آرزوهای کفش قرمزی
پری کوچولو یک عروسک تزئینی بود که توی جعبهای زندگی میکرد. ولی همیشه دلش میخواست پیش اسباببازیها باشد. این بود که یک روز پیش عروسک کفش قرمزی رفت و گفت: «میشود من هم اینجا پیش شما باشم؟ توی آن جعبه حوصلهام سر رفته.»
کفش قرمزی گفت: «بله که میشود. به جمع ما خوش آمدی. راستی... چوبی که توی دستت گرفتهای واقعاً جادویی است؟»
پری خندید و گفت: «بله، من میتوانم این چوب را تکان بدهم و آرزوی هر کسی را برآورده کنم. البته هر کسی فقط میتواند سه آرزو کند. تو آرزویی داری؟»
کفش قرمزی گفت: «چه قدر خوب، بله. من دلم میخواهد که مثل تو بال داشته باشم.»
پری چوبش را تکان داد و دو تا بال نقرهای در پشت عروسک ظاهر شد. کفش قرمزی با خوشحالی گفت: «وای... چه جالب! خیلی ممنونم پری!»
بعد هم بالهایش را تکان داد و پرواز کرد. او این طرف و آن طرف میرفت و میگفت: «نگاه کنید چه بالهای قشنگی دارم و چه طوری پرواز میکنم؟»
اسباببازیها زدند زیر خنده. به نظر آنها کفش قرمزی خیلی خنده دار شده بود.
خرگوش آبی گفت: «فکر میکنم خسته شدهای و میخواهی استراحت کنی!»
همین طور هم بود. کفش قرمزی خسته شده بود. او رفت و روی یک صندلی نشست ولی بالهایش به پشتش فرو رفتند. از روی صندلی بلند شد و دراز کشید ولی بالهایش یک وری شده بودند و اذیتش میکردند. کفش قرمزی بیچاره نمیدانست چه کار کند. از جایش بلند شد و روی چهارپایهای نشست ولی آن جا اصلاً راحت نبود. او دیگر گریهاش گرفته بود.
پری گفت: «عروسک بیچاره! چه آرزویی کردی؟ فکر میکنم با این بالها راحت نیستی؟»
کفش قرمزی با گریه گفت: «نه نیستم میشود آرزو کنم که دوباره مثل اولم بشوم؟»
پری چوب جادوییاش را تکان داد و بالها ناپدید شدند. کفش قرمزی نفس راحتی کشید و گفت: «خیلی ممنون پری! چه قدر راحت شدم!»
پری گفت: «یک آرزوی دیگر هم مانده! سومین آرزویت چیست؟»
کفش قرمزی گفت: «این دفعه میخواهم آرزو کنم که همیشه خوشحال و راضی باشیم همین طوری که الان هستیم.»