آدمآهنی در حمام
چند تا از اسباببازیها توی دستشویی حمام سروصدای زیادی راه انداخته بودند.
چلپچلوپ آببازی میکردند و میخندیدند.
اردک به اینطرف و آنطرف آب میپاشید و کواک کواک میکرد.
قایق توی حبابها ویژ ویژ... ورجه وورجه میکرد.
نهنگ بالههایش را چلپچلوپ توی آب میزد.
عروسک پارچهای گفت: «وای... شما چه قدر سروصدا میکنید؟ آدمآهنی حالش خوب نیست.»
آدمآهنی که موقع راه رفتن دستوپایش جیرجیر صدا میداد گفت: «مثل اینکه زنگ زدهام. دستوپاهایم سفت شدهاند و جیرجیر میکنند.»
پری گفت: «چه سروصدایی راه انداختهاید! یک دقیقه ساکت باشید تا فکری بکنیم.»
همه ساکت شدند. نهنگ گفت: «فهمیدم! برایش کف صابون درست میکنم و به دستوپایش میمالم.»
ولی وقتی نهنگ خواست صابون را با بالههایش بگیرد، صابون لیز خورد و افتاد زمین.
بعدش هم بامب... آدمآهنی هم روی صابون سُر خورد و افتاد زمین.
بری گفت: «آخ آخ... آدمآهنی بیچاره دیدی چه طور شد؟ حالا میتوانی از جایت بلند شوی؟»
آدمآهنی سعی کرد بلند شود، ولی نتوانست و گفت: «نه، نمیتوانم»
عروسک پارچهای گفت: «مواظب باش! درست روی صابون افتادهای!»
اسباببازیها جمع شدند و سعی کردند آدمآهنی را بلند کنند. او را به اینطرف و آنطرف چرخاندند. ولی او خیلی سنگین بود و نمیشد تکانش داد.
آنها بازهم سعی کردند تا کمی او را حرکت بدهند بعد او را به اینطرف و آنطرف کشیدند ولی بازهم نشد.
خرگوش آبی گفت: «خودت هم تلاش کن آدمآهنی! سعی کن کمی خودت را تکان بدهی!»
آدمآهنی گفت: «نمیشود، من خیلی خشک هستم.»
ولی ناگهان ساکت شد و بعد با تعجب گفت: «دست زنگزدهام دیگر خشک و سفت نیست. میتوانم حرکتش بدهم.»
پری گفت: «به خاطر اینکه تمام دستت صابونی شده. همینطور هم پاها و تمام تنت!»
نهنگ گفت: «چه قدر خوب! حتماً صابون زنگها را از بین برده. دست و پای آدمآهنی دیگر خشک و سفت نیست و جیرجیر نمیکند.»
آدمآهنی گفت: «وای... دستوپایم چه قدر نرم حرکت میکند! انگار یک آدمآهنی نو شدهام.»
اسباببازیها دوباره شروع کردند به بازی و سروصدا کردن.
آمبولانس و مو فرفری
جو رانندهی یک آمبولانس بود و آن را امی صدا میزد. روزی آنها در خیابان بودند که ناگهان صدایی را از فرستندهی امی شنیدند «توجه، توجه! دختری به نام سوزان در پارک جنگلی از یک بلندی افتاده و زخمی شده است. فوری او را به بیمارستان بیاورید. تمام!»
جو دکمهی فرستندهاش را فشار داد و گفت: «پیامتان را شنیدیم. ما در مسیر هستیم. تمام!»
آنها بهسرعت خودشان را به پارک جنگلی رساندند. سوزان کوچولو گریه میکرد و میگفت: «دستم زخمی شده و خیلی درد میکند. عروسکم هم شکسته...»
خانم پرستار عروسک را برداشت و گفت: «فقط دست عروسکت شکسته، نه خودش! حالا امی آمبولانس هردوی شما را به بیمارستان میبرد و خیلی زود حال هر دویتان خوب میشود.»
سوزان با هقهق گریه گفت: «نه، نه، من نمیخواهم به بیمارستان بروم.»
مادر سوزان گفت: «ولی دخترم... عروسکت نمیتواند تنها به بیمارستان برود. تو هم باید همراه مو فرفری بروی.»
سوزان ساکت شد. فین فینی کرد و گفت: «خیلی خب، باشد. من هم با مو فرفری میروم.»
خانم پرستار، سوزان را سوار آمبولانس کرد و گفت: «صورت مو فرفری زخمی شده. باید یک چسب زخم به صورتش بزنیم. حالا به من کمک کن و از توی جعبهی کمکهای اولیه یک چسب زخم پیدا کن.»
سوزان یک چسب زخم کوچولو برداشت و آن را روی صورت عروسکش چسباند. بعد هم با
کمک خانم پرستار پای مو فرفری را باندپیچی کردند.
چند دقیقه بعد به بیمارستان رسیدند. آقای دکتر از دست سوزان عکس گرفت و گفت: «دستت شکسته دخترم! باید آن را گچ بگیرم. شش هفته هم طول میکشد تا خوب شود.»
خانم پرستار هم دستبهکار شد و دست شکستهی مو فرفری را گچ گرفت. وقتی کار آقای دکتر و خانم پرستار تمام شد، مادر، رو به سوزان کرد و گفت: «درست است که دست مو فرفری را گچ گرفتیم، ولی این کار دست او را خوب نمیکند. تو باید این را بدانی که اسباببازیها مثل ما نیستند، دخترم.»
سوزان موهای مو فرفری را ناز کرد فکری کرد و گفت: «حالا که اینطور شده، بهتر است پیش امی آمبولانس بماند. اینطوری عروسکم همیشه آدمهای زخمی را میبیند و به آنها کمک میکند آنوقت دیگر این زخمها و شکستگیها برایش مهم نیستند.»
خانم پرستار گفت: «چه فکر خوبی! مو فرفری را نگاه کن! بااینکه دستش توی گچ است و صورتش زخمی است، هنوز دارد میخندد. به خاطر همین هم هر کس که زخمی و مریض شود و او را توی آمبولانس، ببیند حالش بهتر میشود.»
سوزان گفت: «بله، بله درست میگویید. آنوقت امی آمبولانس و مو فرفری آدمهای مریض و زخمی را به بیمارستان میبرند تا حالشان خوب شود.»