مجموعه داستان: موش کور در خانه جدید و ۱۵ قصه دیگر

مجموعه داستان: موش کور در خانه جدید و ۱۵ قصه دیگر

موش کور در خانه‌ی جدید

موش کور کوچولو خانه‌اش را دوست نداشت. خانه‌ی او یک تونل زیرزمینی تاریک و بلند بود.
پدر موش کور کوچولو همیشه به او می‌گفت: «ببین پسرم، ما اینجا راحت هستیم و امنیت داریم. موش کورها باید خانه‌شان همین‌طوری باشد.»
ولی موش کور کوچولو این حرف‌ها را قبول نمی‌کرد. بالاخره یک روز با خودش گفت: «من حرف‌های پدر را قبول ندارم. از این خانه اصلاً خوشم نمی‌آید. من از اینجا می‌روم.»
او این را گفت و راه افتاد به‌طرف بیرون. رفت و رفت تا به سوراخ بالای تونل رسید. جایی که نور از آنجا به داخل می‌تابید. موش کور کوچولو سرش را به‌آرامی از سوراخ بیرون برد. با کنجکاوی این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کرد که ناگهان... درست کنار سرش بیلی توی زمین فرورفت و خاک‌ها را زیرورو کرد. مردی مشغول کندن زمین بود و اصلاً متوجه موش کور کوچولو نشده بود. نزدیک بود بیل بخورد توی سرش.
موش کور کوچولو به‌سرعت دوید و رفت زیر یک پرچین. ولی در همین موقع توپ کوچک و سفتی درست کنارش محکم خورد به زمین.
پسر کوچولویی فریاد زد: «عجب ضربه‌ای زدی! راستی... توپ کجا رفت؟»
موش کور کوچولو بازهم به‌سرعت فرار کرد.
این دفعه با دستپاچگی رفت توی یک لانه.
ناگهان جلوی خودش خرگوش بزرگی را دید. خانم خرگوش که خیلی عصبانی شده بود، گفت: «تو اینجا چه‌کار می‌کنی؟ برای چی به خانه‌ام آمدی و بچه‌هایم را ترساندی؟ زود برو بیرون!»

موش کور کوچولو فوری از لانه خرگوش بیرون دوید. دلش می‌خواست پیش پدر و مادرش برگردد. خسته و ناراحت بود. در همین موقع صدای پدرش را شنید و با خوشحالی به‌طرف صدا برگشت. پدر گفت: «تو آنجایی پسرم! کجا رفته بودی؟ همه‌جا را دنبالت گشتم.»
موش کور کوچولو با ناراحتی گفت: «پدر نمی‌دانید که چه اتفاق‌هایی برایم افتاد. از لانه‌مان که بیرون آمدم به یک چمن‌زار بزرگ رسیدم. ولی هنوز سرم را درست بیرون نیاورده بودم که نزدیک بود یک بیل بزرگ بخورد توی سرم. تا از آنجا فرار کردم، یک توپ سنگین و سفت درست کنارم افتاد. دویدم و رفتم توی یک سوراخ که آنجا لانه‌ی خانم خرگوشه بود و از دستم خیلی عصبانی شد.»
پدر موش کور کوچولو او را به خانه برگرداند. ما در وقتی آن‌ها را دید گفت: «کجا رفته بودید؟ ولی به‌موقع رسیدید. شام حاضر است.»
موش کور کوچولو می‌خواست چیزی بگوید ولی به‌جای هر حرفی با دقت به خانه‌ی زیرزمینی‌شان نگاه کرد. چه خاک نرمی داشت! چه بوی نم خوبی می‌داد! او با خوشحالی گفت: «در خانه بودن چه قدر خوب است!»

درباره peyman

قلعه متحرک هاول Howl's_Moving_Castle_(Book_Cover)500
نویسنده هستم. 5 سال است داستان کودک می نویسم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***