشه اندر گرفت

که تا این بهشتست یا رزمگاه

سپهر برینست گر تاج و گاه

بیامد بنزدیک خاقان چین

پیاده ببوسید روی زمین

چو خاقان بدیدش به بر درگرفت

بماند از بر و یال پیران شگفت

بپرسید بسیار و بنواختش

بر خویش نزدیک بنشاختش

بدو گفت بخ بخ که با پهلوان

نشینم چنین شاد و روشن‌روان

بپرسید زان پس کز ایران سپاه

که دارد نگین و درفش و کلاه

کدامست جنگی و گردان کیند

نشسته برین کوه سر بر چیند

چنین داد پاسخ بدو پهلوان

که بیدار دل باش و روشن‌روان

درود جهان آفرین بر تو باد

که کردی بپرسش دل بنده شاد

ببخت تو شادانم و تن درست

روانم همی خاک پای تو جست

از ایرانیان هرچ پرسید شاه

نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه

بی‌اندازه پیکار جستند و جنگ

ندارند از جنگ جز خاره سنگ

چو بی‌کام و بی‌نام و بی‌تن شدند

گریزان بکوه هماون شدند

سپهدار طوس است مردی دلیر

بهامون نترسد ز پیکار شیر

بزرگان چو گودرز کشوادگان

چو گیو و چو رهام ز آزادگان

ببخت سرافراز خاقان چین

سپهبد نبیند سپه را جزین

بدو گفت خاقان که نزدیک من

بباش و بیاور یکی انجمن

یک امروز با کام دل می خوریم

غم روز ناآمده نشمریم

بیاراست خیمه چو باغ بهار

بهشتست گفتی برنگ و نگار

چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب

دل طوس و گودرز شد پر شتاب

که امروز ترکان چرا خامش‌اند

برای بداند، ار ز می بیهش‌اند

اگر مستمندند گر شادمان

شدم در گمان از بد بدگمان

اگرشان به پیکار یار آمدست

چنان دان که بد روزگار آمدست

تو ایرانیان را همه کشته گیر

وگر زنده از رزم برگشته گیر

مگر رستم آید بدین رزمگاه

وگرنه بد آید بما زین سپاه

ستودان نیابیم یک تن نه گور

بکوبندمان سر بنعل ستور

بدو گفت گیو ای سپهدار شاه

چه بودت که اندیشه کردی تباه

از اندیشهٔ ما سخن دیگرست

ترا کردگار جهان یاورست

بسی تخم نیکی پراگنده‌ایم

جهان آفرین را پرستنده‌ایم

و دیگر ببخت جهاندار شاه

خداوند شمشیر و تخت و کلاه

ندارد جهان آفرین دست یاز

که آید ببدخواه ما را نیاز

چو رستم بیاید بدین رزمگاه

بدیها سرآید همه بر سپاه

نباشد ز یزدان کسی ناامید

وگر شب شود روی روز سپید

بیک روز کز ما نجستند جنگ

مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ

نبستند بر ما در آسمان

بپایان رسد هر بد بدگمان

اگر بخشش کردگار بلند

چنانست کاید بمابر گزند

به پرهیز و اندیشهٔ نابکار

نه برگردد از ما بد روزگار

یکی کنده سازیم پیش سپاه

چنانچون بود رسم و آیین و راه

همه جنگ را تیغها برکشیم

دو روز دگر ار کشند ار کشیم

ببینیم تا چیست آغازشان

برهنه شود بی‌گمان رازشان

از ایران بیاید همان آگهی

درخشان شود شاخ سرو سهی

سپهدار گودرز بر تیغ کوه

برآمد برفت از میان گروه

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

ز بالا همی سوی خاور گذشت

بزاری خروش آمد از دیده‌گاه

که شد کار گردان ایران تباه

