دیوان اشعار پروین اعتصامی

دیوان اشعار پروین اعتصامی

مثنویات، تمثیلات و مقطعات - بخش 2

شمارهٔ ۲۸ - بنفشه

بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش

که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت

جواب داد که ما زود رفتنی بودیم

چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت

کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم

تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت

غم شکستگیم نیست، زانکه دایهٔ دهر

بروز طفلیم از روزگار پیری گفت

ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت

هزار طاق پدید آرد از پی جفت

به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ

هزار قرن در آغوش خاک باید خفت

خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر

نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت

شمارهٔ ۲۹ - بهای جوانی

خمید نرگس پژمرده‌ای ز اَنده و شرم

چو دید جلوهٔ گلهای بوستانی را

فِکند بر گلَ خودروی دیدهٔ امید

نهفته گفت بدو این غم نهانی را

که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین

شدم نشانه، بلاهای آسمانی را

مرا به سفرهٔ خالی، زمانه مهمان کرد

ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را

طبیب باد صبا را بگوی از ره مهر

که تا دوا کند این درد ناگهانی را

ز کاردانی دیروز من چه سود امروز

چو کار نیست، چه تاثیر کاردانی را

به چشم خیرهٔ اَیّام هر چه خیره شدم

ندید دیدهٔ من روی مهربانی را

من از صبا و چمن بَدگمان نمیگشتم

زمانه در دلم افکند بدگمانی را

چنان خوشند گُل و ارغوان که پنداری

خریده‌اند همه مُلک شادمانی را

شکستم و نشد آگاه باغبان قضا

نخوانده بود مگر درس باغبانی را

به من جوانی خود را به سیم و زر بفروش

که َزرّ و سیم کلید است کامرانی را

جواب داد که آئین روزگار اینست

بسی بلندی و پستی است زندگانی را

بکس نداد توانائی این سپهر بلند

که از پِیَش نفرستاد ناتوانی را

هنوز تازه رسیدی و اوستاد فَلک

نگفته بهر تو اَسرار باستانی را

در آن مکان که جوانی دمی و عمر، شبی است

به خیره میطلبی عمرِ جاودانی را

نهان به هر گل و هر سبزه‌ای دو صد معنی است

به جز زمانه نداند کس این معانی را

ز گنج وقت، نوائی ببر که شبرو دهر

به رایگان بَرَد این گنج رایگانی را

ز رنگِ سُرخِ گلِ ارغوان مشو دلتنگ

خزان سیه کُند آن روی ارغوانی را

گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب

بَدَل کنند به ارزانی این گرانی را

زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین

بسی دریده قباهای پرنیانی را

من و تو را ببرد دُزدِ چرخِ پیر، از آنک

ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را

چمن چگونه رهد ز آفتِ دی و بهمن

صبا چه چاره کُند باد مهرگانی را

تو زَرّ و سیم نگهدار کاندرین بازار

به سیم و زر نخریده است کس جوانی را

شمارهٔ ۳۰ - بهای نیکی

بزرگی داد یک درهم گدا را

که هنگام دعا یاد آر ما را

یکی خندید و گفت این درهم خرد

نمی‌ارزید این بیع و شرا را

روان پاک را آلوده مپسند

حجاب دل مکن روی و ریا را

مکن هرگز بطاعت خودنمائی

بران زین خانه، نفس خودنما را

بزن دزدان راه عقل را راه

مطیع خویش کن حرص و هوی را

چه دادی جز یکی درهم که خواهی

بهشت و نعمت ارض و سما را

مشو گر ره شناسی، پیرو آز

که گمراهیست راه، این پیشوا را

نشاید خواست از درویش پاداش

نباید کشت، احسان و عطا را

صفای باغ هستی، نیک کاریست

چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را

به نومیدی، در شفقت گشودن

بس است امید رحمت، پارسا را

تو نیکی کن بمسکین و تهیدست

که نیکی، خود سبب گردد دعا را

از آن بزمت چنین کردند روشن

که بخشی نور، بزم بی ضیا را

از آن بازوت را دادند نیرو

که گیری دست هر بیدست و پا را

از آن معنی پزشکت کرد گردون

که بشناسی ز هم درد و دوا را

مشو خودبین، که نیکی با فقیران

نخستین فرض بودست اغنیا را

ز محتاجان خبر گیر، ایکه داری

چراغ دولت و گنج غنا را

بوقت بخشش و انفاق، پروین

نباید داشت در دل جز خدا را

شمارهٔ ۳۱ - بی آرزو

بغاری تیره، درویشی دمی خفت

دران خفتن، باو گنجی چنین گفت

که من گنجم، چو خاکم پست مشمار

مرا زین خاکدان تیره بردار

بس است این انزوا و خاکساری

کشیدن رنج و کردن بردباری

شکستن خاطری در سینه‌ای تنگ

نهادن گوهر و برداشتن سنگ

فشردن در تنی، پاکیزه جانی

همائی را فکندن استخوانی

بنام زندگی هر لحظه مردن

بجای آب و نان، خونابه خوردن

بخشت آسودن و بر خاک خفتن

شدن خاکستر و آتش نهفتن

ترا زین پس نخواهد بود رنجی

که دادت آسمان، بیرنج گنجی

ببر زین گوهر و زر، دامنی چند

بخر پاتابه و پیراهنی چند

برای خود مهیا کن سرائی

چراغی، موزه‌ای، فرشی، قبائی

بگفت ای دوست، ما را حاصل از گنج

نخواهد بود غیر از محنت و رنج

چو میباید فکند این پشته از پشت

زر و گوهر چه یکدامن چه یکمشت

ترا بهتر که جوید نام جوئی

که ما را نیست در دل آرزوئی

مرا افتادگی آزادگی داد

نیفتاد آنکه مانند من افتاد

چو ما بستیم دیو آز را دست

چه غم گر دیو گردون دست ما بست

چو شد هر گنج را ماری نگهدار

نه این گنجینه میخواهم، نه آن مار

نهان در خانهٔ دل، رهزنانند

که دائم در کمین عقل و جانند

چو زر گردید اندر خانه بسیار

گهی دزد از در آید، گه ز دیوار

سبکباران سبک رفتند ازین کوی

نکردند این گل پر خار را بوی

ز تن زان کاستم کاز جان نکاهم

چو هیچم نیست، هیچ از کس نخواهم

فسون دیو، بی تاثیر خوشتر

عدوی نفس، در زنجیر خوشتر

هراس راه و بیم رهزنم نیست

که دیناری بدست و دامنم نیست

شمارهٔ ۳۲ - بی پدر

به سر خاک پدر، دخترکی

صورت و سینه بناخن میخست

که نه پیوند و نه مادر دارم

کاش روحم به پدر می‌پیوست

گریه‌ام بهر پدر نیست که او

مرد و از رنج تهیدستی رست

زان کنم گریه که اندر یم بخت

دام بر هر طرف انداخت گسست

شصت سال آفت این دریا دید

هیچ ماهیش نیفتاد به شست

پدرم مرد ز بی داروئی

وندرین کوی، سه داروگر هست

دل مسکینم از این غم بگداخت

که طبیبیش ببالین ننشست

سوی همسایه پی نان رفتم

تا مرا دید، در خانه ببست

همه دیدند که افتاده ز پای

لیک روزی نگرفتندش دست

آب دادم بپدر چون نان خواست

دیشب از دیدهٔ من آتش جست

هم قبا داشت ثریا، هم کفش

دل من بود که ایام شکست

اینهمه بخل چرا کرد، مگر

من چه میخواستم از گیتی پست

سیم و زر بود، خدائی گر بود

آه از این آدمی دیوپرست

شمارهٔ ۳۳ - پایمال آز

دید موری در رهی پیلی سترگ

گفت باید بود چون پیلان بزرگ

من چنین خرد و نزارم زان سبب

که نه روز آسایشی دارم، نه شب

بار بردم، کار کردم هر نفس

نه گرفتم مزد، نه گفتند بس

ره سپردم روزها و ماه‌ها

اوفتادم بارها در راه‌ها

خاک را کندیم با جان کندنی

ساختیم آرامگاه و مامنی

دانه آوردیم از جوی و جری

لانه پر کردیم با خشک و تری

خوی کردم با بد و نیک سپهر

نیکیم را بد شمرد آن سست مهر

فیل با این جثه دارد فیلبان

من بدین خردی، زبون آسمان

نان فیل آماده هر شام و سحر

آب و دان مور اندر جوی و جر

فیل را شد زین اطلس زیب پشت

بردباری، مور را افکند و کشت

فیل می‌بالد به خرطوم دراز

مور می‌سوزد برای برگ و ساز

کارم از پرهیزکاری به نشد

جز به نان حرص، کس فربه نشد

اوفتادستیم زیر چرخ جور

بر سر ما میزند این چرخ دور

آسیای دهر را چون گندمیم

گر چه پیدائیم، پنهان و گمیم

به کزین پس ترک گویم لانه را

بهر موران واگذارم دانه را

از چه گیتی کرد بر من کار تنگ

از چه رو در راه من افکند سنگ

باید این سنگ از میان برداشتن

راه روشن در برابر داشتن

من از این ساعت شدم پیل دمان

نیست اینجا جای پیل و پیلبان

لانهٔ موران کجا و پیل مست

باید اندر خانهٔ دیگر نشست

حامی زور است چرخ زورمند

زورمندم من! نترسم از گزند

بعد از این بازست ما را چشم و گوش

کم نخواهد داد چرخ کم فروش

فیل گفت این راه مشکل واگذار

کار خود میکن، ترا با ما چکار

گر شوی یک لحظه با من همسفر

هم در آن یک لحظه پیش آید خطر

گر بیائی یک سفر ما را ز پی

در سر و ساقت نه رگ ماند، نه پی

من بهر گامی که بنهادم بخاک

صد هزاران چون ترا کردم هلاک

من چه میدانم ملخ یا مور بود

هر چه بود، از آتش ما گشت دود

همعنان من شدن، کار تو نیست

توشهٔ این راه در بار تو نیست

در خیال آنکه کاری میکنی

خویش را گرد و غباری میکنی

ضعف خود گر سنجی و نیروی من

نگروی تا پای داری سوی من

لانه نزدیک است، از من دور شو

پیلی از موران نیاید، مور شو

حلقه بهر دام خودبینی مساز

آنچه بردستی، بنادانی مباز

من نمی‌بینم ترا در زیر پای

تا توانی زیر پای من میای

فیل را آن مور از دنبال رفت

هر که رفت از ره، بدین منوال رفت

ناگهان افتاد زیر پای پیل

هم کثیر از دست داد و هم قلیل

روح بی پندار، زر بی غش است

آتشست این خودپسندی، آتش است

پنبهٔ این شعلهٔ سوزان شدیم

آتش پندار را دامان زدیم

جملگی همسایهٔ این اخگریم

پیش از آن کآبی رسد خاکستریم

حاصلی کش آبیار، اهریمنست

سوزد ار یک خوشه، گر صد خرمنست

بار هر کس، در خور یارای اوست

موزهٔ هر کس برای پای اوست

شمارهٔ ۳۴ - پایه و دیوار

گفت دیوار قصر پادشهی

که بلندی، مرا سزاوار است

هر که مانند من سرافرازد

پایدار و بلند مقدار است

فرخم زان سبب که سایهٔ من

جای آسایش جهاندار است

نقش بام و درم ز سیم و زر است

پرده‌ام از حریر گلنار است

در پناه من ایمن است ز رنج

شاه، گر خفته یا که بیدار است

سوی من، دزد ره نیابد از آنک

تا کمند افکند گرفتار است

همگی بر در منند گدای

هر چه میر و وزیر و سالار است

قفل سیمم بنزد سیمگر است

پردهٔ اطلسم ببازار است

با منش هیچ حیله در نگرفت

گرچه شبگرد چرخ، غدار است

باد و برفم بسی بخست و هنوز

قوت و استقامتم یار است

من ز تدبیر خود بلند شدم

هر که کوته نظر بود خوار است

نیکبخت آنکه نیتش نیکوست

نیکنام آنکه نیک رفتار است

قرنها رفت و هیچ خم نشدم

گر چه دائم بپشت من بار است

اثر من بجای خواهد ماند

زانکه محکم‌ترین آثار است

پایه گفت اینقدر بخویش مناز

در و دیوار و بام، بسیار است

اندر آنجا که کار باید کرد

چه فضیلت برای گفتار است

نشنیدی که مردم هنری

هنر و فضل را خریدار است

معرفت هر چه هست در معنی است

نه درین صورت پدیدار است

گرچه فرخنده است مرغ همای

چونکه افتاد و مرد، مردار است

از تو، کار تو پیشرفت نکرد

نکتهٔ دیگری درین کار است

همه سنگینی تو، روی من است

گر جوی، گر هزار خروار است

تو ز من داری این گرانسنگی

پیکر بی روان، سبکسار است

همه بر پای، از ثبات منند

هر چه ایوان و بام و انبار است

گر چه این کاخ را منم بنیاد

سخن از خویش گفتنم عار است

کارها را شمردن آسان است

فکر و تدبیر کار دشوار است

بار هر رهنورد، یکسان نیست

این سبکبار و آن گرانبار است

هر کسی را وظیفه و عملی است

رشته‌ای پود و رشته‌ای تار است

وقت پرواز، بال و پر باید

که نه این کار چنگ و منقار است

همه پروردگان آب و گلند

هر چه در باغ از گل و خار است

عافیت از طبیب تنها نیست

هر ز دارو، هم از پرستار است

هر کجا نقطه‌ای و دائره‌ایست

قصه‌ای هم ز سیر پرگار است

رو، که اول حدیث پایه کنند

هر کجا گفتگوی دیوار است

شمارهٔ ۳۵ - پیام گل

به آب روان گفت گل کز تو خواهم

که رازی که گویم به بلبل بگوئی

پیام ار فرستد، پیامش بیاری

بخاک ار درافتد، غبارش بشوئی

بگوئی که ما را بود دیده بر ره

که فردا بیائی و ما را ببوئی

بگفتا به جوی آب رفته نیاید

نیابی مرا، گر چه عمری بجوئی

پیامی که داری به پیک دگر ده

بامید من هرگز این ره نپوئی

من از جوی چون بگذرم برنگردم

چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی

بفردا چه میافکنی کار امروز

بخوان آنکسی را که مشتاق اوئی

بد اندیشه گیتی بناگه بدزدد

ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی

چو فردا شود، دیگرت کس نبوید

که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی

دل از آرزو یکنفس بود خرم

تو اندر دل باغ، چون آرزوئی

چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر

تو مانند آبی که اکنون به جوئی

نکو کار شو تا توانی، که دائم

نمانداست در روی نیکو، نکوئی

تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد

چو گردون گردان کند تندخوئی

نبیند گه سختی و تنگدستی

ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی

شمارهٔ ۳۶ - پیک پیری

ز سری، موی سپیدی روئید

خنده‌ها کرد بر او موی سیاه

که چرا در صف ما بنشستی

تو ز یک راهی و ما از یک راه

گفت من با تو عبث ننشستم

بنشاندند مرا خواه نخواه

گه روئیدن من بود امروز

گل تقدیر نروید بیگاه

رهرو راه قضا و قدرم

راهم این بود، نبودم گمراه

قاصد پیریم، از دیدن من

این یکی گفت دریغ، آن یک آه

خرمن هستی خود کرد درو

هر که بر خوشهٔ من کرد نگاه

سپهی بود جوانی که شکست

پیری امروز برانگیخت سپاه

رست چون موی سیه، موی سپید

چه خبر داشت که دارند اکراه

رنگ بالای سیه بسیار است

نیستی از خم تقدیر آگاه

گه سیه رنگ کند، گاه سفید

رنگرز اوست، مرا چیست گناه

چو تو، یکروز سیه بودم وخوش

سیهی گشت سپیدی ناگاه

تو هم ایدوست چو من خواهی شد

باش یکروز بر این قصه گواه

هر چه دانی، بمن امروز بخند

تا که چون من کندت هفته و ماه

از سپید و سیه و زشت و نکو

هر چه هستیم، تباهیم تباه

قصه خویش دراز از چه کنیم

وقت بیگه شد و فرصت کوتاه

شمارهٔ ۳۷ - پیوند نور

بدامان گلستانی شبانگاه

چنین میکرد بلبل راز با ماه

که ای امید بخش دوستداران

فروغ محفل شب زنده‌داران

ز پاکیت، آسمان را فر و پاکی

ز انوارت، زمین را تابناکی

شبی کز چهره، برقع برگشائی

برخسار گل افتد روشنائی

مرا خوشتر نباشد زان دمی چند

که بر گلبرگ، بینم شبنمی چند

مبارک با تو، هر جا نوبهاریست

مصفا از تو، هر جا کشتزاری است

نکوئی کن چو در بالا نشستی

نزیبد نیکوان را خودپرستی

تو نوری، نور با ظلمت نخوابد

طبیب از دردمندان رخ نتابد

بکان اندر، تو بخشی لعل را فام

تجلی از تو گیرد باده در جام

فروغ افکن بهر کوتاه بامی

که هر بامی نشانی شد ز نامی

چراغ پیرزن بس زود میرد

خوشست ار کلبه‌اش نور از تو گیرد

بدین پاکیزگی و نیک رائی

گهی پیدا و گه پنهان چرائی

مرو در حصن تاریکی دگر بار

دل صاحبدلان را تیره مگذار

نشاید رهنمون را چاه کندن

زمانی سایه، گه پرتو فکندن

بدین گردنفرازی، بندگی چیست

سیه کاری چه و تابندگی چیست

بگفتا دیدهٔ ما را برد خواب

به پیش جلوهٔ مهر جهانتاب

نه از خویش اینچنین رخشان و پاکم

ز تاب چهرهٔ خور تابناکم

هر آن نوری که بینی در من، اوراست

من اینجا خوشه چینم، خرمن اوراست

نه تنها چهرهٔ تاریکم افروخت

هنرها و تجلیهایم آموخت

جهان افروزی از اخگر نیاید

بزرگی خردسالان را نشاید

درین بازار هم چون و چرائیست

مرا نیز ار بپرسی رهنمائی است

چرا بالم که در بالا نشستم

چو از خود نیست هیچم، زیردستم

فروغ من بسی بیرنگ و تابست

کجا مهتاب همچون آفتابست

رخ افروزد چو مهر عالم آرای

همان بهتر که من خالی کنم جای

مرا آگاه زین آئین نکردند

فراتر زین رهم تلقین نکردند

ز خط خویش گر بیرون نهم گام

براندازندم از بالای این بام

من از نور دگر گشتم منور

سحرگه بر تو بگشایند آن در

چو با نور و صفا کردیم پیوند

نمی‌پرسیم این چونست و آن چند

درین درگه، بلند او شد که افتاد

کسی استاد شد کاو داشت استاد

اگر کار آگهی آگه ز کاریست

هم از شاگردی آموزگاریست

چه خوانی بندگی را بی نیازی

چه نامی عجز را گردنفرازی

درین شطرنج، فرزین دیگری بود

کجا مانند زر باشد زراندود

بباید زین مجازی جلوه رستن

سوی نور حقیقت رخت بستن

گهی پیدا شویم و گاه پنهان

چنین بودست حکم چرخ گردان

هزاران نکته اندر دل نهفتیم

یکی بود از هزار، اینها که گفتیم

ز آغاز، انده انجام داریم

زمانه وام ده، ما وامداریم

توانگر چون شویم از وام ایام

چو فردا باز خواهد خواست این وام

بر آن قوم آگهان، پروین، بخندند

که بس بی مایه، اما خودپسندند

شمارهٔ ۳۸ - تاراج روزگار

نهال تازه رسی گفت با درختی خشک

که از چه روی، ترا هیچ برگ و باری نیست

چرا بدین صفت از آفتاب سوخته‌ای

مگر بطرف چمن، آب و آبیاری نیست

شکوفه‌های من از روشنی چو خورشیدند

ببرگ و شاخهٔ من، ذرهٔ غباری نیست

چرا ندوخت قبای تو، درزی نوروز

چرا بگوش تو، از ژاله گوشواری نیست

شدی خمیده و بی برگ و بار و دم نزدی

بزیر بار جفا، چون تو بردباری نیست

مرا صنوبر و شمشاد و گل شدند ندیم

ترا چه شد که رفیقی و دوستاری نیست

جواب داد که یاران، رفیق نیم رهند

بروز حادثه، غیر از شکیب، یاری نیست

تو قدر خرمی نوبهار عمر بدان

خزان گلشن ما را دگر بهاری نیست

از ان بسوختن ما دلت نمیسوزد

کازین سموم، هنوزت بجان شراری نیست

شکستگی و درستی تفاوتی نکند

من و ترا چون درین بوستان قراری نیست

ز من بطرف چمن سالها شکوفه شکفت

ز دهر، دیگرم امسال انتظاری نیست

بسی به کارگه چرخ پیر بردم رنج

گه شکستگی آگه شدم که کاری نیست

تو نیز همچون من آخر شکسته خواهی شد

حصاریان قضا را ره فراری نیست

گهی گران بفروشندمان و گه ارزان

به نرخ سود گر دهر، اعتباری نیست

هر آن قماش کزین کارگه برون آید

تام نقش فریب است، پود و تاری نیست

هر آنچه میکند ایام میکند با ما

بدست هیچکس ایدوست اختیاری نیست

بروزگار جوانی، خوش است کوشیدن

چرا که خوشتر ازین، وقت و روزگاری نیست

کدام غنچه که خونش بدل نمی‌جوشد

کدام گل که گرفتار طعن خاری نیست

کدام شاخته که دست حوادثش نشکست

کدام باغ که یکروز شوره‌زاری نیست

کدام قصر دل افروز و پایهٔ محکم

که پیش باد قضا خاک رهگذاری نیست

اگر سفینهٔ ما، ساحل نجات ندید

عجب مدار، که این بحر را کناری نیست

شمارهٔ ۳۹ - توانا و ناتوان

در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی

کای هرزه‌گرد بی سر و بی پا چه می‌کنی

ما میرویم تا که بدوزیم پاره‌ای

هر جا که میرسیم، تو با ما چه می‌کنی

خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم

بنگر به روز تجربه تنها چه می‌کنی

هر پارگی به همت من میشود درست

پنهان چنین حکایت پیدا چه می‌کنی

در راه خویشتن، اثر پای ما ببین

ما را ز خط خویش، مجزا چه می‌کنی

تو پایبند ظاهر کار خودی و بس

پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه می‌کنی

گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم

چون روز روشن است که فردا چه می‌کنی

جایی که هست سوزن و آماده نیست نخ

با این گزاف و لاف، در آنجا چه می‌کنی

خودبین چنان شدی که ندیدی مرا بچشم

پیش هزار دیدهٔ بینا چه می‌کنی

پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان

بی اتحاد من، تو توانا چه می‌کنی

شمارهٔ ۴۰ - توشهٔ پژمردگی

لاله‌ای با نرگس پژمرده گفت

بین که ما رخساره چون افروختیم

گفت ما نیز آن متاع بی بدل

شب خریدیم و سحر بفروختیم

آسمان، روزی بیاموزد ترا

نکته‌هائی را که ما آموختیم

خرمی کردیم وقت خرمی

چون زمان سوختن شد سوختیم

تا سفر کردیم بر ملک وجود

توشهٔ پژمردگی اندوختیم

درزی ایام زان ره میشکافت

آنچه را زین راه، ما میدوختیم

شمارهٔ ۴۱ - تهیدست

دختری خرد، بمهمانی رفت

در صف دخترکی چند، خزید

آن یک افکند بر ابروی گره

وین یکی جامه بیکسوی کشید

این یکی، وصلهٔ زانوش نمود

وان، به پیراهن تنگش خندید

آن، ز ژولیدگی مویش گفت

وین، ز بیرنگی رویش پرسید

گر چه آهسته سخن میگفتند

همه را گوش فرا داد و شنید

گفت خندید به افتاده، سپهر

زان شما نیز بمن میخندید

ز که رنجد دل فرسودهٔ من

باید از گردش گیتی رنجید

چه شکایت کنم از طعنهٔ خلق

بمن از دهر رسید، آنچه رسید

نیستید آگه ازین زخم، از آنک

مار ادبار شما را نگزید

درزی مفلس و منعم نه یکی است

فقر، از بهر من این جامه برید

مادرم دست بشست از هستی

دست شفقت بسر من نکشید

شانهٔ موی من، انگشت من است

هیچکس شانه برایم نخرید

هیمه دستم بخراشید سحر

خون بدامانم از آنروی چکید

تلخ بود آنچه بمن نوشاندند

می تقدیر بباید نوشید

خوش بود بازی اطفال، ولیک

هیچ طفلیم ببازی نگزید

بهره از کودکی آن طفل چه برد

که نه خندید و نه جست و نه دوید

تا پدید آمدم، از صرصر فقر

چون پر کاه، وجودم لرزید

هر چه بر دوک امل پیچیدم

رشته‌ای گشت و بپایم پیچید

چشمهٔ بخت، که جز شیر نداشت

ما چو رفتیم، از آن خون جوشید

بینوا هر نفسی صد ره مرد

لیک باز از غم هستی نرهید

چشم چشم است، نخوانده‌است این رمز

که همه چیز نمیباید دید

یارهٔ سبز مرا بند گسست

موزهٔ سرخ مرا رنگ پرید

جامهٔ عید نکردم در بر

سوی گرمابه نرفتم شب عید

شاخک عمر من، از برق و تگرگ

سر نیفراشته، بشکست و خمید

همه اوراق دل من سیه است

یک ورق نیست از آن جمله سفید

هر چه برزیگر طالع کشته است

از گل و خار، همان باید چید

این ره و رسم قدیم فلک است

که توانگر ز تهیدست برید

خیره از من نرمیدید شما

هر که آفت زده‌ای دید، رمید

به نوید و به نوا طفل خوش است

من چه دارم ز نوا و ز نوید

کس برویم در شادی نگشود

آنکه در بست، نهان کرد کلید

من از این دائره بیرونم از آنک

شاهد بخت ز من رخ پوشید

کس درین ره نگرفت از دستم

قدمی رفتم و پایم لغزید

دوش تا صبح، توانگر بودم

زان گهرها که ز چشمم غلطید

مادری بوسه بدختر میداد

کاش این درد به دل میگنجید

من کجا بوسهٔ مادر دیدم

اشک بود آنکه ز رویم بوسید

خرم آن طفل که بودش مادر

روشن آن دیده که رویش میدید

مادرم گوهر من بود ز دهر

زاغ گیتی، گهرم را دزدید

شمارهٔ ۴۲ - تیر و کمان

گفت تیری با کمان، روز نبرد

کاین ستمکاری تو کردی، کس نکرد

تیرها بودت قرین، ای بوالهوس

در فکندی جمله را در یک نفس

ما ز بیداد تو سرگردان شدیم

همچو کاه اندر هوا رقصان شدیم

خوش بکار دوستان پرداختی

بر گرفتی یک یک و انداختی

من دمی چند است کاینجا مانده‌ام

دیگران رفتند و تنها مانده‌ام

بیم آن دارم کازین جور و عناد

بر من افتد آنچه بر آنان فتاد

ترسم آخر بگذرد بر جان من

آنچه بگذشتست بر یاران من

زان همی لرزد دل من در نهان

که در اندازی مرا هم ناگهان

از تو میخواهم که با من خو کنی

بعد ازین کردار خود نیکو کنی

زان گروه رفته نشماری مرا

مهربان باشی، نگهداری مرا

به که ما با یکدگر باشیم دوست

پارگی خرد است و امید رفوست

یکدل ار گردیم در سود و زیان

این شکایت‌ها نیاید در میان

گر تو از کردار بد باشی بری

کس نخواهد با تو کردن بدسری

گر بیک پیمان، وفا بینم ز تو

یک نفس، آزرده ننشینم ز تو

گفت با تیر از سر مهر، آن کمان

در کمان، کی تیر ماند جاودان

شد کمان را پیشه، تیر انداختن

تیر را شد چاره با وی ساختن

تیر، یکدم در کمان دارد درنگ

این نصیحت بشنو، ای تیر خدنگ

ما جز این یک ره، رهی نشناختیم

هر که ما را تیر داد، انداختیم

کیست کاز جور قضا آواره نیست

تیر گشتی، از کمانت چاره نیست

عادت ما این بود، بر ما مگیر

نه کمان آسایشی دارد، نه تیر

درزی ایام را اندازه نیست

جور و بد کاریش، کاری تازه نیست

چون ترا سر گشتگی تقدیر شد

بایدت رفت، ار چه رفتن دیر شد

زین مکان، آخر تو هم بیرون روی

کس چه میداند کجا یا چون روی

از من آن تیری که میگردد جدا

من چه میدانم که رقصد در هوا

آگهم کاز بند من بیرون نشست

من چه میدانم که اندر خون نشست

تیر گشتن در کمان آسمان

بهر افتادن شد، این معنی بدان

این کمان را تیر، مردم گشته‌اند

سر کار اینست، زان سر گشته‌اند

چرخ و انجم، هستی ما میبرند

ما نمی‌بینیم و ما را میبرند

ره نمی‌پرسیم، اما میرویم

تا که نیروئیست در پا، میرویم

کاش روزی زین ره دور و دراز

باز گشتن میتوانستیم باز

کاش آن فرصت که پیش از ما شتافت

میتوانستیم آنرا باز یافت

دیدهٔ دل کاشکی بیدار بود

تا کمند دزد بر دیوار بود

شمارهٔ ۴۳ - تیره‌بخت

دختری خرد، شکایت سر کرد

که مرا حادثه بی مادر کرد

دیگری آمد و در خانه نشست

صحبت از رسم و ره دیگر کرد

موزهٔ سرخ مرا دور فکند

جامهٔ مادر من در بر کرد

یاره و طوق زر من بفروخت

خود گلوبند ز سیم و زر کرد

سوخت انگشت من از آتش و آب

او بانگشت خود انگشتر کرد

دختر خویش به مکتب بسپرد

نام من، کودن و بی مشعر کرد

بسخن گفتن من خرده گرفت

روز و شب در دل من نشتر کرد

هر چه من خسته و کاهیده شدم

او جفا و ستم افزونتر کرد

اشک خونین مرا دید و همی

خنده‌ها با پسر و دختر کرد

هر دو را دوش بمهمانی برد

هر دو را غرق زر و زیور کرد

آن گلوبند گهر را چون دید

دیده در دامن من گوهر کرد

نزد من دختر خود را بوسید

بوسه‌اش کار دو صد خنجر کرد

عیب من گفت همی نزد پدر

عیب جوئیش مرا مضطر کرد

همه ناراستی و تهمت بود

هر گواهی که در این محضر کرد

هر که بد کرد، بداندیش سپهر

کار او از همه کس بهتر کرد

تا نبیند پدرم روی مرا

دست بگرفت و بکوی اندر کرد

شب بجاروب و رفویم بگماشت

روزم آوارهٔ بام و در کرد

پدر از درد من آگاه نشد

هر چه او گفت ز من، باور کرد

چرخ را عادت دیرین این بود

که به افتاده، نظر کمتر کرد

مادرم مرد و مرا در یم دهر

چو یکی کشتی بی لنگر کرد

آسمان، خرمن امید مرا

ز یکی صاعقه خاکستر کرد

چه حکایت کنم از ساقی بخت

که چو خونابه درین ساغر کرد

مادرم بال و پرم بود و شکست

مرغ، پرواز ببال و پر کرد

من، سیه روز نبودم ز ازل

هر چه کرد، این فلک اخضر کرد

شمارهٔ ۴۴ - تیمارخوار

گفت ماهیخوار با ماهی ز دور

که چه میخواهی ازین دریای شور

خردی و ضعف تو از رنج شناست

این نه راه زندگی، راه فناست

اندرین آب گل آلود، ای عجب

تا بکی سرگشته باشی روز و شب

وقت آن آمد که تدبیری کنی

در سرای عمر تعمیری کنی

ما بساط از فتنه ایمن کرده‌ایم

صد هزاران شمع، روشن کرده‌ایم

هیچگه ما را غم صیاد نیست

انده طوفان و سیل و باد نیست

گر بیائی در جوار ما دمی

بینی از اندیشه خالی عالمی

نیمروزی گر شوی مهمان ما

غرق گردی در یم احسان ما

نه تپیدن هست و نه تاب و تبی

نه غم صبحی، نه پروای شبی

دامها بینم براه تو نهان

رفتنت باشد همان، مردن همان

تابه‌ها و شعله‌ها در انتظار

که تو یکروزی بسوزی در شرار

گر نمی‌خواهی در آتش سوختن

بایدت اندرز ما آموختن

گر سوی خشکی کنی با ما سفر

بر نگردی جانب دریا دگر

گر ببینی آن هوا و آن نسیم

بشکنی این عهد و پیوند قدیم

گفت از ما با تو هر کس گشت دوست

تو بدست دوستی، کندیش پوست

گر که هر مطلوب را طالب شویم

با چه نیرو بر هوی غالب شویم

چشمهٔ نور است این آب سیاه

تو نکردی چون خریداران نگاه

خانهٔ هر کس برای او سزاست

بهر ماهی، خوشتر از دریا کجاست

گر بجوی و برکه لای و گل خوریم

به که از جور تو خون دل خوریم

جنس ما را نسبتی با خاک نیست

پیش ماهی، سیل وحشتناک نیست

آب و رنگ ما ز آب افزوده‌اند

خلقت ما را چنین فرموده‌اند

گر ز سطح آب بالاتر شویم

زاتش بیداد، خاکستر شویم

قرنها گشتیم اینجا فوج فوج

می نترسیدیم از طوفان و موج

لیک از بدخواه، ما را ترسهاست

ترس جان، آموزگار درسهاست

بسکه بدکار و جفا جو دیده‌ام

از بدیهای جهان ترسیده‌ایم

بره‌گان را ترس میباید ز گرگ

گردد از این درس، هر خردی بزرگ

با عدوی خود، مرا خویشی نبود

دعوت تو جز بداندیشی نبود

تا بود پائی، چرا مانم ز راه

تا بود چشمی، چرا افتم به چاه

گر بچنگ دام ایام اوفتم

به که با دست تو در دام اوفتم

گر بدیگ اندر، بسوزم زار زار

بهتر است آن شعله زین گرد و غبار

تو برای صید ماهی آمدی

کی برای خیر خواهی آمدی

از تو نستانم نوا و برگ را

گر بچشم خویش بینم مرگ را

شمارهٔ ۴۵ - جامهٔ عرفان

به درویشی، بزرگی جامه‌ای داد

که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد

چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق

چو می‌بخشند کفش و جامه‌ات خلق

چو خود عوری، چرا بخشی قبا را

چو رنجوری، چرا ریزی دوا را

کسی را قدرت بذل و کرم بود

که دیناریش در جای درم بود

بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش

بجان پرداز و با تن سرگران باش

تن خاکی به پیراهن نیرزد

وگر ارزد، بچشم من نیرزد

ره تن را بزن، تا جان بماند

ببند این دیو، تا ایمان بماند

قبائی را که سر مغرور دارد

تن آن بهتر که از خود دور دارد

از آن فارغ ز رنج انقیادیم

که ما را هر چه بود، از دست دادیم

از آن معنی نشستم بر سر راه

که تا از ره شناسان باشم آگاه

مرا اخلاص اهل راز دادند

چو جانم جامهٔ ممتاز دادند

گرفتیم آنچه داد اهریمن پست

بدین دست و در افکندیم از آندست

شنیدیم اعتذار نفس مدهوش

ازین گوش و برون کردیم از آن گوش

در تاریک حرص و آز بستیم

گشودند ار چه صد ره، باز بستیم

همه پستی ز دیو نفس زاید

همه تاریکی از ملک تن آید

چو جان پاک در حد کمال است

کمال از تن طلب کردن وبال است

چو من پروانه‌ام نور خدا را

کجا با خود کشم کفش و قبا را

کسانی کاین فروغ پاک دیدند

ازین تاریک جا دامن کشیدند

گرانباری ز بار حرص و آز است

وجود بی تکلف بی نیاز است

مکن فرمانبری اهریمنی را

منه در راه برقی خرمنی را

چه سود از جامهٔ آلوده‌ای چند

خیال بوده و نابوده‌ای چند

کلاه و جامه چون بسیار گردد

کله عجب و قبا پندار گردد

چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم

چو بی پرواست، در کارش چه کوشم

شکستیمش که جان مغزست و تن پوست

کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست

اگر هر روز، تن خواهد قبائی

نماند چهرهٔ جان را صفائی

اگر هر لحظه سر جوید کلاهی

زند طبع زبون هر لحظه راهی

شمارهٔ ۴۶ - جان و تن

کودکی در بر، قبائی سرخ داشت

روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت

همچو جان نیکو نگه میداشتش

بهتر از لوزینه می‌پنداشتش

هم ضیاع و هم عقارش می‌شمرد

هر زمان گرد و غبارش می‌سترد

از نظر باز حسودش می‌نهفت

سرخی اش میدید و چون گل میشکفت

گر بدامانش سرشکی میچکید

طفل خرد، آن اشک روشن میمکید

گر نخی از آستینش میشکافت

بهر چاره سوی مادر میشتافت

نوبت بازی بصحرا و بدشت

سرگران از پیش طفلان میگذشت

فتنه افکند آن قبا اندر میان

عاریت میخواستندش کودکان

جمله دلها ماند پیش او گرو

دوست میدارند طفلان رخت نو

وقت رفتن، پیشوای راه بود

روز مهمانی و بازی، شاه بود

کودکی از باغ می‌آورد به

که بیا یک لحظه با من سوی ده

دیگری آهسته نزدش می‌نشست

تا زند بر آن قبای سرخ دست

روزی، آن رهپوی صافی اندرون

وقت بازی شد ز تلی واژگون

جامه‌اش از خار و سر از سنگ خست

این یکی یکسر درید، آن یک شکست

طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست

پارگیهای قبا دید و گریست

از سرش گر چه بسی خوناب ریخت

او برای جامه از چشم آب ریخت

گر بچشم دل ببینیم ای رفیق

همچو آن طفلیم ما در این طریق

جامهٔ رنگین ما آز و هوی است

هر چه بر ما میرسد از آز ماست

در هوس افزون و در عقل اندکیم

سالها داریم اما کودکیم

جان رها کردیم و در فکر تنیم

تن بمرد و در غم پیراهنیم

شمارهٔ ۴۷ - جمال حق

نهان شد از گل زردی گلی سپید که ما

سپید جامه و از هر گنه مبرائیم

جواب داد که ما نیز چون تو بی گنهیم

چرا که جز نفسی در چمن نمیپائیم

بما زمانه چنان فرصتی نبخشوده است

که از غرور، دل پاک را بیالائیم

قضا، نیامده ما را ز باغ خواهد برد

نه میرویم بسودای خود، نه می‌آئیم

بخود نظاره کنیم ار بچشم خودبینی

چگونه لاف توانیم زد که بینائیم

چو غنچه و گل دوشینه صبحدم فرسود

من و تو جای شگفت است گر نفرسائیم

بگرد ما گل زرد و سپید بسیارند

گمان مبر که بگلشن، من و تو تنهائیم

هزار بوته و برگ ار نهان کند ما را

به چشم خیرهٔ گلچین دهر پیدائیم

بدین شکفتگی امروز چند غره شویم

چو روشن است که پژمردگان فردائیم

درین زمانه، فزودن برای کاستن است

فلک بکاهدمان هر چه ما بیفزائیم

خوش است بادهٔ رنگین جام عمر، ولیک

مجال نیست که پیمانه‌ای بپیمائیم

ز طیب صبحدم آن به که توشه برگیریم

که آگه‌است که تا صبح دیگر اینجائیم

فضای باغ، تماشاگه جمال حق است

من و تو نیز در آن، از پی تماشائیم

چه فرق گر تو ز یک رنگ و ما ز یک فامیم

تمام، دختر صنع خدای یکتائیم

همین خوش است که در بندگیش یکرنگیم

همین بس است که در خواجگیش یکرائیم

برنگ ظاهر اوراق ما نگاه مکن

که ترجمان بلیغ هزار معنائیم

درین وجود ضعیف ار توان و توشی هست

رهین موهبت ایزد توانائیم

برای سجده درین آستان، تمام سریم

پی گذشتن ازین رهگذر، همه پائیم

تمام، ذرهٔ این بی زوال خورشیدیم

تمام، قطرهٔ این بی کرانه دریائیم

درین، صحیفه که زیبندگیست حرف نخست

چه فرق گر بنظر، زشت یا که زیبائیم

چو غنچه‌های دگر بشکفند، ما برویم

کنون بیا که صف سبزه را بیارائیم

درین دو روزهٔ هستی همین فضیلت ماست

که جور میکند ایام و ما شکیبائیم

ز سرد و گرم تنور قضا نمیترسیم

برای سوختن و ساختن مهیائیم

اسیر دام هوی و قرین آز شدن

اگر دمی و اگر قرنهاست، رسوائیم

شمارهٔ ۴۸ - جولای خدا

کاهلی در گوشه‌ای افتاد سست

خسته و رنجور، اما تندرست

عنکبوتی دید بر در، گرم کار

گوشه گیر از سرد و گرم روزگار

دوک همت را به کار انداخته

جز ره سعی و عمل نشناخته

پشت در افتاده، اما پیش بین

از برای صید، دائم در کمین

رشته‌ها رشتی ز مو باریکتر

زیر و بالا، دورتر، نزدیکتر

پرده می ویخت پیدا و نهان

ریسمان می تافت از آب دهان

درس ها می داد بی نطق و کلام

فکرها می‌پخت با نخ های خام

کاردانان، کار زین سان می کنند

تا که گویی هست، چوگان می زنند

گه تبه کردی، گهی آراستی

گه درافتادی، گهی برخاستی

کار آماده ولی افزار نه

دایره صد جا ولی پرگار نه

زاویه بی حد، مثلث بی شمار

این مهندس را که بود آموزگار؟!

کار کرده، صاحب کاری شده

اندر آن معموره معماری شده

این چنین سوداگری را سودهاست

وندرین یک تار، تار و پودهاست

پای کوبان در نشیب و در فراز

ساعتی جولا، زمانی بندباز

پست و بی مقدار، اما سربلند

ساده و یک دل، ولی مشکل پسند

اوستاد اندر حساب رسم و خط

طرح و نقشی خالی از سهو و غلط

گفت کاهل کاین چه کار سرسری ست؟

آسمان، زین کار کردنها بری ست

کوها کارست در این کارگاه

کس نمی‌بیند ترا، ای پر کاه

می تنی تاری که جاروبش کنند؟

می کشی طرحی که معیوبش کنند؟

هیچ گه عاقل نسازد خانه‌ای

که شود از عطسه‌ای ویرانه‌ای

پایه می سازی ولی سست و خراب

نقش نیکو می زنی، اما بر آب

رونقی می جوی گر ارزنده‌ای

دیبه‌ای می باف گر بافنده‌ای

کس ز خلقان تو پیراهن نکرد

وین نخ پوسیده در سوزن نکرد

کس نخواهد دیدنت در پشت در

کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر

بی سر و سامانی از دود و دمی

غرق در طوفانی از آه و نمی

کس نخواهد دادنت پشم و کلاف

کس نخواهد گفت کشمیری بباف

بس زبر دست ست چرخ کینه‌توز

پنبه ی خود را در این آتش مسوز

چون تو نساجی، نخواهد داشت مزد

دزد شد گیتی، تو نیز از وی بدزد

خسته کردی زین تنیدن پا و دست

رو بخواب امروز، فردا نیز هست

تا نخوردی پشت پایی از جهان

خویش را زین گوشه گیری وارهان

گفت آگه نیستی ز اسرار من

چند خندی بر در و دیوار من؟!

علم ره بنمودن از حق، پا ز ما

قدرت و یاری از او، یارا ز ما

تو به فکر خفتنی در این رباط

فارغی زین کارگاه و زین بساط

در تکاپوییم ما در راه دوست

کارفرما او و کارآگاه اوست

گر چه اندر کنج عزلت ساکنم

شور و غوغایی ست اندر باطنم

دست من بر دستگاه محکمی ست

هر نخ اندر چشم من ابریشمی است

کار ما گر سهل و گر دشوار بود

کارگر می خواست، زیرا کار بود

صنعت ما پرده‌های ما بس است

تار ما هم دیبه و هم اطلس است

ما نمی‌بافیم از بهر فروش

ما نمی گوییم کاین دیبا بپوش

عیب ما زین پرده‌ها پوشیده شد

پرده ی پندار تو پوسیده شد

گر، درد این پرده، چرخ پرده در

رخت بر بندم، روم جای دگر

گر سحر ویران کنند این سقف و بام

خانه ی دیگر بسازم وقت شام

گر ز یک کنجم براند روزگار

گوشه ی دیگر نمایم اختیار

ما که عمری پرده‌داری کرده‌ایم

در حوادث، بردباری کرده‌ایم

گاه جاروبست و گه گرد و نسیم

کهنه نتوان کرد این عهد قدیم

ما نمی‌ترسیم از تقدیر و بخت

آگهیم از عمق این گرداب سخت

آنکه داد این دوک، ما را رایگان

پنبه خواهد داد بهر ریسمان

هست بازاری دگر، ای خواجه تاش

کاندر آنجا می‌شناسند این قماش

صد خریدار و هزاران گنج زر

نیست چون یک دیده ی صاحب نظر

تو ندیدی پرده ی دیوار را

چون ببینی پرده ی اسرار را

خرده می‌گیری همی بر عنکبوت

خود نداری هیچ جز باد بروت

ما تمام از ابتدا بافنده‌ایم

حرفت ما این بود تا زنده‌ایم

سعی کردیم آنچه فرصت یافتیم

بافتیم و بافتیم و بافتیم

پیشه‌ام این ست، گر کم یا زیاد

من شدم شاگرد و ایام اوستاد

کار ما اینگونه شد، کار تو چیست؟

بار ما خالی است، دربار تو چیست؟

می نهم دامی، شکاری می زنم

جوله‌ام، هر لحظه تاری می‌تنم

خانه ی من از غباری چون هباست

آن سرایی که تو می سازی کجاست؟

خانه ی من ریخت از باد هوا

خرمن تو سوخت از برق هوی

من بری گشتم ز آرام و فراغ

تو فکندی باد نخوت در دماغ

ما زدیم این خیمه ی سعی و عمل

تا بدانی قدر وقت بی بدل

گر که محکم بود و گر سست این بنا

از برای ماست، نز بهر شما

گر به کار خویش می‌پرداختی

خانه‌ای زین آب و گل می‌ساختی

می گرفتی گر به همت رشته‌ای

داشتی در دست خود سر رشته‌ای

عارفان، از جهل رخ برتافتند

تار و پودی چند در هم بافتند

دوختند این ریسمان ها را به هم

از دراز و کوته و بسیار و کم

رنگرز شو، تا که در خم هست رنگ

برق شد فرصت، نمی داند درنگ

گر بنایی هست باید برفراشت

ای بسا امروز کان فردا نداشت

نقد امروز ار ز کف بیرون کنیم

گر که فردایی نباشد، چون کنیم؟

عنکبوت، ای دوست، جولای خداست

چرخه‌اش می گردد، اما بی صداست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *