
دیوان اشعار پروین اعتصامی
مثنویات، تمثیلات و مقطعات - بخش ۱
شمارهٔ ۱ - آتش دل
به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
که هر که در صفِ باغ است صاحب هنریست
بنفشه مژدهٔ نوروز میدهد ما را
شکوفه را ز خزان و، ز مهرگان خبریست
بجز رُخ تو که زیب و فرش ز خونِ دل است
بهر رخی که درین منظر است زیب و فَریست
جواب داد که من نیز صاحبِ هنرم
درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست
میان آتشم و هیچگه نمیسوزم
هَماره بر سرم از جور آسمان شرریست
علامت خطر است این قَبای خون آلود
هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست
بریخت خونِ من و نوبتِ تو نیز رسد
بِدستِ رهزن گیتی هَماره نیشتریست
خوش است اگر گلِ امروز خوش بود فردا
ولی میانِ ز شب تا سحر گهان اگریست
از آن، زمانه به ما ایستادگی آموخت
که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست
یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه
ز خوب و زشت چه منظور؟ هر که را نظریست
نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد
صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست
میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
که گل بِطرف چمن هر چه هست عشوهگریست
تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین
بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست
ز آب چشمه و باران نمیشود خاموش
که آتشی که در اینجاست آتش جگریست
هنر نمای نبودم بدین هنرمندی
سخن حدیث دگر، کار قصهٔ دگریست
گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت
بدان دلیل که مهمانِ شامی و سحریست
تو روی سَخت قضا و قدر ندیدستی
هنوز آنچه تو را مینماید آستریست
از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
که کار زندگی لاله کار مختصریست
خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت
که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست
کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید
اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست
شمارهٔ ۲ - )
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن
اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن
از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن
همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن
شمارهٔ ۳ - )
ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن
مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن
دیبهها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن
گنجها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن
بنده فرمان خود کردن همه آفاق را
دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن
در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن
در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن
دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر
اشک را مانند مروارید غلطان داشتن
از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن
ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن
رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن
وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن
روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب
شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن
سربلندی خواستن در عین پستی، ذرهوار
آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن
شمارهٔ ۴ - )
ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتن
همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن
کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن
در هجوم ترک تازان و کمانداران عشق
سینهای آماده بهر تیرباران داشتن
روشنی دادن دل تاریک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن
همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن
شمارهٔ ۵ - )
ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن
پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن
عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن
بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن
گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن
عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن
چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخههای خرد خویش از بار، وارون داشتن
هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن
شمارهٔ ۶ - )
ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن
نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن
عقل را دیباچهٔ اوراق هستی ساختن
علم را سرمایهٔ بازارگانی داشتن
کشتن اندر باغ جان هر لحظهای رنگین گلی
وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن
دل برای مهربانی پروراندن لاجرم
جان بتن تنها برای جانفشانی داشتن
ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن بدست
یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن
در مدائن میهمان جغد گشتن یکشبی
پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن
صید بی پر بودن و از روزن بام قفس
گفتگو با طائران بوستانی داشتن
شمارهٔ ۷ - آرزوی پرواز
کبوتر بچهای با شوق پرواز
بجرئت کرد روزی بال و پر باز
پرید از شاخکی بر شاخساری
گذشت از بامکی بر جو کناری
نمودش بسکه دور آن راه نزدیک
شدش گیتی به پیش چشم تاریک
ز وحشت سست شد بر جای ناگاه
ز رنج خستگی درماند در راه
گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد
گه از تشویش سر در زیر پر کرد
نه فکرش با قضا دمساز گشتن
نهاش نیروی زان ره بازگشتن
نه گفتی کان حوادث را چه نامست
نه راه لانه دانستی کدامست
نه چون هر شب حدیث آب و دانی
نه از خواب خوشی نام و نشانی
فتاد از پای و کرد از عجز فریاد
ز شاخی مادرش آواز در داد
کزینسان است رسم خودپسندی
چنین افتند مستان از بلندی
بدین خردی نیاید از تو کاری
به پشت عقل باید بردباری
ترا پرواز بس زودست و دشوار
ز نو کاران که خواهد کار بسیار
بیاموزندت این جرئت مه و سال
همت نیرو فزاید، هم پر و بال
هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است
هنوز از چرخ، بیم دستبرد است
هنوزت نیست پای برزن و بام
هنوزت نوبت خواب است و آرام
هنوزت انده بند و قفس نیست
بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست
نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
ترا توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگی میباید آموخت
بباید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن
پریدن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است
به پستی در، دچار گیر و داریم
ببالا، چنگ شاهین را شکاریم
من اینجا چون نگهبانم، تو چون گنج
ترا آسودگی باید، مرا رنج
تو هم روزی روی زین خانه بیرون
ببینی سحربازیهای گردون
از این آرامگه وقتی کنی یاد
که آبش برده خاک و باد بنیاد
نهای تا زاشیان امن دلتنگ
نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ
مرا در دامها بسیار بستند
ز بالم کودکان پرها شکستند
گه از دیوار سنگ آمد گه از در
گهم سرپنجه خونین شد گهی سر
نگشت آسایشم یک لحظه دمساز
گهی از گربه ترسیدم، گه از باز
هجوم فتنههای آسمانی
مرا آموخت علم زندگانی
نگردد شاخک بی بن برومند
ز تو سعی و عمل باید، ز من پند
شمارهٔ ۸ - آرزوی مادر
جهاندیده کشاورزی بدشتی
بعمری داشتی زرعی و کشتی
بوقت غله، خرمن توده کردی
دل از تیمار کار آسوده کردی
ستمها میکشید از باد و از خاک
که تا از کاه میشد گندمش پاک
جفا از آب و گل میدید بسیار
که تا یک روز می انباشت انبار
سخنها داشت با هر خاک و بادی
بهنگام شیاری و حصادی
سحرگاهی هوا شد سرد زانسان
که از سرما بخود لرزید دهقان
پدید آورد خاشاکی و خاری
شکست از تاک پیری شاخساری
نهاد آن هیمه را نزدیک خرمن
فروزینه زد، آتش کرد روشن
چو آتش دود کرد و شعله سر داد
بناگه طائری آواز در داد
که ای برداشته سود از یکی شصت
درین خرمن مرا هم حاصلی هست
نشاید کآتش اینجا برفروزی
مبادا خانمانی را بسوزی
بسوزد گر کسی این آشیانرا
چنان دانم که میسوزد جهان را
اگر برقی بما زین آذر افتد
حساب ما برون زین دفتر افتد
بسی جستم بشوق از حلقه و بند
که خواهم داشت روزی مرغکی چند
هنوز آن ساعت فرخنده دور است
هنوز این لانه بی بانگ سرور است
ترا زین شاخ آنکو داد باری
مرا آموخت شوق انتظاری
بهر گامی که پوئی کامجوئیست
نهفته، هر دلی را آرزوئیست
توانی بخش، جان ناتوان را
که بیم ناتوانیهاست جان را
شمارهٔ ۹ - آسایش بزرگان
شنیدهاید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
بکاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانهای نپیمودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دریکه فتنهاش اندر پس است نگشودن
شمارهٔ ۱۰ - آشیان ویران
از ساحت پاک آشیانی
مرغی بپرید سوی گلزار
در فکرت توشی و توانی
افتاد بسی و جست بسیار
رفت از چمنی به بوستانی
بر هر گل و میوه سود منقار
تا خفت ز خستگی زمانی
یغماگر دهر گشت بیدار
تیری بجهید از کمانی
چون برق جهان ز ابر آذار
گردید نژند خاطری شاد
چون بال و پرش تپید در خون
از یاد برون شدش پریدن
افتاد ز گیرودار گردون
نومید ز آشیان رسیدن
از پر سر خویش کرد بیرون
نالید ز درد سر کشیدن
دانست که نیست دشت و هامون
شایستهٔ فارغ آرمیدن
شد چهرهٔ زندگی دگرگون
در دیده نماند تاب دیدن
مانا که دل از تپیدن افتاد
مجروح ز رنج زندگی رست
از قلب بریده گشت شریان
آن بال و پر لطیف بشکست
وان سینهٔ خرد خست پیکان
صیاد سیه دل از کمین جست
تا صید ضعیف گشت بیجان
در پهلوی آن فتاده بنشست
آلوده بخون مرغ دامان
بنهاد به پشتواره و بست
آمد سوی خانه شامگاهان
وان صید بدست کودکان داد
چون صبح دمید، مرغکی خرد
افتاد ز آشیانه در جر
چون دانه نیافت، خون دل خورد
تقدیر، پرش بکند یکسر
شاهین حوادثش فرو برد
نشنید حدیث مهر مادر
دور فلکش بهیچ نشمرد
نفکند کسیش سایه بر سر
نادیده سپهر زندگی، مرد
پرواز نکرده، سوختش پر
رفت آن هوس و امید بر باد
آمد شب و تیره گشت لانه
وان رفته نیامد از سفر باز
کوشید فسونگر زمانه
کاز پرده برون نیفتد این راز
طفلان بخیال آب و دانه
خفتند و نخاست دیگر آواز
از بامک آن بلند خانه
کس روز امل نکرد پرواز
یکباره برفت از میانه
آن شادی و شوق و نعمت و ناز
زان گمشدگان نکرد کس یاد
آن مسکن خرد پاک ایمن
خالی و خراب ماند فرجام
افتاد گلش ز سقف و روزن
خار و خسکش بریخت از بام
آرامگهی نه بهر خفتن
بامی نه برای سیر و آرام
بر باد شد آن بنای روشن
نابود شد آن نشانه و نام
از گردش روزگار توسن
وز بدسری سپهر و اجرام
دیگر نشد آن خرابی آباد
شد ساقی چرخ پیر خرسند
پر دید ز خون چو ساغری را
دستی سر راه دامی افکند
پیچاند به رشتهای سری را
جمعیت ایمنی پراکند
شیرازه درید دفتری را
با تیشهٔ ظلم ریشهای کند
بر بست ز فتنهای دری را
خون ریخت بکام کودکی چند
برچید بساط مادری را
فرزند مگر نداشت صیاد؟
شمارهٔ ۱۱ - آئین آینه
وقت سحر، به آینهای گفت شانهای
کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تندخوست
ما را زمانه رَنجکِش و تیره روز کرد
خُرَم کسیکه همچو تواَش طالعی نکوست
هرگز تو بارِ زحمتِ مردم نمیکشی
ما شانه میکشیم به هر جا که تار موست
از تیرگی و پیچ و خَم راههای ما
در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست
با آنکه ما جفای بُتان بیشتر بریم
مشتاق روی تُست هر آنکس که خوبروست
گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد
هر چند دل فریبد و رو خوش کُند عدوست
در پیشِ روی خَلق بما جا دهند از انک
ما را هر آنچه از بَد و نیکست روبروست
خاری به طعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ
خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست
چون شانه، عیب خلق مکن مو به مو عیان
در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست
زانکس که نام خلق بگفتار زشت کُشت
دوری گُزین که از همه بدنامتر هموست
ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن
این جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوست
از مهر دوستان ریاکار خوشتر است
دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست
آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است
دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست
پروین، نشان دوست، درستی و راستی است
هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست
شمارهٔ ۱۲ - احسان بی ثمر
بارید ابر بر گل پژمردهای و گفت
کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
از بهر شستن رخ پاکیزهات ز گرد
بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
رخسارهای نماند، ز گرما گداختم
ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من
با خاک خوی کردم و با خار ساختم
ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ
هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم
تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا
من با یکی نظاره، جهان را شناختم
شمارهٔ ۱۳ - ارزش گوهر
مرغی نهاد روی به باغی ز خرمنی
ناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنی
پنداشت چینهایست، به چالاکیاش ربود
آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی
چون دید هیچ نیست فکندش به خاک و رفت
زین سانش آزمود! چه نیک آزمودنی
خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم
روزی به این شکاف فتادم ز گردنی
چون من نکرده جلوهگری هیچ شاهدی
چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی
ما را فکند حادثهای، ورنه هیچگاه
گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی
با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی
بینی هزار جلوه به نظاره کردنی
در چهرهام ببین چه خوشیها و تابهاست
افتاده و زبون شدم از اوفتادنی
خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ
بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی
چون فرق در و دانه تواند شناختن
آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی
در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک
درس ادیب را چه کند طفل کودنی
اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست
دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی
آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن
خفاش را به دیده چه دشتی، چه گلشنی
دانا نجست پرتو گوهر ز مهرهای
عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی
پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت
آن کس که نخ نکرده به یک عمر سوزنی
شمارهٔ ۱۴ - از یک غزل
بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت
بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت
بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گهر پروراندهام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت
شمارهٔ ۱۵ - اشک یتیم
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
شمارهٔ ۱۶ - امروز و فردا
بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست
من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
نه ز مرغان چمن گمشدهایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست
هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیدهٔ بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست
شمارهٔ ۱۷ - امید و نومیدی
به نومیدی، سحرگه گفت امید
که کس ناسازگاری چون تو نشنید
به هرسو دست شوقی بود بستی
به هرجا خاطری دیدی شکستی
کشیدی بر در هر دل سپاهی
ز سوزی، نالهای، اشکی و آهی
زبونی هر چه هست و بود از تست
بساط دیده اشکآلود از تست
بس است این کار بیتدبیر کردن
جوانان را به حسرت پیر کردن
بدین تلخی ندیدم زندگانی
بدین بیمایگی بازارگانی
نهی بر پای هر آزاده بندی
رسانی هر وجودی را گزندی
به اندوهی بسوزی خرمنی را
کشی از دست مهری دامنی را
غبارت چشم را تاریکی آموخت
شرارت ریشهٔ اندیشه را سوخت
دوصد راه هوس را چاه کردی
هزاران آرزو را آه کردی
ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست
ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست
مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست
به سوی هر ره تاریک راهیست
دهم آزردگان را مومیایی
شوم در تیرگیها روشنایی
دلی را شاد دارم با پیامی
نشانم پرتوی را با ظلامی
عروس وقت را آرایش از ماست
بنای عشق را پیدایش از ماست
غمی را ره ببندم با سروری
سلیمانی پدید آرم ز موری
به هر آتش، گلستانی فرستم
به هر سرگشته، سامانی فرستم
خوش آن رمزی که عشقی را نوید است
خوش آن دل کاندران نور امید است
بگفت ای دوست، گردشهای دوران
شما را هم کند چون ما پریشان
مرا با روشنایی نیست کاری
که ماندم در سیاهی روزگاری
نه یکسانند نومیدی و امید
جهان بگریست بر من، بر تو خندید
در آن مدت که من امید بودم
بکردار تو خود را میستودم
مرا هم بود شادیها، هوسها
چمنها، مرغها، گلها، قفسها
مرا دل سردی ایام بگداخت
همان ناسازگاری، کار من ساخت
چراغ شب ز باد صبحگه مرد
گل دوشینه یک شب ماند و پژمرد
سیاهیهای محنت جلوهام برد
درشتی دیدم و گشتم چنین خرد
شبانگه در دلی تنگ آرمیدم
شدم اشکی و از چشمی چکیدم
ندیدم نالهای بودم سحرگاه
شکنجی دیدم و گشتم یکی آه
تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک
خوشند آری مرا دلهای غمناک
چو گوی از دست ما بردند فرجام
چه فرق ار اسب توسن بود یا رام
گذشت امید و چون برقی درخشید
هماره کی درخشد برق امید
شمارهٔ ۱۸ - اندوه فقر
با دوکِ خویش، پیرزنی گفت وقتِ کار
کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید
از بس که بر تو خَم شدم و چشم دوختم
کم نور گشت دیدهام و قامتم خمید
اَبر آمد و گرفت سر کُلبهٔ مرا
بر من گریست زار که فصل شَتا رسید
جز من که دستم از همه چیز جهان تهیست
هر کس که بود، برگ زمستان خود خرید
بی زر، کسی بکس ندهد هیزم و زغال
این آرزوست گر نگری، آن یکی امید
بر بست هر پرنده درِ آشیان خویش
بگریخت هر خزنده و در گوشهای خزید
نور از کجا به روزنِ بیچارگان فتد
چون گشت آفتابِ جهانتاب ناپدید
از رنجِ پاره دوختن و زحمتِ رفو
خونابهٔ دلم ز سر انگشتها چکید
یک جای وصله در همهٔ جامهام نماند
زین روی وصله کردم، از آن رو ز هم درید
دیروز خواستم چو به سوزن کنم نخی
لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید
من بس گرسنه خفتم و شبها مَشام من
بوی طعام خانهٔ همسایگان شنید
ز اندوه دیر گشتن اندود بام خویش
هر گه که اَبر دیدم و باران، دلم طپید
پرویزنست سقفِ من، از بس شکستگی
در برف و گِل چگونه تواند کس آرمید
هنگامِ صبح در عوض پرده، عنکبوت
بر بام و سقف ریختهام تارها تنید
در باغِ دهر بهر تماشای غنچهای
بر پای من بهر قدمی خارها خَلید
سیلابهای حادثه بسیار دیدهام
سیل سرشک زان سبب از دیدهام دوید
دولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافت
اقبال از چه راه ز بیچارگان رمید
پروین، توانگران غمِ مسکین نمیخورند
بیهودهاش مکوب که سرد است این حَدید
شمارهٔ ۱۹ - ای رنجبر
تا به کی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر
ریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبر
زین همه خواری که بینی زآفتاب و خاک و باد
چیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبر
از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی
چند میترسی ز هر خان و جناب ای رنجبر
جمله آنان را که چون زالو مکندت خون بریز
واندران خون دست و پایی کن خضاب ای رنجبر
دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن
تا شود چهر حقیقت بیحجاب ای رنجبر
حاکم شرعی که بهر رشوه فتوا میدهد
کی دهد عرض فقیران را جواب ای رنجبر
آنکه خود را پاک میداند ز هر آلودگی
میکند مردارخواری چون غُراب ای رنجبر
گر که اطفال تو بیشامند شبها باک نیست
خواجه تیهو میکند هر شب کباب ای رنجبر
گر چراغت را نبخشیدهاست گردون روشنی
غم مخور، میتابد امشب ماهتاب ای رنجبر
در خور دانش امیرانند و فرزندانشان
تو چه خواهی فهم کردن از کتاب ای رنجبر
مردم آنانند کز حکم و سیاست آگهند
کارگر کارش غم است و اضطراب ای رنجبر
هرکه پوشد جامهٔ نیکو بزرگ و لایق اوست
رو تو صدها وصله داری بر ثیاب ای رنجبر
جامهات شوخ است و رویت تیرهرنگ از گرد و خاک
از تو میبایست کردن اجتناب ای رنجبر
هرچه بنویسند حُکّام اندرین محضر رواست
کس نخواهد خواستن زایشان حساب ای رنجبر
شمارهٔ ۲۰ - ای گربه
ای گربه، ترا چه شد که ناگاه
رفتی و نیامدی دگر بار
بس روز گذشت و هفته و ماه
معلوم نشد که چون شد این کار
جای تو شبانگه و سحرگاه
در دامن من تهیست بسیار
در راه تو کند آسمان چاه
کار تو زمانه کرد دشوار
پیدا نه بخانهای نه بر بام
ای گمشدهٔ عزیز، دانی
کز یاد نمیشوی فراموش
برد آنکه ترا بمیهمانی
دستیت کشید بر سر و گوش
بنواخت تو را بمهربانی
بنشاند تو را دمی در آغوش
میگویمت این سخن نهانی
در خانهٔ ما ز آفت موش
نه پخته بجای ماند و نه خام
آن پنجهٔ تیز در شب تار
کردست گهی شکار ماهی
گشته است بحیلهای گرفتار
در چنگ تو مرغ صبحگاهی
افتد گذرت بسوی انبار
بانو دهدت هر آنچه خواهی
در دیگ طمع، سرت دگر بار
آلود بروغن و سیاهی
چونی به زمان خواب و آرام
آنروز تو داشتی سه فرزند
از خندهٔ صبحگاه خوشتر
خفتند نژند روزکی چند
در دامن گربههای دیگر
فرزند ز مادرست خرسند
بیگانه کجا و مهر مادر
چون عهد شد و شکست پیوند
گشتند بسان دوک لاغر
مردند و برون شدند زین دام
از بازی خویش یاد داری
بر بام، شبی که بود مهتاب
گشتی چو ز دست من فراری
افتاد و شکست کوزهٔ آب
ژولید، چو آب گشت جاری
آن موی به از سمور و سنجاب
زان آشتی و ستیزه کاری
ماندی تو ز شبروی، من از خواب
با آن همه توسنی شدی رام
آنجا که طبیب شد بداندیش
افزوده شود به دردمندی
این مار همیشه میزند نیش
زنهار به زخم کس نخندی
هشدار، بسیست در پس و پیش
بیغوله و پستی و بلندی
با حمله قضا نرانی از خویش
با حیله ره فلک نبندی
یغما گر زندگی است ایام
شمارهٔ ۲۱ - ای مرغک
ای مرغک خرد، ز اشیانه
پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه
در باغ و چمن چمیدن آموز
رام تو نمیشود زمانه
رام از چه شدی، رمیدن آموز
مندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم، دیدن آموز
شو روز بفکر آب و دانه
هنگام شب، آرمیدن آموز
از لانه برون مخسب زنهار
این لانهٔ ایمنی که داری
دانی که چسان شدست آباد
کردند هزار استواری
تا گشت چنین بلند بنیاد
دادند به اوستادکاری
دوریش ز دستبرد صیاد
تا عمر تو با خوشی گذاری
وز عهد گذشتگان کنی یاد
یک روز، تو هم پدید آری
آسایش کودکان نوزاد
گه دایه شوی، گهی پرستار
این خانهٔ پاک، پیش از این بود
آرامگه دو مرغ خرسند
کرده به گل آشیانه اندود
یکدل شده از دو عهد و پیوند
یکرنگ چه در زیان چه در سود
هم رنجبر و هم آرزومند
از گردش روزگار خشنود
آورده پدید بیضهای چند
آن یک، پدر هزار مقصود
وین مادر بس نهفته فرزند
بس رنج کشید و خورد تیمار
گاهی نگران ببام و روزن
بنشست برای پاسبانی
روزی بپرید سوی گلشن
در فکرت قوت زندگانی
خاشاک بسی ز کوی و برزن
آورد برای سایبانی
یک چند به لانه کرد مسکن
آموخت حدیث مهربانی
آنقدر پرش بریخت از تن
آنقدر نمود جانفشانی
تا راز نهفته شد پدیدار
آن بیضه بهم شکست و مادر
در دامن مهر پروراندت
چون دید ترا ضعیف و بی پر
زیر پر خویشتن نشاندت
بس رفت به کوه و دشت و کهسر
تا دانه و میوهای رساندت
چون گشت هوای دهر خوشتر
بر بامک آشیانه خواندت
بسیار پرید تا که آخر
از شاخه به شاخهای پراندت
آموخت بسیت رسم و رفتار
داد آگهیت چنانکه دانی
از زحمت حبس و فتنهٔ دام
آموخت همی که تا توانی
بیگاه مپر به برزن و بام
هنگام بهار زندگانی
سرمست براغ و باغ مخرام
کوشید بسی که در نمانی
روز عمل و زمان آرام
برد اینهمه رنج رایگانی
چون تجربه یافتی سرانجام
رفت و به تو واگذاشت این کار
شمارهٔ ۲۲ - باد بروت
عالمی طعنه زد به نادانی
که بهر موی من دو صد هنر است
چون توئی را به نیم جو نخرند
مرد نادان ز چارپا بتر است
نه تن این، بر دل تو بار بلاست
نه سر این، بر تن تو درد سر است
بر شاخ هنر چگونه خوری
تو که کارت همیشه خواب و خور است
نشود هیچگاه پیرو جهل
هر که در راه علم، رهسپر است
نسزد زندگی و بیخبری
مرده است آنکه چون تو بیخبر است
ره آزادگان، دگر راهی است
مردمی را اشارتی دگر است
راحت آنرا رسد که رنج برد
خرمن آنرا بود که برزگر است
هنر و فضل در سپهر وجود
عالم افروز چون خور و قمر است
گر تو هفتاد قرن عمر کنی
هستیت هیچ و فرصتت هدر است
سر ما را بسر بسی سوداست
ره ما را هزار رهگذر است
نه شما را ز دهر منظوری است
نه کسی را سوی شما نظر است
همهٔ خلق، دوستان منند
مگسانند هر کجا شکر است
همچو مرغ هوا سبک بپرم
که مرا علم، همچو بال و پر است
وقت تدبیر، دانشم یار است
روز میدان، فضیلتم سپر است
باغ حکمت، خزان نخواهد دید
هر زمان جلوهایش تازهتر است
همترازوی گنج عرفان نیست
هر چه در کان دهر، سیم و زر است
عقل، مرغ است و فکر دانهٔ او
جسم راهی و روح راهبر است
هم ز جهل تو سوخت حاصل تو
عمر چون پنبه، جهل چون شرر است
صبح ما شامگه نخواهد داشت
آفتاب شما به باختر است
تو ز گفتار من بسی بتری
آنچه گفتم هنوز مختصر است
گفت ما را سر مناقشه نیست
این چه پر گوئی و چه شور و شر است
بی سبب گرد جنگ و کینه مگرد
که نه هر جنگجوی را ظفر است
فضل، خود همچو مشک، غماز است
علم، خود همچو صبح، پرده در است
چون بنائی است پست، خود بینی
که نهاش پایه و نه بام و در است
گفتهٔ بی عمل چو باد هواست
ابره را محکمی ز آستر است
هیچگه شمع بی فتیله نسوخت
تا عمل نیست، علم بی اثر است
خویش را خیره بی نظیر مدان
مادر دهر را بسی پسر است
اگرت دیدهایست، راهی پوی
چند خندی بر آنکه بی بصر است
نیکنامی ز نیک کاری زاد
نه ز هر نام، شخص نامور است
خویشتن خواه را چه معرفتست
شاخه عجب را چه برگ و بر است
از سخن گفتن تو دانستم
که نه خشک اندرین سبد، نه تر است
در تو برقی ز نور دانش نیست
همه باد بروت بی ثمر است
اگر این است فضل اهل هنر
خنکا آن کسی که بی هنر است
شمارهٔ ۲۳ - بازی زندگی
عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است
ماش خندید و گفت غرّه مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است
جز تو در دیگ، هر چه ریختهاند
تو گمان میکنی که خار و خسی است
زحمتِ من برای مقصودی است
جست و خیز تو بهر مُلتمسی است
کارگر هر که هست محترمست
هر کسی در دیار خویش کسی است
فرصت از دست میرود، هشدار
عمر چون کاروان بی جَرسی است
هر پری را هوای پروازی است
گر پرِ باز و گر پرِ مگسی است
جز حقیقت، هر آنچه میگوئیم
هایهوئی و بازی و هوسی است
چه توان کرد! اندرین دریا
دست و پا میزنیم تا نفسی است
نه تو را بر فرار، نیروئی است
نه مرا بر خلاص، دسترسی است
همه را بار بر نهند به پُشت
کس نپرسد که فاره یا فَرسی است
گر که طاووس یا که گنجشکی
عاقبت رمز دامی و قفسی است
شمارهٔ ۲۴ - بام شکسته
بادی وزید و لانهٔ خردی خراب کرد
بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری
لرزید پیکری و تبه گشت فرصتی
افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری
از ظلم رهزنی، ز رهی ماند رهروی
از دستبرد حادثهای، بسته شد دری
از هم گسست رشتهٔ عهد و مودتی
نابود گشت نام و نشانی ز دفتری
فریاد شوق دیگر از آن لانه برنخاست
و آن خار و خس فکنده شد آخر در آذری
ناچیز گشت آرزوی چند سالهای
دور اوفتاد کودک خردی ز مادری
شمارهٔ ۲۵ - بلبل و مور
بلبلی از جلوهٔ گل بی قرار
گشت طربناک بفصل بهار
در چمن آمد غزلی نغز خواند
رقص کنان بال و پری برفشاند
بیخود از این سوی بدانسو پرید
تا که بشاخ گل سرخ آرمید
پهلوی جانان چو بیفکند رخت
مورچهای دید بپای درخت
با همه هیچی، همه تدبیر و کار
با همه خردی، قدمش استوار
ز انده ایام نگردد زبون
رایت سعیش نشود واژگون
قصه نراند ز بتان چمن
پا ننهد جز بره خویشتن
مرغک دلداده بعجب و غرور
کرد یکی لحظه تماشای مور
خنده کنان گفت که ای بیخبر
مور ندیدم چو تو کوته نظر
روز نشاط است، گه کار نیست
وقت غم و توشهٔ انبار نیست
همرهی طالع فیروزبین
دولت جان پرور نوروز بین
هان مکش این زحمت و مشکن کمر
هین بنشین، میشنو و مینگر
نغمهٔ مرغان سحرخیز را
معجزهٔ ابر گهرریز را
مور بدو گفت بدینسان جواب
غافلی، ای عاشق بیصبر و تاب
نغمهٔ مرغ سحری هفتهایست
قهقهٔ کبک دری هفتهایست
روز تو یکروز بپایان رسد
نوبت سرمای زمستان رسد
همچو من ای دوست، سرائی بساز
جایگه توش و نوائی بساز
بر نشد از روزن کس، دود ما
نیست جز از مایهٔ ما، سود ما
ساختهام بام و در و خانهای
تا نروم بر در بیگانهای
تو بسخن تکیهکنی، من بکار
ما هنر اندوختهایم و تو عار
کارگر خاکم و مزدور باد
مزد مرا هر چه فلک داد، داد
لانه بسی تنگ و دلم تنگ نیست
بس هنرم هست، ولی ننگ نیست
کار خود، ای دوست نکو میکنم
پارگی وقت رفو میکنم
شبچره داریم شب و روز چاشت
روزی ما کرد سپهر آنچه داشت
سر ننهادیم ببالین کس
بالش ما همت ما بود و بس
رنجه کن امروز چو ما پای خویش
گرد کن آذوقهٔ فردای خویش
خیز و بیندای به گل، بام را
بنگر از آغاز، سرانجام را
لانه دلافروزتر است از چمن
کار، گرانسنگتر است از سخن
گر نروی راست در این راه راست
چرخ بلند از تو کند بازخواست
گر نشوی پخته در این کارها
دهر بدوش تو نهد بارها
گل دو سه روزیست ترا میهمان
میبردش فتنهٔ باد خزان
گفت ز سرما و زمستان مگو
مسلهٔ توبه به مستان مگو
نو گل ما را ز خزان باک نیست
باد چرا میبردش خاک نیست
ما ز گل اندود نکردیم بام
دامن گل بستر ما شد مدام
عاشق دلسوخته آگه نشد
آگه ازین فرصت کوته نشد
شب همه شب بر سر آنشاخه خفت
هر سحرش چشم بدت دور گفت
کاش بدانگونه که امید داشت
باغ و چمن رونق جاوید داشت
چونکه مهی چند بدینسان گذشت
گشت خریف و گه جولان گذشت
چهر چمن زرد شد از تند باد
برگ ز گل، غنچه ز گلشن فتاد
دولت گلزار بیکجا برفت
وان گل صد برگ بیغما برفت
در رخ دلدار جمالی نماند
شام خوشی، روز وصالی نماند
طرح چمن طیب و صفائی نداشت
گلبن پژمرده بهائی نداشت
دزد خزان آمد و کالا ربود
راحت از آن عاشق شیدا ربود
دید که هنگام زمستان شده
موسم هشیاری مستان شده
خرمنش از برق هوی سوخته
دانه و آذوقه نیندوخته
اندهش از دیده و دل نور برد
دست طلب نزد همان مور برد
گفت چنین خانه و مهمان کجا
مور کجا، مرغ سلیمان کجا
گفت یکی روز مرا دیدهای
نیک بیندیش کجا دیدهای
گفت حدیث تو بگوش آشناست
منعم دوشینه چرا بی نواست
در صف گلشن نه چنان دیدمت
رقص کنان، نغمه زنان دیدمت
لقمهٔ بی دود و دمی داشتی
صحبت زیبا صنمی داشتی
بر لب هر جوی، صلا میزدی
طعنه بخاموشی ما میزدی
بسترت آنروز گل آمود بود
خاطرت آسوده و خشنود بود
ریخته بال و پر زرین تو
چونی و چونست نگارین تو
گفت نگارین مرا باد برد
میشنوی؟ آن گل نوزاد مرد
مرحمتی میکن و جائیم ده
گرسنهام، برگ و نوائیم ده
گفت که در خانه مرا سور نیست
ریزه خور مور به جز مور نیست
رو که در خانهٔ خود بستهایم
نیست گه کار، بسی خستهایم
دانه و قوتی که در انبان ماست
توشهٔ سرمای زمستان ماست
رو بنشین تا که بهار آیدت
شاهد دولت بکنار آیدت
چرخ بکار تو قراری دهد
شاخ گلی روید و باری دهد
ما نگرفتیم ز بیگانه وام
پخته ندادیم بسودای خام
مورچه گر وام دهد، خود گداست
چون تو در ایام شتا، ناشتاست
شمارهٔ ۲۶ - برف و بوستان
به ماه دی، گلستان گفت با برف
که ما را چند حیران میگذاری
بسی باریدهای بر گلشن و راغ
چه خواهد بود گر زین پس نباری
بسی گلبن، کفن پوشید از تو
بسی کردی بخوبان سوگواری
شکستی هر چه را، دیگر نپیوست
زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری
هزاران غنچه نشکفته بردی
نوید برگ سبزی هم نیاری
چو گستردی بساط دشمنی را
هزاران دوست را کردی فراری
بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس
ز ما ناید به جز تیمارخواری
هزاران راز بود اندر دل خاک
چه کردستیم ما جز رازداری
بهر بی توشه ساز و برگ دادم
نکردم هیچگه ناسازگاری
بهار از دکهٔ من حله گیرد
شکوفه باشد از من یادگاری
من آموزم درختان کهن را
گهی سرسبزی و گه میوهداری
مرا هر سال، گردون میفرستد
به گلزار از پی آموزگاری
چمن یکسر نگارستان شد از من
چرا نقش بد از من مینگاری
به گل گفتم رموز دلفریبی
به بلبل، داستان دوستاری
ز من، گلهای نوروزی شب و روز
فرا گیرند درس کامکاری
چو من گنجور باغ و بوستانم
درین گنجینه داری هر چه داری
مرا با خود ودیعتهاست پنهان
ز دوران بدین بی اعتباری
هزاران گنج را گشتم نگهبان
بدین بی پائی و ناپایداری
دل و دامن نیالودم به پستی
بری بودم ز ننگ بد شعاری
سپیدم زان سبب کردند در بر
که باشد جامهٔ پرهیزکاری
قضا بس کار بشمرد و بمن داد
هزاران کار کردم گر شماری
برای خواب سرو و لاله و گل
چه شبها کردهام شب زندهداری
به خیری گفتم اندر وقت سرما
که میل خواب داری؟ گفت آری
به بلبل گفتم اندر لانه بنشین
که ایمن باشی از باز شکاری
چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم
که باید صبر کرد و بردباری
شکستم لاله را ساغر، که دیگر
ننوشد می بوقت هوشیاری
فشردم نرگس مخمور را گوش
که تا بیرون کند از سر خماری
چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی
بگفت ار راست باید گفت، یاری
ز برف آماده گشت آب گوارا
گوارائی رسد زین ناگواری
بهار از سردی من یافت گرمی
منش دادم کلاه شهریاری
نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن
نمیکردیم گر ما پردهداری
اگر یکسال گردد خشکسالی
زبونی باشد و بد روزگاری
از این پس، باغبان آید به گلشن
مرا بگذشت وقت آبیاری
روان آید به جسم، این مردگانرا
ز باران و ز باد نو بهاری
درختان، برگ و گل آرند یکسر
بدل بر فربهی گردد نزاری
بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم
نه بیهوده است این چشم انتظاری
نثارم گل، ره آوردم بهار است
رهآورد مرا هرگز نیاری
عروس هستی از من یافت زیور
تو اکنون از منش کن خواستگاری
خبر ده بر خداوندان نعمت
که ما کردیم این خدمتگزاری
شمارهٔ ۲۷ - برگ گریزان
شنیدستم که وقت برگریزان
شد از باد خزان، برگی گریزان
میان شاخهها خود را نهان داشت
رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت
بخود گفتا کز این شاخ تنومند
قضایم هیچگه نتواند افکند
سموم فتنه کرد آهنگ تاراج
ز تن ها سر، ز سرها دور شد تاج
قبای سرخ گل دادند بر باد
ز مرغان چمن برخاست فریاد
ز بن برکند گردون بس درختان
سیه گشت اختر بس نیکبختان
به یغما رفت گیتی را جوانی
کرا بود این سعادت جاودانی
ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند
ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند
برفت از روی رونق بوستان را
چه دولت بی گلستان باغبان را
ز جانسوز اخگری برخاست دودی
نه تاری ماند زان دیبا، نه پودی
بخود هر شاخهای لرزید ناگاه
فتاد آن برگ مسکین بر سر راه
از آن افتادن بیگه، برآشفت
نهان با شاخک پژمان چنین گفت
که پروردی مرا روزی در آغوش
بروز سختیم کردی فراموش
نشاندی شاد چون طفلان بمهدم
زمانی شیردادی، گاه شهدم
بخاک افتادنم روزی چرا بود
نه آخر دایهام باد صبا بود
هنوز از شکر نیکیهات شادم
چرا بی موجبی دادی به بادم
هنرهای تو نیرومندیم داد
ره و رسم خوشت، خرسندیم داد
گمان میکردم ای یار دلارای
که از سعی تو باشم پای بر جای
چرا پژمرده گشت این چهر شاداب
چه شد کز من گرفتی رونق و آب
بیاد رنج روز تنگدستی
خوشست از زیردستان سرپرستی
نمودی همسر خوبان باغم
ز طیب گل، بیاکندی دماغم
کنون بگسستیم پیوند یاری
ز خورشید و ز باران بهاری
دمی کز باد فروردین شکفتم
بدامان تو روزی چند خفتم
نسیمی دلکشم آهسته بنشاند
مرا بر تن، حریر سبز پوشاند
من آنگه خرم و فیروز بودم
نخستین مژدهٔ نوروز بودم
نویدی داد هر مرغی ز کارم
گهرها کرد هر ابری نثارم
گرفتم داشتم فرخنده نامی
چه حاصل، زیستم صبحی و شامی
بگفتا بس نماند برگ بر شاخ
حوادث را بود سر پنجه گستاخ
چو شاهین قضا را تیز شد چنگ
نه از صلحت رسد سودی نه از جنگ
چو ماند شبرو ایام بیدار
نه مست اندر امان باشد، نه هشیار
جهان را هر دم آئینی و رائی است
چمن را هم سموم و هم صبائی است
ترا از شاخکی کوته فکندند
ولیک از بس درختان ریشه کندند
تو از تیر سپهر ار باختی رنگ
مرا نیز افکند دست جهان سنگ
نخواهد ماند کس دائم بیک حال
گل پارین نخواهد رست امسال
ندارد عهد گیتی استواری
چه خواهی کرد غیر از سازگاری
ستمکاری، نخست آئین گرگست
چه داند بره کوچک یا بزرگست
تو همچون نقطه، درمانی درین کار
که چون میگردد این فیروزه پرگار
نه تنها بر تو زد گردون شبیخون
مرا نیز از دل و دامن چکد خون
جهانی سوخت ز اسیب تگرگی
چه غم کز شاخکی افتاد برگی
چو تیغ مهرگانی بر ستیزد
ز شاخ و برگ، خون ناب ریزد
بساط باغ را بی گل صفا نیست
تو برگی، برگ را چندان بها نیست
چو گل یک هفته ماند و لاله یکروز
نزیبد چون توئی را ناله و سوز
چو آن گنجینه را گلشن شد از دست
چه غم گر برگ خشکی نیست یا هست
مرا از خویشتن برتر مپندار
تو بشکستی، مرا بشکست بازار
کجا گردن فرازد شاخساری
که بر سر نیستش برگی و باری
نماند بر بلندی هیچ خودخواه
درافتد چون تو روزی بر گذرگاه