سوی باختر گشت گیتی ز گرد

سراسر بسان شب لاژورد

شد از خاک خورشید تابان بنفش

ز بس پیل و بر پشت پیلان درفش

غو دیده بشنید گودرز و گفت

که جز خاک تیره نداریم جفت

رخش گشت ز اندوه برسان قیر

چنان شد کجا خسته گردد بتیر

چنین گفت کز اختر روزگار

مرا بهره کین آمد و کارزار

ز گیتی مرا شور بختیست بهر

پراگنده بر جای تریاک زهر

نبیره پسر داشتم لشکری

شده نامبردار هر کشوری

بکین سیاوش همه کشته شد

ز من بخت بیدار برگشته شد

ازین زندگانی شدم ناامید

سیه شد مرا بخت و روز سپید

نزادی مرا کاشکی مادرم

نگشتی سپهر بلند از برم

چنین گفت با دیده‌بان پهلوان

که ای مرد بینا و روشن‌روان

نگه کن بتوران و ایران سپاه

که آرام دارند از آوردگاه

درفش سپهدار ایران کجاست

نگه کن چپ لشکر و دست راست

بدو دیده‌بان گفت کز هر دو روی

نه بینم همی جنبش و گفت‌وگوی

ازان کار شد پهلوان پر ز درد

فرود ریخت از دیدگان آب زرد

بنالید و گفت اسپ را زین کنید

ازین پس مرا خشت بالین کنید

شوم پر کنم چشم و آغوش را

بگیرم ببر گیو و شیدوش را

همان بیژن گیو و رهام را

سواران جنگی و خودکام را

به پدرود کردن رخ هر کسی

ببوسم ببارم ز مژگان بسی

نهادند زین بر سمند چمان

خروش آمد از دیده هم در زمان

که ای پهلوان جهان شادباش

ز تیمار و درد و غم آزاد باش

که از راه ایران یکی تیره گرد

پدید آمد و روز شد لاژورد

فراوان درفش از میان سپاه

برآمد بکردار تابنده ماه

بپیش اندرون گرگ پیکر یکی

یکی ماه پیکر ز دور اندکی

درفشی بدید اژدها پیکرش

پدید آمد و شیر زرین سرش

بدو گفت گودرز انوشهٔ بدی

ز دیدار تو دور چشم بدی

چو گفتارهای تو آید بجای

بدین سان که گفتی بپاکیزه رای

ببخشمت چندان گرانمایه چیز

کزان پس نیازت نیاید بنیز

وزان پس چو روزی بایران شویم

بنزدیک شاه دلیران شویم

ترا پیش تختش برم ناگهان

سرت برفرازم بجاه از مهان

چو باد دمنده ازان جایگاه

برو سوی سالار ایران سپاه

همه هرچ دیدی بدیشان بگوی

سبک باش و از هر کسی مژده جوی

بدو دیده‌بان گفت کز دیده‌گاه

نشاید شدن پیش ایران سپاه

چو بینم که روی زمین تار گشت

برین دیده گه دیده بیکار گشت

بکردار سیمرغ ازین دیده‌گاه

برم آگهی سوی ایران سپاه

چنین گفت با دیده‌بان پهلوان

که اکنون نگه کن بروشن روان

دگر باره بنگر ز کوه بلند

که ایشان بنزدیک ما کی رسند

چنین داد پاسخ که فردا پگاه

بکوه هماون رسد آن سپاه

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

چو بیجان شده باز یابد روان

وزان روی پیران بکردار گرد

همی راند لشکر بدشت نبرد

سواری بمژده بیامد ز پیش

بگفت آن کجا رفته بد کم و بیش

چو بشنید هومان بخندید و گفت

که شد بی‌گمان بخت بیدار جفت

خروشی بشادی ازان رزمگاه

بابر اندر آمد ز توران سپاه

بزرگان ایران پر از داغ و درد

رخان زرد و لبها شده لاژورد

باندرز کردن همه همگروه

پراگنده گشتند بر گرد کوه

بهر جای کرده یکی انجمن

همی مویه کردند بر خویشتن

که زار این دلیران خسرونژاد

کزیشان بایران نگیرند یاد

کفنها کنون کام شیران بود

زمین پر ز خون دلیران بود

سپهدار با بیژن گیو گفت

که برخیز و بگشای راز از نهفت

برو تا سر تیغ کوه بلند

ببین تا کیند و چه و چون و چند

همی بر کدامین ره آید سپاه

که دارد سراپرده و تخت و گاه

بشد بیژن گیو تا تیغ کوه

برآمد بی‌انبوه دور از گروه

ازان کوه سر کرد هر سو نگاه

درفش سواران و پیل و سپاه

بیامد بسوی سپهبد دوان

دل از غم پر از درد و خسته روان

بدو گفت چندان سپاهست و پیل

که روی زمین گشت برسان نیل

درفش و سنان را خود اندازه نیست

خور از گرد بر آسمان تازه نیست

اگر بشمری نیست انداز و مر

همی از تبیره شود گوش کر

سپهبد چو بشنید گفتار اوی

دلش گشت پر درد و پر آب روی

سران سپه را همه گرد کرد

بسی گرم و تیمار لشکر بخورد

چنین گفت کز گردش روزگار

نبینم همی جز غم کارزار

بسی گشته‌ام بر فراز و نشیب

برویم نیامد ازینسان نهیب

کنون چارهٔ کار ایدر یکیست

اگر چه سلیح و سپاه اندکیست

بسازیم و امشب شبیخون کنیم

زمین را ازیشان چو جیحون کنیم

اگر کشته آییم در کارزار

نکوهش نیابیم از شهریار

نگویند بی نام گردی بمرد

مگر زیر خاکم بباید سپرد

بدین رام گشتند یکسر سپاه

هرانکس که بود اندران رزمگاه

بخش ۱۲

چو شد روی گیتی چو دریای قیر

نه ناهید پیدا نه بهرام و تیر

بیامد دمان دیده‌بان پیش طوس

دوان و شده روی چون سندروس

چنین گفت کای پهلوان سپاه

از ایران سپاه آمد از نزد شاه

سپهبد بخندید با مهتران

که ای نامداران و کنداوران

چو یار آمد اکنون نسازیم جنگ

گهی با شتابیم و گه با درنگ

بنیروی یزدان گو پیلتن

بیاری بیاید بدین انجمن

ازان دیده‌بان گشت روشن‌روان

همه مژده دادند پیر و جوان

طلایه فرستاد بر دشت جنگ

خروش آمد از کوه و آوای زنگ

چو خورشید بر چرخ گنبد کشید

شب تار شد از جهان ناپدید

یکی انجمن کرد خاقان چین

بدیبا بیاراست روی زمین

بپیران چنین گفت کامروز جنگ

بسازیم و روزی نباید درنگ

یکی با سرافراز گردنکشان

خنیده سواران دشمن کشان

ببینیم کایرانیان برچیند

بدین رزمگه اندرون با کیند

چنین گفت پیران که خاقان چین

خردمند شاهیست با آفرین

بران رفت باید که او را هواست

که رای تو بر ما همه پادشاست

وزان پس برآمد ز پرده‌سرای

خروشیدن کوس با کرنای

سنانهای رخشان و جوشان سپاه

شده روی کشور ز لشکر سیاه

ز پیلان نهادند بر پنج زین

بیاراست دیگر بدیبای چین

زبرجد نشانده بزین اندرون

ز دیبای زربفت پیروزه‌گون

بزرین رکیب و جناغ پلنگ

بزرین و سیمین جرسها و زنگ

ز افسر سر پیلبان پرنگار

همه پاک با طوق و با گوشوار

هوا شد ز بس پرنیانی درفش

چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش

سپاهی برفت اندران دشت رزم

کزیشان همی آرزو خواست بزم

زمین شد بکردار چشم خروس

ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس

برفتند شاهان لشکر ز جای

هوا پر شد از نالهٔ کرنای

چو از دور طوس سپهبد بدید

سپاه آنچ بودش رده برکشید

ببستند گردان ایران میان

بیاورد گیو اختر کاویان

از آوردگه تا سر تیغ کوه

سپه بود از ایران گروها گروه

چو کاموس و منشور و خاقان چین

چو بیورد و چون شنگل بافرین

نظاره بکوه هماون شدند

نه بر آرزو پیش دشمن شدند

چو از دور خاقان چین بنگرید

خروش سواران ایران شنید

پسند آمدش گفت کاینت سپاه

سوران رزم آور و کینه‌خواه

سپهدار پیران دگرگونه گفت

هنرهای مردان نشاید نهفت

سپهدار کو چاه پوشد بخار

برو اسپ تازد بروز شکار

ازان به که بر خیره روز نبرد

هنرهای دشکن کند زیر گرد

ندیدم سواران و گردنکشان

بگردی و مردانگی زین نشان

بپیران چنین گفت خاقان چین

که اکنون چه سازیم بر دشت کین

ورا گفت پیران کز اندک سپاه

نگیرند یاد اندرین رزمگاه

کشیدی چنین رنج و راه دراز

سپردی و دیدی نشیب و فراز

بمان تا سه روز اندرین رزمگاه

بباشیم و آسوده گردد سپاه

سپه را کنم زان سپس به دو نیم

سرآمد کنون روز پیکار و بیم

بتازند شبگیر تا نیمروز

نبرده سواران گیتی‌فروز

بژوپین و خنجر بتیر و کمان

همی رزم جویند با بدگمان

دگر نیمهٔ روز دیگر گروه

بکوشند تا شب برآید ز کوه

شب تیره آسودگان را بجنگ

برم تا بریشان شود کار تنگ

نمانم که آرام گیرند هیچ

سواران من با سپاه و بسیچ

بدو گفت کاموس کین رای نیست

بدین مولش اندر مرا جای نیست

بدین مایه مردم بدین گونه جنگ

چه باید بدین گونه چندین درنگ

بسازیم یکبار و جنگ‌آوریم

بریشان در و کوه تنگ آوریم

بایران گذاریم ز ایدر سپاه

نمانیم تخت و نه تاج و نه شاه

بر و بومشان پاک و یران کنیم

نه جنگ یلان جنگ شیران کنیم

زن و کودک خرد و پیر و جوان

نه شاه و کنارنگ و نه پهلوان

بایران نمانم بر و بوم و جای

نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای

ببد روز چندین چه باید گذاشت

غم و درد و تیمار بیهوده داشت

یک امشب گشاده مدارید راه

که ایشان برانند زین رزمگاه

چو باد سپیده دمان بردمد

سپه جمله باید که اندر چمد

تلی کشته بینی ببالای کوه

تو فردا ز گردان ایران گروه

بدانسان که ایرانیان سربسر

ازین پی نبینند جز مویه گر

بدو گفت خاقان جزین رای نیست

بگیتی چو تو لشکر آرای نیست

همه نامدارن بدین هم سخن

که کاموس شیراوژن افگند بن

برفتند وز جای برخاستند

همه شب همی لشکر آراستند

بخش ۱۳

چو خورشید بر گنبد لاژورد

سراپرده‌ای زد ز دیبای زرد

خروشی بلند آمد از دیده‌گاه

بگودرز کای پهلوان سپاه

سپاه آمد و راه نزدیک شد

ز گرد سپه روز تاریک شد

بجنبید گودرز از جای خویش

بیاورد پوینده بالای خویش

سوی گرد تاریک بنهاد روی

همی شد خلیده دل و راه‌جوی

بیامد چو نزدیک ایشان رسید

درفش فریبرز کاوس دید

که او بد بایران سپه پیش‌رو

پسندیده و خویش سالار نو

پیاده شد از اسپ گودرز پیر

همان لشکر افروز دانش‌پذیر

گرفتند مر یکدگر را کنار

خروشی برآمد ز هر دو بزار

فریبرز گفت ای سپهدار پیر

همیشه بجنگ اندری ناگزیر

ز کین سیاوش تو داری زیان

دریغا سواران گودرزیان

ازیشان ترا مزد بسیار باد

سر بخت دشمن نگونسار باد

سپاس از خداوند خورشید و ماه

که دیدم ترا زنده بر جایگاه

ازیشان ببارید گودرز خون

که بودند کشته بخاک اندرون

بدو گفت بنگر که از بخت بد

همی بر سرم هر زمان بد رسد

درین جنگ پور و نبیره نماند

سپاه و درفش و تبیره نماند

فرامش شدم کار آن کارزار

کنونست رزم و کنونست کار

سپاهست چندان برین دشت و راغ

که روی زمین گشت چون پر زاغ

همه لشکر طوس با این سپاه

چو تیره شبانست با نور ماه

ز چین و ز سقلاب وز هند و روم

ز ویران گیتی و آباد بوم

همانا نماندست یک جانور

مگر بسته بر جنگ ما بر کمر

کنون تا نگویی که رستم کجاست

ز غمها نگردد مرا پشت راست

فریبرز گفت از پس من ز جای

بیامد نبودش جز از رزم رای

شب تیره را تا سپیده دمان

بیاید بره بر نجوید زمان

کنون من کجا گیرم آرامگاه

کجا رانم این خوار مایه سپاه

بدو گفت گودرز رستم چه گفت

که گفتار او را نشاید نهفت

فریبرز گفت ای جهاندیده مرد

تهمتن نفرمود ما را نبرد

بباشید گفت اندران رزمگاه

نباید شدن پیش روی سپاه

بباید بدان رزمگاه آرمید

یکی تا درفش من آید پدید

برفت او و گودرز با او برفت

براه هماون خرامید تفت

چو لشکر پدید آمد از دیده‌گاه

بشد دیده‌بان پیش توران سپاه

کز ایران یکی لشکر آمد بدشت

ازان روی سوی هماون گذشت

سپهبد بشد پیش خاقان چین

که آمد سپاهی ز ایران زمین

ندانیم چندست و سالار کیست

چه سازیم و درمان این کار چیست

بدو گفت کاموس رزم آزمای

بجایی که مهتر تو باشی بپای

بزرگان درگاه افراسیاب

سپاهی بکردار دریای آب

تو دانی چه کردی بدین پنج ماه

برین دشت با خوار مایه سپاه

کنون چون زمین سربسر لشکرست

چو خاقان و منشور کنداورست

بمان تا هنرها پدید آوریم

تو در بستی و ما کلید آوریم

گر از کابل و زابل و مای و هند

شود روی گیتی چو رومی پرند

همانا به تنها تن من نیند

نگویی که ایرانیان خود کیند

تو ترسانی از رستم نامدار

نخستین ازو من برآرم دمار

گرش یک زمان اندر آرم بدام

نمانم که ماند بگیتیش نام

تو از لشکر سیستان خسته‌ای

دل خویش در جنگشان بسته‌ای

یکی بار دست من اندر نبرد

نگه کن که برخیزد از دشت گرد

بدانی که اندر جهان مرد کیست

دلیران کدامند و پیکار چیست

بدو گفت پیران کانوشه بدی

همیشه ز تو دور دست بدی

بپیران چنین گفت خاقان چین

که کاموس را راه دادی بکین

بکردار پیش آورد هرچ گفت

که با کوه یارست و با پیل جفت

از ایرانیان نیست چندین سخن

دل جنگجویان چنین بد مکن

بایران نمانیم یک سرفراز

برآریم گرد از نشیب و فراز

هرانکس که هستند با جاه و آب

فرستیم نزدیک افراسیاب

همه پای کرده به بندگران

وزیشان فگنده فراوان سران

بایران نمانیم برگ درخت

نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت

بخندید پیران و کرد آفرین

بران نامداران و خاقان چین

بلشکر گه آمد دلی شادمان

برفتند ترکان هم اندر زمان

چو هومان و لهاک و فرشیدورد

بزرگان و شیران روز نبرد

بگفتند کامد ز ایران سپاه

یکی پیش رو با درفشی سیاه

ز کارآگهان نامداری دمان

برفت و بیامد هم اندر زمان

فریبرز کاوس گفتند هست

سپاهی سرافراز و خسروپرست

چو رستم نباشد ازو باک نیست

دم او برین زهر تریاک نیست

ابا آنک کاموس روز نبرد

همی پیلتن را ندارد بمرد

مبادا که او آید ایدر بجنگ

وگر چند کاموس گردد نهنگ

نه رستم نه از سیستان لشکرست

فریبرز را خاک و خون ایدرست

چنین گفت پیران که از تخت و گاه

شدم سیر و بیزارم از هور و ماه

که چون من شنیدم کز ایران سپاه

خرامید و آمد بدین رزمگاه

بشد جان و مغز سرم پر ز درد

برآمد یکی از دلم باد سرد

بدو گفت کلباد کین درد چیست

چرا باید از طوس و رستم گریست

ز بس گرز و شمشیر و پیل و سپاه

میان اندرون باد را نیست راه

چه ایرانیان پیش ما در چه خاک

ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک

پراگنده گشتند ازان جایگاه

سوی خیمهٔ خویش کردند راه

ازان پس چو آگاهی آمد به طوس

که شد روی کشور پر آوای کوس

از ایران بیامد گو پیلتن

فریبرز کاوس و آن انجمن

بفرمود تا برکشیدند کوس

ز گرد سپه کوه گشت آبنوس

ز کوه هماون برآمد خروش

زمین آمد از بانگ اسپان بجوش

سپهبد بریشان زبان برگشاد

ز مازندران کرد بسیار یاد

که با دیو در جنگ رستم چه کرد

بریشان چه آورد روز نبرد

سپاه آفرین خواند بر پهلوان

که بیدار دل باش و روشن‌روان

بدین مژده گر دیده‌خواهی رواست

که این مژده آرایش جان ماست

کنون چون تهمتن بیامد بجنگ

ندارند پا این سپه با نهنگ

یکایک بران گونه رزمی کنیم

که این ننگ از ایرانیان بفگنیم

درفش سرافراز خاقان و تاج

سپرهای زرین و آن تخت عاج

همان افسر پیلبانان بزر

سنانهای زرین و زرین کمر

همان زنگ زرین و زرین جرس

که اندر جهان آن ندیدست کس

همان چتر کز دم طاوس نر

برو بافتستند چندان گهر

جزین نیز چندی بچنگ آوریم

چو جان را بکوشیم و جنگ آوریم

بلشکر چنین گفت بیدار طوس

که هم با هراسیم و هم با فسوس

همه دامن کوه پر لشکرست

سر نامداران ببند اندرست

چو رستم بیاید نکوهش کند

مگر کین سخن را پژوهش کند

که چون مرغ پیچیده بودم بدام

همه کار ناکام و پیکار خام

سپهبد همان بود و لشکر همان

کسی را ندیدم ز گردان دمان

یکی حمله آریم چون شیر نر

شوند از بن که مگر زاستر

سپه گفت کین برتری خود مجوی

سخن زین نشان هیچ گونه مگوی

کزین کوه کس پیشتر نگذرد

مگر رستم این رزمگه بنگرد

بباشیم بر پیش یزدان بپای

که اویست بر نیکوی رهنمای

بفرمان دارندهٔ هور و ماه

تهمتن بیاید بدین رزمگاه

چه داری دژم اختر خویش را

درم بخش و دینار درویش را

بشادی ز گردان ایران گروه

خروشی برآمد ز بالای کوه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *