دیوان اشعار خواجه شمس‌الدین محمد شیرازی متخلص به «حافظ» شیرازی

دیوان اشعار خواجه شمس‌الدین محمد شیرازی متخلص به «حافظ» شیرازی

غزلیات: 301 تا 359

غزل شمارهٔ ۳۰۱

ای دلِ ریشِ مرا با لبِ تو حقِّ نمک

حق نگه دار که من می‌روم، الله مَعَک

تویی آن گوهرِ پاکیزه که در عالمِ قدس

ذکرِ خیرِ تو بُوَد حاصلِ تسبیحِ مَلَک

در خلوصِ مَنَت ار هست شکی، تجربه کن

کَس عیارِ زرِ خالص نشناسد چو مَحَک

گفته بودی که شَوَم مست و دو بوست بدهم

وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یَک

بگشا پستهٔ خندان و شِکَرریزی کن

خلق را از دهنِ خویش مَیَنداز به شک

چرخ برهم زنم ار غیرِ مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کَشَم از چرخِ فلک

چون بَرِ حافظِ خویشش نگذاری باری

ای رقیب از بَرِ او یک دو قدم دورتَرَک

غزل شمارهٔ ۳۰۲

خوش خبر باشی ای نسیمِ شِمال

که به ما می‌رسد زمانِ وصال

قصّةُ الْعِشق، لَا انْفِصامَ لَها

فُصِمَت ها هُنا لسانُ القال

ما لِسَلمی و من بِذی سَلَمٍ

أینَ جِیرانُنا و کَیفَ الْحال

عَفَتِ الدارُ بَعدَ عافیةٍ

فَاسألوا حالَها عَنِ الاَطْلال

فی جَمالِ الکمالِ نِلتَ مُنی

صَرَّفَ اللهُ عَنکَ عَینَ کمال

یا بَریدَ الْحِمی حَماکَ الله

مرحباً مرحباً تَعال تَعال

عرصهٔ بزمگاه خالی ماند

از حریفان و جامِ مالامال

سایه افکند حالیا شبِ هجر

تا چه بازَند شبرُوانِ خیال

تُرکِ ما سویِ کَس نمی‌نِگرد

آه از این کبریا و جاه و جلال

حافظا عشق و صابری تا چند؟

نالهٔ عاشقان خوش است، بِنال

غزل شمارهٔ ۳۰۳

شَمَمتُ روحَ وِدادٍ و شِمتُ برقَ وِصال

بیا که بویِ تو را میرم ای نسیمِ شِمال

اَحادیاً بجمالِ الحبیبِ قِف وانْزِل

که نیست صبرِ جمیلم ز اشتیاقِ جَمال

حکایتِ شبِ هجران فروگذاشته بِهْ

به شکرِ آن که برافکند پرده روزِ وصال

بیا که پردهٔ گلریزِ هفت خانهٔ چشم

کَشیده‌ایم به تَحریرِ کارگاهِ خیال

چو یار بر سرِ صلح است و عُذر می‌طلبد

توان گذشت ز جورِ رقیب در همه حال

به جز خیالِ دهانِ تو نیست در دلِ تنگ

که کَس مباد چو من در پِیِ خیالِ محال

قَتیلِ عشقِ تو شد حافظِ غریب، ولی

به خاکِ ما گذری کن که خونِ مات حلال

غزل شمارهٔ ۳۰۴

دارایِ جهان نصرتِ دین خسروِ کامل

یَحییِ بنِ مُظَفَّر مَلِکِ عالمِ عادل

ای درگهِ اسلام پناهِ تو گشاده

بر رویِ زمین روزنهٔ جان و دَرِ دل

تعظیمِ تو بر جان و خِرَد واجب و لازم

اِنعام تو بر کون و مکان فایض و شامل

روزِ ازل از کِلکِ تو یک قطره سیاهی

بر رویِ مَه افتاد که شد حلِّ مسائل

خورشید چو آن خالِ سیَه دید، به دل گفت

ای کاج که من بودَمی آن هندویِ مقبل

شاها فلک از بزمِ تو در رقص و سَماع است

دستِ طَرَب از دامنِ این زمزمه مَگسِل

مِی نوش و جهان بخش که از زلفِ کمندت

شد گردنِ بدخواه گرفتار سَلاسِل

دورِ فلکی یکسَره بر مَنْهَجِ عدل است

خوش باش که ظالم نَبَرد راه به منزل

حافظ قلمِ شاه جهان مقسِمِ رزق است

از بهرِ معیشت مَکُن اندیشهٔ باطل

غزل شمارهٔ ۳۰۵

به وقت گُل شدم از توبهٔ شراب خَجِل

که کَس مباد ز کِردارِ ناصَواب خَجِل

صَلاحِ ما همه دامِ رَه است و من زین بحث

نی‌ام ز شاهد و ساقی به هیچ باب خَجِل

بُوَد که یار نَرَنجَد ز ما به خُلقِ کریم

که از سؤال ملولیم و از جواب خَجِل

ز خون که رفت شبِ دوش از سراچهٔ چشم

شدیم در نظر رَهرُوانِ خواب خَجِل

رواست نرگسِ مست ار فِکند سر در پیش

که شد ز شیوهٔ آن چَشمِ پُر عِتاب خَجِل

تویی که خوبتری ز آفتاب و شُکرِ خدا

که نیستم ز تو در رویِ آفتاب خَجِل

حجابِ ظلمت از آن بست آبِ خضر که گشت

ز شعرِ حافظ و آن طَبعِ همچو آب خِجِل

غزل شمارهٔ ۳۰۶

اگر به کویِ تو باشد مرا مَجالِ وصول

رَسَد به دولتِ وصلِ تو کارِ من به اصول

قرار برده ز من آن دو نرگسِ رَعنا

فَراغ برده ز من آن دو جادویِ مَکحول

چو بر درِ تو منِ بینوایِ بی زر و زور

به هیچ باب ندارم رَهِ خروج و دُخول

کجا رَوَم چه کنم چاره از کجا جویم؟

که گَشته‌ام ز غم و جورِ روزگار مَلول

منِ شکستهٔ بدحال زندگی یابم

در آن زمان که به تیغِ غَمَت شَوَم مَقتول

خرابتر ز دلِ من غمِ تو جای نیافت

که ساخت در دلِ تنگم قرارگاهِ نزول

دل از جواهرِ مِهرت چو صیقلی دارد

بُوَد ز زنگِ حوادث هر آینه مَصقول

چه جرم کرده‌ام؟ ای جان و دل، به حضرتِ تو

که طاعتِ منِ بیدل نمی‌شود مَقبول

به دَردِ عشق بساز و خموش کن حافظ

رموزِ عشق مَکُن فاش پیشِ اهلِ عقول

غزل شمارهٔ ۳۰۷

هر نکته‌ای که گفتم در وصفِ آن شَمایل

هر کو شنید گفتا لِلّهِ دَرُّ قائل

تحصیلِ عشق و رندی آسان نمود اول

آخر بسوخت جانم در کسبِ این فضایل

حَلّاج بر سرِ دار این نکته خوش سُراید

از شافعی نپرسند امثالِ این مسائل

گفتم که کِی ببخشی بر جانِ ناتوانم؟

گفت آن زمان که نَبْوَد جان در میانه حائل

دل داده‌ام به یاری، شوخی کشی نگاری

مَرضیّةُ السَجایا مَحمودَةُ الخَصائل

در عینِ گوشه‌گیری بودم چو چشمِ مستت

و اکنون شدم به مستان چون ابرویِ تو مایل

از آبِ دیده صد رَه طوفانِ نوح دیدم

وز لوحِ سینه نقشت هرگز نگشت زایل

ای دوست دستِ حافظ تَعویذِ چشم زخم است

یا رب ببینم آن را در گردنت حَمایل

غزل شمارهٔ ۳۰۸

ای رُخَت چون خُلد و لَعلَت سَلسَبیل

سَلسَبیلت کرده جان و دل سَبیل

سبزپوشانِ خَطَت بر گِردِ لب

همچو مورانند گِردِ سَلسَبیل

ناوَکِ چشمِ تو در هر گوشه‌ای

همچو من افتاده دارد صد قَتیل

یا رب این آتش که در جانِ من است

سرد کن زان سان که کردی بر خلیل

من نمی‌یابم مجال ای دوستان

گر چه دارد او جمالی بس جمیل

پای ما لَنگ است و منزل بس دراز

دست ما کوتاه و خرما بر نَخیل

حافظ از سرپنجهٔ عشقِ نگار

همچو مور افتاده شد در پایِ پیل

شاهِ عالم را بقا و عِزّ و ناز

باد و هر چیزی که باشد زین قَبیل

غزل شمارهٔ ۳۰۹

عشقبازیّ و جوانیّ و شرابِ لَعلْ‌فام

مجلسِ اُنس و حریفِ همدم و شُربِ مدام

ساقیِ شِکَّردهان و مُطربِ شیرین‌سخن

همنشینی نیک‌کردار و ندیمی نیک‌نام

شاهدی از لطف و پاکی رَشکِ آبِ زندگی

دلبری در حُسن و خوبی غیرتِ ماهِ تمام

بَزم‌گاهی دل‌نِشان، چون قصرِ فردوسِ بَرین

گلشنی پیرامُنَش چون روضهٔ دارُالسَّلام

صف‌نشینان نیک‌خواه و پیشکاران باادب

دوست‌داران صاحب‌اسرار و حریفان دوست‌کام

بادهٔ گلرنگِ تلخِ تیزِ خوش‌خوارِ سَبُک

نُقلَش از لَعلِ نگار و نَقلَش از یاقوتِ خام

غمزهٔ ساقی به یَغمایِ خِرَد آهِخته تیغ

زلفِ جانان از برایِ صیدِ دل گسترده‌دام

نکته‌دانی بَذله‌گو چون حافظِ شیرین‌‌سخن

بخشش‌آموزی جهان‌افروز چون حاجی قوام

هر که این عِشرت نخواهد خوش‌دلی بر وی تباه

وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام

غزل شمارهٔ ۳۱۰

مرحبا طایرِ فَرُّخ پِیِ فرخنده پیام

خیرِ مقدم چه خبر؟ دوست کجا؟ راه کدام؟

یا رب این قافله را لطفِ ازل بدرقه باد

که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام

ماجرایِ من و معشوقِ مرا پایان نیست

هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

گل ز حَد بُرد تَنَعُّم نفسی رخ بنما

سرو می‌نازد و خوش نیست خدا را بخرام

زلفِ دلدار چو زُنّار همی‌فرماید

برو ای شیخ که شد بر تنِ ما خرقه حرام

مرغِ روحم که همی‌زد ز سرِ سِدره صَفیر

عاقبت دانهٔ خالِ تو فِکَندَش در دام

چشمِ بیمارِ مرا خواب نه در خور باشد

من لَهُ یَقتُلُ داءٌ دَنَفٌ کیفَ یَنام؟

تو تَرَحُّم نکنی بر منِ مُخلص گفتم

ذاکَ دعوایَ و ها انتَ و تِلکَ الایّام

حافظ ار میل به ابرویِ تو دارد شاید

جای در گوشهٔ محراب کنند اهلِ کلام

غزل شمارهٔ ۳۱۱

عاشقِ رویِ جوانی خوشِ نوخاسته‌ام

وز خدا دولتِ این غم به دعا خواسته‌ام

عاشق و رِند و نظربازم و می‌گویم فاش

تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام

شَرمَم از خرقهٔ آلودهٔ خود می‌آید

که بر او وصله به صد شُعبده پیراسته‌ام

خوش بسوز از غَمَش ای شمع که اینک من نیز

هم بدین کار کمربسته و برخاسته‌ام

با چُنین حیرتم از دست بِشُد صرفهٔ کار

در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام

همچو حافظ به خرابات رَوَم جامه قبا

بو که در بَر کَشَد آن دلبرِ نوخاسته‌ام

غزل شمارهٔ ۳۱۲

بُشری اِذِ السَّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم

لِلّهِ حمدُ مُعتَرِفٍ غایةَ النِّعَم

آن خوش خبر کجاست؟ که این فتح مژده داد

تا جان فِشانَمَش چو زر و سیم در قَدَم

از بازگشتِ شاه در این طُرفِه منزل است

آهنگِ خصم او به سراپردهٔ عَدَم

پیمان شکن هرآینه گَردَد شکسته حال

انَّ العُهودَ عِندَ مَلیکِ النُّهی ذِمَم

می‌جست از سحابِ اَمل رحمتی ولی

جز دیده‌اش مُعاینه بیرون نداد نَم

در نیلِ غم فُتاد سپهرش به طنز گفت

الآنَ قَد نَدِمتَ و ما یَنفَعُ النَّدَم

ساقی چو یارِ مَه رخ و از اهلِ راز بود

حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم

غزل شمارهٔ ۳۱۳

بازآی ساقیا که هواخواهِ خدمتم

مشتاقِ بندگیّ و دعاگویِ دولتم

زان جا که فیضِ جامِ سعادت فروغِ توست

بیرون شدی نُمای ز ظلماتِ حیرتم

هر چند غرقِ بحرِ گناهم ز صد جهت

تا آشْنایِ عشق شدم ز اهل رحمتم

عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم

کاین بود سرنوشت ز دیوانِ قسمتم

مِی خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار

این موهبت رسید ز میراثِ فطرتم

من کز وطن سفر نَگُزیدَم به عمرِ خویش

در عشقِ دیدن تو هواخواهِ غربتم

دریا و کوه در رَه و من خسته و ضعیف

ای خِضْرِ پِی خجسته مدد کن به همتم

دورم به صورت از درِ دولتسرایِ تو

لیکن به جان و دل ز مقیمانِ حضرتم

حافظ به پیشِ چشم تو خواهد سِپُرد جان

در این خیالم اَر بدهد عمر مهلتم

غزل شمارهٔ ۳۱۴

دوش بیماری چشم تو بِبُرد از دستم

لیکن از لطفِ لبت صورتِ جان می‌بستم

عشق من با خَطِ مشکین تو امروزی نیست

دیرگاه است کز این جامِ هِلالی مستم

از ثُباتِ خودم این نکته خوش آمد که به جور

در سرِ کویِ تو از پایِ طلب ننشَستم

عافیت چشم مدار از منِ میخانه‌نشین

که دَم از خدمتِ رندان زده‌ام تا هستم

در رَهِ عشق از آن سویِ فنا صد خطر است

تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رَستم

بعد از اینم چه غم از تیرِ کج‌اندازِ حسود

چون به محبوبِ کمان ابرویِ خود پیوستم

بوسه بر دُرجِ عقیقِ تو حلال است مرا

که به افسوس و جفا مُهرِ وفا نشکستم

صنمی لشکریَم غارتِ دل کرد و بِرَفت

آه اگر عاطِفَتِ شاه نگیرد دستم

رُتبَتِ دانشِ حافظ به فلک بَر شده بود

کرد غم‌خواریِ شمشادِ بلندت پَستم

غزل شمارهٔ ۳۱۵

به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم

بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم

اگر چه خَرمَنِ عمرم غمِ تو داد به باد

به خاک پایِ عزیزت که عهد نشکستم

چو ذَرِّه گرچه حقیرم ببین به دولتِ عشق

که در هوایِ رُخَت چون به مِهر پیوستم

بیار باده که عمریست تا من از سَرِ اَمن

به کُنجِ عافیت از بهرِ عیش نَنشَستَم

اگر ز مردمِ هشیاری ای نصیحت‌گو

سخن به خاک مَیَفکَن چرا که من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بَرِ دوست

که خدمتی به سزا برنیامد از دستم

بسوخت حافظ و آن یارِ دلنواز نگفت

که مَرهمی بفرستم که خاطرش خَستم

غزل شمارهٔ ۳۱۶

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکَنی بنیادم

مِی مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم

طُرّه را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهرهٔ شهر مشو تا نَنَهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رَس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که در بند توام آزادم

غزل شمارهٔ ۳۱۷

فاش می‌گویم و از گفتهٔ خود دلشادم

بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایرِ گلشنِ قدسم چه دهم شرحِ فراق؟

که در این دامگَهِ حادثه چون افتادم

من مَلَک بودم و فردوسِ بَرین جایَم بود

آدم آورد در این دیرِ خراب آبادم

سایهٔ طوبی و دلجوییِ حور و لبِ حوض

به هوایِ سرِ کویِ تو بِرَفت از یادم

نیست بر لوحِ دلم جز الفِ قامتِ دوست

چه کُنَم؟ حرفِ دِگَر یاد نداد استادم

کوکبِ بختِ مرا هیچ مُنَجِّم نَشِناخت

یا رب از مادرِ گیتی به چه طالع زادم؟

تا شدم حلقه به گوشِ درِ میخانهٔ عشق

هر دَم آید غمی از نو به مبارکبادم

می‌خورد خونِ دلم مردمک دیده، سزاست

که چرا دل به جگرگوشهٔ مردم دادم

پاک کن چهرهٔ حافظ به سرِ زلف ز اشک

ور نه این سیلِ دَمادَم بِبَرَد بنیادم

غزل شمارهٔ ۳۱۸

مرا می‌بینی و هر دَم زیادَت می‌کنی دَردَم

تو را می‌بینم و میلم زیادَت می‌شود هر دَم

به سامانم نمی‌پرسی، نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی، نمی‌دانی مگر دردم؟

نه راه است این که بُگذاری مرا بر خاک و بُگریزی

گُذاری آر و بازم پرس تا خاکِ رَهَت گردم

ندارم دستت از دامن، به جز در خاک و آن دَم هَم

که بر خاکم روان گَردی بگیرد دامنت گَردم

فرو رفت از غمِ عشقت دَمَم دَم می‌دهی تا کی؟

دَمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جُستم

رُخَت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشیدم در بَرَت ناگاه و شد در تابْ گیسویت

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فِدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ، برو گو خصم جان می‌ده

چو گرمی از تو می‌بینم، چه باک از خصمِ دَم سَردم

غزل شمارهٔ ۳۱۹

سال‌ها پیرُویِ مذهبِ رندان کردم

تا به فتویِ خِرَد حرص به زندان کردم

من به سرمنزلِ عَنْقا نه به خود بُردم راه

قطعِ این مرحله با مرغِ سلیمان کردم

سایه‌ای بر دلِ ریشم فِکَن ای گنجِ روان

که من این خانه به سودایِ تو ویران کردم

توبه کردم که نبوسم لبِ ساقی و کنون

می‌گَزَم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خِلاف‌آمدِ عادت، بطلب کام که من

کسب جمعیت از آن زلفِ پریشان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دستِ من و توست

آن چه سلطانِ ازل گفت بکن، آن کردم

دارم از لطفِ ازل جنَّتِ فردوس طمع

گر چه دربانی میخانه فراوان کردم

این که پیرانه‌سَرَم صحبتِ یوسف بنواخت

اجر صبریست که در کلبهٔ احزان کردم

صبح‌خیزی و سلامت طلبی چون حافظ

هر چه کردم همه از دولتِ قرآن کردم

گر به دیوانِ غزل صدرنشینم چه عجب؟

سال‌ها بندگیِ صاحبِ دیوان کردم

غزل شمارهٔ ۳۲۰

دیشب به سیلِ اشک رَهِ خواب می‌زدم

نقشی به یادِ خَطِّ تو بر آب می‌زدم

ابرویِ یار در نظر و خرقه سوخته

جامی به یادِ گوشهٔ محراب می‌زدم

هر مرغِ فکر کز سرِ شاخِ سخن بِجَست

بازش ز طُرِّهٔ تو به مِضراب می‌زدم

رویِ نگار در نظرم جلوه می‌نمود

وز دور بوسه بر رخِ مهتاب می‌زدم

چشمم به رویِ ساقی و گوشم به قولِ چنگ

فالی به چشم و گوش در این باب می‌زدم

نقشِ خیالِ رویِ تو تا وقتِ صبحدم

بر کارگاهِ دیدهٔ بی‌خواب می‌زدم

ساقی به صوتِ این غزلم کاسه می‌گرفت

می‌گفتم این سرود و مِیِ ناب می‌زدم

خوش بود وقتِ حافظ و فالِ مراد و کام

بر نامِ عمر و دولتِ احباب می‌زدم

غزل شمارهٔ ۳۲۱

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم

هر گَه که یادِ رویِ تو کردم جوان شدم

شکرِ خدا که هر چه طلب کردم از خدا

بر مُنتهایِ همَّتِ خود کامران شدم

ای گُلبُن جوان بَرِ دولت بخور که من

در سایهٔ تو بلبلِ باغِ جهان شدم

اول ز تحت و فوقِ وجودم خبر نبود

در مکتبِ غمِ تو چُنین نکته دان شدم

قسمت حوالتم به خرابات می‌کند

هر چند کاین چُنین شدم و آن چُنان شدم

آن روز بر دلم درِ معنی گشوده شد

کز ساکنانِ درگهِ پیرِ مغان شدم

در شاهراهِ دولتِ سرمد به تختِ بخت

با جامِ مِی به کامِ دلِ دوستان شدم

از آن زمان که فتنهٔ چشمت به من رسید

ایمن ز شرِّ فتنهٔ آخرزمان شدم

من پیرِ سال و ماه نیَم، یار بی‌وفاست

بر من چو عمر می‌گذرد پیر از آن شدم

دوشم نوید داد عنایت که حافظا

بازآ که من به عفوِ گناهت ضمان شدم

غزل شمارهٔ ۳۲۲

خیالِ نقشِ تو در کارگاهِ دیده کشیدم

به صورتِ تو نگاری ندیدم و نشنیدم

اگر چه در طلبت هم عِنانِ باد شِمالم

به گَردِ سروِ خرامانِ قامتت نرسیدم

امید در شبِ زلفت به روزِ عمر نبستم

طمع به دورِ دهانت ز کامِ دل بِبُریدم

به شوق چشمهٔ نوشت چه قطره‌ها که فشاندم

ز لَعلِ باده فروشت چه عشوه‌ها که خریدم

ز غمزه بر دلِ ریشم چه تیرها که گشادی

ز غصه بر سرِ کویت چه بارها که کشیدم

ز کویِ یار بیار ای نسیمِ صبح غباری

که بویِ خونِ دلِ ریش از آن تراب شنیدم

گناهِ چشمِ سیاهِ تو بود و گردنِ دلخواه

که من چو آهویِ وحشی ز آدمی بِرَمیدم

چو غنچه بر سرم از کویِ او گذشت نسیمی

که پرده بر دلِ خونین به بویِ او بِدَریدَم

به خاکْ پایِ تو سوگند و نورِ دیدهٔ حافظ

که بی رخِ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم

غزل شمارهٔ ۳۲۳

ز دستِ کوتهِ خود زیرِ بارم

که از بالابلندان شرمسارم

مگر زنجیرِ مویی گیردَم دست

وگر نه سر به شیدایی برآرم

ز چشمِ من بپرس اوضاعِ گردون

که شب تا روز اختر می‌شمارم

بدین شکرانه می‌بوسم لبِ جام

که کرد آگه ز رازِ روزگارم

اگر گفتم دعایِ مِی فروشان

چه باشد؟ حقِّ نعمت می‌گزارم

من از بازویِ خود دارم بسی شُکر

که زورِ مردم آزاری ندارم

سری دارم چو حافظ مست لیکن

به لطف آن سری امیدوارم

غزل شمارهٔ ۳۲۴

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم

همچُنان چشمِ گشاد از کَرَمَش می‌دارم

به طَرَب حمل مَکُن سرخیِ رویم که چو جام

خونِ دل عکس برون می‌دهد از رخسارم

پردهٔ مطربم از دست برون خواهد برد

آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم

پاسبانِ حرمِ دل شده‌ام شب همه شب

تا در این پرده جز اندیشه او نَگْذارم

منم آن شاعرِ ساحر که به افسونِ سخن

از نِیِ کِلک، همه قند و شِکَر می‌بارم

دیدهٔ بخت به افسانهٔ او شد در خواب

کو نسیمی ز عنایت که کُنَد بیدارم؟

چون تو را در گذر ای یار نمی‌یارم دید

با که گویم که بگوید سخنی با یارم؟

دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ریا

بجز از خاکِ درش با که بُوَد بازارم؟

غزل شمارهٔ ۳۲۵

گر دست دهد خاکِ کفِ پایِ نگارم

بر لوحِ بَصَر خطِّ غباری بنگارم

بر بویِ کنارِ تو شدم غرق و امید است

از موجِ سرشکم که رسانَد به کنارم

پروانهٔ او گر رسدم در طلبِ جان

چون شمع همان دَم به دَمی جان بِسِپارَم

امروز مَکَش سر ز وفایِ من و اندیش

زان شب که من از غم به دعا دست برآرم

زلفین سیاهِ تو به دلداریِ عُشّاق

دادند قراری و بِبُردَند قرارم

ای باد از آن باده نسیمی به من آور

کان بویِ شفابخش بُوَد دفعِ خُمارم

گر قلبِ دلم را نَنَهد دوست عیاری

من نقدِ روان در دَمَش از دیده شمارم

دامن مَفِشان از منِ خاکی که پس از من

زین در نتواند که بَرَد باد غبارم

حافظ لبِ لَعلَش چو مرا جانِ عزیز است

عمری بُوَد آن لحظه که جان را به لب آرم

غزل شمارهٔ ۳۲۶

در نهانخانهٔ عِشرت صَنَمی خوش دارم

کز سرِ زلف و رُخَش، نعل در آتش دارم

عاشق و رندم و میخواره، به آواز بلند

وین همه منصب از آن حورِ  پری وَش دارم

گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری

من به آهِ سَحَرَت، زلف مُشَوَّش دارم

گر چُنین چهره گشاید خطِ زنگاری دوست

من رخِ زرد به خونابه مُنَقَّش دارم

گر به کاشانهٔ رندان قدمی خواهی زد

نُقلِ شعرِ شِکرین و مِیِ بی‌غَش دارم

ناوَک غمزه بیار و رَسَنِ زلف که من

جنگ‌ها با دلِ مجروح بلاکَش دارم

حافظا چون غم و شادیِّ جهان در گذر است

بهتر آن است که من خاطرِ خود خوش دارم

غزل شمارهٔ ۳۲۷

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

هوادارانِ کویش را چو جانِ خویشتن دارم

صفایِ خلوتِ خاطر از آن شمعِ چِگِل جویم

فروغِ چشم و نورِ دل از آن ماهِ خُتَن دارم

به کام و آرزویِ دل چو دارم خلوتی حاصل

چه فکر از خُبثِ بدگویان، میانِ انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایهٔ قَدَّش

فَراغ از سروِ بستانی و شمشادِ چمن دارم

گَرَم صد لشکر از خوبان به قصدِ دل کمین سازند

بِحَمْدِ الله و الْمِنَّه بُتی لشکرشِکن دارم

سِزَد کز خاتمِ لَعلَش زَنَم لافِ سلیمانی

چو اسمِ اعظمم باشد، چه باک از اهرِمَن دارم؟

الا ای پیرِ فرزانه، مَکُن عیبم ز میخانه

که من در تَرکِ پیمانه دلی پیمان شِکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نِه

که من با لَعلِ خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزارِ اِقبالش خرامانم بِحَمْدِالله

نه میلِ لاله و نسرین نه برگِ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میانِ همدمان، لیکن

چه غم دارم که در عالم قَوامُ الدّین حَسَن دارم

غزل شمارهٔ ۳۲۸

من که باشم که بر آن خاطِر عاطِر گذرم؟

لطف‌ها می‌کنی ای خاکِ دَرَت، تاجِ سرم

دلبرا بنده نوازیت که آموخت؟ بگو

که من این ظَن، به رقیبانِ تو هرگز نَبَرم

همتم بدرقهٔ راه کن ای طایرِ قدس

که دراز است رَهِ مقصد و من نوسفرم

ای نسیمِ سحری بندگیِ من برسان

که فراموش مکن وقتِ دعایِ سحرم

خُرَّم آن روز کز این مرحله بَربَندَم بار

و از سرِ کوی تو پُرسند رفیقان خبرم

حافظا شاید اگر در طلبِ گوهرِ وصل

دیده دریا کُنَم از اشک و در او غوطه خورم

پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو

تا کُنَد پادشهِ بحر دهان پُر گُهَرَم

غزل شمارهٔ ۳۲۹

جوزا سَحَر نهادْ حمایل برابرم

یعنی غلامِ شاهم و سوگند می‌خورم

ساقی بیا که از مددِ بختِ کارساز

کامی که خواستم ز خدا شد مُیَسَّرَم

جامی بده که باز به شادیِّ رویِ شاه

پیرانه سر، هوایِ جوانیست در سرم

راهم مزن به وصفِ زلالِ خِضِر که من

از جامِ شاه جُرعه کَشِ حوضِ کوثرم

شاها اگر به عرش رسانم سریرِ فضل

مملوکِ این جِنابم و مسکین این دَرَم

من جرعه نوشِ بزمِ تو بودم هزار سال

کی تَرکِ آبخورْد کُنَد طبعِ خوگرم

ور باوَرَت نمی‌کند از بنده این حدیث

از گفتهٔ کمال، دلیلی بیاورم

گر بَرکَنَم دل از تو و بَردارم از تو مِهر

آن مِهر بَر کِه افکنم؟ آن دل کجا بَرَم؟

منصور بِنْ مُظَفَّرِ غازیست حرزِ من

و از این خجسته نام، بر اَعدا مُظَفَّرَم

عهدِ اَلَستِ من همه با عشقِ شاه بود

وَز شاهراهِ عمر، بدین عهد بگذرم

گردون چو کرد نظمِ ثُرَیّا به نامِ شاه

من نظمِ دُر چرا نکنم؟ از کِه کمترم؟

شاهین صفت چو طعمه چَشیدم ز دستِ شاه

کِی باشد التفات به صیدِ کبوترم

ای شاهِ شیرگیر چه کم گردد ار شود

در سایهٔ تو مُلکِ فَراغت مُیَسَّرَم

شعرم به یُمنِ مَدحِ تو صد مُلکِ دل گشاد

گویی که تیغِ توست زبانِ سُخنورم

بر گُلشنی اگر بگذشتم چو بادِ صبح

نِی عشق سرو بود و نه شوقِ صنوبرم

بویِ تو می‌شنیدم و بر یادِ رویِ تو

دادند ساقیانِ طَرَب یک دو ساغرم

مستی به آبِ یک دو عِنَب وضعِ بنده نیست

من سالخورده پیرِ خرابات پَروَرَم

با سِیرِ اخترِ فلکم داوری بَسیست

انصافِ شاه باد در این قصه یاورم

شُکرِ خدا که باز در این اوجِ بارگاه

طاووسِ عرش می‌شنود صیتِ شَهپَرَم

نامم ز کارخانهٔ عُشّاق محو باد

گر جز محبتِ تو بُوَد شغلِ دیگرم

شِبلُ الاَسَد به صیدِ دلم حمله کرد و من

گر لاغرم وگرنه شکارِ غضنفرم

ای عاشقانِ رویِ تو از ذَرِّه بیشتر

من کِی رَسَم به وصلِ تو کز ذَرِّه کمترم

بنما به من که مُنکِرِ حُسنِ رخِ تو کیست

تا دیده‌اش به گِزلِکِ غیرت برآورم

بر من فُتاد سایهٔ خورشیدِ سلطنت

و اکنون فَراغت است ز خورشیدِ خاورم

مقصود از این معامله بازارتیزی است

نی جلوه می‌فروشم و نی عشوه می‌خرم

غزل شمارهٔ ۳۳۰

تو همچو صبحی و من شمعِ خلوتِ سَحَرم

تبسمی کن و جان بین که چون همی‌سِپُرَم

چُنین که در دلِ من داغِ زلفِ سرکَشِ توست

بنفشه زار شود تُربَتَم چو درگذرم

بر آستانِ مرادَت گشاده‌ام درِ چشم

که یک نظر فِکنی، خود فِکندی از نظرم

چه شُکر گویمت ای خیلِ غم، عَفاکَ الله

که روزِ بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم

غلامِ مردمِ چشمم، که با سیاه دلی

هزار قطره بِبارَد چو دردِ دل شِمُرَم

به هر نظر بُت ما جلوه می‌کند، لیکن

کس این کرشمه نبیند که من همی‌ نِگَرَم

به خاکِ حافظ اگر یار بگذرد چون باد

ز شوق در دلِ آن تنگنا کفن بِدَرَم

غزل شمارهٔ ۳۳۱

به تیغم گَر کشد دستش نگیرم

وگر تیرم زَنَد منّت پذیرم

کمانِ ابرویت را گو بزن تیر

که پیشِ دست و بازویت بمیرم

غمِ گیتی گر از پایم درآرد

بجز ساغر که باشد دستگیرم؟

برآی ای آفتابِ صبحِ امّید

که در دستِ شبِ هجران اسیرم

به فریادم رَس ای پیرِ خرابات

به یک جرعه جوانم کن که پیرم

به گیسویِ تو خوردم دوش سوگند

که من از پایِ تو سر بر نگیرم

بسوز این خرقهٔ تقوا تو حافظ

که گر آتش شَوَم در وی نگیرم

غزل شمارهٔ ۳۳۲

مزن بر دل ز نوکِ غمزه تیرم

که پیشِ چشمِ بیمارت بمیرم

نِصاب حُسن در حدِّ کمال است

زکاتم دِه که مسکین و فقیرم

چو طفلان تا کِی ای زاهد، فریبی

به سیبِ بوستان و شهد و شیرم

چُنان پُر شد فضایِ سینه از دوست

که فکرِ خویش گم شد از ضمیرم

قدح پُر کن که من در دولتِ عشق

جوانبخت جهانم گر چه پیرم

قراری بسته‌ام با مِی فروشان

که روزِ غم به جز ساغر نگیرم

مبادا جز حسابِ مُطرب و مِی

اگر نقشی کشد کِلکِ دبیرم

در این غوغا که کَس کَس را نپُرسد

من از پیرِ مُغان منّت پذیرم

خوشا آن دَم کز اِستغنایِ مستی

فَراغت باشد از شاه و وزیرم

من آن مرغم که هر شام و سحرگاه

ز بامِ عرش می‌آید صَفیرم

چو حافظ گنج او در سینه دارم

اگر چه مُدَّعی بیند حقیرم

غزل شمارهٔ ۳۳۳

نمازِ شامِ غریبان چو گریه آغازم

به مویه‌هایِ غریبانه قِصه پردازم

به یادِ یار و دیار آن چُنان بِگِریَم زار

که از جهان رَه و رسمِ سفر براندازم

من از دیارِ حبیبم نه از بِلاد غریب

مُهَیمَنا به رفیقانِ خود رَسان بازم

خدای را مددی ای رفیقِ رَه تا من

به کویِ میکده دیگر عَلَم برافرازم

خِرَد ز پیریِ من کِی حساب برگیرد؟

که باز با صَنَمی طفل، عشق می‌بازم

بجز صَبا و شِمالم نمی‌شناسد کَس

عزیز من، که به جز باد نیست دَمسازم

هوایِ منزل یار، آب زندگانیِ ماست

صبا بیار نسیمی ز خاکِ شیرازم

سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی

شکایت از کِه کنم؟ خانگیست غَمّازَم

ز چَنگِ زهره شنیدم که صبحدم می‌گفت

غلامِ حافظِ خوش لهجهٔ خوش آوازم

غزل شمارهٔ ۳۳۴

گر دست رَسَد در سرِ زُلفینِ تو بازم

چون گوی چه سرها که به چوگانِ تو بازم

زلفِ تو مرا عمر دراز است ولی نیست

در دست، سرِ مویی از آن عمرِ درازم

پروانهٔ راحت بده ای شمع که امشب

از آتشِ دل پیش تو چون شمع گُدازم

آن دَم که به یک خنده دَهَم جان چو صُراحی

مستانِ تو خواهم که گُزارَند نمازم

چون نیست نمازِ منِ آلوده نمازی

در میکده زان کم نَشَوَد سوز و گُدازم

در مسجد و میخانه خیالت اگر آید

محراب و کمانچه ز دو ابرویِ تو سازم

گر خلوتِ ما را شبی از رخ بِفُروزی

چون صبح بر آفاقِ جهان سر بِفَرازم

محمود بُوَد عاقبتِ کار در این راه

گر سر بِرَوَد در سرِ سودایِ اَیازم

حافظ غمِ دل با که بگویم؟ که در این دور

جز جام نشاید که بُوَد محرمِ رازم

غزل شمارهٔ ۳۳۵

در خراباتِ مُغان گر گذر افتد بازم

حاصلِ خرقه و سجاده، روان دربازم

حلقهٔ توبه گر امروز چو زُهّاد زنم

خازنِ میکده فردا نَکُنَد در، بازم

ور چو پروانه دهد دست، فَراغِ بالی

جز بدان عارضِ شمعی نَبُوَد پروازم

صحبتِ حور نخواهم که بُوَد عینِ قُصور

با خیالِ تو اگر با دِگری پردازم

سِرِّ سودایِ تو در سینه بماندی پنهان

چشمِ تَردامن اگر فاش نکردی رازم

مرغْ سان از قفسِ خاک هوایی گشتم

به هوایی که مگر صید کُنَد شهبازم

همچو چنگ ار به کناری ندهی کامِ دلم

از لبِ خویش چو نِی یک نفسی بِنْوازم

ماجرایِ دلِ خون گشته نگویم با کس

زان که جز تیغِ غمت نیست کسی دَمسازم

گر به هر موی، سری بر تنِ حافظ باشد

همچو زلفت همه را در قدمت اندازم

غزل شمارهٔ ۳۳۶

مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم

طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم

به ولای تو که گر بندهٔ خویشم خوانی

از سرِ خواجگیِ کون و مکان برخیزم

یا رب از ابرِ هدایت بِرَسان بارانی

پیشتر زان که چو گَردی ز میان برخیزم

بر سرِ تربتِ من با مِی و مُطرب بنشین

تا به بویت ز لحد رقص کُنان برخیزم

خیز و بالا بنما ای بتِ شیرین حرکات

کز سرِ جان و جهان دست فشان برخیزم

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کَش

تا سحرگه ز کنارِ تو جوان برخیزم

روز مرگم نفسی مهلتِ دیدار بده

تا چو حافظ ز سرِ جان و جهان برخیزم

غزل شمارهٔ ۳۳۷

چرا نه در پِیِ عزمِ دیارِ خود باشم

چرا نه خاکِ سرِ کویِ یارِ خود باشم

غمِ غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم

به شهرِ خود رَوَم و شهریارِ خود باشم

ز مَحرمان سراپردهٔ وصال شَوَم

ز بندگانِ خداوندگارِ خود باشم

چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی

که روزِ واقعه پیشِ نگارِ خود باشم

ز دستِ بختِ گرانْ خواب و کارِ بی‌سامان

گَرَم بُوَد گِلِه‌ای، رازدارِ خود باشم

همیشه پیشهٔ من عاشقی و رندی بود

دگر بکوشم و مشغولِ کارِ خود باشم

بُوَد که لطفِ ازل رهنمون شود حافظ

وگرنه تا به ابد شرمسارِ خود باشم

غزل شمارهٔ ۳۳۸

من دوستدارِ رویِ خوش و مویِ دلکَشَم

مَدهوشِ چَشمِ مست و مِیِ صافِ بی‌غَشَم

گفتی ز سِرِّ عهدِ ازل یک سخن بگو

آنگَه بگویمت که دو پیمانه دَر کَشَم

من آدمِ بهشتیَم اما در این سفر

حالی اسیرِ عشقِ جوانان مَه وَشَم

در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز

اِسْتادِه‌ام چو شمع، مَتَرسان ز آتشم

شیراز معدنِ لبِ لَعل است و کانِ حُسن

من جوهریِّ مُفلِسَم، ایرا مُشَوَّشَم

از بس که چَشمِ مست در این شهر دیده‌ام

حقّا که مِی نمی‌خورم اکنون و سَرخوشم

شهریست پُر کِرشمهٔ حوران ز شِش جهت

چیزیم نیست وَر نه خریدارِ هر شِشَم

بخت ار مدد دهد که کَشَم رَخت سویِ دوست

گیسویِ حور گَرد فشاند ز مَفْرَشَم

حافظ عروسِ طَبعِ مرا جلوه آرزوست

آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم

غزل شمارهٔ ۳۳۹

خیالِ رویِ تو چون بُگذَرَد به گلشنِ چَشم

دل از پِیِ نظر آید به سویِ روزنِ چَشم

سزایِ تکیه گَهَت مَنظَری نمی‌بینم

منم ز عالَم و این گوشهٔ مُعَیَّنِ چَشم

بیا که لَعل و گَُهَر در نثارِ مَقْدَمِ تو

ز گنج‌خانه‌‌ دل می‌کشم به روزنِ چَشم

سَحَر سِرِشکِ رَوانم سرِ خرابی داشت

گَرَم نه خونِ جگر می‌گرفت دامنِ چَشم

نخست روز که دیدم رخِ تو دل می‌گفت

اگر رسَد خِلَلی، خونِ من به گردنِ چَشم

به بویِ مژدهٔ وصلِ تو تا سَحَر، شبِ دوش

به راهِ باد نهادم چراغِ روشنِ چَشم

به مردمی که دلِ دردمندِ حافظ را

مَزَن به ناوَکِ دلدوزِ مردم افکنِ چَشم

غزل شمارهٔ ۳۴۰

من که از آتشِ دل چون خُمِ مِی در جوشم

مُهر بر لب زده، خون می‌خورم و خاموشم

قصدِ جان است طمع در لبِ جانان کردن

تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم

من کِی آزاد شَوَم از غمِ دل؟ چون هر دَم

هندویِ زلفِ بُتی حلقه کُنَد در گوشم

حاشَ لِلَّه که نیَم معتقدِ طاعتِ خویش

این قَدَر هست که گَه گَه قدحی می‌نوشم

هست امیدم که علیرغمِ عدو روزِ جزا

فیضِ عَفوَش نَنَهد بارِ گُنَه بر دوشم

پدرم روضهٔ رضوان به دو گندم بفروخت

من چرا مُلکِ جهان را به جویی نفروشم؟!

خرقه‌پوشیِ من از غایتِ دین‌داری نیست

پرده‌ای بر سرِ صد عیبِ نهان می‌پوشم

من که خواهم که ننوشم به جز از راوَقِ خُم

چه کنم؟ گر سخنِ پیرِ مُغان نَنْیوشَم

گر از این دست زَنَد مُطربِ مجلس رَهِ عشق

شعرِ حافظ بِبَرَد وقتِ سماع از هوشم

غزل شمارهٔ ۳۴۱

گر من از سرزنشِ مدَّعیان اندیشم

شیوهٔ مستی و رندی نَرَوَد از پیشم

زهدِ رندانِ نوآموخته راهی به دِهیست

من که بدنامِ جهانم چه صلاح اندیشم؟

شاهِ شوریده‌سران خوان منِ بی‌سامان را

زان که در کم‌خِرَدی از همه عالم بیشم

بر جَبین نقش کُن از خونِ دلِ من خالی

تا بدانند که قربانِ تو کافِرکیشم

اعتقادی بِنُما و بِگُذَر بهرِ خدا

تا در این خرقه ندانی که چه نادَرویشم

شعر خونبارِ من ای باد، بِدان یار رسان

که ز مژگانِ سیَه، بر رگِ جان زد نیشم

من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس؟

حافظِ رازِ خود و عارفِ وقتِ خویشم

غزل شمارهٔ ۳۴۲

حجابِ چهرهٔ جان می‌شود غبارِ تنم

خوشا دَمی که از آن چهره پرده برفکنم

چُنین قفس نه سزایِ چو من خوش اَلحانیست

رَوَم به گلشنِ رضوان، که مرغِ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم، کجا رفتم

دریغ و درد که غافل ز کارِ خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضایِ عالمِ قدس؟

که در سراچهٔ ترکیب، تخته بندِ تنم

اگر ز خونِ دلم بویِ شوق می‌آید

عجب مدار که هم دردِ نافهٔ خُتَنَم

طرازِ پیرهنِ زَرکشم مبین چون شمع

که سوزهاست نهانی درونِ پیرهنم

بیا و هستیِ حافظ ز پیشِ او بردار

که با وجودِ تو کَس نَشنَوَد ز من که منم

غزل شمارهٔ ۳۴۳

چِل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم

کز چاکرانِ پیرِ مُغان کمترین منم

هرگز به یُمنِ عاطِفَتِ پیرِ مِی فروش

ساغر تُهی نشد ز مِیِ صافِ روشنم

از جاهِ عشق و دولتِ رندانِ پاکباز

پیوسته صدرِ مَصطَبِه‌ها بود مَسکَنَم

در شانِ من به دُردکَشی ظَنِّ بَد مَبَر

کآلوده گشت جامه، ولی پاکدامنم

شهبازِ دست پادشهم، این چه حالت است؟

کز یاد بُرده‌اند هوایِ نشیمنم

حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس

با این لسانِ عَذب، که خامُش چو سوسنم

آب و هوای فارس عجب سِفله پرور است

کو همرهی؟ که خیمه از این خاک بَرکَنَم

حافظ به زیرِ خرقه قَدَح تا به کِی کشی؟

در بزمِ خواجه پرده ز کارَت برافکنم

تورانشهِ خجسته که در من یَزیدِ فضل

شد مِنَّتِ مَواهب او طوقِ گردنم

غزل شمارهٔ ۳۴۴

عمریست تا من در طلب، هر روز گامی می‌زنم

دستِ شفاعت هر زمان در نیک نامی می‌زنم

بی ماهِ مِهرافروزِ خود، تا بُگذَرانَم روزِ خود

دامی به راهی می‌نهم، مرغی به دامی می‌زنم

اورنگ کو؟ گُلچهر کو؟ نقشِ وفا و مِهر کو؟

حالی من اندر عاشقی، داوِ تمامی می‌زنم

تا بو که یابم آگهی از سایهٔ سَروِ سَهی

گلبانگِ عشق از هر طرف، بر خوش خرامی می‌زنم

هر چند کان آرامِ دل، دانم نبخشد کامِ دل

نقشِ خیالی می‌کشم، فالِ دوامی می‌زنم

دانم سر آرد غُصِّه را، رنگین برآرد قِصِّه را

این آهِ خون افشان که من، هر صبح و شامی می‌زنم

با آن که از وی غایبم، وز مِی چو حافظ تایبم

در مجلسِ روحانیان، گَه گاه جامی می‌زنم

غزل شمارهٔ ۳۴۵

بی تو ای سروِ روان، با گل و گلشن چه کنم؟

زلفِ سنبل چه کَشَم عارضِ سوسن چه کنم؟

آه کز طعنهٔ بدخواه ندیدم رویت

نیست چون آینه‌ام روی ز آهن، چه کنم؟

برو ای ناصِح و بر دُردکشان خرده مگیر

کارفرمایِ قَدَر می‌کند این، من چه کنم؟

برقِ غیرت چو چُنین می‌جَهَد از مَکمَنِ غیب

تو بفرما که منِ سوخته خِرمن چه کنم؟

شاهِ تُرکان چو پسندید و به چاهم انداخت

دستگیر ار نشود لطفِ تَهَمتَن چه کنم؟

مددی گر به چراغی نکند آتشِ طور

چارهٔ تیره شبِ وادی ایمن چه کنم؟

حافظا خُلدِ بَرین خانه موروثِ من است

اندر این منزلِ ویرانه نشیمن چه کنم؟

غزل شمارهٔ ۳۴۶

من نه آن رندم که تَرکِ شاهد و ساغر کنم

محتسب داند که من این کارها کمتر کنم

من که عیبِ توبه‌کاران کرده باشم بارها

توبه از مِی وقتِ گُل دیوانه باشم گر کنم

عشق دردانه‌ست و من غَوّاص و دریا میکده

سر فروبُردم در آن جا تا کجا سر بَرکُنم

لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نامِ فِسق

داوری دارم بسی یا رب، که را داور کنم؟

بازکَش یک دَم عِنان ای تُرکِ شهرآشوبِ من

تا ز اشک و چهره راهت پُر زر و گوهر کنم

من که از یاقوت و لَعلِ اشک دارم گنج‌ها

کِی نظر در فیضِ خورشیدِ بلنداختر کنم

چون صبا مجموعهٔ گل را به آبِ لطف شست

کج دلم خوان، گر نظر بر صفحهٔ دفتر کنم

عهد و پیمانِ فلک را نیست چندان اعتبار

عهد با پیمانه بندم، شرط با ساغَر کُنم

من که دارم در گدایی گنجِ سلطانی به دست

کِی طمع در گردشِ گردونِ دون‌پَرور کنم

گر چه گَردآلودِ فقرم، شرم باد از همتم

گر به آبِ چشمهٔ خورشید دامن تَر کنم

عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطفِ دوست

تنگ چشمم گر نظر در چشمهٔ کوثر کنم

دوش لعلش عشوه‌ای می‌داد حافظ را، ولی

من نه آنم کز وی این افسانه‌ها باور کنم

غزل شمارهٔ ۳۴۷

صَنَما با غمِ عشقِ تو چه تدبیر کنم؟

تا به کِی در غمِ تو نالهٔ شبگیر کنم؟

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شِنَوَد

مگرش هم ز سرِ زلفِ تو زنجیر کنم

آن چه در مدتِ هِجرِ تو کشیدم هیهات

در یکی نامه محال است که تَحریر کنم

با سرِ زلفِ تو مجموعِ پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم؟

آن زمان کآرزویِ دیدنِ جانم باشد

در نظر نقشِ رخِ خوبِ تو تصویر کنم

گر بدانم که وصالِ تو بدین دست دهد

دین و دل را همه دَربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

نیست امّید صَلاحی ز فسادِ حافظ

چون که تقدیر چُنین است، چه تدبیر کنم؟

غزل شمارهٔ ۳۴۸

دیده دریا کُنَم و صبر به صحرا فِکَنَم

وَاندر این کار دلِ خویش به دریا فِکَنَم

از دلِ تنگِ گنهکار برآرم آهی

کآتش اندر گُنَهِ آدم و حوا فکنم

مایهٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست

می‌کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم

بِگُشا بندِ قَبا ای مَهِ خورشید کُلاه

تا چو زلفت سَرِ سودا زده در پا فکنم

خورده‌ام تیرِ فلک، باده بده تا سرمست

عُقده در بندِ کَمرتَرکشِ جوزا فکنم

جرعهٔ جام بر این تختِ روان افشانم

غُلغُلِ چنگ در این گنبدِ مینا فکنم

حافظا تکیه بر ایّام چو سهو است و خطا

من چرا عِشرتِ امروز به فردا فکنم

غزل شمارهٔ ۳۴۹

دوش سودایِ رُخَش گفتم ز سر بیرون کُنَم

گفت کو زنجیر؟ تا تدبیرِ این مجنون کُنَم

قامتش را سرو گفتم، سر کشید از من به خشم

دوستان از راست می‌رَنجَد نِگارم، چون کنم؟

نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار

عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم

زردرویی می‌کَشَم زان طبعِ نازک، بی‌گناه

ساقیا جامی بده تا چهره را گُلگون کنم

ای نسیمِ منزلِ لیلی خدا را تا به کی

رَبع را برهم زنم، اَطلال را جیحون کنم

من که رَه بُردم به گنجِ حُسنِ بی‌پایان دوست

صد گدایِ همچو خود را بعد از این قارون کنم

ای مَهِ صاحب قران، از بنده حافظ یاد کن

تا دعایِ دولتِ آن حُسنِ روزافزون کنم

غزل شمارهٔ ۳۵۰

به عزمِ توبه سحر گفتم استخاره کُنَم

بهارِ توبه شِکَن می‌رسد چه چاره کُنَم؟

سخن درست بگویم نمی‌توانم دید

که مِی خورند حریفان و من نِظاره کنم

چو غنچه با لبِ خندان به یادِ مجلسِ شاه

پیاله گیرم و از شوق، جامه پاره کنم

به دورِ لاله دِماغِ مرا عِلاج کنید

گر از میانهٔ بزمِ طَرَب کناره کنم

ز رویِ دوست مرا چون گلِ مراد شِکُفت

حوالهٔ سَرِ دشمن به سنگِ خاره کنم

گدایِ میکده‌ام، لیک وقتِ مستی بین

که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

مرا که نیست رَه و رسمِ لقمه پرهیزی

چرا ملامتِ رندِ شرابخواره کنم

به تختِ گُل بنشانم بُتی چو سلطانی

ز سنبل و سَمَنش، سازِ طوق و یاره کنم

ز باده خوردن پنهان مَلول شد حافظ

به بانگِ بَربَط و نِی، رازَش آشکاره کنم

غزل شمارهٔ ۳۵۱

حاشا که من به موسمِ گُل تَرکِ مِی کُنم

من لافِ عقل می‌زنم، این کار کِی کنم

مطرب کجاست تا همه محصولِ زهد و عِلم

در کارِ چنگ و بَربَط و آوازِ نِی کُنَم

از قیل و قالِ مدرسه حالی دلم گرفت

یک چند نیز خدمتِ معشوق و مِی کنم

کِی بود در زمانه وفا؟ جامِ مِی بیار

تا من حکایتِ جم و کاووسِ کِی کنم

از نامهٔ سیاه نترسم که روزِ حشر

با فیضِ لطفِ او صد از این نامه طِی کنم

کو پیک صبح؟ تا گله‌های شبِ فِراق

با آن خجسته طالعِ فرخنده پِی کنم

این جانِ عاریت که به حافظ سپرد دوست

روزی رُخش ببینم و تسلیمِ وی کنم

غزل شمارهٔ ۳۵۲

روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم

در لباسِ فقر کارِ اهلِ دولت می‌کنم

تا کی اندر دام وصل آرم تَذَروی خوش‌خرام

در کمینم و انتظار وقتِ فرصت می‌کنم

واعظِ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن

در حضورش نیز می‌گویم نه غیبت می‌کنم

با صبا افتان و خیزان می‌روم تا کویِ دوست

و از رفیقان ره استمدادِ همت می‌کنم

خاکِ کویت زحمت ما برنتابد بیش از این

لطف‌ها کردی بتا، تخفیفِ زحمت می‌کنم

زلفِ دلبر دامِ راه و غمزه‌اش تیرِ بلاست

یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می‌کنم

دیدهٔ بدبین بپوشان ای کریمِ عیب‌پوش

زین دلیری‌ها که من در کُنجِ خلوت می‌کنم

حافظم در مجلسی دُردی‌کشم در محفلی

بنگر این شوخی که چون با خلق، صنعت می‌کنم

غزل شمارهٔ ۳۵۳

من ترکِ عشقِ شاهد و ساغر نمی‌کنم

صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم

باغِ بهشت و سایهٔ طوبی و قصر و حور

با خاکِ کوی دوست برابر نمی‌کنم

تلقین و درسِ اهل نظر یک اشارت است

گفتم کِنایتی و مکرر نمی‌کنم

هرگز نمی‌شود ز سرِ خود خبر مرا

تا در میانِ میکده سر بَر نمی‌کنم

ناصِح به طَعن گفت که رو ترکِ عشق کن

محتاجِ جنگ نیست برادر، نمی‌کنم

این تقوی‌ام تمام، که با شاهدانِ شهر

ناز و کرشمه بر سرِ منبر نمی‌کنم

حافظ جنابِ پیرِ مُغان جایِ دولت است

من تَرکِ خاک بوسیِ این در نمی‌کنم

غزل شمارهٔ ۳۵۴

به مژگان سیَه کردی هزاران رِخنه در دینم

بیا کز چَشمِ بیمارت هزاران دَرد برچینم

الا ای همنشینِ دل که یارانت بِرَفت از یاد

مرا روزی مباد آن دَم که بی یادِ تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکُش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جانِ شیرینم

ز تابِ آتش دوری شدم غرقِ عرق چون گُل

بیار ای بادِ شبگیری نسیمی زان عرقچینم

جهانِ فانی و باقی فدایِ شاهد و ساقی

که سلطانیِّ عالَم را طُفیلِ عشق می‌بینم

اگر بر جایِ من غیری گزیند دوست، حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جایِ دوست بُگزینم

صَباحَ الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا؟ برخیز

که غوغا می‌کند در سر خیالِ خوابِ دوشینم

شبِ رحلت هم از بستر رَوَم در قصرِ حورُالعین

اگر در وقتِ جان دادن تو باشی شمعِ بالینم

حدیثِ آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد، که حافظ داد تلقینم

غزل شمارهٔ ۳۵۵

حالیا مصلحتِ وقت در آن می‌بینم

که کشم رَخت به میخانه و خوش بنشینم

جامِ مِی گیرم و از اهلِ ریا دور شَوَم

یعنی از اهلِ جهان پاکدلی بُگزینم

جز صُراحی و کتابم نَبُوَد یار و ندیم

تا حریفانِ دَغا را به جهان کم بینم

سر به آزادگی از خَلق برآرم چون سَرو

گر دهد دست که دامن ز جهان دَرچینم

بس که در خرقهٔ آلوده زدم لافِ صَلاح

شرمسار از رخِ ساقی و مِیِ رنگینم

سینهٔ تَنگِ من و بارِ غمِ او، هیهات

مردِ این بارِ گران نیست دلِ مسکینم

من اگر رندِ خراباتم و گر زاهدِ شهر

این مَتاعم که همی‌بینی و کمتر زینم

بندهٔ آصفِ عهدم دلم از راه مَبَر

که اگر دَم زَنَم از چرخ بخواهد کینم

بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند

که مکدر شود آیینه مهرآیینم

غزل شمارهٔ ۳۵۶

گَرَم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم

ز جامِ وصل مِی‌ نوشم، ز باغِ عیش گل چینم

شرابِ تلخِ صوفی سوز، بنیادم بخواهد برد

لبم بر لب نِه ای ساقی و بِستان جانِ شیرینم

مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز

سخن با ماه می‌گویم، پَری در خواب می‌بینم

لبت شِکَّر به مستان داد و چَشمت مِی به مِیخواران

منم کز غایتِ حِرمان نه با آنم نه با اینم

چو هر خاکی که باد آورد، فیضی بُرد از اِنعامت

ز حالِ بنده یاد آور که خدمتگارِ دیرینم

نه هر کو نقشِ نظمی زد کلامش دلپذیر افتد

تَذَروِ طُرفه من گیرم که چالاک است شاهینم

اگر باور نمی‌داری، رو از صورتگرِ چین پُرس

که مانی نسخه می‌خواهد ز نوکِ کِلکِ مُشکینم

وفاداری و حق گویی نه کارِ هر کسی باشد

غلامِ آصفِ ثانی جلالُ الحقِ و الدینم

رموزِ مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ

که با جام و قَدَح هر دَم ندیمِ ماه و پروینم

غزل شمارهٔ ۳۵۷

در خراباتِ مُغان نورِ خدا می‌بینم

این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم

جلوه بر من مفروش ای مَلِکُ‌الْحاج که تو

خانه می‌بینی و من خانه‌خدا می‌بینم

خواهم از زلفِ بُتان نافه‌گشایی کردن

فکرِ دور است همانا که خطا می‌بینم

سوزِ دل، اشکِ روان، آهِ سحر، نالهٔ شب

این همه از نظرِ لطفِ شما می‌بینم

هر دَم از رویِ تو نقشی زَنَدَم راهِ خیال

با که گویم که در این پرده چه‌ها می‌بینم

کس ندیده‌ست ز مُشکِ خُتَن و نافهٔ چین

آنچه من هر سَحَر از بادِ صبا می‌بینم

دوستان عیبِ نظربازیِ حافظ مکنید

که من او را ز مُحِبّانِ شما می‌بینم

غزل شمارهٔ ۳۵۸

غمِ زمانه که هیچش کَران نمی‌بینم

دَواش جز مِیِ چون ارغوان نمی‌بینم

به تَرک خدمتِ پیرِ مُغان نخواهم گفت

چرا که مصلحتِ خود در آن نمی‌بینم

ز آفتابِ قَدَح ارتفاعِ عیش بگیر

چرا که طالعِ وقت آن چُنان نمی‌بینم

نشانِ اهل خدا عاشقیست، با خود دار

که در مشایخِ شهر این نشان نمی‌بینم

بدین دو دیدهٔ حیران من هزار افسوس

که با دو آینه رویش عیان نمی‌بینم

قدِ تو تا بِشُد از جویبارِ دیدهٔ من

به جایِ سرو جز آبِ روان نمی‌بینم

در این خُمار کَسَم جرعه‌ای نمی‌بخشد

ببین که اهل دلی در میان نمی‌بینم

نشانِ مویِ میانش که دل در او بستم

ز من مَپرس که خود در میان نمی‌بینم

من و سفینهٔ حافظ که جز در این دریا

بضاعت سخن دُرفشان نمی‌بینم

غزل شمارهٔ ۳۵۹

خُرَّم آن روز کز این منزلِ ویران بروم

راحتِ جان طلبم و از پِیِ جانان بروم

گر چه دانم که به جایی نَبَرد راه غریب

من به بویِ سرِ آن زلفِ پریشان بروم

دلم از وحشتِ زندانِ سِکَندَر بگرفت

رخت بربندم و تا مُلکِ سلیمان بروم

چون صبا با تنِ بیمار و دلِ بی‌طاقت

به هواداریِ آن سروِ خرامان بروم

در رهِ او چو قلم گر به سرم باید رفت

با دلِ زخم‌کَش و دیدهٔ گریان بروم

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی

تا درِ میکده شادان و غزل‌خوان بروم

به هواداری او ذَرِّه صفت، رقص کنان

تا لبِ چشمه‌ی خورشیدِ درخشان بروم

تازیان را غمِ احوالِ گران‌باران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ ز بیابان نبرم رَه بیرون

همرهِ کوکبهٔ آصفِ دوران بروم

برچسب‌ها:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *