تصویر-شاخص-رمان-جهان-گمشده-آرتور-کانن-دویل

جهان گمشده / رمان علمی تخیلی

فصل 13.منظره‌ فراموش نشدنی

درست زمانی که خورشید در آن شب غم‌افزا در حال غروب بود، هیکل تنهای مرد سرخپوست را روی دشت وسیعِ زیر پایم دیدم و او را که تنها امید ضعیف نجاتمان بود آن‌قدر تماشا کردم تا اینکه در میان مه شبانگاهی گلگون از سرخیِ خورشیدِ در حال غروب، که بین من و رودخانه‌ی دوردست، در حال برخاستن بود، از نظر ناپدید شد.
وقتی بالاخره به اردوگاه مصیبت‌زده‌مان برگشتم، هوا کاملاً تاریک شده بود و همان‌طور که می‌رفتم، آخرین چیزی که می‌دیدم تلألؤ سرخ آتش زامبو بود که همچون حضور وفادارانه‌اش در روح اندوه‌بار من، آخرین نقطه روشنایی در جهان پهناور پایین بود. بااین‌وجود، از زمانی که این ضربه هولناک بر من وارد شده بود، احساس شادتری داشتم، چراکه این فکر تسلّای خاطرم می‌داد که دنیا باید از کارهایی که انجام داده‌ایم باخبر شود تا در بدترین حالت، ناممان هم همراه اجسادمان تباه نشود، بلکه همراه با تداعی دستاورد تلاش‌هایمان به دست آیندگان برسد.
خفتن در آن اردوگاه شوم، کار ترسناکی بود. بااین‌وجود، خوابیدن در جنگل حتی از آن هم رعب‌آورتر بود. راهی به‌جز انتخاب یکی از این دو گزینه وجود نداشت. ازیک‌طرف، شرط احتیاط به من هشدار می‌داد که باید به نگهبانی ادامه دهم و از سوی دیگر، تن خسته و بی‌رمق حکم می‌کرد که نباید چنین کاری کنم. روی شاخه درخت ژینگوی بزرگ بالا رفتم؛ اما روی سطح گرد آن هیچ جای امنی برای استراحت وجود نداشت و مطمئناً لحظه‌ای که چشمم گرم خواب می‌شد از بالای درخت می‌افتادم و گردنم می‌شکست؛ بنابراین، پایین آمدم و به فکر فرورفتم که چه‌کار باید کرد. بالاخره ورودی خارپشته را مسدود کردم، سه آتش مجزا در سه گوشه روشن کردم و بعدازاینکه یک دل سیر شام خوردم، افتادم و به خوابی سنگین فرورفتم که بیدار شدن از آن، عجیب و بسیار خوشایند بود. صبح زود، درست زمانی که روز در حال دمیدن بود، دستی روی بازویم نشست. یک‌دفعه از جا پریدم و درحالی‌که تمام عصب‌های بدنم مورمور می‌شد و دستم به دنبال تفنگ می‌گشت، با دیدن لرد جان راکستون که در آن نور سفیدرنگ خنک کنارم زانو زده بود از شادی فریاد زدم.
خودش بود؛ اما آن آدم همیشگی نبود. زمانی که از پیشش رفته بودم اخلاقش آرام، شخصیتش درست و لباسش مرتب بود؛ اما حالا رنگ و رو پریده بود، چشمانش وحشت‌زده بود و نفس که می‌کشید، نفس‌نفس می‌زد، عین آدمی که راه درازی را با سرعت دویده باشد. چهره نحیفش خراشیده و خون‌آلود بود، لباس‌هایش کهنه پاره و آویزان شده بود و کلاهش هم روی سرش نبود. بهت‌زده خیره شده بودم؛ اما او هیچ فرصت سؤالی به من نداد. تمام مدتی که حرف می‌زد، با دست، تدارکاتمان را می‌قاپید.
فریاد زد: «بدو رفیق جون، بدو. هرلحظه‌اش حسابه. تفنگ‌ها رو بردار، هر دوشون رو. دوتای دیگه پیش منه. یالا، هرچی می‌تونی فشنگ جمع کن. جیب‌هاتو پرکن. یالا، یه کم غذا. پنج شیش تا قوطی بسه. خیلی خوبه! وای نستا حرف بزن یا فکر کن. یالا بجنب، وگرنه کارمون تمومه!»
درحالی‌که هنوز نیمه بیدار بودم و هیچ تصوری از معنای این کارها نداشتم، به خودم آمدم و دیدم که دیوانه‌وار و شتاب‌زده در حال دنبال کردن او در جنگل هستم و یک تفنگ هم زیر هر بغلم و انبوهی از تدارکات متنوع در دستانم است. از میان انبوه‌ترین درختان و بوته‌ها جاخالی می‌داد تا اینکه به دسته انبوهی از بوته‌های زیردرختی رسید. بی‌توجه به خارها، به درون آن هجوم برد و خودش را وسط آن پرت کرد و مرا هم کنار خودش پایین کشید.
نفس‌زنان گفت: «خوب، فکر کنم اینجا جامون امن باشه. عین روز معلومه که دارن می‌رن سمت اردوگاه. اولین چیزی که به فکرشون می‌رسه همینه؛ اما این کار باید گیجشون کنه.»
نفسم که جا آمد پرسیدم: «اینجا چه خبره؟ پرفسورها کجان؟ کی دنبال ماست؟»
فریاد زد: «آدم‌های میمون نما. خدای من، چه جانورایی هستن! صداتو بلند نکن؛ چون گوش‌های تیزی دارن. چشماهشون هم تیزه، اما قدرت بویایی ندارن، البته تا اون‌جا که من می‌دونم؛ بنابراین، فکر نکنم بتونن با بو کشیدن رد ما رو بزنن. کجا بودی، دوست جوان؟ خوب خودتو نجات دادی.»
در چند جمله تمام کارهایی که انجام داده بودم را درِ گوشش گفتم.
وقتی ماجرای دایناسور و گودال را شنید گفت: «خیلی بده. جای خوبی برای استراحت درمانی نیست! ها؟ اما تا وقتی این دیوصفت‌ها ما رو نگرفته بودند، به گزینه‌های خوبش فکر نکرده بودم. یه بار گیر آدم‌خوارهای پاپوا افتادم؛ اما اونها در مقایسه با این جماعت، عینهو بچه‌های چسترفیلدز می‌مونن.»
پرسیدم: «چه اتفاقی افتاد؟»
«صبح زود بود. دوستای دانشمندمون تازه داشتند تکونی به خودشون می‌دادند. هنوز جروبحثشون رو شروع نکرده بودن. یه دفعه از زمین و آسمون میمون بارید. عینهو سیب که از درخت بیفته، میمون رو سرمون هوار می‌شد. فک کنم توی تاریکی جمع شده بودن، اونقد که درخت گنده بالای سرمون زیر وزنشون خم شده بود. با تیر زدم توی شکم یکیشون، اما تا اومدیم بفهمیم کجاییم، دَمر انداخته بودنمون روی زمین. من بهشون میگم میمون؛ اما چوب و چماق و سنگ دستشون بود و باهمدیگه وِرور می‌کردن و آخرش هم با علف‌های خزنده دستامونو بستن، واسه همین از تموم جانورایی که توی دربه‌دری‌هام دیدم سَرن. آدم‌های میمون نما- همچین چیزی هستن- حلقه مفقوده، میگم کاشکی مفقود باقی مونده بودن. رفیق زخمیشون رو برداشتن بردن، مث گراز خون ازش میومد. بعد هم نشستند دورمون. اگه تا حالا مثل آب خوردن آدم کشتن رو تو صورت کسی دیده باشم، تو صورت همین‌ها بود. آدم‌های گنده‌ای بودن، قدّ یه مرد بودن، یه نمه قوی‌تر. زیر زلف‌های قرمزشون چشم‌های خاکستری کنجکاو و بی‌روحی دارن، بعد هم دورمون نشستن و هِرهر به بدبختی هامون خندیدن و خندیدن. چلنجر جوجه نیست؛ اما اون هم مث گاو ترسیده بود. به‌زور تونست رو پاش بلند بشه و سرشون داد بزنه تا کار رو تموم کنه و کارشون رو بسازه. فک کنم؛ چون این بلا سرمون اومد، یه نمه عقلشو از دست داده بود؛ چون مثل خل‌وچل‌ها غیظ کرده بود و بهشون بدوبیراه می‌گفت. اگه طرف هاش یه مشت از این مطبوعاتچی‌های باب دلش بودن، از این بدتر نمی‌تونست بدوبیراه بارشون کنه.»
«خوب، اونا چی کار کردن؟» مجذوب داستان عجیبی شده بودم که هم‌سفرم داشت در گوشم می‌گفت و درعین‌حال، در تمام اوقات، چشمان تیزبینش به همه طرف زل می‌زد و تفنگ آماده شلیکش را محکم در دستش گرفته بود.
«فک می‌کردم آخر کارمونه؛ اما در عوض، این کارش باعث شد که برن توی یه فاز دیگه. همه شون باهم وِرور و پچ‌پچ می‌کردن. بعد یکیشون کنار چلنجر وایساد. شاید خنده‌ات بگیره دوست جوون، اما قول شرف می‌دم که انگاری باهم قوم‌وخویش بودن. اگه با چشمای خودم ندیده بودم باورم نمی‌شد. این آقا میمون پیر که رئیسشون بود، یه جورایی برا خودش یه چلنجر پوست قرمز بود، تمام نمرات خوشگلی دوستمون رو داشت؛ اما یه ذره، بگی نگی، نمره‌اش بالاتر بود. همون قد کوتاه، شونه های بزرگ، سینه گرد و قلمبه، کله بی گردن، ریش قرمز چین‌دار پرپشت، ابروهای کلفت و نگاه «چی می‌خوای لعنتی» در چشماش و خلاصه، تمام مشخصات ظاهریش رو داشت. وقتی آقا میمونه کنار چلنجر وایساد و پنجولش رو روی شونه اش گذاشت، عینهو یه سیب که از وسط دوتا کرده باشن همه چی تموم بودن. سامرلی یه کم غشی شده بود و اونقد خندید که از چشاش اشک میومد. آقا میمون‌ها هم خنده شون گرفته بود- حداقلش اینکه مث مرغ از خنده قدقد می‌کردن. بعدش دست‌به‌کار شدن و ما رو کشون کشون از توی جنگل بردن. به تفنگ‌ها و وسایل دست نمی‌زدند، فک کنم فکر می‌کردن خطرناک باشه؛ اما تمام خوراکی‌های سربازمون رو با خودشون بردن. توی راه، با من و سامرلی یه کم بد تا کردن- پوست تن و لباسهام شاهدن- چون یه راست ما رو از وسط بوته‌های خاردار می‌بردن. پوست خودشون که انگاری چرم بود؛ اما چلنجر باکیش نبود. چهارتاشون گذاشته بودنش روی شونه هاشون و می‌بردنش. عینهو شاه فرهنگ می‌بردنش. اون دیگه چیه؟»
صدای شَرق شرق مانند عجیبی از دور به گوش می‌رسید که بی‌شباهت به صدای قاشقک نبود. هم‌سفرم که فشنگ‌ها را توی دولول دوم مدل اکسپرس جا می‌زد گفت: «دارن می‌رن اون‌جا. همه شونو پر کن، رفیق شفیق گمپ گلم. چون قرار نیست زنده دستشون بیوفتیم. تو هم بهش فکر کن! وقتی هیجان‌زده میشن همچین صدایی از خودشون در میارن. به خدا قسم اگه خودشونو بهمون نشون بدن یه کاری می‌کنیم که حسابی هیجان‌زده بشن. یه شعری هست که یه کله‌پوکی خونده به همین مضمون:
«این آخرین دفاع گِرِی ها نیست
با مشت‌های گره‌کرده‌ی خویش
می‌فشارند تفنگهاشان را
اندر آن صحنه‌ی نبردی که
مرده و زنده در آن به مرگ محکوم‌اند.»
«حالا صداشونو می‌شنوی؟»
«صداشون از خیلی دور میاد.»
«یه دسته‌ی کوچیک فایده نداره؛ اما فکر کنم گروه‌های جستجوشون همه جای جنگل پخش شدن. خوب، داشتم برات ذکر مصیبت می‌کردم. اونها خیلی زود ما رو به شهرشون بردن. یه هزارتایی کلبه شاخ و برگی که توی یه درختزار بزرگ نزدیک لبه صخره قرار داره. سه چهار مایلی از اینجا فاصله داره. جونورهای کثیف تمام بدنم رو انگلک کردن. احساس می‌کنم دیگه هیچ‌وقت پاک نمی‌شم. ما رو محکم به هم بستن. اون یارویی که منو بهش سپرده بودند، می‌تونست مث یه سرملوان طناب رو گره بزنه. اون‌وقت همونجا زیر یه درخت دراز کشیدیم و شست پاهامون رو بالا دادیم و یه جونور گنده‌ی چماق به دست هم بالای سرمون نگهبانی می‌داد. وقتی میگم «ما» منظورم خودم و سامرلی یه. چلنجر پیر بالای یه درخت آناناس می‌خورد و بهترین ساعات عمرش رو خوش می‌گذروند. باس بگم تونست یه مقدار میوه برامون بیاره و با دست‌های خودش طناب‌های ما رو شل کنه. اگه دیده بودیش که چطور بالای درخت نشسته بود و با برادر دوقلوش خوش‌وبش می‌کرد و با اون صدای بم گوش‌خراشش شعر «بنال ای ناقوس مجنون» رو می‌خوند خنده‌ات می‌گرفت. آخه ظاهراً موسیقی از هر نوعش که باشه این آقا میمون‌ها رو حسابی سرحال میاره؛ اما همونطور که می‌تونی حدس بزنی، خیلی حال و حوصله خندیدن نداشتیم. تا یه حدودهایی می‌خواستن بذارن هر کاری دلش می‌خواد ‌ بکنه؛ اما به ما که می‌رسید حسابی برای ما خط و نشون می‌کشیدند و تعیین تکلیف می‌کردن. برای همه مون مایه دل‌خوشی بود که می‌دونستیم تو داری برا خودت آزاد می‌گردی و بایگانی هم پیشته.»
«خوب، حالا، دوست جوان، یه چیزی بهت میگم تعجب کنی. تو میگی نشونه‌های وجود آدم‌ها و آتش و تله و امثال این‌ها رو دیدی. خوب، ما بومی‌ها رو به چشم خودمون دیدیم. دیوهای بدبختی ان، بچه کوچولوهای سربه‌زیری هستن و این سربه‌زیری شون هم بی‌دلیل نیست. ظاهراً آدم‌ها یک طرف فلات دستشونه - اون طرف، همونجایی که غارها رو دیدی- انسان‌های میمون نما هم این طرف رو در اختیار دارن و همیشه جنگ خونینی بینشون به پاست. خوب، دیروز آقا میمون‌ها ده دوازده‌تا آدم رو اسیر کردن و به‌عنوان اسیر آوردنشون. تا حالا چنان وِرور و جیغ و واقی رو به تمام عمرم نشنفته بودم. آدم‌ها یه دسته موجودات سرخ و کوچولو بودن و اینقد کوفته و کبودشون کرده بودن و به تنشون پنجول کشیده بودند که به‌زور می‌تونستن راه برن. آقا میمون‌ها همونجا و همون وقت دوتاشون رو اعدام کردن- قشنگ دست یکیشون رو اونقد کشیدند که از تنش جدا شد-صحنه خیلی وحشیانه‌ای بود. بچه‌های کوچولوی پردل و جرئتی هستن و به‌زحمت ممکن بود جیغ‌وداد کنن؛ اما حال ما رو حسابی گرفت. سامرلی غش کرد و حتی چلنجر هم اونقدری که بتونه روی پاش بند بشه تاب آورد. فکر کنم دیگه رفته باشن، نه؟»
هوشیارانه گوش دادیم؛ اما چیزی جز نجوای پرندگان، آرامش عمیق جنگل را نمی‌شکست. لرد راکستون به ادامه داستان خود پرداخت.
«فک کنم بزرگ‌ترین فرار عمرت باشه، رفیق شفیق گمپ گلم. فکر گرفتار کردن اون سرخپوست‌ها بود که فکر گرفتن تو رو پاک از سرشون بیرون کرد، وگرنه مث روز روشنه که برا گرفتنت به اردوگاه برمی‌گشتن و رو سرت خراب می‌شدن. البته، گفته بودی که این‌ها از همون اول، از بالای درخت، چوب سیاه ما رو زاغ می‌زدن؛ بنابراین کاملاً اطلاع داشتند که یکی‌مون کمه؛ اما فکر و ذکرشون رفته بود به سمت این شکار تازه. برا همین بود که امروز صبح من بهت سر زدم، نه یه دسته میمون نما. خوب، بعدش ماجرای وحشتناکی داشتیم. خدای من! کل ماجرا چه کابوسی یه! اون دسته بزرگ نی‌های سیخ مانند رو اون پایین که اسکلت آمریکایی رو پیدا کردیم یادته؟ خوب، درست زیر شهر میمون‌هاست و محل شیرجه رفتن اسیرهاشونه. فک کنم اگه درست گشته بودیم، یه عالمه اسکلت باید اون‌جا باشه. بالای صخره‌ها یه جور میدان رژه صاف و مسطح دارن و یه مراسم خاصی هم براش برگزار می‌کنن. دیوهای بدبخت مجبورن یکی‌یکی بپرن پایین و کیفشون اینه که ببینن این‌ها چطور می‌خورن زمین و تیکه‌تیکه میشن یا روی نی‌ها به سیخ کشیده میشن. ما رو هم برای تماشا بیرون بردند. کل قبیله شون هم لبه صخره صف کشیده بودن. چهارتا از سرخپوست‌ها پریدن و نی‌ها طوری از اون برشون بیرون زد که یه قالب کره رو بندازی روی سوزن بافتنی. تعجبی نداشت که وقتی اسکلت اون یانکی بیچاره رو پیدا کردیم، لای دنده هاش نی سبز شده بود. وحشتناک بود؛ اما خیلی هم جالب بود. همه مون مجذوب تماشای شیرجه رفتنشون شده بودیم، حتی وقتی فکرشو می‌کردیم که بعدش ممکنه نوبت خودمون باشه که بریم روی تخته شیرجه.»
«خوب، نوبتمون نبود. شش تا از سرخپوست‌ها رو برا امروز کنار گذاشتن- من این‌طور فهمیدم- اما فک کنم اگه قرار بود بپریم، ستاره‌های نمایش می‌شدیم. چلنجر شاید معاف می‌شد؛ اما اسم من و سامرلی توی لیست بود. بیشتر از نصف زبانشون علامت و نشانه است، برای همین فهمیدن حرفهاشون کار سختی نبود؛ بنابراین فکر کردم وقتشه بزنیم به چاک. یه کم طرح و نقشه کشیدیم و یکی دو مورد رو توی ذهنم قطعی کردم. همه‌اش روی دوش خودم بود، چون از سامرلی کاری برنمی‌اومد و چلنجر هم وضع بهتری نداشت. یه بار هم که به‌هم رسیدند به‌هم‌دیگه بدوبیراه گفتن؛ چون راجع به طبقه‌بندی علمی این دیوهای کله سرخ که گرفتارمون کرده بودند هم‌عقیده نبودند. یکی می‌گفت این‌ها میمون‌های منقرض‌شده دریوپیتوکوس جاوه هستند، اون یکی هم می‌گفت انسان اولیه پیتیکانتروپوس هستند. به این می‌گم جنون. هردوشون خل و چلن. آها، همونطور که میگم، به دوتا نکته فکر کرده بودم که چاره‌ساز هستن. یکی اینکه این جانورها نمی‌تونن توی فضای باز به سرعت آدم‌ها بدون. می‌بینی که، پاهای چنبری کوتاهی دارن و بدنشون سنگینه. حتی چلنجر هم می‌تونه توی دوی صد متر، چند یارد از بهترین هاشون جلو بزنه. من و تو که دیگه برا خودمون قهرمان دو هستیم. نکته دیگه اینکه این‌ها چیزی از تفنگ سردرنمیارن. باور نمی‌کنم حتی فهمیده باشن اون یارویی که با تیر زدم اصلاً چطور زخمی شده باشه. اگه دستمون به تفنگ هامون رسیده بود، با حرف نمی‌شه گفت چیکار می‌کردیم.»
«بنابراین، امروز صبح دررفتم. یه لگد خوابوندم تو شکم نگهبانم که کارشو ساخت و به‌سرعت دویدم سمت اردوگاه. همونجا بود که تو و تفنگ‌ها رو برداشتم و الآن هم که اینجاییم.»
با بهت و نگرانی گفتم: «اما پرفسورها!»
«خُب، باید برگردیم و بیاریمشون. با خودم که نمی تونستم بیارمشون. چلنجر بالای درخت بود، سامرلی هم آمادگی این کار رو نداشت. تنها فرصت این بود که تفنگ‌ها رو برداریم و یه عملیات نجات راه بندازیم. البته ممکنه بلافاصله به خاطر انتقام، کلک جفتمون رو بکنن. فک نکنم به چلنجر دست بزنن؛ اما نظر مساعدی راجع به سامرلی ندارم؛ اما به‌هرحال که می‌کشنش. از این بابت مطمئنم؛ بنابراین فرار من موضوع رو بدتر نکرده؛ اما تعهد اخلاقی داریم که برگردیم و درشون بیاریم یا از کارشون سردربیاریم یا اینکه شاهد چهارمیخ شدنشون باشیم؛ بنابراین، خودتو آماده کن رفیق شفیق گمپ گلم، چون تا قبل از تاریک شدن هوا، بالاخره یا این‌وری می‌شیم یا اون وری.»
سعی کرده‌ام نحوه حرف زدن پرآب‌وتاب و عصبی لرد راکستون، جملات کوتاه و قوی، لحن نیمه شوخ و نسبتاً بی‌قیدوبندی که در طول تمام گفتارش استفاده می‌کرد را تقلید کنم. هرچه خطر بیشتر می‌شد، رفتارش سرزنده‌تر می‌شد، شیوه گفتارش پرشورتر می‌شد و چشمان سردش با شور و حرارت برق می‌زد و سبیل دُن کیشوتی‌اش با هیجان وجدآمیزی سیخ می‌شد. عشق او به خطر، ارزش زیادی که برای شور و هیجان ماجراجویی قائل بود (و هرچه بیشتر در تنگنای آن فرومی‌رفت، بیشتر به آن بها می‌داد)، دیدگاه راسخ وی در این خصوص که هر خطری در زندگی، نوعی تفریح و ورزش و بازی سخت بین انسان و سرنوشت است که مرگ تاوان آن است، از او هم‌سفر اعجاب‌آوری در لحظه‌های سخت ساخته بود. اگر به خاطر ترس از سرنوشت همراهانم نبود، برایم لذت سالمی بود که خودم را با چنین آدمی در چنین ماجرایی بیندازم. داشتیم از میان مخفیگاهمان در میان بیشه بلند می‌شدیم که ناگهان فشار دستش را روی بازویم احساس کردم.
درگوشی گفت: «به خدا! دارن میان اینجا!»
از جایی که بودیم می‌توانستیم به راهروی قهوه‌ای‌رنگی در سمت پایین نگاه کنیم که در زیر رواقی از گیاهان سبزرنگ بود و از تنه درختان و شاخ و برگ گیاهان تشکیل شده بود. دسته‌ای از آدم‌های میمون نما در حال عبور از این گذر بودند. با پاهای خمیده و پشت‌های قوزکرده به یک ستون می‌رفتند و دست‌هایشان گاهی اوقات به زمین می‌خورد و همان‌طور که قدم رو می‌رفتند، کله‌هایشان به سمت چپ و راست می‌چرخید. شیوه راه رفتن قوزمانندشان از قامتشان کاسته بود، اما تخمین می‌زنم حدوداً پنج‌پا قد و بازوان بلند و سینه‌های ستبری داشتند. بسیاری از آن‌ها چوب و چماق داشتند و از فاصله دور شبیه یک ردیف از همان انسان‌های پشمالو و بدقواره بودند. تماشای این منظره واضح فقط یک آن طول کشید. بعدازآن در میان بوته‌ها گم شدند.
لرد جان که تفنگش را با دست گرفته بود گفت: «الآن وقتش نیست. بهترین فرصت ما اینه که آروم یه گوشه بمونیم تا از جستجو دست بکشن. بعدش باید ببینیم نمی‌شه برگردیم به شهرشون و از جایی ضربه بزنیم که بیشترین آسیب رو بهشون برسونه. یه ساعت بهشون وقت بده، بعد حرکت می‌کنیم.»
در طول این یک ساعت، یکی از قوطی‌های غذایمان را برای صبحانه باز کردیم و دلی از عزا درآوردیم. لرد راکستون از صبح روز قبل تا آن لحظه چیزی جز میوه نخورده بود و مثل آدمی که از گرسنگی در حال مرگ باشد غذا می‌خورد. بعدازآن، بالاخره، با جیب‌های ورقلمبیده از فشنگ و تفنگی در هر دست، پیش به‌سوی مأموریت نجاتمان حرکت کردیم. قبل از خروج از مخفیگاه کوچکمان، جا و جهت آن به سمت قلعه چلنجر را با دقت در میان بیشه علامت‌گذاری کردیم تا در صورت نیاز، دوباره آن را پیدا کنیم. با رعایت سکوت، مخفیانه در میان بوته‌ها حرکت کردیم تا اینکه نزدیک اردوگاه قدیمی‌مان، درست به لبه صخره رسیدیم. همان‌جا توقف کردیم و لرد جان ذهنیتی از نقشه‌های خود را در اختیارم قرار داد.
گفت: «تا وقتی میان تراکم درخت‌ها باشیم این خوک صفت‌ها از ما سرن. می‌تونن ما رو ببینن؛ اما ما نمی‌تونیم؛ اما توی فضای باز فرق می‌کنه. اون‌جا می‌تونیم سریع‌تر از اونها حرکت کنیم؛ بنابراین تا می‌تونیم باید توی فضای باز بمونیم. لبه فلات، نسبت به عمق فلات، درخت‌های بزرگ کمتری داره؛ بنابراین، مسیر پیشروی مون باید از سمت حاشیه باشه. یواش برو، چشم‌هاتو باز کن، تفنگت هم آماده باشه. از این‌ها گذشته تا وقتی یه دونه فشنگ برات مونده، نذار اسیرت کنن. این آخرین نصیحت من به توئه، رفیق جوان.»
وقتی به لبه صخره رسیدیم، از آن بالا نگاه کردیم و زامبوی سیاه قدیمی خوب خودمان را دیدیم که روی صخره‌ای زیر پایمان نشسته بود و سیگار دود می‌کرد. حاضر بودم پول هنگفتی بدهم تا صدایش کنم و نحوه جانمایی خودمان را برایش تعریف کنم؛ اما خیلی خطرناک بود، مبادا که صدایمان را بشنوند. ظاهراً جنگل پر از انسان‌های میمون نما بود. بارها و بارها صدای کلیک مانند کنجکاوانه‌شان را شنیدیم. در چنین مواقعی بین نزدیک‌ترین دسته بوته‌ها شیرجه می‌رفتیم و بی‌حرکت می‌ماندیم تا صدا دور شود؛ بنابراین، پیشروی‌مان خیلی کند بود و حداقل دو ساعت گذشته بود که با حرکات هشدارآمیز لرد جان متوجه شدیم حتماً به مقصدمان نزدیک شده‌ایم. به من یادآوری کرد که باید سر جایم ساکت و بی‌حرکت بمانم، بعد خودش سینه‌خیز به جلو رفت. یک دقیقه بعد درحالی‌که صورتش از ذوق تکان می‌خورد، دوباره برگشت.
گفت: «بیا! سریع بیا! به خدا امیدوارم که همین حالا هم خیلی دیر نشده باشه!»
وقتی با دست‌وپا زدن جلو رفتم و کنارش روی زمین دراز کشیدم و از بین بوته‌ها به محوطه صافی که روبرویمان قرار داشت نگاه می‌کردم، به خودم آمدم و دیدم دارم از هیجان عصبی به خود می‌لرزم.
پیشِ رویمان منظره‌ای بود که تا روز مرگم فراموش نمی‌کنم، آن‌قدر عجیب و آن‌قدر غیرممکن که نمی‌دانم چطور باید برایتان توصیف کنم که متوجه شوید، یا اگر جان سالم به درببرم و یک‌بار دیگر در صندلی راحتی باشگاه ساویج بنشینم و به استحکام کسل‌کننده دیواره ساحلی نگاه کنم، نمی‌دانم چند سال دیگر، چطور باید به خودم بقبولانم که واقعاً چنین صحنه‌ای را دیده‌ام.می‌دانم که تا آن زمان، این منظره فقط کابوسی جنون‌آمیز و هذیانی تب آلود به نظر می‌رسد. بااین‌وجود، همینک تا خاطره‌اش هنوز در ذهنم تازه است آن را مکتوب می‌کنم و اگر هیچ‌کس باور نکند، حداقل یک نفر، یعنی همین مردی که در میان علف‌های نمناک، کنار من دراز کشیده است می‌داند که من دروغ نمی‌گویم.
فضای باز پهناوری روبرویمان قرار داشت (که صدها یارد پهنا داشت) و درست تا لبه صخره، پوشیده از چمن‌های سبز و سرخس‌های کم ارتفاع بود. دورتادور این فضای صاف، نیم دایره‌ای متشکل از درختان قرار داشت که در میان شاخه‌های آن، کلبه‌های عجیب‌وغریبی از جنس شاخ و برگ، مثل پشته، یک‌به‌یک بالای سر هم ساخته شده بود. تصویر لانه‌های کلاغ‌زاغی‌ها روی درختان که در آن، هر لانه یک خانه کوچک است بهتر می‌تواند این تصویر ذهنی را منتقل کند. ورودی این کلبه‌ها و شاخه‌های درختان، مملو از ازدحام انبوه انسان‌های میمون نمایی بود که از قدوقواره شان متوجه شدم که ماده‌ها و بچه‌های قبیله هستند. آن‌ها پس‌زمینه تصویر را شکل داده بودند و همگی با علاقه‌ای مملو از وجد، به همان صحنه‌ای نگاه می‌کردند که ما را مسحور و مبهوت ساخته بود.
در فضای بازِ نزدیک لبه‌ی صخره، جمعیتی متشکل از چند صد نفر از این موجودات پشمالوی موقرمز جمع شده بودند که بسیاری از آن‌ها جثه‌ی بسیار بزرگ و همگی هیبتی هولناک داشتند. انضباط خاصی بین آن‌ها وجود داشت، چون هیچ‌یک از آن‌ها سعی نمی‌کرد پایش را از خطی که به وجود آمده بود جلوتر بگذارد. در مقابل، گروه کوچکی از سرخپوستان ایستاده بودند، موجوداتی سرخ، تروتمیز و کوچولویی که پوستشان زیر تابش شدید آفتاب، مثل برنز صیقل‌خورده می‌درخشید. مرد سفیدپوست بلندقد و لاغری کنار آن‌ها ایستاده بود که سرش را پایین انداخته بود، دستانش را در بغل گرفته بود و تمام سکنات و وجناتش حاکی از وحشت و افسردگی بود. جای تردیدی نبود که هیکل استخوانی پرفسور سامرلی بود.
روبرو و پیرامون این گروه اسیران افسرده حال، چند انسان میمون نما حضور داشتند که آن‌ها را به‌دقت تحت نظر داشتند و هرگونه راه فرار را غیرممکن ساخته بودند. بعد، درست بیرون از آن جماعت و نزدیک لبه صخره، دو هیکل دیده می‌شد که چنان عجیب و تحت شرایطی دیگر، چنان مضحک بودند که توجه مرا به خود جلب کردند. یکی رفیق خودمان، پرفسور چلنجر بود. بقایای رشته‌رشته شده کتش هنوز از شانه‌اش آویزان بود؛ اما پیراهنش تماماً پاره‌پاره شده بود و ریش کلفتش، با انبوه موهای سیاهی که سینه ستبرش را پوشانده بود یکی شده بود. کلاهش را گم کرده بود و موهایش که طی دربه‌دری‌هایمان بلند شده بود، با ژولیدگی جنون‌آمیزی در میان باد بازی می‌کرد. ظاهراً یک روز ناقابل، او را از عالی‌ترین محصول تمدن امروزی به مأیوس‌ترین وحشی آمریکای جنوبی تبدیل کرده بود. کنار او، اربابش ایستاده بود: سلطان انسان‌های میمون نما. همان‌طور که لرد جان گفته بود، از همه نظر، عین تصویر پرفسور خودمان بود، به‌جز رنگش که به‌جای سیاه، قرمز بود. همان هیکل کوتاه و پهن، همان شانه‌های سنگین، همان دست‌های آویزان، همان ریش سیخ سیخی که با موهای سینه پشمالویش یکی شده بود. فقط بالای ابروها، جایی که پیشانی اریب و جمجمه کوتاه و منحنی انسان میمون نما، در تقابل شدید با ابروی کشیده و جمجمه باشکوه انسان اروپایی بود، تفاوت محسوسی قابل‌مشاهده بود. سلطان میمون‌ها، از هر حیث، تقلید مضحکی از پرفسور بود.
تمام این مشاهدات که توصیف آن، مدت‌زمانی از وقتم را می‌گیرد ظرف چند ثانیه در خاطرم نقش بست. سپس مجبور شدیم به چیزهای بسیار متفاوتی فکر کنیم، چون نمایش پرشور و هیجان‌آوری در شرف وقوع بود. دو تا از میمون‌نماها یکی از سرخپوست‌ها را از بین گروه بیرون کشیدند و کشان‌کشان به سمت لبه پرتگاه بردند. سلطان دستش را به‌عنوان علامت بالا برد. آن‌ها دست‌وپای آن مرد را گرفتند و با خشونت بسیار زیادی او را سه بار به سمت عقب و جلو تاب دادند. بعد با پرتاب هولناکی، آن بدبخت بیچاره را از بالای پرتگاه به پایین پرتاب کردند. با چنان نیرویی پرتش کردند که تا ارتفاع زیادی به شکل منحنی به هوا بلند شد و بعد، شروع به افتادن کرد. به‌محض اینکه از نظر محو شد، کل جمعیت به‌غیراز نگهبان‌ها به سمت لبه پرتگاه هجوم بردند، با سکوت مطلق، مدت‌زمان درازی مکث کردند و بعد فریاد شادی دیوانه‌وارشان سکوت را شکست. به اطراف می‌پریدند و بازوهای پشمالوی درازشان را به هوا پرتاب می‌کردند و با شادی و وجد زوزه می‌کشیدند. بعد دوباره از لبه صخره فاصله گرفتند، دوباره به‌صف شدند و منتظر قربانی بعدی شدند.
این بار نوبت سامرلی بود. دوتا از نگهبان‌ها مچش را گرفتند و وحشیانه به سمت جلو کشیدند. هیکل نحیف و اعضای درازش مثل جوجه‌ای که از قفس بیرون بکشند تقلا می‌کرد و بال‌بال می‌زد.چلنجر، روبروی سلطان برگشته بود و دیوانه‌وار دستانش را جلوی او تکان می‌داد. برای نجات جان رفیقش دستش را دراز کرده بود و خواهش و التماس می‌کرد. میمون نما با خشونت او را به کناری هل داد و سرش را تکان داد. این آخرین حرکت هوشیارانه‌ای بود که در این دنیا انجام می‌داد. صدای شلیک تفنگ لرد جان به هوا بلند شد و سلطان مثل یک کلاف سردرگم سرخ افتاد و نقش زمین شد.
همراهم فریاد می‌زد: «بزن وسط هر جا که شلوغ تره! بزن! بچه خوب، بزن!»
در روح عادی‌ترین انسان هم ژرفای سرخ عجیبی نهفته است. من ذاتاً آدم دل‌رحمی هستم و بارها شده که جیغ و فریاد یک خرگوش زخمی چشمانم را خیس اشک کرده است؛ اما الآن میل به خونریزی وجودم را فراگرفته بود. یک آن به خودم آمدم و دیدم روی پا ایستاده‌ام و خشاب را بعد از خشاب خالی می‌کنم و شرق شرق ته تفنگ را باز می‌کنم و فشنگ گذاری می‌کنم و دوباره گلنگدن را می‌کشم و از توحش محض و لذت کشتاری که مرتکب می‌شدم جیغ و هورا می‌کشم. ما دوتا، با چهار تفنگمان، نابودی هولناکی به پا کردیم. هردو نگهبانی که سامرلی را گرفته بودند به خاک افتادند و سامرلی مثل آدم مستی که مات و مبهوت شده باشد، تلوتلو می‌خورد و نمی‌توانست بفهمد که آزاد شده است. ازدحام انبوه میمون نماها، گیج و منگ به همه طرف می‌دویدند و مات و مبهوت بودند که این طوفان مرگ از کجا نازل می‌شود و اصلاً چه معنایی دارد. آن‌ها روی اجساد کسانی که روی زمین افتاده بودند دست تکان می‌دادند، ادا و شکلک درمی‌آوردند، جیغ می‌زدند و پشت پا می‌خوردند. بعد با انگیزشی ناگهانی، همگی زوزه کشان به سمت درخت‌ها یورش بردند تا پناه بگیرند و زمین پشت سرشان را که جای‌جای آن مملو از اجساد رفقای فلک‌زده‌شان بود رها کردند و رفتند. تا این لحظه، اسیران به حال خود رها شده بودند و تک‌وتنها در وسط محوطه صاف ایستاده بودند.
ذهن هوشیار چلنجر متوجه وضعیت شد. دست سامرلی مات و مبهوت را گرفت و هردو به‌طرف ما دویدند. دو نفر از نگهبان‌ها به دنبالشان خیز برداشتند و دو گلوله لرد جان آن‌ها را نقش زمین ساخت. به درون محوطه باز دویدیم تا دوستانمان را ملاقات کنیم و یک تفنگ پر در دست هرکدام از آن‌ها چپاندیم؛ اما سامرلی تمام نیروی خود را از دست داده بود. به‌زحمت می‌توانست قدم از قدم بردارد. میمون نماها بعد از آن هراس و وحشت، داشتند آرامش خود را بازمی‌یافتند. داشتند از میان بوته‌ها می‌آمدند و تهدید می‌کردند که قطعه‌قطعه‌مان می‌کنند. من و چلنجر هرکدام، زیر بغل سامرلی را گرفته بودیم و دوان‌دوان او را با خود می‌بردیم و لرد جان هم عقب‌نشینی ما را پوشش می‌داد و وقتی گله وحشی‌ها از میان بوته‌ها به ما دندان‌قروچه می‌کردند، پشت سر هم تیراندازی می‌کرد. وحشی‌های ورّاج، یک مایل یا بیشتر دنبالمان آمدند. بعد، سرعت تعقیب کند شد، چون متوجه نیروی ما شدند و دیگر با آن تفنگ خطاناپذیر روبرو نمی‌شدند. وقتی بالاخره به اردوگاه رسیدیم به پشت سرمان نگاه کردیم و دریافتیم که خودمان تنها هستیم.
این‌طور به نظرمان رسیده بود؛ اما اشتباه می‌کردیم. تازه دروازه‌ی خاردار خارپشته‌‌مان را بسته بودیم و دست یکدیگر را گرفته بودیم و نفس‌نفس‌زنان خودمان را روی زمین کنار چشمه‌ انداخته بودیم که صدای پا و سپس گریه ملایم و شِکوِه‌آمیزی را از بیرونِ دروازه شنیدیم. لرد راکستون، تفنگ به دست، با شتاب جلو افتاد و ورودی را باز کرد. جلوی ورودی، هیکل سرخ و کوچک چهار سرخپوست روی زمین بود که با صورت به خاک افتاده بودند و هم از ترس ما می‌لرزیدند و هم التماس می‌کردند که تحت حمایت ما قرار گیرند. یکی از آن‌ها با حرکت سریع و معنادار دستانش به جنگل پیرامونمان اشاره می‌کرد و با ایماواشاره نشان می‌داد که جنگل پر از خطر است. بعد به جلو خیز برداشت، دستش را دور پاهای لرد جان انداخت و صورتش را روی آن‌ها گذاشت.
هم‌قطار ما که با تحیر زیاد به سبیلش دست می‌کشید فریاد زد: «به خدا! می‌گم باید با این آدم‌ها چیکار کنیم؟ بلند شو، بچه کوچولو، صورتت رو از روی پوتین هام بردار.»
سامرلی داشت می‌نشست و مقداری توتون را توی چپق ریشه رشتی قدیمی‌اش می‌چپاند.
گفت: «باید امنیتشون رو تأمین کنیم. تو همه ما رو از دهن مرگ بیرون کشیدی. جداً که کارت عالی بود!»
چلنجر فریاد زد: «تحسین‌برانگیزه! تحسین‌برانگیز. نه‌تنها ما شخصاً مدیون توییم بلکه مجموع جامعه علمی اروپا به‌پاس قدردانی از کاری که انجام دادی عمیقاً مدیون توئه. بدون هیچ تردیدی میگم که ناپدید شدن من و پرفسور سامرلی خلأ محسوسی رو در تاریخ جانورشناسی نوین به‌جا می‌ذاشت. تو و دوست جوانمون که اینجاست خیلی خوب و عالی اقدام کردید.»
با همان لبخند پدرانه قدیمی به ما لبخند زد؛ اما اگر جامعه علمی اروپا فرزند برگزیده خود و امید آینده را با آن کله به‌هم‌ریخته و ژولیده و سینه برهنه و لباس‌های ژنده و پاره‌پاره می‌دید تا حدودی شگفت‌زده می‌شد. یکی از قوطی‌های گوشت را بین زانوهایش نگه داشته بود و درحالی‌که قطعه بزرگی از گوشت سرد گوسفند استرالیایی بین انگشتانش بود نشسته بود. سرخپوست نگاهی به او کرد و بعد، با کمی جیغ و واق به زمین چندک زد و به پاهای لرد جان چنگ انداخت.
لرد جان که کله چرک و کرک شده مقابلش را نوازش می‌کرد گفت: «نترس پسر قشنگم! نمی‌تونه قیافه تو رو تحمل کنه، چلنجر. به خدا! من که تعجب نمی‌کنم. خیلی خُب، بچه کوچولو، اون فقط یه آدمه، درست مثل بقیه ما.»
پرفسور فریاد زد: «واقعاً، آقا!»
«خب، شانس آوردی که قیافه‌ات یه کم غیرمتعارفه. اگه این‌قدر به سلطان شباهت نداشتی... .»
«لرد جان، به شرافتم قسم، خیلی برا خودت آزادی عمل قائلی.»
«خب، این یه حقیقته!»
«آقاجان، خواهش می‌کنم موضوع بحث رو عوض کنید. توضیحات شما نامربوط و نامفهومه. مسئله پیش روی ما اینه که باید با این سرخپوست‌ها چکار کنیم؟ اونچه واضحه اینه که باید تا خونه بدرقه شون کنیم، البته اگه می‌دونستیم خونه‌شون کجاست.»
گفتم: «در این رابطه مشکلی وجود نداره. این‌ها توی غارهای اون طرف دریاچه مرکزی زندگی می‌کنند.»
«دوست جوانمون که اینجاست می‌دونه کجا زندگی می‌کنن. حدس می‌زنم یه کم دور باشه.»
گفتم: «قشنگ یه بیست مایلی می‌شه.»
سامرلی ناله‌ای کرد.
«من یکی که هیچ‌وقت به اون‌جا نمی‌رسم. بلاشک صدای اون وحشی‌ها رو می‌شنوم که هنوز دارن دنبالمون زوزه می‌کشند.»
همین‌طور که حرف می‌زد از گوشه کناره‌های تاریک جنگل، صدای فریاد و ورور میمون نماها را از دوردست می‌شنیدیم. سرخپوست‌ها یک‌بار دیگر از ترس، ناله و شیون ضعیفی به راه انداختند.
لرد جان گفت: «باید حرکت کنیم، سریع هم باید حرکت کنیم! تو به سامرلی کمک کن رفیق جوان، این سرخپوست‌ها تدارکات رو میارن. پس همین الآن تا ندیدنمون راه بیفتید.»
در کمتر از نیم ساعت به همان پناهگاه بوته‌ای رسیدیم و خودمان را مخفی کردیم. تمام روز دادوفریاد هیجان‌زده میمون نماها را از سمت اردوگاه قدیمی‌مان می‌شنیدیم؛ اما هیچ‌یک از آن‌ها به سمت ما نیامدند و فراری‌های خسته سرخ و سفید، به خواب دراز و عمیقی فرورفتند. سر شب در حال چرت زدن بودم که یکی آستینم را کشید و بیدار که شدم دیدم چلنجر کنارم زانو زده است.
با جدیت گفت: «تویِ یادداشت‌های روزانه، این وقایع رو ثبت می‌کنی و آخرالامر امیدواری که منتشرش کنی، آقای مالون.»
جواب دادم: «من اینجا فقط یه گزارشگر مطبوعاتی هستم.»
«دقیقاً. شاید برخی از توضیحات ابلهانه لرد جان راکستون رو شنیده باشید که ظاهراً به این موضوع اشاره داره که یه مقدار... یه مقدار شباهت... .»
«بله، شنیدم.»
«لازم به گفتن نیست که هرگونه نشر چنین ذهنیتی- هرگونه سبک‌سری در روایت این وقایع- به‌طور زائدالوصفی برای من توهین‌آمیزه.»
«من در چارچوب حقیقت حرکت می‌کنم.»
«اظهارنظرهای لرد جان معمولاً بیش‌ازحد خیال‌بافانه است. بعلاوه، فقط ایشون می‌تونه احترامی که بَدوی‌ترین نژادها همیشه در برابر شان و مقام و شخصیت بزرگان ابراز می‌کنند رو به دلایل بسیار چرند و بی‌معنی ربط بده. معنی حرفم رو می‌فهمید؟»
«کاملاً»
«موضوع رو به عهده تشخیص خودتون می‌ذارم.» بعد، پس از مکثی طولانی اضافه کرد: «سلطان میمون نماها واقعاً موجود بسیار متمایزی بود. شخصیت فوق‌العاده خوش‌قیافه و باهوشی بود. به ذهنت بروز نکرد؟»
گفتم: «موجود فوق‌العاده‌ای بود.»
سرانجام، پرفسور که ازنظر روحی بسیار آرامش یافته بود، یک‌بار دیگر آرام گرفت و به خواب فرورفت.

۲ دیدگاه

  1. Avatar photo

    رمان بسیار زیبایی بود. از خوندنش لذت بردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *