دیوان اشعار خواجه شمس‌الدین محمد شیرازی متخلص به «حافظ» شیرازی

غزلیات: 242 تا 300

غزل شمارهٔ ۲۴۲

بیا که رایتِ منصورِ پادشاه رسید

نویدِ فتح و بشارت به مِهر و ماه رسید

جمالِ بخت ز رویِ ظفر نقاب انداخت

کمالِ عدل به فریادِ دادخواه رسید

سپهر، دور خوش اکنون کُنَد که ماه آمد

جهان به کامِ دل اکنون رسد که شاه رسید

ز قاطعانِ طریق این زمان شوند ایمن

قوافلِ دل و دانش که مَرد راه رسید

عزیزِ مصر به رغمِ برادران غیور

ز قعرِ چاه برآمد به اوجِ ماه رسید

کجاست صوفیِ دَجّالِ فِعلِ مُلحِدشکل

بگو بسوز، که مهدیِّ دین پناه رسید

صبا بگو که چه‌ها بر سرم در این غمِ عشق

ز آتشِ دلِ سوزان و دودِ آه رسید

ز شوقِ رویِ تو شاها بدین اسیرِ فراق

همان رسید کز آتش به برگِ کاه رسید

مرو به خواب که حافظ به بارگاهِ قبول

ز وِردِ نیمْ شب و درسِ صبحگاه رسید

غزل شمارهٔ ۲۴۳

بویِ خوشِ تو هر که ز بادِ صبا شنید

از یارِ آشْنا سخنِ آشْنا شنید

ای شاهِ حُسن چشم به حالِ گدا فِکَن

کاین گوش بس حکایتِ شاه و گدا شنید

خوش می‌کنم به بادهٔ مُشکین مشامِ جان

کز دلق پوش صومعه بویِ ریا شنید

سِرِّ خدا که عارفِ سالِک به کَس نگفت

در حیرتم که باده فروش از کجا شنید

یا رب کجاست محرمِ رازی که یک زمان

دل شرحِ آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنید

اینَش سزا نبود دلِ حق گُزارِ من

کز غمگسارِ خود سخنِ ناسزا شنید

محروم اگر شدم ز سرِ کوی او چه شد؟

از گلشنِ زمانه که بویِ وفا شنید؟

ساقی بیا که عشق ندا می‌کند بلند

کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید

ما باده زیرِ خرقه نه امروز می‌خوریم

صد بار پیرِ میکده این ماجرا شنید

ما مِی به بانگِ چنگ نه امروز می‌کشیم

بس دور شد که گنبدِ چرخ این صدا شنید

پندِ حکیم محضِ صَواب است و عینِ خیر

فرخنده آن کسی که به سَمعِ رضا شنید

حافظ وظیفهٔ تو دعا گفتن است و بس

در بَندِ آن مباش که نشنید یا شنید

غزل شمارهٔ ۲۴۴

معاشران گره از زلفِ یار باز کنید

شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

حضورِ خلوتِ اُنس است و دوستان جمعند

وَ اِنْ یَکاد بخوانید و در فَراز کنید

رَباب و چنگ به بانگِ بلند می‌گویند

که گوشِ هوش به پیغامِ اهلِ راز کنید

به جانِ دوست که غم پرده بر شما نَدَرَد

گر اعتماد بر الطافِ کارساز کنید

میانِ عاشق و معشوق فَرق بسیار است

چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید

نَخست موعظهٔ پیرِ صحبت این حرف است

که از مُصاحبِ ناجِنس اِحتِراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

بر او نَمُرده به فتوایِ من نماز کنید

وگر طلب کند اِنعامی از شما حافظ

حَوالَتَش به لبِ یارِ دلنواز کنید

غزل شمارهٔ ۲۴۵

الا ای طوطیِ گویایِ اسرار

مبادا خالیَت شِکَّر ز مِنقار

سَرَت سبز و دلت خوش باد جاوید

که خوش نقشی نمودی از خطِ یار

سخن سربسته گفتی با حریفان

خدا را زین معما پرده بردار

به رویِ ما زن از ساغر گلابی

که خواب آلوده‌ایم ای بختِ بیدار

چه رَه بود این که زد در پرده مطرب

که می‌رقصند با هم مست و هشیار

از آن افیون که ساقی در مِی افکند

حریفان را نه سَر مانَد نه دَستار

سِکَندَر را نمی‌بخشند آبی

به زور و زر مُیَسَّر نیست این کار

بیا و حالِ اهلِ درد بشنو

به لفظِ اندک و معنی بسیار

بُتِ چینی عدویِ دین و دل‌هاست

خداوندا دل و دینم نگه دار

به مستوران مگو اسرارِ مستی

حدیثِ جان مگو با نقشِ دیوار

به یُمنِ دولتِ منصور شاهی

عَلَم شد حافظ اندر نظمِ اشعار

خداوندی به جایِ بندگان کرد

خداوندا ز آفاتش نگه دار

غزل شمارهٔ ۲۴۶

عید است و آخِرِ گُل و یاران در انتظار

ساقی به رویِ شاه ببین ماه و مِی بیار

دل برگرفته بودم از ایّام گُل، ولی

کاری بِکَرد همّت پاکانِ روزه دار

دل در جهان مَبَند و به مستی سؤال کن

از فیض جام و قصهٔ جمشیدِ کامگار

جز نقدِ جان به دست ندارم شراب کو؟

کان نیز بر کرشمهٔ ساقی کُنم نثار

خوش دولتیست خرّم و خوش خسروی کریم

یا رب ز چشمْ زخمِ زمانش نگاه دار

مِی خور به شعرِ بنده که زیبی دگر دهد

جامِ مُرَصَّعِ تو بدین دُرِّ شاهوار

گر فوت شد سَحور چه نقصان صَبوح هست

از مِی کنند روزه گشا طالبانِ یار

زانجا که پرده پوشیِ عفوِ کریمِ توست

بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار

ترسم که روزِ حشر عِنان بر عِنان رَوَد

تسبیحِ شیخ و خرقهٔ رندِ شرابخوار

حافظ چو رفت روزه و گل نیز می‌رود

ناچار باده نوش که از دستْ رفتْ کار

غزل شمارهٔ ۲۴۷

صبا ز منزلِ جانان گذر دریغ مدار

وز او به عاشقِ بی‌دل خبر دریغ مدار

به شُکرِ آن که شِکُفتی به کامِ بخت ای گل

نسیمِ وصل ز مرغِ سحر دریغ مدار

حریفِ عشقِ تو بودم چو ماهِ نو بودی

کنون که ماهِ تمامی نظر دریغ مدار

جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است

ز اهلِ معرفت این مختصر دریغ مدار

کنون که چشمهٔ قند است لعلِ نوشینت

سخن بگوی و ز طوطی شِکَر دریغ مدار

مکارمِ تو به آفاق می‌بَرَد شاعر

از او وظیفه و زادِ سفر دریغ مدار

چو ذکرِ خیر طلب می‌کنی سخن این است

که در بهایِ سخن سیم و زر دریغ مدار

غبارِ غم بِرَوَد حال خوش شود حافظ

تو آبِ دیده از این رهگذر دریغ مدار

غزل شمارهٔ ۲۴۸

ای صبا نَکهَتی از کویِ فُلانی به من آر

زار و بیمارِ غَمَم راحتِ جانی به من آر

قلب بی‌حاصلِ ما را بزن اکسیرِ مراد

یعنی از خاکِ درِ دوست نشانی به من آر

در کمینگاه نظر با دلِ خویشم جنگ است

ز ابرو و غمزهٔ او تیر و کمانی به من آر

در غریبی و فِراق و غمِ دل پیر شدم

ساغرِ مِی ز کفِ تازه جوانی به من آر

منکران را هم از این مِی دو سه ساغر بچشان

وگر ایشان نَستانند روانی به من آر

ساقیا عشرتِ امروز به فردا مَفِکَن

یا ز دیوانِ قضا خطِّ امانی به من آر

دلم از دست بِشُد دوش چو حافظ می‌گفت

کای صَبا نَکهَتی از کویِ فلانی به من آر

غزل شمارهٔ ۲۴۹

ای صبا نَکهَتی از خاکِ رَهِ یار بیار

بِبَر اندوهِ دل و مژدهٔ دلدار بیار

نکته‌ای روح فَزا از دهنِ دوست بگو

نامه‌ای خوش خبر از عالَمِ اسرار بیار

تا مُعَطَّر کُنَم از لطفِ نسیمِ تو مَشام

شِمِّه‌ای از نَفَحاتِ نفسِ یار بیار

به وفایِ تو که خاکِ رَهِ آن یارِ عزیز

بی غباری که پدید آید از اغیار بیار

گَردی از رهگذرِ دوست به کوریِ رقیب

بهرِ آسایش این دیدهٔ خونبار بیار

خامی و ساده دلی شیوهٔ جانبازان نیست

خبری از بَرِ آن دلبر عیّار بیار

شُکر آن را که تو در عِشرتی ای مرغِ چمن

به اسیرانِ قفس مژدهٔ گلزار بیار

کامِ جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست

عشوه‌ای زان لبِ شیرین شِکربار بیار

روزگاریست که دل چهرهٔ مقصود ندید

ساقیا آن قدحِ آینه کردار بیار

دلقِ حافظ به چه ارزد؟ به مِی‌اش رنگین کن

وان گَهَش مست و خراب از سَرِ بازار بیار

غزل شمارهٔ ۲۵۰

روی بِنْمای و وجودِ خودم از یاد بِبَر

خِرمنِ سوختگان را همه گو باد بِبَر

ما چو دادیم دل و دیده به طوفانِ بلا

گو بیا سیلِ غم و خانه ز بنیاد بِبَر

زلفِ چون عَنبَرِ خامَش که ببوید؟ هیهات

ای دلِ خامْ طمع، این سخن از یاد بِبَر

سینه گو شعلهٔ آتشکدهٔ فارس بِکُش

دیده گو آبِ رخِ دجلهٔ بغداد بِبَر

دولتِ پیرِ مُغان باد که باقی سهل است

دیگری گو برو و نامِ من از یاد بِبَر

سعی نابرده در این راه به جایی نرسی

مزد اگر می‌طلبی طاعتِ استاد بِبَر

روزِ مرگم نفسی وعدهٔ دیدار بده

وان گَهَم تا به لَحَد فارغ و آزاد بِبَر

دوش می‌گفت به مژگانِ درازت بِکُشم

یا رب از خاطرش اندیشهٔ بیداد بِبَر

حافظ اندیشه کن از نازکیِ خاطرِ یار

برو از دَرگَهَش این ناله و فریاد بِبَر

غزل شمارهٔ ۲۵۱

شبِ وصل است و طی شد نامهٔ هَجر

سلامٌ فیهِ حَتّی مَطْلَعِ الفَجْر

دلا در عاشقی ثابت قدم باش

که در این رَه نباشد کار بی اجر

من از رندی نخواهم کرد توبه

و لو آذَیتَنی بِالهَجرِ و الحَجر

برآی ای صبحِ روشن دل خدا را

که بس تاریک می‌بینم شبِ هَجر

دلم رفت و ندیدم رویِ دلدار

فَغان از این تَطاول، آه از این زَجر

وفا خواهی، جفاکَش باش حافظ

فَاِنَّ الرِبْحَ و الْخُسرانَ فِی التَّجْر

غزل شمارهٔ ۲۵۲

گر بُوَد عمر، به میخانه رَسَم بارِ دِگَر

بجز از خدمتِ رندان نکنم کارِ دِگَر

خُرَّم آن روز که با دیدهٔ گریان بِرَوَم

تا زنم آب درِ میکده یک بارِ دگر

معرفت نیست در این قوم خدا را سَبَبی

تا بَرَم گوهرِ خود را به خریدارِ دگر

یار اگر رفت و حقِ صحبتِ دیرین نشناخت

حاشَ لِلَّه که رَوَم من ز پِیِ یارِ دگر

گر مساعد شَوَدَم دایرهٔ چرخِ کبود

هم به دست آورمش باز به پرگارِ دگر

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند

غمزهٔ شوخَش و آن طرهٔ طَرّارِ دگر

راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند

هر زمان با دف و نی بر سرِ بازارِ دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت

کُنَدَم قصدِ دلِ ریش به آزارِ دگر

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست

غرقه گشتند در این بادیه بسیارِ دگر

غزل شمارهٔ ۲۵۳

ای خُرَّم از فروغِ رُخَت لاله زارِ عمر

بازآ که ریخت بی گُلِ رویت بهارِ عمر

از دیده گر سرشک چو باران چِکَد رواست

کاندر غمت چو برق بِشُد روزگارِ عمر

این یک دو دَم که مهلتِ دیدار ممکن است

دریاب کارِ ما که نه پیداست کارِ عمر

تا کی مِی صَبوح و شِکرخوابِ بامداد

هشیار گَرد، هان که گذشت اختیارِ عمر

دی در گذار بود و نظر سویِ ما نکرد

بیچاره دل که هیچ ندید از گذارِ عمر

اندیشه از محیطِ فنا نیست هر که را

بر نقطهٔ دهانِ تو باشد مدارِ عمر

در هر طرف ز خیلِ حوادث کمین‌گهیست

زان رو عِنان گسسته دَوانَد سوارِ عمر

بی عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدار

روز فِراق را که نَهَد در شمارِ عمر

حافظ سخن بگوی که بر صفحهٔ جهان

این نقش مانَد از قَلَمَت یادگارِ عمر

غزل شمارهٔ ۲۵۴

دیگر ز شاخِ سروِ سَهی بلبلِ صبور

گلبانگ زد که چشمِ بد از رویِ گُل به دور

ای گُل به شُکرِ آن که تویی پادشاهِ حُسن

با بلبلانِ بی‌دلِ شیدا مَکُن غرور

از دستِ غیبتِ تو شکایت نمی‌کنم

تا نیست غیبتی نَبُوَد لذّتِ حضور

گر دیگران به عیش و طَرَب خُرَّمَند و شاد

ما را غمِ نگار بُوَد مایهٔ سُرور

زاهد اگر به حور و قصور است امّیدوار

ما را شرابخانه قصور است و یار حور

مِی خور به بانگِ چنگ و مخور غصه ور کسی

گوید تو را که باده مخور گو هُوَالْغَفُور

حافظ شکایت از غمِ هجران چه می‌کنی؟

در هِجر وصل باشد و در ظلمت است نور

غزل شمارهٔ ۲۵۵

یوسفِ گُم گشته بازآید به کنعان، غم مَخُور

کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور

ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن

وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور

گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن

چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور

دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت

دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور

هان مَشو نومید چون واقِف نِه‌ای از سِرِّ غیب

باشد اندر پرده بازی‌هایِ پنهان غم مخور

ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَر کَنَد

چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور

در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم

سرزنش‌ها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید

هیچ راهی نیست، کان را نیست پایان، غم مخور

حال ما در فِرقت جانان و اِبرامِ رقیب

جمله می‌داند خدایِ حالْ‌گردان غم مخور

حافظا در کُنجِ فقر و خلوتِ شب‌هایِ تار

تا بُوَد وِردَت دعا و درسِ قرآن غم مخور

غزل شمارهٔ ۲۵۶

نصیحتی کُنَمَت بشنو و بهانه مَگیر

هر آنچه ناصِحِ مُشْفِق بگویَدَت بپذیر

ز وصلِ رویِ جوانان تَمَتُّعی بردار

که در کمینگهِ عمر است مَکرِ عالَمِ پیر

نَعیم هر دو جهان پیش عاشقان به جوی

که این متاعِ قلیل است و آن عَطایِ کثیر

معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم

که دردِ خویش بگویم به نالهٔ بَم و زیر

بر آن سَرَم که نَنوشَم مِی و گُنَه نکنم

اگر موافقِ تدبیرِ من شَوَد تقدیر

چو قسمتِ ازلی بی‌حضورِ ما کردند

گر اندکی نه به وِفقِ رضاست خرده مگیر

چو لاله در قَدَحم ریز ساقیا مِی و مُشک

که نقشِ خالِ نگارم نمی‌رود ز ضمیر

بیار ساغرِ دُرِّ خوشاب ای ساقی

حسود گو کَرَمِ آصفی ببین و بمیر

به عزمِ توبه نهادم قدح ز کف صد بار

ولی کرشمهٔ ساقی نمی‌کُنَد تقصیر

مِی دوساله و محبوبِ چارده ساله

همین بس است مرا صُحبتِ صَغیر و کَبیر

دل رمیدهٔ ما را که پیش می‌گیرد؟

خبر دهید به مجنونِ خسته از زنجیر

حدیثِ توبه در این بزمگه مگو حافظ

که ساقیان کمان ابرویَت زَنَند به تیر

غزل شمارهٔ ۲۵۷

روی بِنْما و مرا گو که ز جان دل برگیر

پیشِ شمع آتشِ پروانه به جان گو درگیر

در لبِ تشنهٔ ما بین و مدار آب دریغ

بر سَرِ کُشتهٔ خویش آی و ز خاکَش برگیر

تَرکِ درویش مگیر ار نَبُوَد سیم و زَرَش

در غَمَت سیمْ شُمار اشک و رُخَش را زر گیر

چنگ بِنْواز و بساز ار نَبُوَد عود چه باک؟

آتشم عشق و دلم عود و تَنَم مِجمَر گیر

در سَماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص

ور نه با گوشه رو و خرقهٔ ما در سر گیر

صوف بَرکَش ز سر و بادهٔ صافی دَرکَش

سیم در باز و به زر سیمبَری در بر گیر

دوست، گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش

بخت، گو پشت مَکُن رویِ زمین لشکر گیر

میل رفتن مَکُن ای دوست دَمی با ما باش

بر لبِ جوی، طرب جوی و به کف ساغر گیر

رفته گیر از بَرَم و زآتش و آبِ دل و چشم

گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تَر گیر

حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را

که ببین مجلسم و تَرکِ سَرِ منبر گیر

غزل شمارهٔ ۲۵۸

هزار شُکر که دیدم به کامِ خویشت باز

ز رویِ صدق و صفا گشته با دلم دَمساز

رَوَندگانِ طریقت رَهِ بلا سِپُرَند

رفیقِ عشق چه غم دارد از نَشیب و فراز

غمِ حبیب نهان بِه ز گفت و گوی رقیب

که نیست سینهٔ اربابِ کینه محرمِ راز

اگر چه حُسنِ تو از عشقِ غیر مُستَغنیست

من آن نیَم که از این عشقبازی آیم باز

چه گویَمَت که ز سوزِ درون چه می‌بینم

ز اشک پُرس حکایت که من نیَم غَمّاز

چه فتنه بود که مَشّاطِهٔ قضا انگیخت

که کرد نرگسِ مستش سیَه به سرمهٔ ناز

بدین سپاس که مجلس مُنَّوَر است به دوست

گَرَت چو شمع جفایی رِسَد بسوز و بساز

غَرَض کِرشمهٔ حُسن است ور نه حاجت نیست

جمالِ دولتِ محمود را به زلفِ ایاز

غزل سُرایی ناهید صرفه‌ای نَبَرَد

در آن مَقام که حافظ برآورد آواز

غزل شمارهٔ ۲۵۹

منم که دیده به دیدارِ دوست کردم باز

چه شُکر گویَمَت ای کارسازِ بنده نواز

نیازمندِ بلا گو رخ از غبار مَشوی

که کیمیایِ مراد است، خاکِ کویِ نیاز

ز مشکلاتِ طریقت عِنان مَتاب ای دل

که مردِ راه نَیَندیشَد از نَشیب و فَراز

طهارت ار نه به خونِ جگر کُنَد عاشق

به قولِ مُفتیِ عشقش درست نیست نماز

در این مُقامِ مجازی به جز پیاله مگیر

در این سراچهٔ بازیچه، غیرِ عشق مَباز

به نیمْ بوسه دعایی بخر ز اهلِ دلی

که کِیدِ دشمنت از جان و جسم دارد باز

فِکَنْد زمزمهٔ عشق در حجاز و عراق

نوایِ بانگِ غزلهایِ حافظ از شیراز

غزل شمارهٔ ۲۶۰

ای سروِ نازِ حُسن که خوش می‌روی به ناز

عُشّاق را به نازِ تو هر لحظه صد نیاز

فرخنده باد طلعتِ خوبت که در ازل

بُبْریده‌اند بر قدِ سَرْوَت قبایِ ناز

آن را که بویِ عَنبر زلفِ تو آرزوست

چون عود گو بر آتشِ سودا بسوز و ساز

پروانه را ز شمع بُوَد سوزِ دل، ولی

بی شمعِ عارضِ تو دلم را بُوَد گداز

صوفی که بی تو توبه ز مِی کرده بود، دوش

بِشْکَست عهد، چون درِ میخانه دید باز

از طعنهٔ رقیب نگردد عیارِ من

چون زر اگر بَرَند مرا درِ دهانِ گاز

دل کز طوافِ کعبهٔ کویت وقوف یافت

از شوقِ آن حریم ندارد سرِ حجاز

هر دَم به خونِ دیده چه حاجت وضو؟ چو نیست

بی طاقِ ابروی تو نمازِ مرا جواز

چون باده باز بر سرِ خُم رفت کف زنان

حافظ که دوش از لبِ ساقی شَنید راز

غزل شمارهٔ ۲۶۱

درآ که در دلِ خسته توان درآید باز

بیا که در تنِ مُرده رَوان درآید باز

بیا که فُرقَتِ تو چشمِ من چُنان در بست

که فتحِ بابِ وصالت مگر گشاید باز

غمی که چون سپهِ زنگ، مُلکِ دل بگرفت

ز خیلِ شادیِ رومِ رُخَت زُدایَد باز

به پیشِ آینهٔ دل هر آن چه می‌دارم

بجز خیالِ جمالت نمی‌نماید باز

بدان مَثَل که شب آبستن است روز از نو

ستاره می‌شِمُرَم تا که شب چه زاید باز

بیا که بلبلِ مطبوعِ خاطرِ حافظ

به بویِ گُلبَنِ وصلِ تو می‌سُراید باز

غزل شمارهٔ ۲۶۲

حالِ خونین دلان که گوید باز؟

وز فلک خونِ خُم که جوید باز؟

شرمش از چشمِ مِی پرستان باد

نرگسِ مست اگر بروید باز

جز فَلاطونِ خُم نشینِ شراب

سِرِّ حکمت به ما که گوید باز؟

هر که چون لاله کاسه گَردان شد

زین جفا رُخ به خون بشوید باز

نَگُشایَد دلم چو غنچه اگر

ساغری از لبش نبوید باز

بس که در پرده چنگ گفت سخن

بِبُرَش موی تا نَمویَد باز

گِردِ بیتُ الحَرامِ خُم حافظ

گر نمیرد به سَر بپوید باز

غزل شمارهٔ ۲۶۳

بیا و کَشتیِ ما در شَطِ شراب انداز

خروش و وِلوِله در جانِ شیخ و شاب انداز

مرا به کَشتیِ باده درافکن ای ساقی

که گفته‌اند نِکویی کن و در آب انداز

ز کویِ میکده برگشته‌ام ز راهِ خَطا

مرا دِگَر ز کَرَم با رَهِ صواب انداز

بیار زان مِی گلرنگِ مشک بو جامی

شرارِ رَشک و حسد در دلِ گلاب انداز

اگر چه مست و خرابم، تو نیز لطفی کن

نظر بر این دلِ سرگشتهٔ خراب انداز

به نیمْ شب اَگَرَت آفتاب می‌باید

ز رویِ دخترِ گُلْچِهرِ رَز نقاب انداز

مَهِل که روزِ وفاتم به خاک بسپارند

مرا به میکده بَر، در خُمِ شراب انداز

ز جورِ چرخ چو حافظ به جان رسید دلت

به سویِ دیو مِحَن ناوَکِ شهاب انداز

غزل شمارهٔ ۲۶۴

خیز و در کاسهٔ زر آبِ طَرَبناک انداز

پیشتر زان که شَوَد کاسهٔ سَر خاک انداز

عاقبت منزلِ ما وادیِ خاموشان است

حالیا غُلغُله در گنبدِ افلاک انداز

چشمِ آلوده نظر، از رخِ جانان دور است

بر رخِ او نظر از آینهٔ پاک انداز

به سرِ سبزِ تو ای سرو که گر خاک شَوَم

ناز از سَر بِنِه و سایه بر این خاک انداز

دلِ ما را که ز مارِ سرِ زلفِ تو بِخَست

از لبِ خود به شفاخانهٔ تریاک انداز

مُلکِ این مزرعه دانی که ثباتی ندهد

آتشی از جگرِ جام، در املاک انداز

غسل در اشک زدم کَاهلِ طریقت گویند

پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

یا رب آن زاهدِ خودبین که به جز عیب ندید

دودِ آهیش در آیینهٔ اِدراک انداز

چون گُل از نَکهَتِ او جامه قبا کن حافظ

وین قبا در رَهِ آن قامتِ چالاک انداز

غزل شمارهٔ ۲۶۵

برنیامد از تَمَّنایِ لَبَت کامم هنوز

بر امید جامِ لعلت دُردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سرِ زلفین تو

تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

ساقیا یک جرعه‌ای زان آبِ آتشگون که من

در میانِ پُختگانِ عشقِ او خامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلفِ تو را مُشکِ خُتَن

می‌زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز

پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب

می‌رود چون سایه هر دَم، بر در و بامم هنوز

نام من رفته‌ست روزی بر لبِ جانان به سَهو

اهلِ دل را بویِ جان می‌آید از نامم هنوز

در ازل داده‌ست ما را ساقیِ لعلِ لبت

جرعهٔ جامی که من مَدهوشِ آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشَدَت آرامِ جان

جان به غم‌هایش سپردم، نیست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصهٔ لَعلِ لَبَش

آب حیوان می‌رود هر دَم ز اقلامم هنوز

غزل شمارهٔ ۲۶۶

دلم رمیدهٔ لولی‌وَشیست شورانگیز

دروغ وَعده و قَتّال وَضع و رنگ آمیز

فدایِ پیرهنِ چاکِ ماهرویان باد

هزار جامهٔ تقوی و خرقهٔ پرهیز

خیالِ خالِ تو با خود به خاک خواهم برد

که تا ز خالِ تو خاکم شود عَبیرآمیز

فرشته عشق نداند که چیست، ای ساقی

بِخواه جام و گلابی به خاکِ آدم ریز

پیاله بر کفنم بند، تا سحرگهِ حَشر

به مِی ز دل بِبَرَم هولِ روزِ رستاخیز

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز وِلایِ تواَم نیستْ هیچْ دست آویز

بیا که هاتفِ میخانه دوش با من گفت

که در مَقامِ رضا باش و از قَضا مَگریز

میانِ عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجابِ خودی حافظ از میان برخیز

غزل شمارهٔ ۲۶۷

ای صبا گر بُگذری بر ساحلِ رودِ اَرَس

بوسه زن بر خاکِ آن وادی و مُشکین کُن نَفَس

منزلِ سَلمی که بادَش هر دَم از ما صد سلام

پُر صدایِ ساربانان بینی و بانگِ جرس

مَحمِلِ جانان ببوس، آنگه به زاری عرضه دار

کز فِراقت سوختم ای مهربان فریاد رس

من که قولِ ناصحان را خوانَدمی قولِ رَباب

گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس

عشرتِ شبگیر کن، مِی نوش کاندر راهِ عشق

شَبرُوان را آشنایی‌هاست با میرِ عَسَس

عشقبازی، کارِ بازی نیست ای دل، سر بِباز

زان که گویِ عشق نَتْوان زد به چوگانِ هوس

دل به رَغبت می‌سپارد جان به چشمِ مستِ یار

گر چه هشیاران ندادند اختیارِ خود به کس

طوطیان در شِکَّرِستان کامرانی می‌کنند

و از تَحَسُّر دست بر سر می‌زند مسکین مگس

نامِ حافظ گر برآید بر زبانِ کِلکِ دوست

از جنابِ حضرتِ شاهم بس است این مُلتَمَس

غزل شمارهٔ ۲۶۸

گُلعِذاری ز گلستانِ جهان ما را بس

زین چمن سایهٔ آن سروِ روان ما را بس

من و همصحبتیِ اهلِ ریا دورَم باد

از گرانانِ جهان، رَطلِ گران ما را بس

قصرِ فردوس به پاداشِ عمل می‌بخشند

ما که رندیم و گدا، دیرِ مُغان ما را بس

بنشین بر لبِ جوی و گذرِ عمر ببین

کاین اشارت ز جهانِ گذران، ما را بس

نقدِ بازارِ جهان بِنگر و آزارِ جهان

گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم؟

دولتِ صحبتِ آن مونسِ جان ما را بس

از درِ خویش خدا را به بهشتم مَفرست

که سرِ کویِ تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مَشْرَبِ قسمت گِلِه ناانصافیست

طبعِ چون آب و غزل‌هایِ روان ما را بس

غزل شمارهٔ ۲۶۹

دلا رَفیقِ سفر، بختِ نیکخواهت بس

نسیمِ روضهٔ شیراز، پیکِ راهت بس

دگر ز منزلِ جانان سفر مَکُن درویش

که سِیرِ معنوی و کُنجِ خانقاهت بس

وگر کمین بِگُشایَد غمی ز گوشهٔ دل

حریمِ درگهِ پیرِ مغان، پناهت بس

به صَدرِ مَصْطَبه بنشین و ساغرِ مِی‌ نوش

که این قَدَر ز جهان، کسبِ مال و جاهَت بس

زیادتی مَطَلَب، کار بر خود آسان کن

صُراحیِ مِیِ لعل و بُتی چو ماهَت بس

فلک به مَردمِ نادان دهد زِمامِ مراد

تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس

هوایِ مسکن مألوف و عهدِ یارِ قدیم

ز رهروانِ سفرکرده، عذرخواهت بس

به مِنَّتِ دگران خو مَکُن که در دو جهان

رضایِ ایزد و اِنعامِ پادشاهت بس

به هیچ وِردِ دگر نیست حاجت ای حافظ

دعایِ نیمْ شب و درسِ صبحگاهت بس

غزل شمارهٔ ۲۷۰

دردِ عشقی کشیده‌ام که مَپُرس

زهرِ هجری چشیده‌ام که مَپُرس

گشته‌ام در جهان و آخرِ کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آن چنان در هوایِ خاکِ دَرَش

می‌رود آبِ دیده‌ام که مپرس

من به گوشِ خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سویِ من لب چه می‌گَزی که مگوی

لبِ لعلی گَزیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبهٔ گداییِ خویش

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

همچو حافظ غریب در رَهِ عشق

به مَقامی رسیده‌ام که مپرس

غزل شمارهٔ ۲۷۱

دارم از زلفِ سیاهش گِلِه چندان که مَپُرس

که چُنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مَپُرس

کَس به امّیدِ وفا ترکِ دل و دین مَکُناد

که چُنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

به یکی جرعه که آزارِ کَسَش در پِی نیست

زحمتی می‌کشم از مردمِ نادان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کاین مِیِ لعل

دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس

گفت‌وگوهاست در این راه که جان بُگْدازد

هر کسی عربده‌ای این که مبین آن که مپرس

پارسایی و سلامت هَوَسم بود، ولی

شیوه‌ای می‌کند آن نرگسِ فَتّان که مپرس

گفتم از گویِ فلک صورتِ حالی پرسم

گفت آن می‌کشم اندر خمِ چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خونِ که شکستی؟ گفتا

حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس

غزل شمارهٔ ۲۷۲

باز آی و دلِ تنگِ مرا مونس جان باش

وین سوخته را مَحرَمِ اسرارِ نهان باش

زان باده که در میکدهٔ عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارفِ سالِک

جهدی کن و سرحلقهٔ رندانِ جهان باش

دلدار که گفتا به تواَم دل نگران است

گو می‌رسم اینک به سلامت، نگران باش

خون شد دلم از حسرتِ آن لعلِ روان بخش

ای دُرجِ محبت به همان مُهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری نَنِشیند

ای سیلِ سرشک از عقبِ نامه روان باش

حافظ که هوس می‌کندش جامِ جهان بین

گو در نظرِ آصفِ جمشید مکان باش

غزل شمارهٔ ۲۷۳

اگر رفیقِ شفیقی درست پیمان باش

حریفِ خانه و گرمابه و گلستان باش

شِکَنجِ زلفِ پریشان به دستِ باد مده

مگو که خاطرِ عُشّاق، گو پریشان باش

گَرَت هواست که با خِضْر همنشین باشی

نهان ز چشمِ سِکَندَر چو آبِ حیوان باش

زبورِ عشق نوازی نه کارِ هر مرغیست

بیا و نوگُلِ این بلبلِ غزل خوان باش

طریقِ خدمت و آیینِ بندگی کردن

خدای را که رها کن به ما و سلطان باش

دگر به صیدِ حرم تیغ برمکش، زنهار

وز آن که با دلِ ما کرده‌ای پشیمان باش

تو شمعِ انجمنی یکزبان و یکدل شو

خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش

کمالِ دلبری و حُسن در نظربازیست

به شیوهٔ نظر از نادرانِ دوران باش

خموش حافظ و از جورِ یار ناله مکن

تو را که گفت؟ که در رویِ خوب، حیران باش

غزل شمارهٔ ۲۷۴

به دورِ لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش

به بویِ گُل نفسی همدمِ صبا می‌باش

نگویمت که همه ساله مِی پرستی کن

سه ماه مِی خور و نُه ماه پارسا می‌باش

چو پیرِ سالِک عشقت به مِی حواله کند

بنوش و منتظرِ رحمتِ خدا می‌باش

گَرَت هواست که چُون جَم به سِرِّ غیب رَسی

بیا و همدمِ جامِ جهان نما می‌باش

چو غنچه گرچه فروبستگیست کارِ جهان

تو همچو بادِ بهاری گره گشا می‌باش

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی

به هرزه طالبِ سیمرغ و کیمیا می‌باش

مریدِ طاعتِ بیگانگان مشو حافظ

ولی معاشرِ رندانِ پارسا می‌باش

غزل شمارهٔ ۲۷۵

صوفی گُلی بچین و مُرَقَّع به خار بخش

وین زهدِ خشک را به مِی خوشگوار بخش

طامات و شَطح در رَهِ آهنگِ چنگ نِه

تسبیح و طَیلَسان به مِی و مِیگُسار بخش

زُهدِ گران که شاهد و ساقی نمی‌خرند

در حلقهٔ چمن به نسیمِ بهار بخش

راهم شراب لعل زد ای میرِ عاشقان

خونِ مرا به چاهِ زَنَخدانِ یار بخش

یا رب به وقتِ گُل، گُنَهِ بنده عفو کن

وین ماجرا به سروِ لبِ جویبار بخش

ای آن که رَه به مشربِ مقصود بُرده‌ای

زین بحر، قطره‌ای به منِ خاکسار بخش

شکرانه را که چشم تو رویِ بتان ندید

ما را به عفو و لطفِ خداوندگار بخش

ساقی چو شاه نوش کند بادهٔ صَبوح

گو جامِ زر به حافظِ شب زنده دار بخش

غزل شمارهٔ ۲۷۶

باغبان گر پنج‌روزی صحبتِ گل بایدش

بر جفایِ خارِ هجران صبرِ بلبل بایدش

ای دل اندر بندِ زلفش از پریشانی مَنال

مرغِ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

رندِ عالم‌سوز را با مصلحت‌بینی چه‌کار

کار مُلک است آن که تدبیر و تأمل بایدش

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست

راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

با چُنین زلف و رُخَش بادا نظربازی حرام

هر که روی یاسمین و جَعدِ سنبل بایدش

نازها زان نرگسِ مستانه‌اش باید کشید

این دل شوریده تا آن جَعد و کاکُل بایدش

ساقیا در گردشِ ساغر تعلل تا به چند

دور چون با عاشقان افتد تَسَلسُل بایدش

کیست حافظ تا ننوشد باده بی‌آوازِ رود

عاشقِ مسکین چرا چندین تجمل بایدش

غزل شمارهٔ ۲۷۷

فکرِ بلبل همه آن است که گُل شد یارش

گُل در اندیشه که چُون عشوه کُنَد در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بِکُشَند

خواجه آن است که باشد غَمِ خدمتکارش

جایِ آن است که خون موج زَنَد در دلِ لعل

زین تَغابُن که خَزَف می‌شکند بازارش

بلبل از فیضِ گل آموخت سخن، ور نه نبود

این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

ای که در کوچهٔ معشوقهٔ ما می‌گُذَری

بر حذر باش، که سر می‌شکند دیوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همرهِ اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل

جانبِ عشق عزیز است، فرومگذارش

صوفیِ سرخوش از این دست که کج کرد کلاه

به دو جامِ دگر آشفته شود دستارش

دلِ حافظ که به دیدارِ تو خوگر شده بود

نازپروردِ وصال است، مجو آزارش

غزل شمارهٔ ۲۷۸

شرابِ تلخ می‌خواهم که مردافکن بُوَد زورش

که تا یک دَم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

سِماطِ دَهرِ دون پرور ندارد شهدِ آسایش

مَذاقِ حرص و آز ای دل، بشو از تلخ و از شورَش

بیاور مِی که نَتْوان شد ز مکرِ آسمان ایمن

به لَعبِ زهرهٔ چنگیّ و مرّیخِ سلحشورش

کمندِ صیدِ بهرامی بیفکن، جامِ جم بردار

که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش

بیا تا در مِی صافیت رازِ دَهر بِنْمایم

به شرطِ آن که نَنْمایی به کج طبعانِ دل کورش

نظر کردن به درویشان مُنافیِّ بزرگی نیست

سلیمان با چُنان حشمت، نظرها بود با مورش

کمانِ ابرویِ جانان نمی‌پیچد سر از حافظ

ولیکن خنده می‌آید، بدین بازویِ بی زورش

غزل شمارهٔ ۲۷۹

خوشا شیراز و وضعِ بی‌مثالش

خداوندا نگه دار از زَوالش

ز رکن آباد ما صد لوحش الله

که عمرِ خضر می‌بخشد زلالش

میانِ جعفرآباد و مُصَلّا

عبیرآمیز می‌آید شِمالش

به شیراز آی و فیضِ روحِ قدسی

بجوی از مردمِ صاحب کمالش

که نامِ قند مصری برد آنجا؟

که شیرینان ندادند اِنفِعالش

صبا زان لولیِ شنگولِ سرمست

چه داری آگهی؟ چون است حالش؟

گر آن شیرین پسر خونم بریزد

دلا چون شیرِ مادر کن حلالش

مکن از خواب بیدارم خدا را

که دارم خلوتی خوش با خیالش

چرا حافظ چو می‌ترسیدی از هجر

نکردی شُکرِ ایامِ وصالش؟

غزل شمارهٔ ۲۸۰

چو برشکست صبا زلفِ عنبرافشانش

به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش

کجاست همنفسی؟ تا به شرح عرضه دَهَم

که دل چه می‌کشد از روزگارِ هجرانش

زمانه از ورقِ گُل مثالِ رویِ تو بست

ولی ز شرمِ تو در غنچه کرد پنهانش

تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پدید

تبارک الله از این رَه که نیست پایانش

جمالِ کعبه مگر عذرِ رهروان خواهد

که جانِ زنده دلان سوخت در بیابانش

بدین شکستهٔ بیتُ الحَزَن که می‌آرد؟

نشان یوسفِ دل از چَهِ زَنَخدانَش

بگیرم آن سرِ زلف و به دستِ خواجه دهم

که سوخت حافظِ بی‌دل ز مکر و دستانش

غزل شمارهٔ ۲۸۱

یا رب این نوگُلِ خندان که سپردی به مَنَش

می‌سپارم به تو از چشمِ حسودِ چَمَنَش

گر چه از کویِ وفا گشت به صد مرحله دور

دور باد آفتِ دورِ فلک از جان و تَنَش

گر به سرمنزل سلمی رَسی ای بادِ صبا

چشم دارم که سلامی برسانی ز مَنَش

به ادب نافه گشایی کن از آن زلفِ سیاه

جای دل‌های عزیز است به هم بر مَزَنَش

گو دلم حقِّ وفا با خط و خالت دارد

محترم دار در آن طُرِّهٔ عَنبرشِکَنَش

در مقامی که به یادِ لبِ او مِی نوشند

سِفله آن مست، که باشد خبر از خویشتنش

عِرض و مال از درِ میخانه نشاید اندوخت

هر که این آب خورَد رَخْت به دریا فِکَنَش

هر که ترسد ز ملال اندُهِ عشقش نه حلال

سَرِ ما و قدمش یا لبِ ما و دهنش

شعرِ حافظ همه بیتُ الْغَزَلِ معرفت است

آفرین بر نَفَسِ دلکَش و لطفِ سخنش

غزل شمارهٔ ۲۸۲

بِبُرد از من قرار و طاقت و هوش

بتِ سنگین دلِ سیمین بناگوش

نگاری چابکی شِنگی کُلَه دار

ظریفی مَه وشی تُرکی قباپوش

ز تابِ آتشِ سودایِ عشقش

به سانِ دیگ دایم می‌زنم جوش

چو پیراهن شوَم آسوده خاطر

گَرَش همچون قبا گیرم در آغوش

اگر پوسیده گردد استخوانم

نگردد مِهرت از جانم فراموش

دل و دینم دل و دینم بِبُرده‌ست

بَر و دوشش بَر و دوشش بَر و دوش

دوایِ تو دوایِ توست حافظ

لبِ نوشش لبِ نوشش لبِ نوش

غزل شمارهٔ ۲۸۳

سحر ز هاتفِ غیبم رسید مژده به گوش

که دورِ شاه شجاع است، مِی دلیر بنوش

شد آن که اهلِ نظر بر کناره می‌رفتند

هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش

به صوتِ چنگ بگوییم آن حکایت‌ها

که از نهفتنِ آن دیگِ سینه می‌زد جوش

شرابِ خانگیِ ترسِ محتسب خورده

به رویِ یار بنوشیم و بانگِ نوشانوش

ز کویِ میکده دوشش به دوش می‌بُردند

امامِ شهر که سجاده می‌کشید به دوش

دلا دلالتِ خیرت کنم به راهِ نجات

مکن به فسق مباهات و زهد هم مَفُروش

محلِ نورِ تَجَلّیست رایِ انور شاه

چو قربِ او طلبی در صفایِ نیّت کوش

به جز ثنایِ جلالش مساز وِردِ ضمیر

که هست گوشِ دلش محرمِ پیامِ سروش

رموزِ مصلحتِ مُلک خسروان دانند

گدایِ گوشه نشینی تو حافظا مَخروش

غزل شمارهٔ ۲۸۴

هاتفی از گوشهٔ میخانه دوش

گفت ببخشند گنه، مِی بنوش

لطفِ الهی بِکُنَد کارِ خویش

مژدهٔ رحمت برساند سروش

این خِرَدِ خام به میخانه بَر

تا مِیِ لعل آوَرَدَش خون به جوش

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قَدَر ای دل که توانی بکوش

لطفِ خدا بیشتر از جرمِ ماست

نکتهٔ سربسته چه دانی؟ خموش

گوشِ من و حلقهٔ گیسویِ یار

رویِ من و خاکِ درِ مِی فروش

رندیِ حافظ نه گناهیست صَعب

با کَرَمِ پادشه عیب پوش

داورِ دین، شاه شجاع، آن که کرد

روحِ قدس حلقهٔ امرش به گوش

ای مَلِکُ العَرش مرادش بده

و از خطرِ چشمِ بَدَش دار گوش

غزل شمارهٔ ۲۸۵

در عهدِ پادشاهِ خطابخشِ جُرم پوش

حافظ قَرابه کَش شد و مفتی پیاله نوش

صوفی ز کُنجِ صومعه با پایِ خُم نشست

تا دید محتسب که سَبو می‌کشد به دوش

احوالِ شیخ و قاضی و شُربُ الیَهودِشان

کردم سؤال صبحدم از پیرِ مِی فروش

گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمی

دَرکَش زبان و پرده نگه دار و مِی بنوش

ساقی بهار می‌رسد و وجهِ مِی نماند

فکری بکن که خونِ دل آمد ز غم به جوش

عشق است و مفلسیّ و جوانیّ و نوبهار

عُذرم پذیر و جرم به ذیلِ کرم بپوش

تا چند همچو شمع زبان آوری کنی؟

پروانهٔ مراد رسید ای مُحِب خموش

ای پادشاهِ صورت و معنی که مثل تو

نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوش

چندان بمان که خرقهٔ اَزْرَق کُنَد قبول

بختِ جوانَت از فلکِ پیرِ ژِنده پوش

غزل شمارهٔ ۲۸۶

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

وز شما پنهان نشاید کرد سِرِّ مِی‌فروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز رویِ طبع

سخت می‌گردد جهان بر مردمانِ سخت‌کوش

وان گَهَم دَر داد جامی کز فروغش بر فلک

زهره در رقص آمد و بَرْبَط زنان می‌گفت نوش

با دلِ خونین لبِ خندان بیاور همچو جام

نی گَرَت زخمی رسد، آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشْنا زین پرده رَمزی نشنوی

گوشِ نامحرم نباشد جایِ پیغامِ سروش

گوش کن پند ای پسر وز بهرِ دنیا غم مَخور

گفتمت چون دُر حدیثی، گر توانی داشت هوش

در حریمِ عشق نَتْوان زد دَم از گفت و شنید

زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساطِ نکته‌دانان خودفروشی شرط نیست

یا سخن دانسته گو ای مردِ عاقل، یا خموش

ساقیا مِی ده که رندی‌هایِ حافظ فهم کرد

آصِفِ صاحب‌قرانِ جرم‌بخشِ عیب‌پوش

غزل شمارهٔ ۲۸۷

ای همه شکلِ تو مَطبوع و همه جایِ تو خوش

دلم از عشوهٔ شیرینِ شِکرخایِ تو خوش

همچو گلبرگِ طَری هست وجودِ تو لطیف

همچو سروِ چمنِ خُلد سراپای تو خوش

شیوه و نازِ تو شیرین، خط و خالِ تو مَلیح

چشم و ابرویِ تو زیبا، قد و بالایِ تو خوش

هم گلستانِ خیالم ز تو پُر نقش و نگار

هم مَشامِ دلم از زلفِ سَمَن سایِ تو خوش

در رَهِ عشق که از سیلِ بلا نیست گذار

کرده‌ام خاطرِ خود را به تمنایِ تو خوش

شُکرِ چشمِ تو چه گویم؟ که بِدان بیماری

می‌کُنَد دَردِ مرا از رخِ زیبایِ تو خوش

در بیابانِ طلب گر چه ز هر سو خطریست

می‌رود حافظِ بی‌دل به تَوَلّایِ تو خوش

غزل شمارهٔ ۲۸۸

کنارِ آب و پایِ بید و طبعِ شعر و یاری خوش

معاشر دلبری شیرین و ساقی گُلعِذاری خوش

الا ای دولتی طالع، که قدرِ وقت می‌دانی

گوارا بادَت این عِشرت که داری روزگاری خوش

هر آن کس را که در خاطر ز عشقِ دلبری باریست

سِپندی گو بر آتش نِه ،که دارد کار و باری خوش

عروسِ طَبع را زیور ز فکرِ بِکر می‌بندم

بُوَد کز دستِ ایّامَم به دست اُفتَد نگاری خوش

شبِ صحبت غنیمت دان و دادِ خوشدلی بِسْتان

که مهتابی دل افروز است و طَرْفِ لاله زاری خوش

مِیی در کاسهٔ چشم است ساقی را بِنامیزد

که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خُماری خوش

به غفلت عمر شُد حافظ، بیا با ما به میخانه

که شنگولانِ خوش باشت، بیاموزند کاری خوش

غزل شمارهٔ ۲۸۹

مَجمَعِ خوبی و لطف است عِذار چو مَهَش

لیکَنَش مِهر و وفا نیست خدایا بِدَهَش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی

بِکُشد زارم و در شرع نباشد گُنَهَش

من همان بِه که از او نیک نگه دارم دل

که بد و نیک ندیده‌ست و ندارد نِگَهَش

بویِ شیر از لبِ همچون شِکَرَش می‌آید

گر چه خون می‌چکد از شیوهٔ چشمِ سیَهَش

چارده ساله بُتی چابُکِ شیرین دارم

که به جان حلقه به گوش است، مَهِ چاردَهَش

از پِی آن گُلِ نورُستِه دلِ ما یارب

خود کجا شد که ندیدیم در این چند گَهَش

یارِ دلدارِ من ار قلب بدین سان شِکَنَد

بِبَرَد زود به جانداریِ خود پادشهش

جان به شکرانه کنم صرف گَر آن دانهٔ دُر

صدفِ سینهٔ حافظ بُوَد آرامگَهَش

غزل شمارهٔ ۲۹۰

دلم رمیده شد و غافلم منِ درویش

که آن شِکاریِ سرگشته را چه آمد پیش

چو بید بر سرِ ایمانِ خویش می‌لرزم

که دل به دستِ کمان ابروییست کافِرکیش

خیالِ حوصلهٔ بحر می‌پزد هیهات

چه‌هاست در سرِ این قطرهٔ محال اندیش؟

بنازم آن مژهٔ شوخِ عافیت کُش را

که موج می‌زندش آبِ نوش، بر سرِ نیش

ز آستینِ طبیبان هزار خون بچکد

گَرَم به تجربه دستی نهند بر دلِ ریش

به کویِ میکده گریان و سرفِکنده رَوَم

چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصلِ خویش

نه عمرِ خِضر بِمانَد، نه مُلکِ اسکندر

نزاع بر سرِ دنیی دون مَکُن درویش

بدان کمر نرسد دستِ هر گدا حافظ

خزانه‌ای به کف آور ز گنجِ قارون بیش

غزل شمارهٔ ۲۹۱

ما آزموده‌ایم در این شهر بختِ خویش

بیرون کشید باید از این وَرطه رَختِ خویش

از بس که دست می‌گَزَم و آه می‌کشم

آتش زدم چو گُل به تنِ لَخت لَختِ خویش

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود

گل گوش پهن کرده ز شاخِ درختِ خویش

کای دل تو شاد باش که آن یارِ تندخو

بسیار تند روی نشیند ز بختِ خویش

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهدِ سست و سخن‌هایِ سختِ خویش

وقت است کز فراقِ تو وز سوزِ اندرون

آتش درافکنم به همه رَخت و پَختِ خویش

ای حافظ ار مراد مُیَسَّر شدی مدام

جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

غزل شمارهٔ ۲۹۲

قسم به حشمت و جاه و جلالِ شاه شجاع

که نیست با کَسَم از بهرِ مال و جاه نزاع

شرابِ خانگیم بس مِیِ مُغانِه بیار

حریفِ باده رسید ای رفیقِ توبه وِداع

خدای را به مِی‌ام شست و شویِ خِرقه کنید

که من نمی‌شِنَوَم بویِ خیرِ از این اوضاع

ببین که رقص کُنان می‌رود به نالهٔ چنگ

کسی که رُخصه نفرمودی اِسْتِماعِ سَماع

به عاشقان نظری کن به شُکرِ این نعمت

که من غلامِ مطیعم، تو پادشاهِ مُطاع

به فیضِ جرعهٔ جامِ تو تشنه‌ایم، ولی

نمی‌کنیم دلیری نمی‌دهیم صُداع

جبین و چهرهٔ حافظ خدا جدا مَکُناد

ز خاکِ بارگه کبریایِ شاه شجاع

غزل شمارهٔ ۲۹۳

بامدادان که ز خلوتگَهِ کاخِ اِبداع

شمعِ خاور فِکَنَد بر همه اطراف شُعاع

بَرکَشَد آینه از جِیبِ افق چرخ و در آن

بنماید رخِ گیتی به هزاران انواع

در زوایایِ طَرَبخانهٔ جمشیدِ فلک

اَرغَنون ساز کُنَد زهره به آهنگِ سَماع

چنگ در غُلغُله آید که کجا شد منکر؟

جام در قَهقَهه آید که کجا شد مَنّاع؟

وضعِ دوران بنگر ساغرِ عِشرت بَر گیر

که به هر حالتی این است بِهینِ اوضاع

طُرِّهٔ شاهدِ دنیی همه بند است و فریب

عارفان بر سرِ این رشته نجویند نِزاع

عمرِ خسرو طلب ار نفعِ جهان می‌خواهی

که وجودیست عطابخشِ کریمِ نَفّاع

مَظهَرِ لطفِ ازل، روشنی چشمِ اَمَل

جامعِ علم و عمل جانِ جهان، شاه شجاع

غزل شمارهٔ ۲۹۴

در وفایِ عشقِ تو مشهورِ خوبانم چو شمع

شب‌نشینِ کویِ سربازان و رِندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشمِ غم‌پرست

بس که در بیماریِ هجرِ تو گریانم چو شمع

رشتهٔ صبرم به مِقراضِ غَمَت بُبْریده شد

همچنان در آتشِ مِهرِ تو سوزانم چو شمع

گر کُمیتِ اشکِ گُلگونم نبودیِ گرم‌رو

کِی شدی روشن به گیتی رازِ پنهانم چو شمع؟

در میانِ آب و آتش همچنان سرگرمِ توست

این دلِ زارِ نزارِ اشک‌بارانم چو شمع

در شبِ هجران، مرا پروانهٔ وصلی فرست

ور نه از دَردَت جهانی را بسوزانم چو شمع

بی جمالِ عالم‌آرایِ تو روزم چون شب است

با کمالِ عشقِ تو در عینِ نُقصانم چو شمع

کوهِ صبرم نرم شد چون موم در دستِ غمت

تا در آب و آتشِ عشقت گدازانم چو شمع

همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدارِ تو

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفَرازم کن شبی از وصلِ خود ای نازنین

تا مُنَوَّر گردد از دیدارت ایوانم چو شمع

آتشِ مِهر تو را حافظ عجب در سر گرفت

آتشِ دل، کِی به آبِ دیده بِنْشانم چو شمع

غزل شمارهٔ ۲۹۵

سَحَر به بویِ گلستان دَمی شدم در باغ

که تا چو بلبلِ بیدل کُنَم عِلاجِ دِماغ

به جلوهٔ گلِ سوری نگاه می‌کردم

که بود در شبِ تیره به روشنی چو چراغ

چُنان به حُسن و جوانیِ خویشتن مغرور

که داشت از دلِ بلبل هزار گونه فَراغ

گشاده نرگسِ رعنا ز حسرت آب از چشم

نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ

زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن

دهان گُشاده شقایق چو مردمِ ایغاغ

یکی چو باده پرستان صُراحی اندر دست

یکی چو ساقیِ مستان به کف گرفته اَیاغ

نشاط و عیش و جوانی چو گُل غنیمت دان

که حافظا نَبُوَد بر رسول غیر بَلاغ

غزل شمارهٔ ۲۹۶

طالع اگر مدد دهد، دامَنَش آوَرَم به کف

گر بِکَشَم زهی طَرَب، ور بِکُشَد زهی شرف

طَرْفِ کَرَم ز کَس نَبَست، این دلِ پُر امیدِ من

گر چه سخن همی‌بَرَد، قصهٔ من به هر طرف

از خَمِ ابرویِ توام، هیچ گشایشی نشد

وَه که در این خیالِ کَج، عمرِ عزیز شد تلف

اَبرویِ دوست کِی شود دَستکَشِ خیالِ من؟

کس نزده‌ست از این کمان تیرِ مراد بر هدف

چند به ناز پَروَرَم مِهرِ بُتانِ سنگدل

یادِ پدر نمی‌کنند این پسرانِ ناخَلَف

من به خیالِ زاهدی گوشه‌نشین و طُرفه آنْک

مُغْبَچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دَف

بی خبرند زاهدان، نقش بخوان و لاتَقُل

مستِ ریاست محتسب، باده بده و لاتَخَف

صوفی شهر بین که چون لقمهٔ شُبهه می‌خورد

پاردُمَش دراز باد آن حَیَوانِ خوش علف

حافظ اگر قدم زنی در رَهِ خاندان به صِدق

بدرقهٔ رَهَت شود همَّتِ شَحنِهٔ نجف

غزل شمارهٔ ۲۹۷

زبانِ خامه ندارد سرِ بیان فِراق

وگرنه شرح دهم با تو داستانِ فِراق

دریغ مدت عمرم که بر امیدِ وصال

به سر رسید و نیامد به سر زمانِ فِراق

سری که بر سرِ گردون به فخر می‌سودم

به راستان که نهادم، بر آستانِ فِراق

چگونه باز کنم بال در هوایِ وصال

که ریخت مرغِ دلم پَر در آشیانِ فِراق

کنون چه چاره که در بَحرِ غم به گردابی

فُتاد زورقِ صبرم ز بادبانِ فِراق

بسی نَمانْد که کَشتیِ عمر غرقه شود

ز موجِ شوقِ تو در بحرِ بی‌کرانِ فِراق

اگر به دستِ من اُفتَد فِراق را بِکُشَم

که روزِ هجر سیَه باد و خان و مانِ فِراق

رفیقِ خِیلِ خیالیم و همنشینِ شَکیب

قَرینِ آتشِ هجران و هم قِرانِ فِراق

چگونه دَعویِ وصلت کُنَم به جان؟ که شده‌ست

تنم وکیلِ قَضا و دلم ضمانِ فِراق

ز سوزِ شوق دلم شد کباب دور از یار

مدام خونِ جگر می‌خورم ز خوانِ فِراق

فلک چو دید سرم را اسیرِ چَنبَرِ عشق

بِبَست گردنِ صبرم به ریسمانِ فِراق

به پایِ شوق گر این رَه به سر شدی حافظ

به دستِ هجر ندادی کسی عِنانِ فِراق

غزل شمارهٔ ۲۹۸

مقامِ امن و مِیِ بی‌غَش و رَفیقِ شَفیق

گَرَت مُدام مُیَسَّر شود زِهی توفیق

جهان و کارِ جهان جمله هیچ بَر هیچ است

هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

دریغ و دَرد که تا این زمان ندانستم

که کیمیایِ سعادت، رَفیق بود رَفیق

به مَأمَنی رو و فرصت شِمُر غنیمتِ وقت

که در کمینگهِ عُمرَند، قاطِعانِ طَریق

بیا که توبه ز لَعلِ نگار و خندهٔ جام

حکایتیست که عقلش نمی‌کُنَد تَصدیق

اگر چه مویِ میانَت به چُون مَنی نَرِسَد

خوش است خاطرم از فکرِ این خیالِ دَقیق

حلاوتی که تو را در چَهِ زَنَخدان است

به کُنهِ آن نَرِسَد صد هزار فکرِ عمیق

اگر به رنگِ عقیقی شد اشکِ من، چه عجب؟

که مُهرِ خاتَمِ لَعلِ تو هست همچو عقیق

به خنده گفت که حافظ غلامِ طبعِ توام

ببین که تا به چه حَدَّم همی‌کُنَد تَحمیق

غزل شمارهٔ ۲۹۹

اگر شراب خوری جُرعه‌ای فِشان بر خاک

از آن گناه که نَفعی رسد به غیر چه باک؟

برو به هر چه تو داری بخور، دریغ مخور

که بی‌دریغ زَنَد روزگار تیغِ هَلاک

به خاکِ پایِ تو ای سروِ نازپرورِ من

که روزِ واقعه پا وا مَگیرم از سرِ خاک

چه دوزخی، چه بهشتی، چه آدمی، چه پَری

به مذهبِ همه کفرِ طریقت است اِمساک

مهندسِ فَلَکی راهِ دِیرِ شش جهتی

چُنان بِبَست که رَه نیست زیرِ دیرِ مُغاک

فریبِ دخترِ رَز طُرفِه می‌زند رَهِ عقل

مباد تا به قیامت خراب طارَمِ تاک

به راهِ میکده حافظ خوش از جهان رفتی

دعایِ اهلِ دلت باد مونسِ دلِ پاک

غزل شمارهٔ ۳۰۰

هزار دشمنم اَر می‌کنند قصدِ هلاک

گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

مرا امیدِ وِصالِ تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دَمَم از هجرِ توست بیمِ هلاک

نَفَس نَفَس اگر از باد نَشنوم بویش

زمان زمان چو گل از غم کُنَم گریبان چاک

رَوَد به خواب دو چشم از خیالِ تو، هیهات

بُوَد صبور دل اندر فِراقِ تو، حاشاک

اگر تو زخم زَنی بِهْ که دیگری مَرهم

و گر تو زَهر دهی بِهْ که دیگری تریاک

بِضَربِ سَیْفِکَ قَتْلی حَیاتُنا اَبدا

لِأنَّ روحیَ قَدْ طابَ اَن یَکونَ فِداک

عِنان مَپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم

سِپر کُنَم سر و دستت ندارم از فِتراک

تو را چُنان که تویی هر نظر کجا بیند

به قَدرِ دانشِ خود هر کسی کند اِدراک

به چَشمِ خَلق، عزیزِ جهان شود حافظ

که بر درِ تو نَهَد رویِ مَسکَنَت بر خاک

درباره کورش

Avatar photo
دوستدار شعر و شاعری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***