دیوان اشعار ابوالقاسم عارف قزوینی (۱۲۵۹–۱۳۱۲ ه.ش)

دیوان اشعار ابوالقاسم عارف قزوینی (۱۲۵۹–۱۳۱۲ ه.ش)

تصنیف‌ها - بخش 1

شمارهٔ ۱ - دیدم صنمی

«دیدم صنمی سروقد و روی چو ماهی» یا به‌اختصار «دیدم صنمی»، نخستین تصنیف عارف قزوینی است که سال ۱۳۱۵ ه. ق در دستگاه شور ساخته شد.

عارف قزوینی دیدم صنمی را در هجده‌سالگی، قبل از آمدن به تهران به عشق دختری ارمنی به نام خانم‌بالا ساخته است.

دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

افکند به رخسار چو مه زلف سیاهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

گر گویم سروش، نبود سرو خرامان

این قسم شتابان، چون کبک خرامان

ور گویم گل، پیش تو گل همچو گیاهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

این نیست مگر آینۀ لطف الهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

صد بار گداییش به از منصب شاهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

شمارهٔ ۲ - آمان

به نوشتهٔ عارف در دیوانش، این تصنیف سال ۱۳۲۶ ه. ق پس از مرگ شیدا در «ورود فاتحین ملت به طهران» ساخته شده است. موسی خان معروفی هم بعداً تنظیمی از این اثر صورت داد که کمابیش مبنای اجراهای بعدی قرار گرفت.

ای امان از فراقت، امان

مُردم از اشتیاقت، امان

از که گیرم سراغت، امان (امان امان امان امان)

مژده ای دل که جانان آمد

یوسف از چه به کنعان آمد

دور مشروطه خواهان آمد (امان امان امان امان)

عارف و عامی سر می نشستند

عهد محکم به ساقی بستند

پای خم توبه را بشکستند (امان امان امان امان)

چشم لیلی چو بر مجنون شد

دل ز دیدار او پر خون شد

خون شد از راه دل بیرون شد (امان امان امان امان)

شکرلله که هجران طی شد

دیده از روی او روشن شد

موسم عشرت و شادی شد (امان امان امان امان)

شکرلله که آزادی شد

مملکت رو به آبادی شد

موسم عشرت و شادی شد (امان امان امان امان)

شمارهٔ ۳ - نمی‌دانم چه در پیمانه کردی

نمی دانم چه در پیمانه کردی (جانم)

تو لیلی وش مرا دیوانه کردی

(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دیوانه کردی)

چه شد اندر دل من جا گرفتی (جانم)

مکان در خانۀ ویرانه کردی

(جانم، ویرانه کردی، جانم، ویرانه کردی، خدا، خدا، ویرانه کردی)

ای تو تمنای من، یار زیبای من، توئی لیلای من

مرا مجنون صفت دیوانه کردی

(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دلم، دیوانه کردی)

زدی از هر طرف آتش چو شمعم

مرا بیچاره چون پروانه کردی

پریشان روز عالم شد از آن روز

که بر زلف پریشان شانه کردی

ای یار سنگین دلم

لعبت خوشگلم

سراپا در دلم

به فقیران نظر شاهانه کردی...الخ

شدی تا آشنای من از آن روز

مرا از خویش و از بیگانه کردی

چه گفتت زاهدا پیر خرابات

که ترک سبحۀ صد دانه کردی

ای تو تمنای من

یار زیبای من

توئی لیلای من

مرا مجنون صفت دیوانه کردی... الخ

به رندی شهره شد نام تو عارف

که ترک دین و دل رندانه کردی

شمارهٔ ۴ - نکنم اگر چاره

نکنم اگر چاره دلِ هرجائی را

نتوانم تن ندهم رسوائی را

نرود مرا از سر، سودایت بیرون

اگرش بکوبی تو سر سودائی را

همه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح

مه من، چه دانی تو غم تنهائی را؟

چه خوش است اگر دیده رخ دلبر بیند

نبود جز این فایده‌ای بینائی را

چه قیامت است این که تو در قامت داری

بنگر به دنبالت عجب غوغائی را

به چمن بکن جلوه که تا سرو آموزد

ز قد تو، ای سرو روان، رعنائی را

نه چو وامقی همچون من گیتی دیده است

نه نشان دهد چرخ چو تو عذرائی را

همه جا غم عشق تو رفت و باز آمد

چو ندید خوش تر ز دلم مأوایی را

تو جهان پر از شهد سخن کردی عارف

ز تو طوطی آموخته شکرخائی را

شمارهٔ ۵ - برای افتخارالسلطنه - دختر ناصرالدین شاه

افتخار همه آفاقی و منظور منی

شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی

به سر زلف پریشان تو دلهای پریش

همه خو کرده چو عارف به پریشان وطنی

ز چه رو شیشۀ دل می شکنی؟

تیشه بر ریشۀ جان از چه زنی؟

سیم اندام ولی سنگ دلی

سست پیمانی و پیمان شکنی

اگر درد من به درمان رسد چه میشه؟

شب هجر اگر به پایان رسد چه میشه؟

اگر بار دل به منزل رسد چه گردد؟

سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ

سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ

گر عارف «نظام السلطان» شود چه میشه؟

ز غمت خون می گریم بنگر چون می گریم

ز مژه دل می ریزد ز جگر خون می آید

افتخار دل و جان می آید

یار بی پرده عیان می آید

***

تو اگر عشوه بر خسروپرویز کنی

همچو فرهاد رود در عقب کوه کنی

متفرق نشود مجمع دلهای پریش

تو اگر شانه بر آن زلف پریشان نزنی

ز چه رو شیشۀ دل می شکنی؟

تیشه بر ریشۀ جان از چه زنی؟

سیم اندام ولی سنگ دلی

سست پیمانی و پیمان شکنی (سست پیمانی و پیمان شکنی)

به چشمت که دیده از صورتت نگیرم

اگر می کشی و گر می زنی به تیرم

تو سلطان حسن و من کمترین فقیرم

گزندم اگر ز سلطان رسد چه میشه؟

گزندم اگر ز سلطان رسد چه میشه؟

ز غمت خون می گریم

بنگر چون می گریم

ز مژه دل می ریزد

ز جگر خون می آید

به سر کشتۀ جان می آید

خون صد سلسله جان می ریزد

شمارهٔ ۶ - برای تاج السلطنه - دختر ناصرالدین شاه

تو ای تاج، تاج سر خسروانی

شد از چشم مست تو بی پا جهانی

تو از حالت مستمندان چه پرسی؟

تو حال دل دردمندان چه دانی؟

خدا را نگاهی به ما کن

نگاهی برای خدا کن

به عارف خودی آشنا کن

دو صد درد من

از نگاهی دوا کن

حبیبم طبیبم عزیزم، توئی درمان دردم، زکویت برنگردم

به هجرت در نبردم به قربان تو گردم

***

ز مژگان دو صد سینه آماج داری

دل سنگ در سینۀ عاج داری

سر فتنه و عزم تاراج داری

ندانم چه بر سر تو ای تاج داری

به کوی تو غوغای عام است

چه دانی که عارف کدام است؟

می ات در صراحی مدام است

نظر جز به روی تو بر من حرام است

تو شاهی

تو ماهی

الهی گواهی

تو یکتا در جهانی، تو چون روح و روانی

ز سر تا پا تو جانی، خدای عاشقانی

شمارهٔ ۷ - دل هوس سبزه و صحرا ندارد

به‌نوشتهٔ عارف قزوینی در دیوانش، دل هوس سبزه و صحرا ندارد هنگامی ساخته شده که شاه مخلوع، محمدعلی‌شاه به‌تحریک روس‌ها وارد گموش‌تپه شده بوده است.

دل هوس سبزه و صحرا ندارد (ندارد)

میل به گلگشت و تماشا ندارد (ندارد)

دل سر همراهی با ما ندارد (ندارد)

خون شود این دل که شکیبا ندارد (ندارد)

ای دل غافل، نقش تو باطل،

خون شوی ای دل، خون شوی ای دل

دلی دیوانه داریم، ز خود بیگانه داریم

ز کس پروا (جانم پروا، خدا پروا) نداریم

چه ظلم ها که از گردش آسمان ندیدیم

به غیر مشت دزد همره کاروان ندیدیم

در این رمه به جز گرگ دگر شبان ندیدیم

به پای گل به جز زحمت باغبان ندیدیم

به کوی یار جز حاجب پاسبان ندیدیم

حب وطن در دل بدفطرتان نیست

خانه ز همسایۀ بد در امان نیست

رم کن از آن دام که آن دانه دارد

خانه ز همسایۀ بد در امان نیست

ای دل غافل...الخ

دلی دیوانه کردی...الخ

چه ظلم ها...الخ

یوسف مشروطه ز چه بر کشیدیم

آه که چون گرگ خود او را دریدیم

پیرهنی در بر یعقوب دیدیم

هیچ ز اخوان کسی حاشا ندارد

ایضاً

چند ز پلتیک اجانب به خوابید

تا به کی از دست عدو در عذابید

دست برآرید که مالک رقابید

مرد به جز مرگ تمنا ندارد

ایضاً

همتی ای خلق گر ایران پرستید

از چه در این مرحله ایمن نشستید

منتظر روزی ازین بد ترستید؟

صبر ازین بیش دگر جا ندارد

ایضاً

گر نبری رنج، توانگر نگردی

این ره عشق است دلا برنگردی

شمع صفت سوز که تا کشته گردی

عارف بی دل سر پروا ندارد

ایضاً

شمارهٔ ۸

نه قدرت که با وی نشینم

نه طاقت که جز وی ببینم

شده است آفت عقل و دینم

ای دلارا، سروبالا

کار عِشقم چه بالا گرفته

بر سر من جنون جا گرفته

جای عقل عشق یک جا گرفته

جای عقل عشق یک جا گرفته

آفت تن، فتنۀ جان

رهزن دین، دزد ایمان

ترک چشمت نی ز پنهان

آشکار، آشکار (آشکار) ای نگارا

خانۀ دل به یغما گرفته

خانۀ دل به یغما گرفته

سوزم از سوز دل ریش

خندم از بخت بد خویش

گریم از دست بداندیش

خواهمش بینم کم و بیش

گریه راه تماشا گرفته

گریه راه تماشا گرفته

***

***

به صبح رخ همچون شب تار

ز مو ریختی مشک تاتار

درازی و تاریکی ای یار

ای پری روی عنبرین موی

زلف از شام یلدا گرفته

کارم آشفتگی ها گرفته

عشقت اندر سراپا گرفته

عشقت اندر سراپا گرفته

چشم مستت همچو چنگیز

ترک خونخوار است و خونریز

گشته با خلقی دلاویز، زینهار، زینهار، (زینهار) ای نگارا

آتش فتنه، بالا گرفته

آتش فتنه، بالا گرفته

بر دل ریشم مزن نیش

ز آه مظلومان بیندیش

کن حذر از آه درویش

گوئیت دل ای جفاکیش

سختی از سنگ خارا گرفته

سختی از سنگ خارا گرفته

***

***

ز عشق تو ای شوخ شنگول

شد عقلم چو سلطان معزول

چه خوش خورد از اجنبی گول

یار مقبول، عقل معزول

قدرت عشق عجب پا گرفته

دشت و کهسار و صحرا گرفته

همچو مشروطه دنیا گرفته

همچو مشروطه دنیا گرفته

آفت تن، فتنۀ جان

رهزن دین، دزد ایمان

ترک چشمت نی ز پنهان

آشکار، آشاکار (آشکار) ای نگارا

خانۀ دل به یغما گرفته

خانۀ دل به یغما گرفته

سوزم از سوز دل ریش

خندم از بخت بد خویش

گریم از دست بداندیش

خواهمش بینم کم و بیش

گریه راه تماشا گرفته

گریه راه تماشا گرفته

***

***

تو سلطان قدرت نمائی

مکن جان من، با گدائی

چو عارف تو زورآزمایی

شوخ و مهوش ای پری وش

کو به کوی تو مأوا گرفته

ترک دنیا و عقبی گرفته

با غمت خانه یک جا گرفته

با غمت خانه یک جا گرفته

چشم مستت همچو چنگیز

ترک خونخوار است و خون ریز

گشته با خلقی دلاویز، زینهار، زینهار، (زینهار) ای نگارا

آتش فتنه بالا گرفته

آتش فتنه بالا گرفته

بر دل ریشم مزن نیش

ز آه مظلومان بیندیش

کن حذر از آه درویش

گوئیت دل ای جفاکیش

سختی از سنگ خارا گرفته

سختی از سنگ خارا گرفته

شمارهٔ ۹ - به مناسبت اخراج مورگان شوستر آمریکایی از ایران

ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود (حبیبم)

جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود (برود)

گر رود «شوستر» از ایران رود ایران بر باد (حبیبم)

ای جوانان مگذارید که ایران برود (برود)

بجسم مرده جانی، تو جان یک جهانی

تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی

خدا کند بمانی، خدا کند بمانی!

*****

*****

شد مسلمانی ما، بین وزیران تقسیم

هرکه تقسیمی خود کرد به دشمن تقدیم

حزبی اندر طلبت بر سر این رأی مقیم

کافریم ار بگذاریم که ایمان برود

به جسم مرده جانی...الخ

مشت دزدی شده امروز در این ملک وزیر

تو در این مملکت امروز خبیری و بصیر

دست بر دامنت آویخته یک مشت فقیر

تو اگر رفتی از این مملکت عنوان برود

به جسم مرده جانی...الخ

شد لبالب دگر از حوصله پیمانۀ ما

دزد خواهد به زمختی ببرد خانۀ ما

ننگ تاریخی عالم شود افسانۀ ما

بگذاریم اگر «شوستر» از ایران برود

به جسم مرده جانی...الخ

سگ چوپان شده با گرگ چو لیلی و مجنون

پاسبان گله امروز شبانی است جبون

شد به دست خودی این کعبۀ دل کن فیکون

یار مگذار کز این خانۀ ویران برود

به جسم مرده جانی...الخ

تو مرو گر برود جان و تن و هستی ما

کور شد دیدۀ بدخواه ز همدستی ما

در فراقت به خماری بکشد مستی ما

نالۀ عارف از این درد به کیوان برود

به جسم مرده جانی...الخ

شمارهٔ ۱۰ - از خون جوانان وطن لاله دمیده

عارف قزوینی در دیوان خود و در مقدمه‌ای بر این تصنیف، آورده‌است:

این تصنیف در دوره دوم مجلس شورای ایران در تهران ساخته شده‌است. بواسطه عشقی که حیدرخان عمواوغلی بدان داشت، میل دارم این تضنیف به یادگار آن مرحوم طبع گردد. این تصنیف در آغاز انقلاب مشروطه ایران بیاد اولین قربانیان آزادی سروده شده‌است.

هنگام می و فصل گل و گشت و (جانم گشت و خدا گشت و) چمن شد

دربار بهاری تهی از زاغ و (جانم زاغ و خدا زاغ و) زغن شد

از ابر کرم خطهٔ ری رشگ ختن شد

دلتنگ چو من مرغ (جانم مرغ) قفس بهر وطن شد

چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!

سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!

از خون جوانان وطن لاله دمیده

از ماتم سرو قدشان سرو خمیده

در سایۀ گل بلبل ازین غصه خزیده

گل نیز چو من در غمشان جامه دریده

چه کج‌رفتاری ای چرخ

خوابند وکیلان و خرابند وزیران

بردند به سرقت همه سیم و زر ایران

ما را نگذارند به یک خانۀ ویران

یا رب بستان داد فقیران ز امیران

چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!

سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!

از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن

مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن

غیرت کن و اندیشۀ ایام بتر کن

اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن

چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!

سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!

از دست عدو نالۀ من از سر درد است

اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است

جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است

مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است

چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!

سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!

عارف ز ازل تکیه بر ایام نداده‌ست

جز جام به کس دست چو خیام نداده‌ست

دل جز به سر زلف دلارام نداده‌ست

صد زندگی ننگ به یک نام نداده‌ست

چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!

سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!

شمارهٔ ۱۱ - باد فرح‌بخش بهاری

عارف در دیوانش می‌نویسد که این تصنیف را پنج-شش ماه پس از «تصنیف شوستر» (که آن را زمستان سال ۱۳۲۹ ه.ق سروده) با «یک حالت یأس و ناامیدی» ساخته است.

باد فرح بخش بهاری وزید

پیرهن عصمت گل بردرید

نالۀ جان سوز ز مرغ قفس

تا به گلستان رسید (تا به گلستان رسید)

قهقهۀ کبک دری

بود چو از خودسری

پنجۀ شاهین چرخ

بی درنگ

زد به چنگ

رشتۀ عمرش برید

تا به قفس اندرم

ریخته یکسر برم

بایدم از سر گذشت

شاید از این در پرید

کشمکش و گیر و دار اگر گذارد

کج روی روزگار اگر گذارد

پای گل از باده تر کنم دماغی

نیش جگر خوار خار اگر گذارد

این دل بی اختیار اگر گذارد

گوشه کنم اختیار اگر گذارد

ز آه دل آتش زنم به عمر بدخواه

دیدۀ خونابه بار اگر گذارد

شمارهٔ ۱۲

بلبل شوریده فغان می کند

شکوه ز آشوب جهان می کند

دامن گل گشته ز دستش رها

ناله و فریاد و امان می کند

***

باد خزان پیرهن گل درید

دامن گل شد ز نظر ناپدید

سرو چو یعقوب از این غم خمید

غصه قد سرو، کمان می کند

***

خارجه در مجلس ما جا گرفت

نرگس شهلا ره ایما گرفت

لاله ازین داغ به دل جا گرفت

عاقبت این هیز زیان می کند

***

شد «پرتیوا» پی غارتگری

ریخته دزدان عوض مشتری

نه گل به جا ماند و نه باغی

هر یک ز سو به سراغی

***

دزد ز هر سوی به غارتگری

خیره‌سری بین که چه‌ها می‌کند

شمارهٔ ۱۳ - گریه را به مستی ...

عارف قزوینی گریه را به مستی را در شکایت از زمامداری ناصرالملک که در آن زمان نایب‌السلطنه احمدشاه بود (سال ۱۳۲۸ ه.ق)، تصنیف کرده است.

گریه را به مستی بهانه کردم

شکوه ها ز دست زمانه کردم

آستین چو از چشم برگرفتم

جوی خون به دامان روانه کردم

از چه روی، چون ارغنون ننالم

از جفایت ای چرخ دون ننالم

چون نگیرم از درد چون ننالم

دزد را چو محرم به خانه کردم

دلا خموشی چرا؟

چو خم نجوشی چرا؟

برون شد از پرده راز (پرده راز، پرده راز)

تو پرده پوشی چرا؟

**********

همچو چشم مستت جهان خراب است

از چه روی، روی تو در حجاب است

رخ مپوش کاین دور انتخاب است

من تو را به خوبی نشانه کردم

راز دل همان به، نهفته ماند

گفتنش چو نتوان، نگفته ماند

فتنه به که یک چند، خفته ماند

گنج بر در دل خزانه کردم

باغبان چه گویم به من چه ها کرد

کینه ها دیرینه برملا کرد

دست من ز دامان گل رها کرد

تا به شاخ گل آشیانه کردم

دلا...

شد چو «ناصر الملک» مملکت دار

خانه ماند و اغیار، لیس فی الدار

زین سپس حریفان خدا نگهدار

من دگر به میخانه، خانه کردم

بهتر است مستی ز خودپرستی

نیستی به است عارفا ز هستی

فارغم ز هستی قسم به مستی

تکیه تا بر این آستان کردم

دلا...

شام ما چو از پی سحر ندارد

نالیۀ دروغی اثر ندارد

نالیۀ دروغی اثر ندارد

گریه تا سحر عاشقانه کردم

شمارهٔ ۱۴ - از کفم رها

عارف بنا به آنچه در دیوانش نوشته این تصنیف را پس از جدایی از «دوست وفادارش» استاد علی‌محمد معمارباش،  بین قم و اصفهان ساخته است (سال ۱۳۲۹ ه.ق).

از کفم رها‌، شد قرار دل

نیست دست من، اختیار دل

هیز و هرزه‌گرد، ضدّ اهل درد

گشته زین در آن در مدارْ دل

بی‌شرف‌تر از دل مجو که نیست

غیر ننگ و عار، کار و بار دل

خجلتم کُشد، پیش چشم از آنک

بود بهر من در فشارِ دل

بس که هر کجا رفت و برنگشت

دیده شد سفید، ز انتظار دل

عمر شد حرام، باختم تمام

آبرو و نام، در قمار دل

بعد از این ضرر، ابلهم مگر

خم کنم کمر زیر بار دل؟

هر دو ناکسیم، گر دگر رسیم

دل به کار من، من به کار دل

داغدار چون لاله اش کنم

تا به کی توان بود خار دل

همچو رستم از تیر غم کُنم

کور چشم اسفندیار دل

خون دل بریخت از دو چشم من

خوش‌دلم از این، انتحار دل

افتخار مرد در درستی است

وز شکستگی است اعتبار دل

عارف این قدر لاف تا به کی؟

شیر عاجز است از شکار دل

مقتدرترین خسروان شدند

محو در کف اقتدار دل

شمارهٔ ۱۵

ترک چشمش ار فتنه کرد راست

بین دو صد از این (خدا) فتنه، فتنه خواست

(خدا فتنه خواست)

ای صبا زبردست را بگوی

دست دیگری (خدا) روی دست‌هاست

(جانم روی دستهاست)

حرص بین و آز

پنجه کرده باز

بهر صعوه باز

بی‌خبر ز سر پنجهٔ قضاست

(خدا پنجۀ قضاست

امان پنجۀ قضاست)

چو صید اندر طنابیم

ما خرابیم چو صفر اندر حسابیم

چو صید اندر طنابیم

چو صید اندر طنابیم

جهان را برده آب و ما به خوابیم

همه بدخواه خود از شیخ و شابیم

***

***

در حقوق خویش نعره‌ها زدیم

کس نگفت که این (خدا) ناله از چه جاست

(جانم ناله از چه جاست)

هان چه شد که فریاد می‌کند

پس حقوق بین الملل کجاست؟

(وای ملل کجاست)

سر به سر جهان

برده رایگان

تنگ دیدگان

بین طمع که باز چشمشان به ماست

(خدا! چشمشان به ماست

جانم چشمشان به ماست)

ما چه هستیم

عجب بی پا و دستیم

چه شد مخمور و مستیم

همه عاجزکش و دشمن‌پرستیم

ز نادانی و غفلت زیر دستیم

به رغم دوست با دشمن نشستیم

***

فکر خود کنید ملت ضعیف

کاین همه هیاهو سر شماست

(وای سر شماست)

هر که بهر خویش تیشه می‌زند

«ویلهلم» و «ژرژ» یا که «نیکلا»ست

(خدا که «نیکلا» ست)

مانده در کمند

ملتی نژند

حس در این نژاد

داستان سیمرغ و کیمیاست

خدا! مرغ و کیمیاست

مرغ و کیمیاست

وقت جوش است

چه شد دل پرده‌پوش است

خمود است و خموش است

بنال ای چنگ هنگام خروش است

به بیع قطع، ایران در فروش است

ز دشمن پر سرای داریوش است

****

کفر و دین به هم در مقاتله است

پیشرفت کفر در نفاق ماست

(خدا در نفاق ماست)

کعبه یک، خدا یک، کتاب یک

این همه دوئیت کجا رواست

(وای کجا رواست)

بگذر از عناد

باید این که داد

دست اتحاد

کز لحد برون (خدا) دست مصطفی است

خدا! دست مصطفی است

امان! دست مصطفی است

وقت کار است

دل از غم بی‌قرار است

غم دل بی‌شمار است

مدد کن ناله، دل اندر فشار است

مرا زین زندگی ای مرگ عار است

غمش چون کوه و عارف بردبار است

شمارهٔ ۱۶ - چه شورها

بنا به‌ گفتهٔ عارف قزوینی در دیوانش، چه شورها در استانبول و پس از «معلوم شدن خیالات ترک‌ها نسبت به آذربایجان» تصنیف شده است (اواخر سال ۱۳۳۶ ه.ق).

چه شورها که من به پا، ز شاهناز می‌کنم

در شکایت از جهان، به شاه باز می‌کنم

جهان پر از غم دل از (جهان پر از غم دل از) زبان ساز می‌کنم (می‌کنم)

ز من مپرس چونی، دلی چو کاسۀ خونی

ز اشک پرس که افشا نمود راز درونی

نمود راز درونی، نمود راز درونی، نمود راز درونی

اگر چه جا ازین سفر، بدون دردسر

اگر به در برم من، به شه خبر برم من

چه پرده های نیرنگ ز شان، به بارگاه شه درم من (ز شان به بارگاه شه درم من)

حکومت موقتی چه کرد به که نشنوی

گشوده شد در سرای جم به روی اجنبی

به باد رفت خاک و کاخ (به باد رفت خاک و کاخ) و بارگاه خسروی (کاخ خسروی)

سکون ز بیستون شد، چو قصر کن فیکون شد

صدای شیون شیرین، به چرخ بوقلمون شد

(به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد)

شه زنان، به سرزنان و موکنان

به گریه گفت: کو سران ایران، دلاوران ایران؟

چه شد که یک نفرمرد، نماند از بهادران ایران (نماند از بهادران ایران)

کجاست کیقباد و جم، خجسته اردشیر کو؟

شهان تاج بخش و خسروان باجگیر کو؟

کجاست گیو پهلوان (کجاست گیو پهلوان)

و رستم دلیر کو (رستم دلیر کو)؟

ز ترک این عجب نیست، چه اهل نام و نسب نیست

قدم به خانۀ کیخسرو، این ز شرط ادب نیست (این ز شرط ادب نیست)

(این ز شرط ادب نیست)

ز آه و تف، اگر چه کف، زنی چون دف، بزن به سر، که این چه بازی است؟

که دور ترک بازی است

برای ترک سازی عجب زمینه سازی است(عجب زمینه سازی است)

زبان ترک از برای از قفا کشیدن است

صلاح پای این زبان ز ممکلت بریدن است

دو اسبه با زبان فارسی (دو اسبه با زبان فارسی)

از ارس پریدن است (خدا جهیدن است)

نسیم صبحدم خیز، بگو به مردم تبریز

که نیست خلوت زرتشت، جای صحبت چنگیز (جای صحبت چنگیز)

زبانتان شد از میان، به گوشه ای نهان

سیاه پوش و خاموش، ز ماتم سیاووش

گر از نژاد اوئید، نکرد باید این دو را فراموش (نکرد باید این دو را فراموش)

مگو سران فرقه، جمعی ارقه، مشتی حقه باز

وکیل و شیخ و مفتی، مدرس است و اهل آز

بدین سیاست آب رفته (بدین سیاست آب رفته)

کی شود به جوی باز (خدا به جوی باز)

ز حربۀ تدین خراب مملکت از بن

نشسته مجلس شوری به ختم مرگ تمدن (به ختم مرگ تمدن) (به ختم مرگ تمدن)

چه زین بتر ز بام و در به هر گذر

گرفته سر به سر خریت، زمام اکثریت

گر این بود مساوات

دوباره زنده باد بربریت (دوباره زنده باد بربریت)

به غیر باده زادۀ حلال کسی نشان نداند

از این حرام زادگان یکی خوش امتحان ندارد

«رسول زاده» ری به ترک (رسول زاده، ری به ترک)

از چه رایگان نداد (رایگان نداد)

گذاشت و بهره برداشت هر آنچه هیزم تر داشت

به جز زیان ثمر از این «اجاق ترک» چه برداشت ؟

با خود این چه ثمر داشت (با خود این چه ثمر داشت)

به غیر اشک و دود، هر آنچه هست و بود

یا نبود بی اثر ماند، ز سود ها ضرر ماند

برای آنچه باقی است، ببین هزار ها خطر ماند (ببین هزار ها خطر ماند)

شمارهٔ ۱۷

بماندیم ما، مستقل شد ارمنستان

(ارمنستان ارمنستان شد ارمنستان)

زبردست شد، زیردست زیردستان

(دستان زیردستان زیردستان)

اگر ملک جم شد خراب، گو به ساقی

(گو به ساقی تو باش باقی تو باش باقی)

صبوحی بده زان شراب شب به مستان

(بده به مستان، بده به مستان)

بس است ما را هوای بستان

که گل دو روز است در گلستان

بده می که دنیا دو روز بیشتر نیست

مخور غم که ایران ز ما خرابتر نیست

بد آن ملتی کز خرابیش خبر نیست

(جانم خبر نیست)

آه که گر آه پر بگیرد

دامن هر خشک و تر بگیرد

بی خبران را خبر رسانید

ز شان بر ما خبر بگیرد

**********

ز دارالفنون به جز جنون نداریم

معارف نه، مالیه نی، قشون نداریم

برفت حس ملت آن چنان که گوئی

به تن جان به جان رگ به رگ خون نداریم

به غیر عشق جنون نداریم

چه خون توان خورد که خون نداریم

نداریم اگر هیچ، هیچ غم نداریم

ز اسباب بدبختی هیچ کم نداریم

وجودی که باشد به از عدم نداریم

پند پدر گر پسر بگیرد

دامن فضل و هنر بگیرد

ما ز نیاکان نشان چه داریم؟

تا که ز ما آن دگر بگیرد

شمارهٔ ۱۸

شانه بر زلف پریشان زده‌ای به به به

دست بر منظرهٔ جان زده‌ای به به به

آفتاب از چه طرف سر زده امروز که سر

به من بی‌سر و سامان زده‌ای به به به

صف دل‌ها همه بر هم زده‌ای ماشاءاله

تا به هم آن صف مژگان زده‌ای به به به

صبح از دست تو پیراهن طاقت زده چاک

تا سر از چاک گریبان زده‌ای به به به

من خراباتیم از چشم تو پیداست که دی

باده در خلوت رندان زده‌ای به به به

تو بدین چشم گر عابد بفریبی چه عجب

گول صد مرتبه شیطان زده‌ای به به به

تن یک‌لایی من بازوی تو سیلی عشق

تو مگر رستم دستان زده‌ای به به به

بود پیدا ز تک و پوی رقیب این که تواَش

همچو سگ سنگ به دندان زده‌ای به به به

عارف این گونه سخن از دگران ممکن نیست

دست بالاتر از امکان زده‌ای به به به

شمارهٔ ۱۹

رحم ای خدای دادگر کردی نکردی

ابقا به فرزند بشر کردی نکردی

بر ما در خشم و غضب بستی نبستی

جز قهر اگر کار دگر کردی نکردی

طاعون،وبا،قحطی، بگو دنیا بگیرد

یک مشت جو گر بارور کردی نکردی

آتش گرفت عالم ز گور بوالبشر بود

صرف نظر گر زین پدر کردی نکردی

گیتی و هرچه اندر، ز خشک و تر بسوزان

شفقت اگر با خشک و تر کردی نکردی

یک دفعه عالم بی خبر زیر و زبر کن

جنبنده ای را گر خبر کردی نکردی

این راه خیری بد نهادم پیش پایت

با جبرئیل ار خیر و شر کردی نکردی

این اشرف مخلوق زشت و بی شرف را

با جنس سگ همسر اگر کردی نکردی

ملک کیانی را قجر چون دست خوش کرد

کوتاه اگر دست قجر کردی نکردی

ایران هنرور را به ذلت اندر آرد

عارف اگر کسب هنر کردی نکردی

شمارهٔ ۲۰

امشب از آسیا، اروپا رفتی

غلط کردی که بی ما آنجا رفتی

الهی دختر گیوار بمیره

ما را تنها گذشتی، جلفا رفتی

(ما را تنها گذاشتی، جلفا رفتی)

شمارهٔ ۲۱

جان برخی آذربایجان باد

این مهد زردشت، مهدامان باد

(مهدامان باد)

هر ناکست کو عضو فلج گفت

عضوش فلج گو،لالش زبان باد

(لالش زبان باد)

کلید ایران تو، شهید ایران تو، امید ایران تو

درود بر روانت از روان پاکان باد، از نیاکان باد

ای ای ای، فدای خاکت جان جهان باد

صبا ز من بگو به اهل تبریز

که ای همه چو شیر شرزه خون ریز

ز ترک و از زبان ترک بپرهیز

زبان فرامش نکنید

خموش آتش نکنید

بگفت زردشت کز آب

خموش آتش نکنید

شمارهٔ ۲۲

امروز ای فرشتۀ رحمت، بلا شدی

خوشگل شدی، قشنگ شدی، دلربا شدی

پا تا به سر کرشمه و سر تا به پای ناز

زیبا شدی، لوند شدی، خوش ادا شدی

خود ساعتی در آینه اطوار خود ببین

من عاجزم از این که بگویم چه ها شدی

به به چه خوب شد که گرفتار چون خودی

گشتی و خوبتر که تو هم مثل ما شدی

ما را چه شد که دست به سر کرده‌ای مگر

از ما چه سر زد این که تو پا در هوا شدی

شمارهٔ ۲۳

«امیرزاده» گوید:

اگر دگمه‌ات پنبه‌ای بود

یار، جان، پنبه‌ای بود

آشکرالله خوب بچه‌ای بود

به ذات الله، به ذات الله

بازم دگمه‌ات پنبه‌ای نیست

یار، جان، پنبه‌ای نیست

برو دگمه‌اتو پنبه‌ای کن

آشکرالله، آشکرالله

«شکری» گوید:

امیر اگر یار ما بودی

یار وفادار ما بودی

پس «امسال خان» آنجا چه می‌کرد

با عبدالله، با عبدالله

شبی آنجا مهمانی بود

«اسماعیل قربانی» بود

تو صندوقخانه پنهانی بود

به اذن الله، به اذن الله

شبی که خانه خالی بود

فاسق هر سالی بود

آشکرالله پشت قالی بود

به عون الله، به عون الله

قسم خوردی آی بد نکنی

شکری را رد نکنی

الهی خصمت بکند

کلام الله، کلام الله

شمارهٔ ۲۴

از خراسان در اعصار

شد دو نار پدیدار

هر دو با روح سرشار

روح آن شاد، زنده این باد

روح آن شاد، زنده این باد

ما از امرش

تا که جانی

هست باقی

سرنتابیم

تا دمار از روزگار دشمنان دون، برآریم

شمارهٔ ۲۵ - گریه کن

به مناسبت درگذشت کلنل محمد تقی‌خان پسیان

گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد

ناله ای که ناید ز نای دل اثر ندارد

هر کسی که نیست اهل دل ز دل خبر ندارد

دل ز دست غم مفر ندارد

دیده غیر اشک تر ندارد

این محرم و صفر ندارد

گر زنیم چاک، جیب جان چه باک

مرد جز هلاک هیچ چارۀ دگر ندارد

زندگی دگر ثمر ندارد

شاه دزد و شیخ دزد و میر و شحنه و عسس دزد

دادخواه و آن که او رسد به داد و دادرس دزد

میر کاروان کاروانیان تا جرس دزد

خسته دزد بس که داد زد دزد

داد تا بهر کجا رسد دزد

کشوری بدون دست رد دزد

بشنو ای پسر، ز این وکیل خر

روح کارگر می خورم قسم خبر ندارد

که این وکیل جز ضرر ندارد

دامنی که ناموس عشق داشت می درندش

هر سری که سرّی ز عشق داشت می برندش

کو به کوی و برزن به برزن همچو گو برندش

ای سرم فدای همچو سر باد

یا فدای آن تنی که سر داد

سر دهد زبان سرخ بر باد

مملکت دگر، نخل بارور، کاو دهد ثمر،

جز تو هیچ، یک نفر ندارد

چون تو باشرف پسر ندارد

ریشۀ خیانت ز جنگ مرو اندر ایران

ریشه کرد زان شد دو نخل بارور نمایان

یک وثوق دولت یکی قوام سلطنت زان

این دو بدگهر چه ها نکردند

در خطا بدان خطا نکردند

آنچه بد که آن به ما نکردند

چرخ حیله گر، زین دو بی پدر،

ناخلف پسر، زیر قبۀ قمر ندارد

آن شجر جز این ثمر ندارد

شمارهٔ ۲۶

ای دست حق پشت و پناهت بازآ

چشم آرزومند نگاهت بازآ

وی تودۀ ملت سپاهت بازآ

قربان کابینۀ سیاهت بازآ

سرخ و سفید و سبز و زرد و آبی

پشت گلی و قهوه ای، عنایی

یک رنگ ثابت زین میان کی یابی؟

ای نقش هستی خیرخواهت بازآ

بازآ که شد باز،

با دزد دمساز،

یک عده غماز

کرسی نشین دور از بساط بارگاهت بازآ

کابینۀ اشراف جز ننگی نیست

این رنگ ها غیر نیرنگی نیست

دانند بالای سیه رنگی نیست

قربان آن رنگ سیاهت بازآ

از گرگ ایران پاره کن تا اشرار

دلال تا یوسف فروش دربار

از دزد تا یعقوب آل قاجار

افتاده در زندان چاهت بازآ

کردی تو رسوا،

هر فرقه ای را،

شیخ وکلا

شد سیلی خور طرف کلاهت بازآ

این آن قوام السلطنه است ایمن شد

زن بود در کابینه مردافکن شد

اسکندر اشراف بنیان کن شد

ای آه دل ها خضر راهت بازآ

چون افعی زخمی رها شد بد شد

گرگ از تله پا در هوا شد بد شد

روبه گریزان از بلا شد بد شد

جز این دگر نبود گناهت بازآ

ز اشراف بی حس،

ز اشرار مجلس،

ما با مدرس

سازیمشان قربانیان خاک راهت بازآ

ایران سراسر پایمال از اشراف

آسایش و جاه و جلال از اشراف

دلالی نفت شمال از اشراف

ای بی شرف گیری گواهت بازآ

کابینه ات از آن سیه شد نامش

هر روسیاهی را تو بودی دامش

بر هم زدی دست بد ایامش

منحل شد از چند اشتباهت بازآ

بذری فشاندی،

تخمی نشاندی،

رفتی نماندی

بازآ که تا گل روید از خرّم گیاهت بازآ

شمارهٔ ۲۷

تا رخت مقید نقاب است

دل چو پیچه ات به پیچ و تاب است

مملکت چو نرگست خراب است

چارۀ خرابی انقلاب است

یا درستی اندر انتخاب است

سنگدل بت، آئینه رو باش

با بدان چو سنگ با سبو باش

خانمان نگون کن عدو باش

***

تا عدوی مملکت به خواب است

ریشۀ بدان

برکن از جهان

گشته امتحان

تو این بدان (تو این بدان، تو این بدان، تو این بدان)

هست امید ریشه تا در آب است

امان که خصم خیره گردد

در انتخاب چیره گردد

بدان که روزگار ملت

چو طرۀ تو تیره گردد

شحنه مست و شیخ بی کتاب است

سر به سر ز رشت و یزد و کرمان

فارس تا به صفحۀ صفاهان

از عراق و خطۀ خراسان

ز اشک رنجبر به روی آب است

عقل نیست جان در عذاب است

عبرت از گذشته ات گرفتن

بایدی، بس است خورد و خفتن

رستم انتخاب کن که دشمن

***

کینه جو افراسیاب است

جمله پیچ و خم

کار ملک جم

چون رخت صنم

ز بیش و کم (ز بیش و کم،ز بیش و کم،ز بیش و کم)

این دو پشت پردۀ حجاب است

امان ز اجنبی پرستی

فغان ز روزگار پرستی

مباد دست کس کند با

دو طره ات، درازدستی

زانکه دست غیر در حساب است

شمارهٔ ۲۸

خون چو سرچشمۀ آب حیات است

پیش خون نقش هر رنگ مات است

خون مدیر حیات و ممات است

خون فقط خضر راه نجات است

رنگ خون رنگ میمون مینوست

دشت بی لاله دیدن نه نیکوست

گل به دربار خون تهینت گوست

قوۀ مجریه کاینات است

خسرو خون، گر شبیخون، آورد چون لاله گلگون

سازد از خون، شهر و بیرون، دشت و هامون (دشت و هامون)

گر از این دل خود سر خود خون نریزم

همه خون خودم از مژه بیرون نریزم

گل اگر شبنم از خون بگیرد

از سموم خزانی نمیرد

تا ابد رنگ هستی بپذیرد

خون نگهدار ذات و صفات است

شیر اگر خون نکرده حرامت

ای پسر شیرپستان مامت

زنده با نقش خون باد نامت

نقش این زندگی را ثبات است

خون چو در یک ملتی نیست،کیست یا چیست؟

نیست باد آن ملتی کز هستی غیر کند زیست،

زانکه فانی است

چه خوش آنکه ز خون آسیا بگردد

شهر خون،قریه خون، رهگذر خون

کوه خون، دره خون، بحر و بر خون

دشت و هامون ز خون سر به سر خون

رود خون، چشمه خون تا قنات است

خون به خون ریختن باید انگیخت

خون فاسد ز هر فاسدی ریخت

کاین کهن پی بنا بی ثبات است

ای هواخوان خونخواه،آه، صد آه

تیره چون آه دل مظلوم باید،

صبح بداندیش و بدخواه

چون زمام به دست معاندین دون است

ره چارۀ ما همگی به دست خون است

تا شده ننگ نام نیاکان

جز به خون نشستن این ننگ نتوان

مشکل از هرجهت کار ایران

خون خود حلال این مشکلات است

صد فلاطون ز ماهیت خون

خورده خون، سر نیاورده بیرون

داندش خداوند بی چون

کافرینندۀ حسن ذات است

عارف ار بدنام گردد، چون تو نامش

آنچه خون در زندگانی،حرامش

دل غرقه به خون شد یار غار عارف

نه قرار دل وی و نی قرار عارف

شمارهٔ ۲۹

روی دلکش، موی دیجور

روی اندر موی، مستور

دست کز این غرفه این حور

کو کشد جز دست جمهور

ساقی از این دور خسته

ساغر زرین شکسته

مطربا، ای پی خجسته

پاره کن این سیم ناجور

دل شکستی، دل شکستی، زین پس دگر با جان رنجوران، مکن

بازی تو ای چشم مخمور

ساز از نو باز کن ساز

یک نوای تازه بنواز

چون درآمد شور شهناز

تار را کن کوک ماهور

پایۀ جم جایگاهی

دور کیوان بارگاهی

وان قدر قدرت گواهی

وسمه بود و ابروی کور

ترک نغمۀ خسروانی

بایدت در زندگانی

از سروش، از سروش آسمانی،

نغمه های روح بخش پهلوی بشنو از دور

سلطنت کو رفت گو رو

نام جمهوریت از نو

همچو خور افکند پرتو

بخ که شد نور علی نور

دور باید شد ز اوهام

بایدی پرچیدن این دام

سلطنت را همچو بهرام

زنده باید کرد در گور

دور شاهی را چو دجال

واژگون گشته است احوال

سر زد اقبال، سر زد اقبال، از رایت فتح،

آیت مهدی جمهوریت عصر منصور

نیست دوران قجر باد

این شجر بی بار و بر باد

تا قیامت دادگر باد

بازوی پرزور جمهوری

کار ایران روبره باد

نام شاهی رو سیه باد

زنده سردار سپه باد

با غریو کوس و شیپور

تودۀ ملت نمیراد

دامن غفلت نگیراد

تا ابد شد، تا ابد شد، مقهور

ملت از سلطنت و شاه و شاهنشاه وز امپراطور

شمارهٔ ۳۰

رحم ای خدای دادگر کردی نکردی

ابقا به اعقاب قجر کردی نکردی

از این سپس میدان شاهان جهان را

گر از حلب تا کاشغر کردی نکردی

پیش ملل شرمندگیمان کُشت زین روی

ما را از این شرمنده تر کردی نکردی

در کینه خواهی خرابی های ایران

ما را به شه گر کینه ور کردی نکردی

در سایۀ این شاخه هرگز گل نروید

با تیشه قطع این شجر کردی نکردی

از تارک شاه قدرقدرت اگر دور

این تاج با دست قدر کردی نکردی

با مجلس شوری ز عارف گو جز این کار

فردا اگر کار دگر کردی نکردی

شمارهٔ ۳۱

«ژیان» هاف هافو شو هاف کن ببینم

برای هاف سینه صاف کن ببینم

پس از هاف هاف شد هاف با قرائت

اداء از مخرج ناف کن ببینم

ژیان هاف...

اگر خواهی که جنس خر نبینی

قرق از قاف تا قاف کن ببینم

طرفدار قجر شد ضد جمهور

جدل با این دو سر قاف کن ببینم

ژیان هاف...

تو تولۀ «خالصی زاده» است تازی

پراکنده اش به اطراف کن ببینم

برای خاطر منهم شد این کار

برو بر ضد انصاف کن ببینم

ژیان هاف...

بدر تنبان کرباس مدرس

به روی فا و نون کاف کن ببینم

«ملک الشعرای» بی شرف را

ز خون همرنگ اشراف کن ببینم

ژیان هاف...

جواهردزد ملت را تو روزی

به روز بوریاباف کن ببینم

علوفۀ ملت خر غرف خون، در

غیاب شاه علاف کن ببینم

ژیان هاف...

در ایران، انقلابی جز تو کس نیست

درین خونریزی، اسراف کن ببینم

ژیان هاف...

شمارهٔ ۳۲ - باد خزانی

تاریخ دقیق خلق این تصنیف معلوم نیست اما به عنوان آخرین تصنیف در دیوان عارف آمده و او آن را طبق گفتهٔ خودش در اسفند ماه ۱۳۰۳ ه.ش در تبریز «به یاد دلاوران آذربایجانی» خوانده است.

باد خزانی، زد ناگهانی، کرد آنچه دانی

برهم زد ایّام نشاط و روزگار کامرانی

ظلم خزان کرد، با گلستان کرد، دانی چه سان کرد؟

آنسان که من کردم،به دور زندگی با زندگانی

چو من فراری، بلبل به خواری، با سوگواری

گل از نظرها محو شد، همچون خیالات جوانی

کار گلزار، زار شد زار، شد پدیدار

دیو دی، یا خود بلای آسمانی

***

از لشکر دی، شد عمر گل طی

آمد دمادم، طیارۀ ابر، از آسمان هر سو پیاپی

خود کرد مستور، چون فارسی نور، جا کرد با زور

دی چون زبان ترک اندر مغز آذربایجانی

آرام جان باش، شیرین بیان باش، سعدی زبان باش

در خاک فردوسی طوسی، توسن ترک از چه رانی

راه جان پوی، فارسی گوی، دست دل شوی

زود از این الفاظ زشت بی معانی

***

کوه و در و بر، از برف یکسر، چون وضع کشور

شد در فشار روح، آزادی کش...

دور گلستان، جون در ساسان، رفت از زمستان

شد جانشین دور ساسان، همچو دور ترکمانی

ای باد نوروز بشتاب امروز، با فتح و فیروز

رو مژده آر از فرّ فروردین، بستان مژدگانی

گو بهارا، خود بیارا، تا که ما را

از کف ایام جان فرسا رهانی

***

ای ابر آذار، طرف چمنزار، بگری چو من زار

چون آتش زردشت پر کن لاله در اطراف گلزار

ای یار اکنون، زن خیمه بیرون، همچون فریدون

در پرچم گلبن ببین، نقش درفش کاویانی

تا عید جمشید، تا شیر و خورشید باقی است، امید

دارم به ایران جان و آذربایجانا خود تو جانی

جای انکار، اندرین کار، نیست ای یار

آنکه فرق خادم و خائم ندانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *