دیوان اشعار فروغی بسطامی

دیوان اشعار فروغی بسطامی

غزلیات - بخش 11

غزل شمارهٔ ۴۶۳

رفتی بر غیر و ترک ما کردی

ای ترک ختن بسی خطا کردی

پیمانه زدی ز دست بیگانه

اندیشهٔ خون آشنا کردی

سرخوش به کنار بلهوس خفتی

بنگر که به اهل دل چه‌ها کردی

جز با من دل شکسته در عالم

هر عهد که بسته‌ای وفا کردی

در عهد تو هر چه من وفا کردم

پاداش وفای من جفا کردی

آبی نزدی بر آتشم هرگز

تا بر لب آب خضر جا کردی

آنگه که قبای ناز پوشیدی

پیراهن صبر من قبا کردی

بی‌چاره منم وگر نه از رحمت

درد همه خستگان دوا کردی

بی بهره منم وگر نه از یاری

کام همه طالبان روا کردی

الا من که محکمش بستی

هر بسته که داشتی رها کردی

تا قد تو زد ره فروغی را

هر فتنه که خواستی بپاکردی

غزل شمارهٔ ۴۶۴

زان سر زلف مرا بی سرو سامان کردی

خاطرم جمع نشد تا تو پریشان کردی

من به سودای غمت اشک به دامن کردم

تا تو از سنبل تر مشک به دامان کردی

سینه صد چاک و جگر پاره خدا را بنگر

که چه‌ها با من از آن چاک گریبان کردی

حیرتی دارم از آن صورت زیبا که تو راست

که به یک جلوه مرا صورت بی جان کردی

عندلیب دل من نغمه سرا شد روزی

کانجمن را ز رخت صحن گلستان کردی

خون بهای دلم از لعل گهربار بیار

چون به خون غرقه‌اش از خنجر مژگان کردی

نام شمشیر تو آسایش جان باید کرد

که ز کشتن همه دشوار من آسان کردی

سالها در طلبت گوشه‌نشینی کردم

تا گذاری به سر گوشه‌نشینان کردی

هم نشینان تو از بوی ریاحین مستند

وه که در کار سمن و سنبل و ریحان کردی

تا فروغی نظری در رخ زیبای تو کرد

فارغش از مه و خورشید درخشان کردی

غزل شمارهٔ ۴۶۵

اگر ناصح نظر بر منظر جانان من کردی

به جای هر نصیحت رحمتی بر جان من کردی

طبیب دردمندان خوانمت ای عشق کز رحمت

همان دردی که دادی عاقبت درمان من کردی

شبی گفتم که مشکین شد دماغ جان من گفتا

مگر اندیشهٔ گیسوی مشک افشان من کردی

فراغت دادی از غم‌های دهرم ای غم جانان

سرت نازم که تعمیر دل ویران من کردی

ز سرگردانیت ای طرهٔ دلبر پریشانم

مگر آمیزشی با بخت سرگردان من کردی

ز سحر انگیزیت ای چشم کافر کیش حیرانم

که از یک غمزه چندین رخنه در ایمان من کردی

ز سودای غمت شب تا سحر می‌گریم و شادم

که شادیها ز آب دیدهٔ گریان من کردی

سرو پا آتش سوزنده‌ای امروز پنداری

شب روشن گذر از سینهٔ سوزان من کردی

فروغی گر نه چشمت دیده آن گلبرگ رنگین را

چرا گلهای رنگارنگ در دامان من کردی

غزل شمارهٔ ۴۶۶

با آن که می از شیشه به پیمانه نکردی

در بزم کسی نیست که دیوانه نکردی

ای خانه شهری نگهت برده به یغما

در شهر دلی کو که در او خانه نکردی

تا گنج غمت را سر ویرانی دلهاست

یک خانه دل نیست که ویرانه نکردی

از حال شکست دلم آگاه نگشتی

تا زلف شکن بر شکنت شانه نکردی

تنها نه من از عشق رخت شهرهٔ شهرم

صاحب نظری نیست که افسانه نکردی

نازم سرت ای شمع که شهری زدی آتش

واندیشه ز دود دل پروانه نکردی

با چشم تو محرم نشدم تا به نگاهی

بیگانه‌ام از محرم و بیگانه نکردی

ای آن که به مردی نشدی کشتهٔ جانان

دردا که یکی همت مردانه نکردی

ایمن دلی از دست ستم کاری صیاد

خون خوردن و فریاد غریبانه نکردی

دل تنگ شدی باز فروغی مگر امروز

از دست غمش گریه مستانه نکردی

غزل شمارهٔ ۴۶۷

گه جلوه‌گر ز بام و گه از منظر آمدی

از هر دری به غارت دلها درآمدی

تا دل نیابد از تو خلاصی به هیچ راه

گه راهزن شدی و گهی رهبر آمدی

دلهای مرده زندگی از سر گرفته‌اند

تا چون مسیح با لب جان پرور آمدی

پیراهن حیای زلیخا دریده شد

تا در لباس یوسف پیغمبر آمدی

ایمن ز خیل فتنه نشد هیچ کشوری

تا با سپاه غمزه به هر کشور آمدی

با صد جهان نیاز تو را بر در آمدم

تا با هزار ناز مرا در بر آمدی

غیرت کشید رشته جان را ز پیکرم

تا هم چون جان رفته به هر پیکر آمدی

تا اهل دل به آمدنت جان فدا کنند

نیکو ز بزم رفتی و نیکوتر آمدی

زان رو به خدمت تو کمر بسته آفتاب

کز جان غلام شاه فریدون فر آمدی

تاج الملوک ناصردین شه که آسمان

می‌گویدش که بر همه شاهان سرآمدی

شاها کنون نیاز فروغی قبول کن

کز فر بخت نازش هفت اختر آمدی

غزل شمارهٔ ۴۶۸

دامن کشان شبی به کنارم نیامدی

کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی

در پیش زلف خم به خمت عقده‌های دل

گفتم که مو به مو بشمارم نیامدی

در کارگاه دیده نگارا ز روی تو

گفتم نگارها بنگارم نیامدی

گفتی چون جان رسد به لبت خواهم آمدن

بر لب رسید جان فگارم نیامدی

شب شد ز تار طرهٔ تو روز روشنم

روزی به دیدن شب تارم نیامدی

با جان نازنین به کمین گاهت آمدم

با تیر دل نشین به شکارم نیامدی

خمرم تمام گشت و خمارم ز حد گذشت

با جام می به دفع خمارم نیامدی

اشکم نگارخانهٔ چین ساخت خانه را

هرگز به سیر نقش و نگارم نیامدی

تنها در انتظار، هلاکم نساختی

بعد از هلاک هم به مزارم نیامدی

تا در میانه بود وجودم ندیدمت

تا از میان نرفت غبارم نیامدی

گر گنج دست می‌دهد از رنج پس چرا

یک بار در یمین و یسارم نیامدی

تا با خبر نکردمت از عدل شهریار

بهر تسلی دل زارم نیامدی

کشورگشای ناصردین شه که تیغ او

گفتا به چرخ هیچ به کارم نیامدی

دوش از فروغ چشم فروغی به راه تو

یک دل شدم از جان بسپارم نیامدی

غزل شمارهٔ ۴۶۹

دگر فرود نیاید سرم به هیچ کمندی

علاقهٔ تو خلاصم نمود از هر بندی

غمی نمانده مرا با وجود زلف تو آری

گزیده مار نلرزد دلش به هیچ گزندی

سری به تیغ تو دادم دریغ اگر نپذیری

دلی به زخم تو بستم فغان اگر نپسندی

کدام دام نهادی که طایری نگرفتی

کدام تیر گشادی که خسته‌ای نفکندی

گهی ز غمزهٔ چشمت چه خانه‌ها که نرفتی

گهی ز تیشهٔ نازت چه ریشه‌ها که نکندی

ز شرم طلعت رخشان خسوف ماه تمامی

ز رشک قامت موزون شکست سرو بلندی

چنین روش که تو داری چرا به سرو ننازی

چنین دهن که تو داری چرا به غنچه نخندی

علاج چشم بد اندیش کرده دانهٔ خالت

چه احتیاج که بر آتش افکنند سپندی

ببند دست فلک را، به ریز خون ملک را

همه اسیر کمندند و تو سوار سمندی

فروغی از ستمت چون به شهریار ننالد

کز آستان تو نومید رفت از پس چندی

ستوده ناصردین شه خدایگان مکرم

که غیر بحر ز دستش ندیده‌ام گله‌مندی

غزل شمارهٔ ۴۷۰

شب چارده غلامی ز مه تمام داری

تو چه خواجهٔ تمامی که چنین غلام داری

مگر از سیاه روزی تو مرا نجات بخشی

که طلوع صبح روشن ز سواد شام داری

حشم کرشمه از پیش و سپاه غمزه از پس

پس و پیش خویش بنگر که چه احتشام داری

اگر آن قیامتی را که شنیده‌ام بیاید

نرسد بدین قیامت که تو در قیام داری

ز تو صاحب جراحت نرسد به هیچ راحت

که علاوه بر ملاحت خط مشک فام داری

صنمت چرا نگویم، صمدت چرا نخوانم

که تو منحصر به فردی و هزار نام داری

به درستی از مقامت کسی آگهی ندارد

مگر آن شکسته قلبی که در آن مقام داری

سخنی به مرده بر گو که دوباره زنده گردد

تو که معجزات عیسی همه در کلام داری

نظری به حال من کن چو قدح به دست گیری

گذری به خاک جم کن چو به دست جام داری

چه عقوبت از جدایی بتر است عاشقان را

به کدام قدرت از ما سر انتقام داری

سزد ار کبوتر دل پی خال و زلفت افتاد

که چه دانه‌های دل کش به کنار دام داری

به فدای چشم مستت کنم آهوی حرم را

که تو در حریم سلطان بسی احترام داری

سر حلقهٔ سلاطین شه راد ناصرالدین

که می عنایتش را به قدح مدام داری

به چه رو تو را نسوزد غم مهوشان فروغی

که هنوز در محبت حرکات خام داری

غزل شمارهٔ ۴۷۱

تا از مژهٔ دلکش تیری به کمان داری

هر گوشه شکاری را حسرت نگران داری

فرخنده پر آن مرغی کش غرقه به خون سازی

آسوده دل آن صیدی کش بهر نشان داری

هم باده‌گساران را بشکسته قدح خواهی

هم شاه‌سواران را بگسسته عنان داری

در حلقهٔ مشکینت سر رشتهٔ آزادی

در حلقهٔ مرجانت سرمایهٔ جان داری

از جعد پریشانت جمعی به پریشانی

وز چشم سیه مستت شهری به امان داری

ترسم گسلد مویت از کشمکش دلها

زنهار سبک می‌رو کاین بار گران داری

کس طاقت دیدارت زین دیده نمی‌آرد

آن به که جمالت را در پرده نهان داری

هیچ از دهن تنگت مفهوم نمی‌گردد

یعنی که در این معنی خلقی به گمان داری

هر لحظه جهان دارد از حسن تو آشوبی

بر چهره نقابی کش، کآشوب جهان داری

زان رو لب میگون را آلوده به می کردی

تا خون فروغی را از دیده روان داری

غزل شمارهٔ ۴۷۲

چو در میناست می، یاقوت رخشان است پنداری

چو در ساغر چکد، لعل بدخشان است پنداری

چو افتد در بلورین کاسه عکس طلعت ساقی

پری در خانهٔ آیینه پنهان است پنداری

عبیر آمیز و عنبربیز و عطرانگیز می‌آید

گذرگاه نسیم از جعد جانان است پنداری

گل آتش زد ز چاک سینه‌اش دامان گلشن را

گریبان‌چاکِ آن چاک گریبان است پنداری

ز کویش دوش می‌آمد خروش حسرت انگیزی

دل از کف داده‌ای در دادن جان است پنداری

کسی نشنیده هرگز داد دلهای مسلمانان

سر کوی نکویان کافرستان است پنداری

رسنهای رسا از هر طرف تابیده گیسویش

گرفتاری در آن چاه زنخدان است پنداری

ز تقریری که واعظ می‌کند بر عرشهٔ منبر

طلوع صبح محشر شام هجران است پنداری

نمی‌گردد زمانی خاطرم جمع از پریشانی

هنوز آن طرهٔ مشکین پریشان است پنداری

مرا تا چند گویی بگذر از جانان به آسانی

گذشتن از سر جان کاری آسان است پنداری

گرفت از من بهای بوسه لعلش جان شیرین را

ولی بسیار از این سودا پشیمان است پنداری

فروغی از مه رخسار ساقی بزم شد روشن

فروغش از ادیب المک سلطان است پنداری

خدیو ذره‌پرور ناصرالدین شاه نیک اختر

که در ایوان رخش مهر درخشان است پنداری

شه بخشندهٔ عادل، گهر بخشای دریادل

که دست همتش ابر درافشان است پنداری

غزل شمارهٔ ۴۷۳

تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری

کجا آگاهی از شوریده حال کوه کن داری

مرا از انجمن در گوشهٔ خلوت نشانیدی

ولی با مدعی خوش خلوتی در انجمن داری

من آن شهرم که سیلاب محبت ساخت ویرانم

تو آن گنجی که در ویرانهٔ دلها وطن داری

نخواهی بر سر خاک من آمد روز محشر هم

که از هر سو هزاران کشتهٔ خونین کفن داری

گرفتار کمندت تازه گردیدم به امیدی

که لطف بی نهایت با اسیران کهن داری

اگر از پرده رازم آشکارا شد چه غم دارم

که پنهان از همه عالم نگاهی سوی من داری

هم از موی تو پابستم هم از بوی تو سرمستم

که سنبل در سمن داری و گل در پیرهن داری

تو هم یوسف کنی در چاه و هم از چه کشی بیرون

که هم چاه ذقن داری و هم مشکین رسن داری

کمانداری ندیدم در کمین گاه نظر چون تو

که دلها را نشان غمزهٔ ناوک فکن داری

سزد گر قدر قیمت بشکنی عنبر فروشان را

که خط عنبرین و طره عنبر شکن داری

نجات از تلخ کامی می‌توان دادن فروغی را

که هم شکر فشان یاقوت و هم شیرین دهن داری

غزل شمارهٔ ۴۷۴

این چه دامی است که از سنبل مشکین داری

که به هر حلقهٔ آن صد دل مسکین داری

همه را نیش محبت زده‌ای بر دل ریش

این چه نوشی است که در چشمهٔ نوشین داری

خون بها از تو همین بس که ز خون دل من

دست رنگین و کف پای نگارین داری

عرقت خوشهٔ پروین و رخت خرمن ماه

وه که بر خرمن مه خوشهٔ پروین داری

همه صاحب نظران بر سر راهت جمعند

خیز و بخرام اگر قصد دل و دین داری

به چمن گر نچمی بهر تماشا نه عجب

گر خط و عارض خود سبزه و نسرین داری

من اگر سنگ تو بر سینه زنم عیب مکن

زان که در سینهٔ سیمین دل سنگین داری

از شکرپاشی کلک تو فروغی پیداست

که به خاطر هوس آن لب شیرین داری

غزل شمارهٔ ۴۷۵

گرد مه خط سیه‌کار نداری، داری

روز روشن به شب تار نداری، داری

صنعت دلکش داود ندانی، دانی

زره از طرهٔ طرار نداری، داری

زلف را دام دل‌آویز نسازی، سازی

فکر دل‌های گرفتار نداری، داری

صف دل‌ها همه از تیر ندوزی، دوزی

خم ابروی کمان‌دار نداری، داری

خون مردم همه بر خاک نریزی، ریزی

چشم سرمست دل‌آزار نداری، داری

بی‌دلان را همه رنجور نخواهی، خواهی

عاشقان را همه بیمار نداری، داری

چشم صاحب‌نظر از سحر نبندی، بندی

چشم افسونگر سحار نداری، داری

پی خونریزی عشاق نکوشی، کوشی

سپه غمزه خونخوار نداری، داری

بر فلک توسن اقبال نتازی، تازی

بر قمر عقرب جرار نداری، داری

جام می از کف اغیار ننوشی، نوشی

سر خونخواریم ای یار نداری، داری

بر فروغی ز جفا تیغ نیازی، یازی

قصد یاران وفادار نداری، داری

غزل شمارهٔ ۴۷۶

زان فشانم اشک در هر رهگذاری

تا به دامان تو ننشیند غباری

زلفت از هر حلقه می‌بندد اسیری

چشمت از هر گوشه می‌گیرد شکاری

از برای بی قراران محبت

آه اگر زلف تو نگذارد قراری

اختیاری آید اندر دست ما را

گر گذارد عشق در دست اختیاری

چشم تو گر گوشهٔ کارم نگیرد

پیش نتوانم گرفتن هیچ کاری

رنج عشقت راحت هر دردمندی

زخم تیغت مرهم هر دل فکاری

از کنارم رفته تا آن سرو بالا

جوی اشکم می‌رود از هر کناری

گوشه‌ای خواهم نهان از چشم مردم

تا به کام دل بگریم روزگاری

تا گره بگشاید از کارم فروغی

بسته‌ام دل را به زلف تاب داری

غزل شمارهٔ ۴۷۷

دیدم جمال قاتل در وقت جان سپاری

دادم تسلی دل در عین بی قراری

خواری کشان حسنش گلهای بوستانی

شوریدگان عشقش مرغان شاخساری

شاخ گلی که آبش از جوی دیده دادم

دورم ز خویشتن کرد با صد هزار خواری

دوش آن مهم به تندی می‌زد به تیغ و می گفت

کاین است دوستان را پاداش دوستاری

خونابه جگر بود کز چشم تر فشاندم

نقشی که بر درش ماند از من به یادگاری

گیرم طبیب وقتی احوال من بپرسد

کی در شمارش آید دردم ز بی شماری

نومیدیم به حدی است در عالم محبت

کز ایزدم نمانده‌ست چشم امیدواری

باد صبا رسانید خاکسترم به کویش

بر کام خود رسیدم اما ز خاکساری

دادیم جان ولیکن آسودگی ندیدیم

ما را به هیچ حالت فارغ نمی‌گذاری

تا خار او خلیده ست در پای دل فروغی

چشمم گرو کشیده‌ست با ابر نوبهاری

غزل شمارهٔ ۴۷۸

من به غیر از تو کسی یار نگیرم، آری

همت آن است که الا تو نگیرد یاری

ای سر زلف قمرپوش عجب طراری

عقربی، میرشبی، بلعجبی، جراری

دوش یک نکته ز بوی تو حکایت کردم

تا صبا مهر کند خانهٔ هر عطاری

طبلهٔ مشک تتاری همه آتش گیرد

گر تو بر باد دهی زان خم گیسو تاری

هم از آن موی سیه مایهٔ هر سودایی

هم از آن روی نکو یوسف هر بازاری

از خط نافه گشا مرهم هر مجروحی

وز لب شهدفشان شربت هر بیماری

تو به خواب خوش و من شب همه شب بیدارم

که مباد از پی این خفته بود بیداری

به که بر جان بکشم منت آزار تو را

من که تن داده‌ام از چرخ به هر آزاری

مستی ما همه این است که در مجلس دوست

با خبر نیست ز کیفیت ما هشیاری

عارف آن است که جز دوست نبیند چیزی

عاشق آن است که جز عشق نداند کاری

از فروغ نظر پاک فروغی پیداست

که ندارد به جز از نیر اعظم یاری

غزل شمارهٔ ۴۷۹

ای طلعت نکوی تو نیکوتر از پری

نیکو نگاه‌دار دلی را که می‌بری

معشوق پرده‌پوشی و منظور پرده‌در

هم پرده می‌گذاری و هم پرده می‌دری

دلهای برده را همه آورده‌ای به دست

هم دلبری به عشوه‌گری هم دلاوری

می‌رانیم ز مجلس و می‌خوانیم ز در

هم بنده می‌فروشی و هم بنده می‌خری

من در کمند عشق اسیر ستم کشم

تو بر سریر حسن امیر ستم گری

کار من است دادن جان زیر تیغ تو

من کار خود چگونه گذارم به دیگری

تیغی نمی‌کشی که فقیری نمی‌کشی

جایی نمی‌روی که اسیری نمی‌بری

چشمت نظر به هیچ مسلمان نمی‌کند

این ظلم سر نمی‌زند از هیچ کافری

هر تشنه را که لعل تو آب حیات داد

نتوان برید حنجرش از هیچ خنجری

پیکان آه من به تو کاری نمی‌کند

تا در نظام لشکر آه مظفری

کشورگشای ناصردین شاه جنگ جوی

کز لشکرش ندیده امان هیچ لشکری

آن ماه بر سر تو فروغی گذر نکرد

در رهگذار او مگر از خاک کمتری

غزل شمارهٔ ۴۸۰

زاهد و سبحه صد دانه و ذکر سحری

من و پیمودن پیمانه و دیوانه‌گری

چون همه وضع جهان گذران در گذر است

مگذر از عالم شیدایی و شوریده‌سری

تا کی از شعبدهٔ دور فلک خواهد بود

بادهٔ عیش به جام من و کام دگری

تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارم

بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری

تا شدم بی‌اثر، از ناله اثرها دیدم

بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری

تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید

بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری

سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد

بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری

تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست

خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری

بیستون تاب دم تیشهٔ فرهاد نداشت

عشق را بین که از آن کوه گران شد کمری

پری از شرم تو در پرده نهان شد وقتی

که برون آمدی از پرده پی پرده‌دری

شهرهٔ شهر شدم از نظر همت شاه

تو به خوش منظری و بنده صاحب نظری

آفتاب فلک عدل ملک ناصردین

که ازو ملک ندیده‌ست به جز دادگری

آن که تا دست کرم گسترش آمد به کرم

تنگ دستی نکشیدیم ز بی سیم و زری

تا فروغی خط آن ماه درخشان سر زد

فارغم روز و شب از فتنه دور قمری

غزل شمارهٔ ۴۸۱

گفتی که وقت سحر سویت کنم گذری

ترسم ز پی نرسد این شام را سحری

خواهم که با تو شبی در پرده باده خورم

گر خون من بخوری ور پرده‌ام بدری

آغاز هر طربی انجام هر طلبی

هم ماه نوش لبی و هم سر و سیمبری

سرچشمهٔ نمکی خورشید نه فلکی

هم فتنهٔ ملکی هم آفت بشری

دل بند و دل گسلی، در دلبری مثلی

هم در حضور دلی هم غایب از نظری

بی پرده گر قدمی سوی چمن بچمی

هم جیب غنچه دری هم آب گل ببری

بگشا به بذله دهن نرخ شکر بشکن

زیرا که وقت سخن شیرین‌تر از شکری

در شاه راه طلب جانم رسید به لب

لیکن ز سر لبت هیچم نشد خبری

در عین خسرویم مملوک خویش بخوان

افزوده کن ز کرم بر قدر من قدری

یارب میان تو را هیچ آفتی نرسد

کز بهر کشتن من خوش بسته‌ای کمری

هر دم ز شوق لبت در خون تپیده دلی

هر سو ز دست غمت در پا فتاده سری

تا کی خبر نشوی از حال خسته‌دلان

گویا ز عدل ملک یک باره بی خبری

سلطان روی زمین بخشنده ناصردین

کز جود متصلش رفت آب هر گهری

ماهی که تیره نمود روز فروغی خود

از وی ندیده فلک تابنده ‌تر قمری

غزل شمارهٔ ۴۸۲

تو پری چهره اگر دست به آیینه بری

آنچنان شیفته گردی که گریبان بدری

با وجودت دو جهان بی‌خبر از خویشتنند

تو چنان واله خود کز دو جهان بی خبری

آسمان با قمری این همه نازش دارد

چون ننازی تو که دارندهٔ چندین قمری

شاید ار تنگ دلان تنگی شکر نکشند

تا تو ای تنگ دهان صاحب تنگ شکری

هیچ کس را ز تو امکان شکیبایی نیست

که توان تن و کام دل و نور بصری

من ملول از غم و غیر از تو به سر حد نشاط

ای دریغا که به نام من و کام دگری

تو به جز ابروی خونخواره نداری تیغی

من به جز سینهٔ صدپاره ندارم سپری

من ز رخسار تو آیینهٔ پرستم زیرا

که هم آیین و هم آیینه صاحب نظری

از سر خون خود آن روز گذشتم در عشق

که تو سرمست خرامنده به هر ره گذری

نه عجب طبع فروغی به تو گر شد مایل

زان که در خیل بتان از همه مطبوع‌تری

غزل شمارهٔ ۴۸۳

خوشا شبی که به آرامگاه من باشی

من آسمان تو باشم، تو ماه من باشی

کمان نهم به کمان زلف ز نیروی عشق

تو گر نشانهٔ تیر نگاه من باشی

تو را دو زلف شب آسا برای آن دادند

که واقف از من و روز سیاه من باشی

من از دو نرگس مست تو چشم آن دارم

که آگه از نگه گاه گاه من باشی

به حکم عشق و تقاضای حسن می‌باید

که من گدای تو باشم، تو شاه من باشی

پس از هلاک به خاکم بیا که می‌ترسم

علی الصباح جزا عذرخواه من باشی

اگر چه هیچ امید از تو بر نمی‌آید

همین بس است که امیدگاه من باشی

بتان کج کله آنجا که در میان آیند

تو در میان بت کج کلاه من باشی

چو نیست قسمت من عافیت همان بهتر

که آفت من و حال تباه من باشی

از آن به چشم خود ای اشک مسکنت دادم

که در بیان محبت گواه من باشی

به گریه گفتمش آیا گذر کنی بر من

به خنده گفت اگر خاک راه من باشی

فروغی از پی آن زلف و چهره تا نروی

چگونه با خبر از اشک و آه من باشی

غزل شمارهٔ ۴۸۴

زندگی بی او ندارد حاصلی

وقت را دریاب اگر صاحب دلی

عشق لیلی موجب دیوانگی است

طعنه بر مجنون مزن گر عاقلی

هر کجا کز لعل جانان دم زنند

جان چه باشد، تحفهٔ ناقابلی

تا به آسانی نمیری پیش دوست

بر تو کی آسان شود هر مشکلی

واقف از سیل سرشکم می‌شدی

گر فرو می‌رفت پایت بر گلی

ناله تاثیری ندارد در دلت

یعنی از درد محبت غافلی

گر کمال هر دو عالم در تو هست

تا پی طفلی نگیری جاهلی

دولت وصل بتان دانی که چیست

خواهش خامی، خیال باطلی

کوشش بی جا مکن در راه وصل

هر زمان کز خود گذشتی واصلی

بر درش دانی فروغی چیستم

پادشاهی در لباس سائلی

غزل شمارهٔ ۴۸۵

این سر که به تن دارم مست می ناب اولی

این کاسه که من دارم سرشار شراب اولی

این است اگر ساقی، می خور ز حساب افزون

زیرا که چنین مستی تا روز حساب اولی

هر جا بت سر مستی با جام شراب آید

مرغ دل هشیاران البته کباب اولی

آن خواجه که می‌دانم جرم همه می‌بخشد

پیش کرمش رفتن ناکرده ثواب اولی

دوشینه سیه چشمی در خواب خوشم گفتا

کز نشهٔ بیداری کیفیت خواب اولی

گفتم ز لب نوشت صد بوسه طمع دارم

گفتا که سؤالت را ناگفته جواب اولی

از چشم بد مردم ایمن نتوان بودن

رخسار نکوی او در زیر نقاب اولی

ابروی کمان دارش پیوسته به چین خوش تر

گیسوی گره گیرش همواره به تاب اولی

این پسته که او دارد خندان ز قدح خوش تر

این چهره که او دارد گلگون ز شراب اولی

گنجینهٔ مهر او در سینه نمی‌گنجد

کاشانه بدین تنگی یک باره خراب اولی

تخمی که به دل کشتم آب از مژه می‌خواهد

چشمی که به سر دارم سرچشمهٔ آب اولی

اشعار فروغی را با نافه رقم باید

آن شعر مسلسل را شستن به گلاب اولی

غزل شمارهٔ ۴۸۶

ساقی انجمن شد، شوخ شکر کلامی

کز دست او به صد جان نتوان گرفت جامی

در کوی می فروشان نه کفری و نه دینی

در خیل خرقه‌پوشان نه ننگی و نه نامی

با صدهزار خواهش خشنودم از نگاهی

با صدهزار حسرت خرسندم از خرامی

اندوه آن پری رو بهتر ز هر نشاطی

دشنام آن شکر لب خوش تر ز هر سلامی

در وعده‌گاه وصلش جانم به لب رسیده‌ست

ترسم صبا نیارد زان بی وفا پیامی

گر آن دهان نسازد از بوسه شادکامم

شادم نمی‌توان کرد دیگر به هیچ کامی

ای وصل ماه رویان خوش دولتی ولیکن

چون چرخ بی ثباتی، چون عمر بی دوامی

واعظ مرا مترسان زیرا که در محبت

دیدم قیامتم را از قد خوش قیامی

از مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدم

نازلترین مکانی، عالی ترین مقامی

آن طایرم فروغی کز طالع خجسته

الا به بام نیر ننشسته‌ام به بامی

غزل شمارهٔ ۴۸۷

وه که گر یک شب پس از عمری به خوابت دیدمی

آن هم از بخت سیه گرم عتابت دیدمی

خون ناحق کشتگانت را غرامت دادمی

تیغ بر دست ار به فردای حسابت دیدمی

من که مستم دایم از یاد لب میگون تو

تا چه مستی کردمی گر در شرابت دیدمی

چون پری بگرفته گو بر تن بدرد پیرهن

جامه را بدریدمی گر بی حجابت دیدمی

گر به تلخی جان شیرینم نمی‌آمد به لب

کام دل کی از لب شیرین جوابت دیدمی

بی خبر گردیدمی از خویش تا روز جزا

گر شبی در بزم خود مست و خرابت دیدمی

سجده کردی آستانم را به عزت آسمان

بی نقاب ار چهره چون آفتابت دیدمی

ثبت کردی مشتری منشور عالی جاهیم

گر سر امید خود را بر جنابت دیدمی

رشتهٔ صبر مرا از هم گسستی دست عشق

هر کجا با طرهٔ پرپیچ و تابت دیدمی

روزی از دیدار جانان حاجتم گشتی روا

ای دعای نیم شب گر مستجابت دیدمی

روی و لعلش دیده‌ای روزی فروغی بی خلاف

ور نه کی گاهی در آتش گه در آبت دیدمی

غزل شمارهٔ ۴۸۸

ای زلف خم به خم که زدی راه عالمی

دامی به راه خلق فکندی ز هر خمی

دلها تمام اگر تو ندزدیده‌ای چرا

لرزان و بی قرار و پریشان و درهمی

گه در کنار ماه چو جراره عقربی

گه بر فراز گنج چو پیچیده ارقمی

زآن رو به شکل سوزن عیسی شدم که تو

باریک تر ز رشتهٔ باریک مریمی

دل بند و دل شکار و دل آویز و دل کشی

پیچان و تاب دار و گره‌گیر و محکمی

نیمی به دوش یاری و نیمی به روی دوست

با سرو هم نشینی و با لاله هم دمی

کس بر نمی‌خورد ز تو جز باد صبح دم

که سوده می‌شود ز شمیمت به هر دمی

تا بر رخ خجسته جانان نشسته‌ای

ایمن ز هر گزندی و فارغ ز هر غمی

خورشید در کمند تو گردن نهاده است

گویا کمند پر خم شاه معظمی

جمشید عهد ناصردین شه که روز عید

بر جا نهشت مخزن دینار و درهمی

آن خسرو کریم که دست سخای وی

افکنده است رخنه در ارکان هر یمی

شاها همیشه باد ممالک مسخرت

زیرا که در قلمرو شاهی مسلمی

چندین هزار عید فروغی به نام تو

گوید غزل که شادی دلهای خرمی

غزل شمارهٔ ۴۸۹

چنین نگار ندیدم به هیچ ایوانی

چنین بهار نیاید به هیچ بستانی

شکست و بست، دل و دست شه سواران را

چنین سوار نیاید به هیچ میدانی

هنوز بر سر من زین شراب مستی‌هاست

چنین قدح نکشیدم به هیچ دورانی

متاع مهر و وفا را نمی‌خرند به هیچ

چنین متاع ندیدم به هیچ دکانی

دل شکستهٔ ما را نمی‌توان بستن

مگر به تار سر زلف عنبرافشانی

چگونه جمع کنم این دل پریشان را

گرم مدد نکند طرهٔ پریشانی

کنون به چارهٔ رنجور خویش کوشش کن

نه آن زمان که بکوشی و چاره نتوانی

به ابروان ز تکبر هزار چین زده‌ای

مگر که حاجب قصر جلال خاقانی

ستوده ناصردین شه نصیر دولت و دین

که چشم چرخ شبیهش ندیده سلطانی

قدر ورای هوایش نخوانده طوماری

قضا خلاف رضایش نداده فرمانی

فروغی از نظر پادشاه روی زمین

بر آسمان سخن آفتاب تابانی

غزل شمارهٔ ۴۹۰

لب شیرین تو را دادند تا شکر بیفشانی

پس آنگه جان شیرین را به شکرخنده بستانی

مسلمان زاده نتواند که روی از قبله گرداند

من از تو رو نگردانم گر از من رو بگردانی

من از خاک سر کویت به خاری بر نمی‌خیزم

گرم بر آتش سوزنده برخیزی و بنشانی

من از سرو بلندت نگسلم پیوند الفت را

گر از بیخم بیندازی و گر شاخم بسوزانی

ز داغی تا نسوزی سوز داغم را نمی‌یابی

به دردی تا نیفتی سر دردم را نمی‌دانی

به منت زخم کاری خورده‌ام از سخت بازویی

به سختی عهد الفت بسته‌ام با سست پیمانی

دل سرگشتهٔ من طالع برگشته‌ای دارد

که بر می‌گردد از میدان هر برگشته مژگانی

من از جمعیت زلفی پریشانم که می‌موید

به هر تارش گرفتاری، به هر مویش پریشانی

دل بشکسته را بستم به تار زلف ترسایی

به دست کافری دادم گریبان مسلمانی

دم پیر مغان را یاد کن، جام دمادم زن

به هر کاری که نتوانی به هر دردی که درمانی

قدم در حلقهٔ آزادگان وقتی توانی زد

که قلبی را نیازاری و جانی را نرنجانی

مگر زین همت عالی رسم بر اوج خوشحالی

که در عین گدایی ملک دل دادم به سلطانی

فروغی شهرهٔ هر شهر شد شعرم به شیرینی

که در گفتار شیرین خسروم داده‌ست فرمانی

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور

که مانندش ندیده‌ست آسمان در هیچ دورانی

غزل شمارهٔ ۴۹۱

دوشینه خود شنیدم یک نکته از دهانی

اما نمی‌توان گفت با هیچ نکته‌دانی

اسرار عشقم آخر افتاد بر زبانها

از بس که وصف او را گفتم به هر زبانی

هر شامگه به یادش خفتم به لاله‌زاری

هر صبح دم به بویش رفتم به بوستانی

تخم وفای او را کشتم به هر زمینی

خار جفای او را خوردم به هر زمانی

در گردنم فکنده‌ست گیسوی او کمندی

بر کشتنم کشیده‌ست ابروی او کمانی

پیکان عشق جانان تا پر نشسته برجان

هرگز چنین خدنگی ننشسته بر نشانی

در عالم جوانی کاری نیامد از من

دستی زدم به پیری در دامن جوانی

در وادی محبت حال دلم چه پرسی

کردی فتاده دیدم دنبال کاروانی

ای آن که زیر تیغش امید رحم داری

ترسم نکرده باشی رحمی به خسته جانی

بر بسته سحر چشمش دست قوی دلان را

زور این چنین که دیده‌ست آنگه ز ناتوانی

گر با پری نداری نسبت چرا همیشه

در خاطرم مقیمی وز دیده‌ام نهانی

صفهای دلبران را بر یکدگر شکستی

گویا کمین غلامی از خسرو جهانی

شاه سریر تمکین بخشنده ناصرالدین

کز دست او نمانده‌ست گوهر به هیچ کانی

یزدان به من فروغی هر لحظه صد لسان داد

تا مدح سایه‌اش را گویم به هر لسانی

غزل شمارهٔ ۴۹۲

سر راهش افتادم از ناتوانی

وزین ضعف کردم بسی کامرانی

کسی کاو به دل ناوکش خورد گفتا

که شوخی ندیدم بدین شخ کمانی

ز چشمی است چشم امیدم که هرگز

به کس ننگرد از ره سرگرانی

زبان از شکایت بر دوست بستم

ز بس یافتم لذت بی‌زبانی

نشان خواهی از وی، ز خود بی‌نشان شو

که من زو نشان جستم از بی‌نشانی

کسی داند احوال پیران عشقش

که پیرانه سر کرده باشد جوانی

به هجران مرا سهل شد دادن جان

که سخت است دوری ز یاران جانی

دریغا که از ماه رویان ندیدم

به جز بی وفایی و نامهربانی

شنیدن توان نغمهٔ ارغنون را

چو ساقی دهد بادهٔ ارغوانی

من و زخم کاری، تو و دل شکاری

من و جان سپاری، تو و جان ستانی

تو و عشوه کردن، من و دل سپردن

تو و جان گرفتن، من و جان فشانی

بکش خنجر کین به جان فروغی

به طوری که خواهی، به طرزی که دانی

غزل شمارهٔ ۴۹۳

من و عشق تو اگر کفر و اگر ایمانی

من و شوق تو اگر نور و اگر نیرانی

من و زهر تو که هم زهری و هم تریاقی

من و درد تو که هم دردی و هم درمانی

جلوه کن جلوه که هم ماهی و هم خورشیدی

باده ده باده که هم خلدی و هم رضوانی

من و نقش تو که هم صورت و هم معنایی

من و وصل تو که هم جانی و هم جانانی

من سیه روز و سیه کار و سیه اقبالم

تو سیه زلف و سیه چشم و سیه مژگانی

نه همین دانهٔ خال تو ره آدم زد

کز سر زلف سیه دامگه شیطانی

آه اگر بر دل دیوانه ترحم نکنی

تو که با سلسله زلف عبیر افشانی

گر دل از نقطهٔ خال تو بنالد نه عجب

عجب این است که در دایرهٔ امکانی

مگر ای زلف ز حال دلم آگه شده‌ای

که پراکنده و شوریده و سرگردانی

گر پریشان شوی از زلف پری رخساری

صورت حال فروغی همه یکسر دانی

غزل شمارهٔ ۴۹۴

گر چه آن زلف سیه را تو نمی‌لرزانی

پس چرا نافهٔ چین است بدین ارزانی

چون دو زلف تو پراکنده و سرگردانم

که تو یک بار مرا گرد سرت گردانی

مار زلفین بتان حلقه به رخسار زند

زلف چون مار تو چنبر زده بر پیشانی

خلقی از روی تو در کوچهٔ بی آرامی

جمعی از موی تو در حلقهٔ بی سامانی

مو به مویم زخم موی تو در پیچ و خم است

هیچ کس موی ندیده‌ست بدین پیچانی

هر که لبهای تو را چشمهٔ حیوان شمرد

بی‌نصیب است هنوز از صفت انسانی

گیرم از پرده شد آن صورت زیبا پیدا

حاصل دیده من چیست به جز حیرانی

خون بها دادن یک شهر بسی دشوار است

دوستان را نتوان کشت بدین آسانی

گفتمش در ره جانانه چو باید کردن

زیر لب خنده زنان گفت که جان افشانی

دایم ای طره حجاب رخ یاری گویا

نایب حاجب دربار شه ایرانی

خسرو مملکت آرای ملک ناصر دین

که کمر بسته به آبادی هر ویرانی

دوش برده‌ست دل از دست فروغی ماهی

که فروغ رخش افتاده به هر ایوانی

غزل شمارهٔ ۴۹۵

عشق و کمین گشادنی، ما و ز جان بریدنی

یار و کمان کشیدنی، ما و به خون تپیدنی

روزی کشتگان او ضربت تیغ خوردنی

قسمت عاشقان او حسرت دل کشیدنی

پردهٔ صبر می‌درد عارضش از نظاره‌ای

خون عقیق می‌خورد لعل وی از مکیدنی

وه که بر آه عاشقی با همه آرزو شدم

خوش دل از او به غمزه‌ای قانع ازو به دیدنی

جلوه کند چو قامتش زیر قبای زرفشان

ما و به جلوه‌گاه او جامهٔ جان دریدنی

از همه کس تظلمی وز تو به لب تبسمی

از همه سو قیامتی وز تو به ره چمیدنی

چون تو قیام می‌کنی ما و ز پا فتادنی

چون تو به ناز می‌روی، ما و به سر دویدنی

بس که به باغ عارضت واله و مست و بی خودم

دست مرا نمی‌رسد نوبت میوه‌چیدنی

شادم از آن فروغیا کز اثر محبتی

نقد نشاط صرف شد بر سر غم خریدنی

غزل شمارهٔ ۴۹۶

بس که فرخ رخ و شکر لب و شیرین دهنی

رهزن دین و دلی، خانه کن مرد و زنی

من از این بخت سیه خواجهٔ شهر حبشم

تو از آن روی چو مه خسرو ملک ختنی

مادر دهر نیاورد چو تو شیرینی

پدر چرخ نپرورده چو من کوه کنی

دم ز کوثر نزنم تا لبت اندر نظر است

یاد جنت نکنم تا تو در این انجمنی

زان سر زلف دوتا دست نخواهم برداشت

تا مرا جمع نسازی و پریشان نکنی

گر به ساق تو رسد سیم سرشکم نه عجب

که سیه چشم و سهی قامت و سیمین ذقنی

چون فلک عاقبت از بیخ بنم خواهد کند

ستم است اینکه تو بنیاد مرا برنکنی

چشم ایام ندیده‌ست و نخواهد دیدن

که وصال چو تویی دست دهد بر چو منی

نزنی سایه بر آن زلف مسلسل گه رقص

تا از این سلسله صد سلسله بر هم نزنی

دیده برداشتن از روی تو مستحسن نیست

که به تصدیق نظر صاحب وجه حسنی

هیچ دیوانه به زنجیر نگنجد به نشاط

تا تو با سلسلهٔ زلف شکن برشکنی

نازت افزون شده از عجز فروغی، فریاد

که ستم پیشه و عاشق کش و عاجز فکنی

غزل شمارهٔ ۴۹۷

خوش آن که حلقه‌های سر زلف واکنی

دیوانگان سلسله‌ات را رها کنی

کار جنون ما به تماشا کشیده است

یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی

کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت

مویم سفید سازی و پشتم دوتا کنی

تو عهد کرده‌ای که نشانی به خون مرا

من جهد کرده‌ام که به عهدت وفا کنی

من دل ز ابروی تو نبرم به راستی

با تیغ کج اگر سرم از تن جدا کنی

گر عمر من وفا کند ای ترک تندخوی

چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی

سر تا قدم نشانهٔ تیر تو گشته‌ام

تیری خدا نکرده مبادا خطا کنی

تا کی در انتظار قیامت توان نشست

برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

دانی که چیست حاصل انجام عاشقی

جانانه را ببینی و جان را فدا کنی

شکرانه‌ای که شاه نکویان شدی به حسن

می‌باید التفات به حال گدا کنی

حیف آیدم کز آن لب شیرین بذله‌گوی

الا ثنای خسرو کشورگشا کنی

ظل اله ناصردین شاه دادگر

کز صدق بایدش همه وقتی دعا کنی

شاها همیشه دست تو بالای گنج باد

من هی غزل سرایم و تو هی عطا کنی

آفاق را گرفت فروغی فروغ تو

وقت است اگر به دیدهٔ افلاک جا کنی

غزل شمارهٔ ۴۹۸

در شهر اگر تو شاهد شیرین گذر کنی

شهری به یک مشاهده زیر و زبر کنی

خوش آن که از کمین به در آیی کمان به دست

وز تیر غمزه کار مرا مختصر کنی

شب گر به جای شمع نشینی میان جمع

پروانهٔ وجود مرا شعله‌ور کنی

آگه شوی ز خاک ریاضت‌کشان عشق

گر در بلای هجر شبی را سحر کنی

گر بنگری به چاه زنخدان خویشتن

یعقوب را ز یوسف خود با خبر کنی

بویت اگر به مجمع روحانیان رسد

آن جمع را ز موی خود آشفته‌تر کنی

مردند عاشقان ز نخستین نگاه تو

حاجت بدان نشد که نگاه دگر کنی

نبود عجب اگر به چنین چشمهای مست

آهنگ خون مردم صاحب نظر کنی

دیدی دلا که بر سر کوی پریوشان

نگذاشت آب دیده که خاکی به سر کنی

ناوک زنان بتان کمان کش ز چابکی

فرصت نمی‌دهند که جان را سپر کنی

گر کام خواهی از لب لعلش فروغیا

باید ز اشک دامن خود پر گهر کنی

غزل شمارهٔ ۴۹۹

گر جلوه‌گر به عرصهٔ محشر گذرکنی

هر گوشه محشر دگری جلوه‌گر کنی

کاش آن‌قدر به خواب رود چشم روزگار

تا یک نظر به مردم صاحب نظر کنی

جان در بهای بوسهٔ شیرین توان گرفت

گیرم درین معامله قدری ضرر کنی

تا کی به بزم غیر می لاله گون کشی

تا چند خون ز رشک مرا در جگر کنی

گفتم به روی خوب تو خواهم نظر کنم

گفتا که باید از همه قطع نظر کنی

غیر از وصال نیست خیال دگر مرا

ترسم خدا نکرده خیال دگر کنی

شبها بباید از مژه خون در کنار کرد

تا در کنار دوست شبی را سحر کنی

هرگز کسی به دشمن خونخوار خود نکرد

با دوست هر ستم که تو بیداد گر کنی

هر چند تو به قتل فروغی مخیری

باید ز انتقام شهنشه حذر کنی

جم دستگاه فتحعلی شاه تاجدار

باید که سجده بر در او هر سحر کنی

غزل شمارهٔ ۵۰۰

چون به رخ چین سر زلف چلیپا فکنی

سرم آن بخت ندارد که تو در پا فکنی

تا به کی بار خم زلف کشی بر سر دوش

کاش برداری و بر گردن دل‌ها فکنی

عقده‌هایی که بدان طرهٔ پرچین زده‌ای

کاش بگشایی و در سنبل رعنا فکنی

چون به هم برفکنی طرهٔ مشک‌افشان را

آتشی در جگر عنبر سارا فکنی

گر تو زیبا صنم از پرده درآیی روزی

کار خاصان حرم را به کلیسا فکنی

وقتی ار سایهٔ بالای تو بر خاک افتد

خاک را در طلب عالم بالا فکنی

گفتی امروز دهم کام دل ناکامت

آه اگر وعدهٔ امروز به فردا فکنی

گر تو یوسف‌صفت از خانه به بازار آیی

دل شهری همه بر آتش سودا فکنی

تیغ ابروی تو را این همه پرداخته‌اند

که سر دشمن دارای صف‌آرا فکنی

ناصرالدین شه غازی که سپهرش گوید

باش تا روزی زمین گیری و اعدا فکنی

چارهٔ آن دل بی‌رحم فروغی نکنی

گر ز آه سحری رخنه به خارا فکنی

غزل شمارهٔ ۵۰۱

گر تو زان تنگ شکر خنده مکرر نکنی

کار را از همه سو تنگ به شکر نکنی

نقد جان تا ندهی کام تو جانان ندهد

ترک سر تا نکنی، وصل میسر نکنی

گر ببینی به خم زلف درازش دل من

یاد سر پنجهٔ شاهین کبوتر نکنی

چرخ مینا شکند شیشهٔ عمر تو به سنگ

گر ز مینا گل رنگ به ساغر نکنی

پیر خمار تو را خشت سر خم نکند

تا گل قالبت از باده مخمر نکنی

چشم دارم ز لب لعل تو من ای ساقی

که براتم به لب چشمهٔ کوثر نکنی

عالم بی خبری را به دو عالم ندهم

تا مرا با خبر از عالم دیگر نکنی

مجلس نیست که بنشینی و غوغا نشود

محفلی نیست که برخیزی و محشر نکنی

همه کاشانه پر از عنبر سارا نشود

گر شبی شانه بر آن جعد معنبر نکنی

شکر کز سلسلهٔ موی تو دیوانگیم

به مقامی نرسیده‌ست که باور نکنی

دست از دامنت ای ترک نخواهم برداشت

تا به خون ریزی من دست، به خنجر نکنی

خون من ریخت دو چشم تو و عین ستم است

دعوی خونم اگر زین دو ستمگر نکنی

تو بدین لعل گهربار که داری حیف است

که ثنای کف بخشندهٔ داور نکنی

آفتاب فلکت سجده فروغی نکند

تا شبی سجدهٔ آن ماه منور نکنی

غزل شمارهٔ ۵۰۲

جنس گران بهای خود ارزان نمی‌کنی

یعنی بهای بوسه به صد جان نمی‌کنی

روزی نمی‌شود که برغم شکرفروش

از خنده شره را شکرستان نمی‌کنی

برکس نمی‌کنی نظر ای ترک شوخ چشم

کاو را هلاک خنجر مژگان نمی‌کنی

ای یوسف عزیز سفر کرده تا به کی

از مصر رو به جانب کنعان نمی‌کنی

گر بنگری به چشمهٔ نوشین خویشتن

دیگر خیال چشمهٔ حیوان نمی‌کنی

دستی نمی‌کشی به سر زلف خود چرا

عنبر به جیب و مشک به دامان نمی‌کنی

یارب چه قاتلی تو که فردای رستخیز

تعیین خون بهای شهیدان نمی‌کنی

با خط چون بنفشه و رخسار چون سمن

جایی نمی‌روی که گلستان نمی‌کنی

تا کی فروغی از غم او جان نمی‌دهی

دشوار خویشتن ز چه آسان نمی‌کنی

غزل شمارهٔ ۵۰۳

گر چشم سیاهش را از چشم صفا بینی

آهوی خطایی را در عین خطا بینی

اطوار تطاول را در طرهٔ او یابی

زنجیر محبت را بر گردن ما بینی

بر طرهٔ او بگذر تا مشک ختن یابی

در چهرهٔ او بنگر تا نور خدا بینی

در راه طلب بنشین چندان که خطر یابی

از کوی وفا بگذر چندان که جفا بینی

با هجر شکیبا شو تا وصل بدست آری

با درد تحمل کن تا فیض دوا بینی

شب گر ز غمش میری، چون نوبت صبح آید

اعجاز مسیحا را ز انفاس صبا بینی

آن حور بهشتی رو گر حلقه کند گیسو

مرغان بهشتی را در دام بلا بینی

مطرب سخنی سر کن زان لعل لب شیرین

تا شور حریفان را در بزم به پا بینی

افتد دلت ای ناصح چون سایه به دنبالش

گر سرو فروغی را سنبل به قفا بینی

غزل شمارهٔ ۵۰۴

به شکر خنده دل بردی ز هر زیبا نگارینی

بنام ایزد، چه زیبایی، تعالی الله چه شیرینی

چنان بر من گذر کردی که دارایی به درویشی

چنان بر من نظر کردی که سلطانی به مسکینی

هزاران فتنه برخیزد ز هر مجلس که برخیزی

هزارن شعله بنشیند به هر محفل که بنشینی

تویی خورشید و ماه من به هر بزمی و هر بامی

تویی آیین و کیش من به هر کیشی و هر دینی

به بزمت می‌نشینم گر فلک می‌داد امدادی

به وصلت می‌رسیدم گر قضا می‌کرد تمکینی

چنان از عشق می‌نالم که مجنونی به زنجیری

چنان از درد می‌غلتم که رنجوری به بالینی

تویی هم حور و هم غلمان تویی هم خلد و هم کوثر

که هم اینی و هم آنی، و هم آنی و هم اینی

مرا تا می‌دهد چشم تو جام باده، می‌نوشم

تویی چون ساقی مجلس چه تقوایی چه آیینی

در افتاده‌ست مرغ دل به چین زلف مشکینت

چو گنجشکی که افتاد ناگهان در چنگ شاهینی

چنان بر گریه‌ام لعل می‌آلود تو می‌خندد

که آزادی به محبوسی و دل شادی به غمگینی

الا ای طرهٔ جانان، من از چین تو در بندم

که سر تا پا همه بندی و پا تا سر همه چینی

فروغی تا صبا دم می‌زند از خاک پای او

سر مویی نمی‌ارزد وجود نافهٔ چینی

غزل شمارهٔ ۵۰۵

اولین گام ار سمند عقل را پی می‌کنی

وادی بی منتهای عشق را طی می‌کنی

ما به دور چشم مستت فارغ از می‌خانه‌ایم

کز نگاهی کار صد پیمانهٔ می می‌کنی

روز محشر هم نمی‌آیی به دیوان حساب

پس حساب کشتگان عشق را کی می‌کنی

هر کسی را وعده‌ای در وعده گاهی داده‌ای

وعدهٔ قتل مرا نی می‌دهی نی می‌کنی

نقد جان را در بهای بوسه می‌گیری ز غیر

کاش با ما می شد این سودا که با وی می‌کنی

گر تو ای عیسی نفس می‌ریزی از مینا به جام

زنده را جان می فزایی، مرده را حی می‌کنی

گاه ساقی گاه مطرب می‌شوی در انجمن

دل نوازی گاهی از می گاهی از نی می‌کنی

دشمنان را هی به کف جام دمادم می‌دهد

دوستان را هی به دل خون پیاپی می‌کنی

کشور چین و ختا را زلف و مژگانت گرفت

حالیا لشکر کشی بر روم و بر ری می‌کنی

گر تو را تاج نمد بر سر نهد سلطان عشق

کی به سر دیگر هوای افسر می‌کنی

وصل آن معشوق باقی را فروغی کس نیافت

تا به کی از عشق او هو می‌زنی، هی می‌کنی

غزل شمارهٔ ۵۰۶

ز وصل و هجر خود آسایش و عذاب منی

تویی که مایهٔ تسکین و اضطراب منی

دو هفته ماه و فروزنده آفتاب منی

ز دفتر دو جهان فرد انتخاب منی

شکستگیت مباد ای نهال باغ مراد

چرا که خواستهٔ دیدهٔ پر آب منی

ز سیل حادثه یارب خرابیت مرساد

که گنج خانهٔ کنج دل خراب منی

من از بلای محبت چگونه پوشم چشم

که از دو چشم فسونگر بلای خواب منی

اگر درنگ نداری به بزم من نه عجب

از آن که تندتر از عمر پرشتاب منی

ز دستت ای غم هجران مرا خلاصی هست

مگر که کیفر اعمال ناصواب منی

گسستگیت مباد ای شکسته زلف نگار

اگر چه آفت کالای صبر و تاب منی

حسابت ای شب هجران به سر نمی‌آید

که روزنامهٔ اندوه بی حساب منی

جز از لب تو فروغی حکایت نکند

که زیب دفتر و آرایش کتاب منی

غزل شمارهٔ ۵۰۷

مو به مو دام فریب دل دانای منی

پای تا سر پی تسخیر سراپای منی

من همان روز که چشمان تو دیدم گفتم

که ز مژگان سیه فتنهٔ فردای منی

می خورم زهر به شیرینی شکر تا تو

بت شیرین دهن و شوخ و شکرخای منی

من و شور تو که از سلسلهٔ زلف بلند

همه جا سلسله دار دل شیدای منی

با سر زلف پراکنده بیا در مجمع

تا بدانند که سرمایهٔ سودای منی

چشم بد دور که از صف زده مژگان سیه

رهزن دانش و غارتگر کالای منی

گفتم از عشق تو رسوای جهانم تا چند

گفت رسوای منی تا به تماشای منی

سر جنگ است تو را با همه عشاق مگر

دست پروردهٔ دارای صف آرای منی

زاده عبدالله فرزانه فروغی که به بحر

گوید اندوختهٔ طبع گوهر زای منی

نیک‌بختی که بدو خسرو خاور گوید

که منم چاکر دیرین و تو مولای منی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *