
دیوان اشعار فروغی بسطامی
غزلیات - بخش 10
غزل شمارهٔ ۴۱۳
با رقیب آمدی به محفل من
برق غیرت زدی به حاصل من
جان به آسانی از غمت دادم
وز تو آسان نگشت مشکل من
جانم از تن سفر نمیکردی
گر نمیرفتی از مقابل من
کینم انداختند در دل تو
مهرت آمیخت در دل من
تشنهٔ آب زندگی بودم
خاک میخانه گشت منزل من
شوق زخم دگر به جان دارد
دل مجروح نیم بسمل من
خنجری زد به سینهام قاتل
که فزون ساخت حسرت دل من
قابل تیغ او شدم آخر
کار خود کرد بخت مقبل من
میدهد جان فروغی از سر شوق
هر که بیند جمال قاتل من
غزل شمارهٔ ۴۱۴
به خون تپیده ز بازوی قاتلی تن من
که منتی است ز شمشیر او به گردن من
فرشته سینه سپر میکند چو از سر ناز
سوار میگذرد ترک ناوکافکن من
اگر تجلی آن ماه سبز خط این است
بهل که برق بسوزد تمام خرمن من
سؤال کردم ازو فتنه در حقیقت چیست
جواب داد که رمزی ز چشم پر فن من
چگونه پای توانم کشید از آن سر کوی
کنون که دست محبت گرفته دامن من
چنان ز دوست ملولم که گر حدیث کنم
هزار ناله برآید ز قلب دشمن من
اثر در آن دل سنگین نمیکند چه کنم
وگرنه رخنه به فولاد کرده شیون من
سواد زلف و بیاض رخ تو روشن کرد
حکایت شب تاریک و روز روشن من
نصیب من ز تو هر روز تیر دلدوز است
فغان اگر نرسد روزی معین من
به شاخسار خود ای گل مرا نشیمن ده
که مرغ سدره خورد حسرت نشیمن من
فروغی از رخ آن مه نظر نمیبندم
اگر سپهر ببندد کمر به کشتن من
غزل شمارهٔ ۴۱۵
گفتم که چیست راهزن عقل و دین من
گفتا که چین زلف و خط عنبرین من
گفتم که الامان ز دم آتشین من
گفتا که الحذر ز دل آهنین من
گفتم که طرف دامن دولت به دست کیست
گفتا به دست آن که گرفت آستین من
گفتم که امتحان سعادت به کام کیست
گفتا که کام آن که ببوسد زمین من
گفتم که بخت نیک بگو هم قرین کیست
گفتا قرین آن که شود هم نشین من
گفتم که بهر چاک گریبان صبح چیست
گفتا ز رشک تابش صبح جبین من
گفتم که از چه خواجه انجم شد آفتاب
گفتا ز بندگی رخ نازنین من
گفتم که ساحری ز که آموخت سامری
گفتا ز چشم کافر سحر آفرین من
گفتم کجاست مسکن دلهای بی قرار
گفتا که جعد خم به خم چین به چین من
گفتم هوای چشمهٔ کوثر به سر مراست
گفتا که شرمی از لب پر انگبین من
گفتم کدام دل به غمت خرمی نخواست
گفتا دل فروغی اندوهگین من
غزل شمارهٔ ۴۱۶
وقت مرگ آمد ز رحمت بر سر بالین من
تلخ شد کام حسود از مردن شیرین من
او پی جور و جفا، من بر سر مهر و وفا
من به فکر مهر او، او در خیال کین من
دلبری رسم وی و عاشق کشی قانون وی
عاشقی کیش من و حسرت کشی آیین من
کاش آن دیر آشنا با خنجر آید بر سرم
تا مگر از دل برآید حسرت دیرین من
تنگ شکر تلخ کام از خندهٔ شیرین او
گلبن تر سرخ روی از گریهٔ رنگین من
چون ز صحن گلستان گلهای رنگین میدهد
تازه میگردد جراحات دل خونین من
دوش بوسیدم لب نوشین آن مه را به خواب
خواب شیرین چیست تعبیر شب دوشین من
گفتم از نیش جدایی جان من بر لب رسید
گفت سهل است ار شبی بوسی لب نوشین من
گفتم آهنگ جنون دارد دلم، خندید و گفت
بایدش زنجیر کرد از طرهٔ مشکین من
گر فروغی دیدن خوبان نبودی در نظر
هیچ عالم را ندیدی چشم عالم بین من
غزل شمارهٔ ۴۱۷
تنگ شد از غم دل جای به من
یک دل و این همه غم وای به من
قتلم امروز نشد تا چه کند
حسرت وعده فردای به من
نقد جان دادم و یک بوسه نداد
آب لب لعل شکرخای به من
در محبت چه تطاول که نکرد
آن سر زلف چلیپای به من
نیست روزی که بلایی نرسد
زان قد و قامت و بالای به من
نفسی نیست که آتش نزند
شعلهٔ عشق سراپای به من
در گذرگاه وی از کثرت خلق
بسته شد راه تماشای به من
در غم عشق فروغی نرسید
شادی از گلشن صحرای به من
غزل شمارهٔ ۴۱۸
لبش را هر چه بوسیدم، فزونتر شد هوای من
ندارد انتهایی خواهش بی منتهای من
چرا بالاتر از واعظ نباشم بر لب کوثر
که در میخانه دایم صدر مجلس بود جای من
خطای بنده باید تا عطای خواجه بنماید
نمایان شد عطای او ز طومار خطای من
شبی کز شور مستی گریهٔ مستانه سر کردم
سحر از در درآمد شاهد شیرین ادای من
سکندروار در ظلمت بسی لب تشنه گردیدم
که جام باده شد سرچشمهٔ آب بقای من
به صد تعجیل بستان از کفش پیمانهٔ می را
که در پیمان خود سست است یار بیوفای من
به میدان محبت خون بهایش از که بستانم
که پامال سواران شد دل بیدست و پای من
دوای عاشق دلخسته را معشوق میداند
کسی تا درد نشناسد نمیداند دوای من
خدا را زاهدا بر چین بساط خودنمایی را
که خود رایی ندارد ره به بازار خدای من
ز خود بیگانه شو گر با تو خواهی آشنا گردد
که من از خود شدم بیگانه تا شد آشنای من
رساند آخر به دست من سر زلف رسایش را
چه منتها که دارد بر سرم بخت رسای من
سزد گر تیغ ابرویش گشاید کشور دلها
که هم شکل است با تیغ شه کشورگشای من
ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه دین پرور
که اعدایش به خون خفتند از تیر دعای من
فروغی مستی من کم نشد از دولت ساقی
که بر عمرش بیفزاید خدای من برای من
غزل شمارهٔ ۴۱۹
ثواب من همه شد عین رو سیاهی من
که خواجه در غضب آمد ز بی گناهی من
فغان که دور فتادم ز کوی ماهوشی
که در گدایی او بود پادشاهی من
به جرم بیگنهی کشتیام خوشا روزی
که غمزهٔ تو درآید به عذرخواهی من
توان شناخت که من دردمند عشق توام
نه اشک سرخ و رخ زرد و رنگ کاهی من
ز کشتگان غمت چون گواه میطلبند
گواه من نبود غیر بیگواهی من
به غیر تیغ پناهم نماند و میپرسم
که رحم در دلت آید ز بیپناهی من
سحر به کشتنم از در درآمدی سرمست
مگو نداشت اثر آه صبحگاهی من
نریخت تا به زمین خون پاک بازان را
به خون دلیر نشد دلبر سپاهی من
سزد فروغی اگر کج کلاه من گوید
که فتنه راست شد از فر کج کلاهی من
غزل شمارهٔ ۴۲۰
خونم بتی ریخت کش داده بی چون
مژگان خون ریز در ریزش خون
بی باده دیدی چشمان سرمست
بی می شنیدی لبهای میگون
در عهد زلفش یک جمع شیدا
در دور چشمش یک شهر مفتون
چشم و لب او هر سو گرفتهست
شهری به نیرنگ، خلقی به افسون
خوبان نشینند در خانه از شرم
هر گه که آید از خانه بیرون
دل برده از من سروی که دارد
بالای دلکش، رفتار موزون
خون از دل من هر شب روان است
تا طرهاش داشت قصد شبیخون
هر لحظه گردد در ملک خوبی
حسن تو بیحد، عشق من افزون
کاری که او کرد با من فروغی
هرگز نکردهست لیلی به مجنون
غزل شمارهٔ ۴۲۱
خادم دیر مغانم، هنری بهتر از این
بی خبر از دو جهانم، هنری بهتر از این
ساقی نوش لبم دوش به یک باده نواخت
کس ندادهست به مستان شکری بهتر از این
چشم امید ز خاک در میخانه مپوش
که نماید به نظر خاک دری بهتر از این
میوهٔ عیش بسی چیدم از آن نخل مراد
کی دهد باغ محبت ثمری بهتر از این
بر فراز قدش آن روی فروزان بنگر
کز سر سرو نتابد قمری بهتر از این
زیر آن زلف ببین طرف بناگوشش را
کز پی شام نبینی سحری بهتر از این
پیش تیغت چه کنم گر نکنم سینه سپر
که ندارند ضعیفان سپری بهتر از این
کشتی امروز ز تاثیر دعای سحرم
بالله ار بود دعا را اثری بهتر از این
اشک صاحب نظران این همه پامال مکن
زان که در دست نیفتد گهری بهتر از این
بام آن کعبهٔ مقصود بلند است ای کاش
عشق میداد مرا بال و پری بهتر از این
گفتمش چشم و چراغ دل صاحب نظری
گفت بگشای فروغی نظری بهتر از این
غزل شمارهٔ ۴۲۲
زلف مسلسل ریخته، عنبرفشانی را ببین
زنجیر عدل آویخته، نوشیروانی را ببین
قامت به ناز افراخته، خلقی ز پا انداخته
دلها مسخر ساخته، کشورستانی را ببین
در خنده آن شیرین پسر، از پسته میبارد شکر
شکرفشانی را نگر، شیرین دهانی را ببین
دوش آن مه نامهربان، می زد به کام دشمنان
بشکست جام دوستان، نامهربانی را ببین
در گلستان گامی بزن، می با گل اندامی بزن
پیرانه سر جامی بزن، دور جوانی را ببین
دستی ز زراقی بکش، ناز سر ساقی بکش
جام می باقی بکش، جمشید ثانی را ببین
در دا که در راه طلب، دیدم بسی رنج و تعب
آورد جانم را به لب، دلدار جانی را ببین
ننمود در کشتم گذر، نگذاشت بر شاخم ثمر
ابر بهاری را نگر، باد خزانی را ببین
سودای جانان را ببین، سود دل و جان را نگر
داغ فراوان را نگر، درد نهانی را ببین
زان زلف و رخ شام و سحر، در کفر و دین بردم به سر
زناربندی را نگر، تسبیحخوانی را ببین
خیز ای بت زرین کمر، در بزم خسرو کن گذر
خورشید رخشان را نگر جمشید ثانی را ببین
شه ناصرالدین کز هنر، جامش به کف، تاجش به سر
جام جهان بین را نگر، تاج کیانی را ببین
سلطان نشان تاج ور، مسند نشین دادگر
مسند نشینی را نگر، سلطان نشانی را ببین
نظم فروغی سر به سر، هم در فروشد هم گهر
گوهر فروشی را نگر، گنج معانی را ببین
غزل شمارهٔ ۴۲۳
دلها فتاده در پی آن دل ربا ببین
سلطان ز پیش و لشکرش اندر قفا ببین
شکر گدای آن لب شکرفشان نگر
عنبر غلام آن سر زلف دوتا ببین
بر خال چهره زلف کجش را نگون نگر
بالای دانه حلقهٔ دام بلا ببین
خطش نشسته بر زبر لعل نوش خند
در زیر سبزه چشمهٔ آب بقا ببین
بیگانه شو ز خیل پری پیکران شهر
وانگه ز چشم او نگه آشنا ببین
دست ار نداد سجدهٔ محراب ابرویش
دست دعا بر آر و مراد از دعا ببین
تا مشتری است بر سر بازار مهوشان
جنس وفا بیار و بهایش جفا ببین
بی درد را چگونه مداوا کند طبیب
درد از خدا بخواه و خواص از دوا ببین
آهی روان به کشور بلقیس کردهام
پیک صبا روانهٔ شهر سبا ببین
از باده سرخ شد همه رخسار زرد من
جامی بنوش و خاصیت کیمیا ببین
خواهی که از کدورت کونین وارهی
صافی دلان میکده را با صفا ببین
در پیشگاه خواجهٔ مشفق نوشتهاند
کاین جا خطا بیار و به جایش عطا ببین
در چشم شاه صورت عین علی نگر
در عین نور معنی نور خدا ببین
ظل اله ناصرالدین شه که ماه گفت
مهرش به دل بگیر و فروغ و ضیا ببین
در بوستان فروغی از اشعار خود بخوان
وان گاه شور بلبل دستان سرا ببین
غزل شمارهٔ ۴۲۴
حلقهٔ زلف سیاهش بر رخ انور ببین
آفتاب و سایه را سرگرم یکدیگر ببین
با سپاه غمزه بازآمد پی تسخیر دل
موکب سلطان نگر، جمعیت لشکر ببین
هر کجا نقاش نقش قامت و لعلش کشید
جلوهٔ طوبی نگر، سرچشمهٔ کوثر ببین
تنگ شکر از دهان میبارد آن شیرین پسر
شکر اندر پسته بنگر، پسته در شکر ببین
تا مگر در دامن محشر بگیرم دامنش
چاک دامان مرا تا دامن محشر ببین
هر دو عالم را به یک ضربت به خون آغشته ساخت
قوت بازو نگر، خاصیت خنجر ببین
هر دم از فیض لب ساقی شراب لعل را
نشهٔ دیگر نگر، کیفیت دیگر ببین
گر ندیدی قبض و بسط عشق را بر یک بساط
گریهٔ مینا نگر، خندیدن ساغر ببین
گر ندیدی شاخسار خشک هنگام بهار
در بهار عشق کامم خشک و چشمم تر ببین
تنگ دستان در بهای وصل او سر میدهند
بی نوایان را هوای سلطنت بر سر ببین
هیچ دوری جام امید فروغی می نداشت
گردش گردون نگر، بیمهری اختر ببین
غزل شمارهٔ ۴۲۵
تابش صبح بناگوشش ببین
مهر و مه را خانه بر دوشش ببین
حلقهٔ زلف زره سازش نگر
جلوهٔ سرو قبا پوشش ببین
نوک مژگان سیاهش را نگر
آلت خون سیاووشش ببین
تشنه کامان محبت را نگر
آب حیوان در لب نوشش ببین
تا کشیده حلقهٔ سیمین به گوش
عالمی را حلقه در گوشش ببین
زلف و چشمش خلق را دیوانه کرد
فتنهٔ عقل آفت هوشش ببین
ماه بی مهر فروغی را نگر
خاطر عاشق فراموشش ببین
غزل شمارهٔ ۴۲۶
مژگان مردم افکن، چشمان کافرش بین
هر گوشه صد مسلمان، مقتول خنجرش بین
خون ستم کشان را بر خود حلال کرده
خون خواریش نظر کن، طبع ستمگرش بین
با یک جهان صباحت چندین ملاحتش هست
اقلیم آن و این را یک جا مسخرش بین
گر سایبان سنبل بر فرق گل ندیدی
بر سر ز جعد مشکین چتر معنبرش بین
من از سیاه بختی آورده رو به دیوار
وان زلفکان زنگی بر روی انورش بین
با بخت سرنگونم الفت گرفته زلفش
افسون عشق بنگر، مار نگون سرش بین
تا قلب عاشقان را تسخیر خود نماید
از صف کشیده مژگان صفهای لشکرش بین
گر شام تیره خواهی صبح دمیده بینی
از طرهٔ شب آسا تابنده منظرش بین
جان از جدایی او تسلیم کن فروغی
امروز اگر ندیدی فردای محشرش بین
غزل شمارهٔ ۴۲۷
گر کان نمک خواهی لعل نمکینش بین
اقلیم ملاحت را در زیر نگینش بین
جان بر لب مشتاقان دور از لب او بنگر
لب تشنه جهانی را از ماه معینش بین
ای دل چو خطش سر زد پیوند از او مگسل
یک چند چنان دیدی یک چند چنینش بین
از قهر دل آزارد، وز لطف بدست آرد
در شیوهٔ دلداری آنش نگر، اینش بین
هر گوشه کمین کرده ابروی کماندارش
در صید نظربازان بگشاده کمینش بین
تا پاک بسوزاند خشک و تر عالم را
با چهرهٔ زور آور بازوی سمینش بین
خوبان همه از مهرش مهری به جبین دارند
خورشید صباحت را طالع ز جبینش بین
در عقرب اگر خواهی جولان قمر بینی
زلفین چلیپا را با چهره قرینش بین
راز همه کرد افشا، ننموده رخ زیبا
هم پرده درش بنگر، هم پرده نشینش بین
دی ماه فروغی را سرگرم وفا دیدی
از بخت سیاه امروز آماده کینش بین
غزل شمارهٔ ۴۲۸
چین زلف مشکین را بر رخ نگارم بین
حلقههای او بشمر، عقدههای کارم بین
از دمیدن خطش اشک من به دامن ریخت
هاله بر مهش بنگر، لاله در کنارم بین
دوش در گذرگاهی دامنش به دست آورد
سعی گرد من بنگر، کوشش غبارم بین
نقد هر دو عالم را باختم به یک دیدن
طرز بازیم بنگر، شیوهٔ قمارم بین
پر و بال عشقم را سایه بر سپهر افتاد
بال قدرتم بنگر، پر اقتدارم بین
میر انجمن جایی در صف نعالم داد
صدر عزتم بنگر، عین اعتبارم بین
هم به عشق مجبورم هم به عقل مختارم
با وجود مجبوری صاحب اختیارم بین
در کمال استغنا فقر و ذلتم دادند
در نهایت قدرت عجز و انکسارم بین
می به کوی خماران هر چه بود نوشیدم
با چنین می آشامی غایت خمارم بین
می کشد به میدانم صف کشیده مژگانم
گر ز جنگ برگشتم مرد صد هزارم بین
ای که هیچ نشنیدی نالهٔ فروغی را
باری از ره رحمت چشم اشک بارم بین
غزل شمارهٔ ۴۲۹
گر خون من ز شیشه بریزد به جام او
لب بر ندارم از لب یاقوت فام او
با من سخن ز لعل روان بخش یار کن
آب حیات را چه کند تشنه کام او
یک عمر تلخ کام نشستم که عاقبت
حرفی شنیدم از لب شیرین کلام او
کار مرا به نیم نگاهش تمام کرد
بنگر چه میکند نگه ناتمام او
گر واعظان حدیث قیامت شنیدهاند
من دیدهام قیامت خود در قیام او
دست کسی به نقرهٔ خامش نمیرسد
جانم بسوخت در سر سودای خام او
دستی که دل بر آن سر زلف دو تا کشید
از من کشیده دست فلک انتقام او
ما را ببخش اگر به کشاکش فتادهایم
کز اشتیاق دانه ندیدیم دام او
عاشق نمیکشد قدم از رهگذار دوست
گر افعی گزنده بود زیر کام او
هرگز هما به اوج سعادت نمیرسد
تا از پی شرف ننشیند به بام او
گشتند متفق همه خوبان روزگار
آن گه زدند سکهٔ شاهی به نام او
دانی که چیست حالت درویش و پادشاه
گر بنگری به فقر من و احتشام او
در عهد شاه نظم فروغی نظام یافت
یارب که مستدام بماند نظام او
شمس الملوک ناصردین شه که روز بار
شاهان ستادهاند به صف سلام او
غزل شمارهٔ ۴۳۰
از بس که در خیال مکیدم لبان او
یاقوت فام شد لب گوهرفشان او
نقد وجود من همه مصروف هیچ شد
یعنی نداد کام دلم را دهان او
پیرانهسر بلاکش ابروی او شدم
با قامت خمیده کشیدم کمان او
قاتل چگونه منکر خونم شود به حشر
زخمی نخوردهام که نماند نشان او
دستی که از رکاب سمندش بریده شد
ترسم خدا نکرده نگیرد عنان او
چندان که در پیش به درستی دویدهام
الا دل شکسته ندیدم مکان او
بی پرده در حضور من امشب نشسته است
گر صد هزار بار کنند امتحان او
سودا نگر که بر سر بازار عاشقی
خواهم زیان خویش و نخواهم زیان او
در عهد شه کلام فروغی بها گرفت
یارب که در زمانه بماند زمان او
ظل الله ناصردین شه که آمدهست
چندین هزار آیت رحمت نشان او
غزل شمارهٔ ۴۳۱
هر کس که نهد پای بر آن خاک سر کو
ذکرش همه این است که گم گشته دلم کو
من از اثر عشق، سیه بخت و سیه روز
او از مدد حسن، سیه چشم و سیه مو
دیباچهٔ امید من آن صفحهٔ رخسار
سرمایهٔ سودای من آن حلقهٔ گیسو
جمعی همه آشفتهٔ آن سنبل مشکین
شهری همه شوریدهٔ آن نرگس جادو
هم لاله نرستهست بدین آب و بدین تاب
هم گل بشکفته ست بدین رنگ و بدین بو
من تشنه لب ساقی و او طالب کوثر
حاشا که رود آب من و شیخ به یک جو
برخاست ز هر گوشه بلایی به کمینم
تا دیدهام افتاد بدان گوشهٔ ابرو
آهوی من آن کار که با شیردلان کرد
هرگز نکند شیر قوی پنجه به آهو
حسرت برم از خسرو و فرهاد که در عشق
نه زر به ترازویم و نه زور به بازو
زیبا صنما پرده ز رخسار برانداز
تا بر طرف قبله فروغی نکند رو
غزل شمارهٔ ۴۳۲
به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو
شهید عشق تو را نیست خونبها جز تو
بجز وصال تو هیچ از خدا نخواستهایم
که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو
خدای می نپذیرد دعای قومی را
که مدعا طلبیدند از دعا جز تو
مریض عشق تو را حاجتی به عیسی نیست
که کس نمی کند این درد را دوا جز تو
کجا شکایت بی مهریت توانم برد
که هیچ کس ننهادهست این بنا جز تو
فغان اگر ندهی داد ما گدایان را
که پادشاه نباشد به شهر ما جز تو
مرنج اگر بر بیگانه داوری ببریم
که آشنا نخورد خون آشنا جز تو
دلا هزار بلا در ولای او دیدی
کسی صبور ندیدم در این بلا جز تو
فروغی از رخ آن مه گرت فروغ دهند
به آفتاب نبخشد کسی ضیا جز تو
غزل شمارهٔ ۴۳۳
من بندهٔ آنم که ببوسد دهن تو
وز هر دهنی نشنود الا سخن تو
ترسم به جنون کار کشد اهل خرد را
در سلسلهٔ زلف شکن بر شکن تو
اندیشهٔ مردم همه از شور قیامت
تشویش من از قامت عاشق فکن تو
شاید که شود رنگ به خون دل شیرین
هر تیشه که بر سنگ زند کوه کن تو
بلبل خجل از زمزمهٔ مرغ دل من
گل منفعل از غنچهٔ شاخ چمن تو
هر طایر خوش نغمه که در باغ بهشت است
حسرت کشد از باغ گل و یاسمن تو
از فخر نهد پا به سر یوسف مصری
هر دل که در افتاده به چاه ذقن تو
پیداست که هرگز ننهد روی به بهبود
زخم دل عشاق ز مشک ختن تو
بس جامهٔ طاقت که بر اندام فروغی
گردیده قبا از هوس پیرهن تو
غزل شمارهٔ ۴۳۴
ای فتنه دست پرور چشم سیاه تو
اهل نظر نشانهٔ تیر نگاه تو
دانی کدام سال سرآید به فرخی
سالی که بگذرد به رخ هم چو ماه تو
من آشنات دانم و تو غیر خوانیم
فریاد از یقین من و اشتباه تو
یک ره پس از هلاک به خاکم گذار کن
ای خون من به روز جزا عذرخواه تو
این است اگر قرار تو در حق عاشقان
ترسم به هیچ نامه نگنجد گناه تو
سر سبز گشت باغ رخت از بهار خط
یعنی فزود مهر دلم از گناه تو
یارب چه خسروی که به یک جنبش نظر
تسخیر کرد هر دو جهان را سپاه تو
هر گه به صد کرشمه پری وار بگذری
بر چشم خود فرشته کشد خاک راه تو
تا جلوهٔ تو دید فروغی به چشم دل
بیرون نرفت جان وی از جلوهگاه تو
غزل شمارهٔ ۴۳۵
ای اهل نظر کشتهٔ تیر نگه تو
خون همه در عهدهٔ چشم سیه تو
هر جا که خرامان گذری با سپه ناز
شاهان همه گردند اسیر سپه تو
ملک دل صاحب نظران زیر و زبر شد
زان فتنه که خفتهست به زیر کله تو
یعقوب اگر چاه زنخدان تو بیند
بی خود فکند یوسف خود را به چه تو
خورشید فروزنده شبی پردهنشین شد
کآمد به در از پرده مه چارده تو
زلف و رخت از بهر همین دل کش و زیباست
تا فرخ و میمون گذرد سال و مه تو
من چاره چشم تو خود هیچ ندانم
الا که علاجش کنم از خاک ره تو
گر خون مرا چشم تو بی جرم بریزد
بینم گنه خویش و نبینم گنه تو
ترسم که پس از کوشش بسیار فروغی
رحمی به گدایان نکند پادشه تو
غزل شمارهٔ ۴۳۶
تا سر نرفته بر سر مهر و وفای تو
حلق من است و حلقهٔ زلف دوتای تو
گر من میان اهل محبت نبودمی
کس را نبود طاقت جور و جفای تو
دامن کشان گذر ننمودی به خاک من
تا جان نازنین ننمودم فدای تو
گر سایه به سرم فکند شاه باز بخت
دوری نمیکند سرم از خاک پای تو
دانی که در شریعت ما کیست کشتنی
بیگانهای که هیچ نگشت آشنای تو
تو خود چه گلشنی که هوای خوش بهشت
بیرون نمیبرد ز سر ما هوای تو
زاهد به یاد کوثر و صوفی به فکر می
ما و تصور لب مستی فزای تو
آگاهیش ز راحت عشاق خسته نیست
هر کاو نشد نشانهٔ تیر بلای تو
برگشته بخت آن که به خونش نیفکند
مژگان چشم ساحر مردم ربای تو
یارب چه مظهری که فروغی ز هر طرف
بگشاده چشم جان به امید لقای تو
غزل شمارهٔ ۴۳۷
ماه غلام رخ زیبای تو
سر و کمر بسته بالای تو
تن همه چشم است به صحن چمن
نرگس شهلا به تماشای تو
مجمع دلهای پراکنده چیست
چین سر زلف چلیپای تو
زاهد و اندیشهٔ گیسوی حور
دست من و جعد سمن سای تو
گر تو زنی تیغ هلاکم به فرق
فرق من و خاک کف پای تو
روی من و خاک سر کوی عشق
رای من و پیروی رای تو
تیر من دیدهٔ کج بین غیر
تیغ من و تارک اعدای تو
چند فشاند نمکم بر جگر
لعل شکرخند شکرخای تو
دیر کشیدی ز میان بس که تیغ
مرد فروغی ز مداوای تو
غزل شمارهٔ ۴۳۸
ساقی دل نرگس شهلای تو
مستی جان از می مینای تو
ای ز سر زلف چلیپای تو
اهل جنون سلسله در پای تو
سینه نهادم به دم تیغ عشق
دیده گشادم به تماشای تو
چیست بلای دل صاحبدلان
جلوهٔ بالای دل آرای تو
سرو کند با همه آزادگی
بندگی قامت رعنای تو
باختهام از پی یک بوسه جان
یافتهام قیمت کالای تو
پرده برانداز که نتوان نمود
قطع نظر از رخ زیبای تو
پا نکشم از سر کوی امید
تا ندهم جان به تمنای تو
جان فروغی نرسد بر مراد
تا نرود بر سر سودای تو
غزل شمارهٔ ۴۳۹
چه عقدههاست به کار دلم ز بخت سیاه
که زلف دوست بلند است و دست من کوتاه
نعوذبالله از این زاهدان جامه سفید
تبارک الله از این شاهدان چشم سیاه
یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند
یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه
یکی خراب لب لعل او نخورده شراب
یکی قتیل دم تیغ او نکرده گناه
یکی ز غمزهٔ خونخوارهاش تپیده به خون
یکی ز حسرت نظارهاش نشسته به راه
یکی ز جنبش مژگان او به چنگ اجل
یکی ز گردش چشمان او به حال تباه
یکی به خاک در او فشانده گوهر اشک
یکی به رهگذر او کشیده لشکر آه
هوای مغبچگان آن چنان خرابم کرد
که در سرای مغانم نمیدهند پناه
دمی به چشم من آن سرو قد نهشت قدم
گهی به حال من آن ماه رو نکرد نگاه
بپا نموده قیامت ز قامت دلجو
پدید ساخته جنت ز عارض دلخواه
ز رشک قامت او ناله خاست از دل سرو
ز شرم عارض او هاله بست بر رخ ماه
خمیده ابروی آن پادشاه کشور حسن
نمونهای است ز شمشیر ناصرالدین شاه
ستوده خسرو لشکر شکاف کشور گیر
که نقش رایت منصور اوست نصرالله
شکسته حملهٔ او پشت صد هزار سوار
دریده صارم او قلب صدهزار سپاه
رخ منور او آفتاب کاخ و سپهر
سر مبارک او زیب بخش تاج و کلاه
همیشه عاشق دیدار اوست دیدهٔ بخت
مدام شایق بالای اوست جامهٔ جاه
فروغی از کرم شاه دستگیر شود
بر آن سرم که عروسی به برکشم دل خواه
غزل شمارهٔ ۴۴۰
آهی که رَخنه کردم، از وی به سنگ خاره
عاجز شد از دِلِ دوست، یا رب دگر چه چاره؟
بیداریَم چه دانی؟ ای خفتهای که شبها
نَنْشَستهای به حسرت، نشمردهای ستاره
جانان اگر نشیند، یک بار در کنارم
یک باره میتوانم، کردن ز جان کناره
گفتم به شحنه نالم، از چشم او ولیکن
پروا ز کس ندارد، مست شراب خواره
ای تاب داده گیسو، حالی است بر دل من
از تاب بیحسابت، وز پیچ بیشماره
آشفتگان عشقت، گیرم که جمع گردند
جمع از کجا توان کرد، دلهای پاره پاره؟
ای شَه سوارِ چالاک، احوال ما چه دانی؟
کز حالت پیاده، غافل بود سواره
با این سپاه مژگان، از خانه گر درآیی
تسخیر میتوان کرد، شهری به یک اشاره
از لعل و چشمت آخر، دیدی که شد فروغی
ممنون به یک تَبَسُّم، قانع به یک نظاره
غزل شمارهٔ ۴۴۱
تا به چشمان سیه سرمه درانداختهای
آهوان را همه خون در جگر انداختهای
به هوای لب بامت که نشیمن نتوان
طایران را همه از بال و پر انداختهای
ای دل غم زده از عجز تو معلومم شد
که بر تیغ محبت سپر انداختهای
میتوان یافتن از تیشهٔ فرهاد ای عشق
که بسی کوه گران از کمر انداختهای
به کمند تو اگر تازه گرفتاری نیست
پس چرا یار قدیم از نظر انداختهای
هیچ مرغ دلی از حلقهٔ زلف تو نجست
این چه دامی است که در رهگذر انداختهای
سرگران رفتهای از حلقهٔ عشاق برون
جان به کف طایفه را در خطر انداختهای
گره از چین سر زلف گشودستی باز
یا به دامان صبا مشک تر انداختهای
نه همین کشتهٔ عشق تو فروغی تنهاست
ای بسا کشته که بر یکدیگر انداختهای
غزل شمارهٔ ۴۴۲
تنها نه جا به خلوت دلها گرفتهای
ملک وجود را همه یک جا گرفتهای
تا شانه را به جعد معنبر کشیدهای
کاشانه را به عنبر سارا گرفتهای
یارب چه لعبتی تو که چندین هزار دل
از جعد چین به چین چلیپا گرفتهای
من خود گرفتم از تو توان برگرفت دل
با این چه میکنم که به جان جا گرفتهای
حسرت مبر ز گریهٔ بی اختیار ما
اکنون که اختیار دل از ما گرفتهای
گفتی صبور باش به سودای عشق من
وقتی که صبرم از دل شیدا گرفتهای
دل خستهٔ دو لعل تو را جان به لب رسید
با آن که نکتهها به مسیحا گرفتهای
آسوده از تو در حرم و دیر کس نماند
کسودگی زمؤمنو ترسا گرفتهای
روزی دل فروغی مسکین شکستهای
کز دست غیر ساغر صهبا گرفتهای
غزل شمارهٔ ۴۴۳
تا به جفایت خوشم، ترک جفا کردهای
این روش تازه را تازه بنا کردهای
راه نجات مرا از همه سو بستهای
قطع امید مرا از همه جا کردهای
دوش ز دست رقیب ساغر می خوردهای
من به خطا رفتهام یا تو خطا کردهای
قامت یکتای من گشته دوتا چون هلال
تا تو قرین قمر زلف دوتا کردهای
گر نه تو را دشمنی است با دل مجروح من
خال سیه را چرا غالیه سا کردهای
حلقهٔ آزادگان تن به بلا دادهاند
تا شکن طره را دام بلا کردهای
کار فروبستهام هیچ گشایش ندید
تا گره زلف را کارگشا کردهای
من ز لبت صد هزار بوسه طلب داشتم
هر چه به من دادهای وام ادا کردهای
من به جگر تشنگی ثانی اسکندرم
تا لب جان بخش را آب بقا کردهای
خضر مبارک قدم سبزهٔ خط تو بود
کز اثر مقدمش میل وفا کردهای
با خبر از حال ما هیچ نخواهی شدن
تا نکند با تو عشق آن چه به ما کردهای
شاید اگر خوانمت فتنهٔ دوران شاه
بس که ز قد رسا فتنه بپا کردهای
ناصردین شاه راد آن که بدون ابر گفت
معدن و دریا گریست بس که عطا کردهای
آن بت آهو نگاه از تو فروغی رمید
نام خطش را دگر مشک خطا کردهای
غزل شمارهٔ ۴۴۴
سنبل گل پوش را بر سمن آوردهای
وین همه آشوب را بهر من آوردهای
سرو چمان را به ناز سوی چمن بردهای
قامت شمشاد را در شکن آوردهای
نرگس مخمور را جام به کف دادهای
غنچهٔ خاموش را در سخن آوردهای
حقهٔ یاقوت را قوت روان کردهای
چشمهٔ جان بخش را در دهن آوردهای
در گران مایه را از عدن آرد سپهر
تو ز دهان درج در در عدن آوردهای
قافلهٔ مشک را از ختن آرد نسیم
تو ز خط انبار مشک در ختن آوردهای
عیسی دلها تویی کز نفس جان فزا
مردهٔ صدساله را جان به تن آوردهای
یوسف دل در فتاد از کف مردم به چاه
تا تو چه سرنگون زان ذقن آوردهای
جیب فروغی درید تا تو به گلزار حسن
پیرهن از برگ گل بر بدن آوردهای
غزل شمارهٔ ۴۴۵
امشب ای زلف سیه سخت پریشان شدهای
مگر آگه ز دل بی سر و سامان شدهای
گر ز دست تو به هر حلقه دلی لرزان نیست
پس چرا با همه تاب این همه لرزان شدهای
هم گره بر کمر سرو خرامان زدهای
هم زره بر تن خورشید درخشان شدهای
چون سواری تو که از شیوهٔ چوگان بازی
بر سر گوی قمر دست به چوگان شدهای
تا کسی کام خود از مهرهٔ لعلش نبرد
بر سر گنج ز حسن افعی پیچان شدهای
چرخ حیران شده از دست رسن بازی تو
که چسان بر سر آن چاه زنخدان شدهای
اهل معنی همه زین غصه گریبان چاکند
بس که با صورت او دست و گریبان شدهای
نه به دیر از تو نجات است و نه در کعبه خلاص
طرفه دامی به ره گبر و مسلمان شدهای
یک سر مو نگرفتند مجانین آرام
تا تو این سلسله را سلسله جنبان شدهای
تا مگر تازه شود زخم جگرسوختگان
در گذرگاه نسیم از پی جولان شدهای
تا دگر دم نزند هیچ کس از نافهٔ چین
در ره باد صبا مشک به دامان شدهای
همه شاهان جهان حلقه به گوشند تو را
تا غلام در شاهنشه دوران شدهای
آفتاب فلک جود ملک ناصردین
که ز خاک قدمش غالیه افشان شدهای
گر فروغی سخنت عین گهر شد نه عجب
گر ثناگستر سلطان سخندان شدهای
غزل شمارهٔ ۴۴۶
گر نه از کشتن عشاق به تنگ آمدهای
پس چرا بر سر ایشان به درنگ آمدهای
خانه پرداختهام تا تو ز جا خاستهای
سپر انداختهام تا تو به جنگ آمدهای
پنجهٔ عشق قوی پنجه نبرد است گهی
مگر آن حوصلهای کش تو به چنگ آمدهای
گوهر مقصد صاحب نظرانی لیکن
در دم افعی و در کام نهنگ آمدهای
اشک رنگین بسی از دیده فشاند ابر بهار
تا تو ای شاخ گل تازه به رنگ آمدهای
کافران را رسد ار خون مسلمان ریزند
تا تو زیبا صنم از شهر فرنگ آمدهای
آخر از ناله به جایی نرسیدی ای دل
همه جا شیشه صفت بر سر سنگ آمدهای
پی به منزل مقصود نخواهی بردن
تو که در بادیه با مرکب لنگ آمدهای
کی توان نام تو را برد فروغی در عشق
کز سر کوی بتان زنده به ننگ آمدهای
غزل شمارهٔ ۴۴۷
رهزن ایمان من شد نازنین تازهای
رفتم از کیش مسلمانی به دین تازهای
خواجه هی خاموش باش امشب که اصحاب حضور
خلوتی دارند با خلوتنشین تازهای
کاشکی میریخت از بهر سرشک دیدهام
دست معمار قضا طرح زمین تازهای
گر ز چین آشوب برخیزد عجب نبود که باز
بر سر زلف تو افتادهست چین تازهای
نام یاقوت لبت بر خاتم دل کندهام
اسم اعظم را نوشتم بر نگین تازهای
گوشهٔ چشمی به سوی من نداری، گوییا
خرمن حسن تو دارد خوشهچین تازهای
در تمام عمر خوردم نیش زنبور فراق
تا مرا نوشینلبت داد انگبین تازهای
ترسم از دست تو ای سنگیندل بیدادگر
دست غیب آید برون از آستین تازهای
تا جوان گردی فروغی در جهان پیرانهسر
تازه کن عهد کهن با مهجبین تازهای
غزل شمارهٔ ۴۴۸
تیغ به دست آمدی و مست شرابی
تشنهٔ خون کدام خانه خرابی
حسن تو بدرید پردههای وجودم
عشق تو نگذاشت در میانه حجابی
آه منی یا جهنده شعلهٔ آتش
اشک منی یا ز دیده چشمهٔ آبی
ای که به برهان عقل، منکر عشقی
با تو چه گویم که در شمار دوابی
دل ز غمت آخرم به ناله درآمد
من که ننالیدهام ز هیچ عذابی
زان به خطا کشتیم که کس نشنیده
ترک خطایی رود به راه صوابی
چشم تو خون بی حساب کرده ولیکن
جرم تو ناورده کس به هیچ حسابی
آه که در محفلت ز شرم محبت
نیست مرا جرات سؤال و جوابی
گر به حقیقت نه ای تو عمر فروغی
بهر چه پیوسته مستعد شتابی
غزل شمارهٔ ۴۴۹
شدم به میکده ساقی مرا نداد شرابی
فغان که چشمه رحمت نزد بر آتشم آبی
دل گرفتهٔ من وا نشد ز هیچ بهاری
دهان غنچهٔ من تر نشد ز هیچ سحابی
نشستم از سر زلفش ولی به روز سیاهی
گذشتم از بر چشمش ولی به حال خرابی
اگر نه با لب و چشمش فتاد کار تو ای دل
پس از برای چه آخر همیشه بی خور و خوابی
اگر چه جان به لب آمد ولیکن از لب جانان
نمودهایم سوالی، شنیدهایم جوابی
چنان به روز جزا خسته بودم از شب هجران
که التفات نکردم به هیچ گونه عذابی
ز بس که صید حقیرم، ندوختند به تیرم
نبرد نام مرا هیچ کس به هیچ حسابی
تمام شهر ندارد گناهکارتر از ما
که غیرت خدمت رندان نکردهایم ثوابی
نظر به جانب شاهان نمیکنی ز تکبر
مگر که بنده شاهنشه سپهر جنابی
ستوده ناصردین شه خدایگان سخن دان
که هر کسی به مدیحش رقم نمود کتابی
فروغی از غم دوری ضرورت است صبوری
ولی دریغ که در دل نمانده طاقت و تابی
غزل شمارهٔ ۴۵۰
دلم افتاد به دنبال سوار عجبی
شه سوار عجبی کرده شکار عجبی
برده هوش از سر من زلف پری سیمایی
کرده دیوانه مرا سلسله دار عجبی
پیش هر حلقهٔ آن زلف شمردم غم دل
حلقههای عجبی بود و شمار عجبی
زلف آشفتهٔ او خواسته آشفته دلم
بی قرار عجبی داده قرار عجبی
جان به یک جلوهٔ جانانه نمودیم نثار
جلوهگاه عجبی بود و نثار عجبی
دوش آن تار سر زلف به چنگ آوردم
شب تاریک زدم چنگ به تار عجبی
هم لبش بوسه زدم هم به کنارش خفتم
بوسهگاه عجبی بود و خمار عجبی
بامدادان شد و مست از می دوشیم هنوز
وه که خمر عجبی بود و خمار عجبی
عشق چندی به دلم خیمه به خرسندی زد
شهریار عجبی بود و دیار عجبی
گرد من رقص کنان رفت پی محمل دوست
کاروان عجبی بود و غبار عجبی
تنگ شد کار به من یک دو سه پیمانه زدم
مژده ای دل که زدم دست به کار عجبی
دست نقاش فلک بهر تماشای ملک
هر شب آراسته در پرده نگار عجبی
کار فرمای دم تیغ ملک ناصردین
آن که هر لحظه گشودهست حصار عجبی
هر که دید آن لب و گیسو به فروغی گوید
مهره بوالعجبی دیدم و مار عجبی
غزل شمارهٔ ۴۵۱
پرده برانداختی، چهره برافروختی
میکده را ساختی، صومعه را سوختی
من صفتی جز وفا هیچ نیاموختم
تو روشی جز جفا هیچ نیاموختی
بر سر اهل وفا سایه نینداختی
غیر متاع جفا مایه نیندوختی
تا دل من در غمت جامهٔ جان چاک زد
چشم امید مرا از دو جهان دوختی
ای دم باد صبا خواجه ما را بگو
بندهٔ خود را به هیچ بهر چه بفروختی
با تو فروغی مگر دم زده از درد خویش
کز سخن ناخوشش سختتر افروختی
غزل شمارهٔ ۴۵۲
هر مرغ کز آن گلبن نو باخبرستی
هر نغمه که سر کرد بسی با اثر ستی
شادیم ز فرخندگی بخت که ما را
فرخنده نگاری است که فرخ سیرستی
ما خسته نشینیم و تو در چشمهٔ نوشی
ما کشته زهریم و تو تنگ شکرستی
از الفت ما گر به گریزی عجبی نیست
ما تیره نهادیم و تو روشن قمرستی
آخر جگرم در هوس لعل تو خون شد
فریاد که سرمایهٔ خون جگرستی
شوری که فکندی به سرم زان لب شیرین
پیداست از این چشمه که در چشم ترستی
شاید اگر از عشق رخت شهرهٔ شهرم
زیرا که در آفاق به خوبی سمرستی
نتوان نظرت کرد به امنیت خاطر
کز چشم سیه فتنهٔ صاحب نظرستی
تا دیدهات آن زلف بناگوش ندیدهست
آسوده دل از گریهٔ شام و سحر ستی
افسوس که آن سرو خرامنده فروغی
عمری است گران مایه ولی در گذرستی
غزل شمارهٔ ۴۵۳
ای صورت زیبا که به سیرت ملکستی
بر روی زمین غیرت ماه فلکستی
یارب چه سواری تو که بر غارت دلها
سرگرم ز هر گوشه پی تاز و تکستی
ای کاش ببینند جراحات درونم
تا خلق بدانند که کان نمکستی
عشق آمده عقل از پی بیچارگیش رفت
وین نیست یقین تو که در عین شکستی
ای شیخ که منعم کنی از جنت کویش
زین نکته توان یافت که اهل دَرَکستی
ای عشق جهانسوز درآ از در اغیار
تا یار بداند که چه مجرب محکستی
نازم سرت ای شمع فروزان فروغی
زیرا که در این بزم الفوار یکستی
غزل شمارهٔ ۴۵۴
کسی که دامنش آلودهٔ شرابستی
دعای او به در دیر مستجابستی
به مستی از لب دردیکشی شنیدم دوش
که چاره همه دردی شراب نابستی
فغان که پرده ز کارم فکند پنجه عشق
هنوز چهره معشوق در حجابستی
نصیبم آن صف مژگان نشد به بیداری
هنوز طالع برگشتهام به خوابستی
شبی نظاره بدان شمع انجمن کردم
هنوز ز آتش دل دیدهام پرآبستی
به گریه گفتمش از رخ نقاب یک سو نه
به خنده گفت که خورشید در سحابستی
زکانه بوسه زند پای شه سواری را
که با تو از مدد بخت همرکابستی
به خاک ریختهای خون بیگناهان را
مگر به کیش تو خون ریختن ثوابستی
خوشا به حال شهیدی که در صف محشر
به خون ناحق او ناخنت خضابستی
حدیث قند نشاید بر دهان تو گفت
که در میانهٔ این هر دو شکر آبستی
فروغی از اثر پرتو محبت دوست
کمین تجلی من ماه و آفتابستی
غزل شمارهٔ ۴۵۵
صورتت یک باره از آدم نمود از قید هستی
پی به معنی بردهام در عالم صورت پرستی
تاب زلفت تاب مشتاقان برد در حال جنبش
ترک چشمت خون هشیاران خورد در عین هستی
هم لبان لعل تو نامم نبرد از بینوایی
هم دهان تنگ تو کامم نداد از تنگدستی
طالبان را نیش شوقت خوشتر است از نوشِ دارو
عاشقان را درد عشقت بهتر است از تندرستی
هم تو را در عرش اعلا جسته هم در قعر دریا
ای تو مقصود فروغی بوده زین بالا و پستی
غزل شمارهٔ ۴۵۶
مسجد مقام عجب است، میخانه جای مستی
زین هر دو خانه بگذر گر مرد حقپرستی
کی با تو میتوان گفت اسرار نیستی را
تا مو به مو اسیری در شهربند هستی
گر بوی زلف او را از باد میشنیدی
شب تا سحر ز شادی یک جا نمینشستی
تن دِه به هر بلایی آنجا که مبتلایی
سر کن به هر جفایی آنجا که پای بستی
دستی که دادی آخر از دست من کشیدی
عهدی که بستی آخر در انجمن شکستی
گر علم دوستی را تعلیم میگرفتی
پیوند دوستان را هرگز نمیگسستی
درمان نمیپسندد هر دل که درد دادی
مرهم نمیپذیرد هر سینهای که خستی
بر آستان یارم برد آسمان غبارم
بالا گرفت کارم در منتهای پستی
دیدی دلا که آخر با صدهزار کوشش
از قید او نرستی وز بند او نجستی
گر دست من بگیرد پیر مغان عجب نیست
زیرا که من ندادم دستی به هیچ دستی
هشیاریت فروغی معلوم نیست گویا
مدهوش چشم ساقی مست می الستی
غزل شمارهٔ ۴۵۷
چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی
کسی از خرابهٔ دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی
به قلمروی محبت در خانهای نرفتی
که به پاکیاش نرُفتی و به سختیاش نبستی
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی
ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمیشناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمیپرستی
تو که ترک سر نگفتی ز پیاش چگونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی
اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی
مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی
غزل شمارهٔ ۴۵۸
یک جام با تو خوردن یک عمر میپرستی
یک روز با تو بودن، یک روزگار مستی
در بندگی عشقت از دست رفت کارم
ای خواجهٔ زبر دست رحمی به زیر دستی
بر باد میتوان داد خاک وجود ما را
تا کار ما به کویت بالا رود ز پستی
با مدعی ز مینا می در قدح نکردی
تا خون من نخوردی تا جان من نخستی
گفتی دهم شرابت از شیشهٔ محبت
پیمانهام ندادی، پیمان من شکستی
صید ضعیف عشقم، با پنجهٔ توانا
بیمار چشم یارم، در عین تندرستی
با صد هزار نیرو، دیدی فروغی آخر
از دست او نرستی وز بند او نجستی
غزل شمارهٔ ۴۵۹
با من اگر خواجه سری داشتی
هر سر مویم هنری داشتی
بر تو شدی سر اناالحق عیان
گر ز حقیقت خبری داشتی
غرق شدی ساکن بیت الحزن
چون من اگر چشم تری داشتی
قطع نظر کردمی از کاینات
جانب من گر نظری داشتی
دیدی اگر ماه مرا آفتاب
دیدهٔ حسرت نگری داشتی
کی غمی از روز جزا داشتم
شام غمش گر سحری داشتی
روی تو را ماه فلک خواندمی
گر لب هم چون شکری داشتی
قد تو را سرو چمن گفتمی
گر رخ هم چون قمری داشتی
کشت مرا حسرت آن ناتوان
کش تو به بالین گذری داشتی
در دل آن ماه چه بودی اگر
آه فروغی اثری داشتی
غزل شمارهٔ ۴۶۰
ای که هم آغوش یار حور سرشتی
عیش ابد کن که در میان بهشتی
صاحب این حسن را سزد که بگوید
ماه فلک را که مه بهیم و تو زشتی
دل ز تو غافل نگشت یک نفس اما
هم نفسش در تمام عمر نگشتی
خون غزالان کعبه ریخته چشمت
چون ندیدم صنم به هیچ کنشتی
لازم عشق آمد آن جمال، خدا را
عاشق بی چاره را با جرم چه کشتی
از غم عشقت چه جامهها که دریدم
وز پی قتلم چه نامهها که نوشتی
خستی و درمان خستگان ننمودی
کشتی و بر خاک کشتگان نگذشتی
وای بر آن دل که درد عشق ندادی
حیف بر آن جان که داغ شوق نهشتی
تخم محبت بری نداد فروغی
دانهٔ بیحاصل از برای چه کشتی
غزل شمارهٔ ۴۶۱
نقد غمت خریدم با صد هزار شادی
روی مراد دیدم در عین نامرادی
مات خط تو بودم در نشهٔ نباتی
خاک در تو بودم در عالم جمادی
اول به من سپردی گنج نهان خود را
آخر ز من گرفتی سرمایهای که دادی
در چنگ من نیامد مرغی ز هیچ گلشن
در دام من نیفتاد صیدی ز هیچ وادی
چشمی نمیتوان داشت در راه هر مسافر
گوشی نمیتوان داد بر بانگ هر منادی
چون راستی محال است در طبع کج کلاهان
گیرم که باز گردد گردون ز کج نهادی
ترسم دلش برنجد از من و گر نه هر شب
صد ناله میفرستم با باد بامدادی
پیر مغان به قولم کی اعتماد میکرد
گر بر حدیث واعظ میکردم اعتمادی
گر تاجر وفایی دکان به هرزه مگشا
زیرا که من ندیدم جنسی بدین کسادی
تا جذبهای نگیرد دامان دل فروغی
حق را نمیتوان جست با صد هزار هادی
غزل شمارهٔ ۴۶۲
سر از کمند نپیچم اگر تو صیادی
رخ از هلاک نتابم اگر تو جلادی
نکرده چاره مکر تو هیچ مکاری
نبرده پنجهٔ شید تو هیچ شیادی
گه از سلاسل لیلی کمند مجنونی
گه از شمایل شیرین بلای فرهادی
به طرف بام قدم نه که شرم خورشیدی
به صحن باغ گذر کن که رشک شمشادی
نه گریه داد مرا بی رخ تو تسکینی
نه ناله کرد مرا در غم تو امدادی
نه داد شیخ شنیدی، نه نامه راهب
فغان که گوش ندادی به هیچ فریادی
ز ناتوانی ما کی خبر توانی شد
که در کمند قوی پنجهای نیفتادی
از آن به بند تو آزادگان گرفتارند
که غیرت مه تابان و سرو آزادی
ز زلف و چشم تو معلوم میتوان کردن
که آفت بشر و فتنه پری زادی
ز سیل گریه ما سست شد اساس دو کون
تو ای بنای محبت چه سخت بنیادی
فروغی آن مه تابان مگر مراد تو داد
که داد صورت و معنی به شاعری دادی