
شاهنامه فردوسی / قسمت دوم
پادشاهی اسکندر - بخش 3
بخش ۲۸
وزان جایگه لشکر اندر کشید
دمان تا به شهر برهمن رسید
بدان تا ز کردارهای کهن
بپرسد ز پرهیزگاران سخن
برهمن چو آگه شد از کار شاه
که آورد زان روی لشگر به راه
پرستنده مرد اندر آمد ز کوه
شدند اندران آگهی همگروه
نوشتند پس نامهای بخردان
به نزد سکندر سر موبدان
سر نامه بود آفرین نهان
ز داننده بر شهریار جهان
که پیروزگر باد همواره شاه
به افزایش و دانش و دستگاه
دگر گفت کای شهریار سترگ
ترا داد یزدان جهان بزرگ
چه داری بدین مرز بیارز رای
نشست پرستندگان خدای
گرین آمدنت از پی خواستهست
خرد بیگمان نزد تو کاستهست
بر ما شکیبایی و دانش است
ز دانش روانها پر از رامش است
شکیبایی از ما نشاید ستد
نه کس را ز دانش رسد نیز بد
نبینی جز از برهنه یک رمه
پراگنده از روزگار دمه
اگر بودن ایدر دراز آیدت
به تخم گیاها نیاز آیدت
فرستاده آمد بر شهریار
ز بیخ گیا بر میانش ازار
سکندر فرستاده و نامه دید
بیآزاری و رامشی برگزید
سپه را سراسر هم آنجا بماند
خود و فیلسوفان رومی براند
پرستنده آگه شد از کار شاه
پذیره شدندش یکایک به راه
ببردند بیمایه چیزی که بود
که نه گنج بدشان نه کشت و درود
یکایک برو خواندند آفرین
بران برمنش شهریار زمین
سکندر چو روی برهمن بدید
بران گونه آواز ایشان شنید
دوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بیبر و جان ز دانش به بر
ز برگ گیا پوشش از تخم خورد
برآسوده از رزم و روز نبرد
خور و خواب و آرام بر دشت و کوه
برهنه به هر جای گشته گروه
همه خوردنیشان بر میوهدار
ز تخم گیا رسته بر کوهسار
ازار یکی چرم نخچیر بود
گیا پوشش و خوردن آژیر بود
سکندر بپرسیدش از خواب و خورد
از آسایش روز ننگ و نبرد
ز پوشیدنی و ز گستردنی
همه بینیازیم از خوردنی
برهنه چو زاید ز مادر کسی
نباید که نازد بپوششی بسی
وز ایدر برهنه شود باز خاک
همه جای ترس است و تیمار و باک
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیدهبان تا کی آید زمان
جهانجوی چندین بکوشد به چیز
که آن چیز کوشش نیرزد به نیز
چنو بگذرد زین سرای سپنج
ازو بازماند زر و تاج و گنج
چنان دان که نیکیست همراه اوی
به خاک اندر آید سر و گاه اوی
سکندر بپرسید که کاندر جهان
فزون آشکارا بود گر نهان
همان زنده بیش است گر مرده نیز
کزان پس نیازش نیاید به چیز
چنین داد پاسخ که ای شهریار
تو گر مرده را بشمری صدهزار
ازان صد هزاران یکی زنده نیست
خنک آنک در دوزخ افگنده نیست
بباید همین زنده را نیز مرد
یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد
بپرسید خشکی فزونتر گر آب
بتابد بروبر همی آفتاب
برهمن چنین داد پاسخ به شاه
که هم آب را خاک دارد نگاه
بپرسید کز خواب بیدار کیست
به روی زمین بر گنهکار کیست
که جنبندگانند و چندی زیند
ندانند کاندر جهان برچیند
برهمن چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر راست گوی
گنهکارتر چیز مردم بود
که از کین و آزش خرد گم بود
چو خواهی که این را بدانی درست
تن خویشتن را نگه کن نخست
که روی زمین سربسر پیش تست
تو گویی سپهر روان خویش تست
همی رای داری که افزون کنی
ز خاک سیه مغز بیرون کنی
روان ترا دوزخ است آرزوی
مگر زین سخن بازگردی به خوی
دگر گفت بر جان ما شاه کیست
به کژی بهر جای همراه کیست
چنین داد پاسخ که آز است شاه
سر مایهٔ کین و جای گناه
بپرسید خود گوهر از بهر چیست
کش از بهر بیشی بباید گریست
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند بیچاره و دیوساز
یکی را ز کمی شده خشک لب
یکی از فزونیست بیخواب شب
همان هر دو را روز می بشکرد
خنک آنک جانش پذیرد خرد
سکندر چو گفتار ایشان شنید
به رخساره شد چون گل شنبلید
دو رخ زرد و دیده پر از آب کرد
همان چهر خندان پر از تاب کرد
بپرسید پس شاه فرمانروا
که حاجت چه باشد شما را به ما
ندارم دریغ از شما گنج خویش
نه هرگز براندیشم از رنج خویش
بگفتند کای شهریار بلند
در مرگ و پیری تو بر ما ببند
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که بامرگ خواهش نیاید به کار
چه پرهیزی از تیز چنگ اژدها
که گرزآهنی زو نیابی رها
جوانی که آید بمابر دراز
هم از روز پیری نیابد جواز
برهمن بدو گفت کای پادشا
جهاندار و دانا و فرمانروا
چو دانی که از مرگ خود چاره نیست
ز پیری بتر نیز پتیاره نیست
جهان را به کوشش چه جویی همی
گل زهر خیره چه بویی همی
ز تو بازماند همین رنج تو
به دشمن رسد کوشش و گنج تو
ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی
پیامست از مرگ موی سپید
به بودن چه داری تو چندین امید
چنین گفت بیداردل شهریار
که گر بنده از بخشش کردگار
گذر یافتی بودمی من همان
به تدبیر بر گشتن آسمان
که فرزانه و مرد پرخاشخر
ز بخشش به کوشش نیابد گذر
دگر هرک در جنگ من کشته شد
کرا ز اخترش روز برگشته شد
به درد و به خون ریختن بد سزا
که بیدادگر کس نیابد رها
بدیدند بادافره ایزدی
چو گشتند باز از ره بخردی
کس از خواست یزدان کرانه نیافت
ز کار زمانه بهانه نیافت
بسی چیز بخشید و نستد کسی
نبد آز نزدیک ایشان بسی
بیآزار ازان جایگه برگرفت
بران هم نشان راه خاور گرفت
بخش ۲۹
همی رفت منزل به منزل به راه
ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه
ز شهر برهمن به جایی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید
بسان زنان مرد پوشیده روی
همی رفت با جامه و رنگ و بوی
زبانها نه تازی و نه خسروی
نه ترکی نه چینی و نه پهلوی
ز ماهی بدیشان همی خوردنی
به جایی نبد راه آوردنی
شگفت اندر ایشان سکندر بماند
ز دریا همی نام یزدان بخواند
همانگاه کوهی برآمد ز آب
بدو پاره شد زرد چون آفتاب
سکندر یکی تیز کشتی بجست
که آن را ببیند به دیده درست
یکی گفت زان فیلسوفان به شاه
که بر ژرف دریا ترا نیست راه
بمان تا ببیند مر او را کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
ز رومی و از مردم پارسی
بدان کشتی اندر نشستند سی
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه
همانگه چو تنگ اندر آمد گروه
فروبرد کشتی هم اندر شتاب
هم آن کوه شد ناپدید اندر آب
سپاه سکندر همی خیره ماند
همی هرکسی نام یزدان بخواند
بدو گفت رومی که دانش بهست
که داننده بر هر کسی بر مهست
اگر شاه رفتی و گشتی تباه
پر از خون شدی جان چندین سپاه
وزان جایگه لشکر اندر کشید
یکی آبگیری نو آمد پدید
به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنارست سخت
ز پنجه فزون بود بالای اوی
چهل رش بپیمود پهنای اوی
همه خانهها کرده از چوب و نی
زمینش هم از نی فروبرده پی
نشایست بد در نیستان بسی
ز شوری نخورد آب او هرکسی
چو بگذشت زان آب جایی رسید
که آمد یکی ژرف دریا پدید
جهان خرم و آب چون انگبین
همی مشک بویید روی زمین
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب
وزان بیشه کژدم چو آتش به رنگ
جهان شد بران خفتگان تار و تنگ
به هر گوشهای در فراوان بمرد
بزرگان دانا و مردان گرد
ز یک سو فراوان بیامد گراز
چو الماس دندانهای دراز
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو
که با جنگ ایشان نبد زور و تاو
سپاهش ز دریا بیکسو شدند
بران نیستان آتش اندر زدند
بکشتند چندان ز شیران که راه
به یکبارگی تنگ شد بر سپاه
بخش ۳۰
وزان جایگه رفت خورشیدفش
بیامد دمان تا زمین حبش
ز مردم زمین بود چون پر زاغ
سیه گشته و چشمها چون چراغ
تناور یکی لشکری زورمند
برهنه تن و پوست و بالابلند
چو از دور دیدند گرد سپاه
خروشی برآمد ز ابر سیاه
سپاه انجمن شد هزاران هزار
وران تیره شد دیدهٔ شهریار
به سوی سکندر نهادند سر
بکشتند بسیار پرخاشخر
به جای سنان استخوان داشتند
همی بر تن مرد بگذاشتند
به لشکر بفرمود پس شهریار
که برداشتند آلت کارزار
برهنه به جنگ اندر آمد حبش
غمی گشت زان لشکر شیرفش
بکشتند زیشان فزون از شمار
بپیچید دیگر سر از کارزار
ز خون ریختن گشت روی زمین
سراسر به کردار دریای چین
چو از خون در و دشت آلوده شد
ز کشته به هر جای بر توده شد
چو بر توده خاشاکها برزدند
بفرمود تا آتش اندر زدند
چو شب گشت بشنید آواز گرگ
سکندر بپوشید خفتان و ترگ
یکی پیش رو بود مهتر ز پیل
به سر بر سرو داشت همرنگ نیل
ازین نامداران فراوان بکشت
بسی حمله بردند و ننمود پشت
بکشتند فرجام کارش به تیر
یکی آهنین کوه بد پیل گیر
وزان جایگه تیز لشکر براند
بسی نام دادار گیهان بخواند
بخش ۳۱
چو نزدیکی نرمپایان رسید
نگه کرد و مردم بیاندازه دید
نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز
ازان هر یکی چون یکی سرو برز
چو رعد خروشان برآمد غریو
برهنه سپاهی به کردار دیو
یکی سنگباران بکردند سخت
چو باد خزان برزند بر درخت
به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه
تو گفتی که شد روز روشن سیاه
چو از نرمپایان فراوان بماند
سکندر برآسود و لشکر براند
بشد تازیان تا به شهری رسید
که آن را کران و میانه ندید
به آیین همه پیش باز آمدند
گشادهدل و بینیاز آمدند
ببردند هرگونه گستردنی
ز پوشیدنیها و از خوردنی
سکندر بپرسید و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
کشیدند بر دشت پردهسرای
سپاهش نجست اندر آن شهر جای
سر اندر ستاره یکی کوه دید
تو گفتی که گردون بخواهد کشید
بران کوه مردم بدی اندکی
شب تیره زیشان نماندی یکی
بپرسید ازیشان سکندر که راه
کدامست و چون راند باید سپاه
همه یکسره خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
به رفتن برین کوه بودی گذر
اگر برگذشتی برو راهبر
یکی اژدهایست زان روی کوه
که مرغ آید از رنج زهرش ستوه
نیارد گذشتن بروبر سپاه
همی دود زهرش برآید به ماه
همی آتش افروزد از کام اوی
دو گیسو بود پیل را دام اوی
همه شهر با او نداریم تاو
خورش بایدش هر شبی پنج گاو
بجوییم و بر کوه خارا بریم
پر اندیشه و پر مدارا بریم
بدان تا نیاید بدین روی کوه
نینجامید از ما گروها گروه
بفرمود سالار دیهیم جوی
که آن روز ندهند چیز بدوی
چو گاه خورش درگذشت اژدها
بیامد چو آتش بران تند جا
سکندر بفرمود تا لشکرش
یکی تیرباران کنند ازبرش
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند ازیشان به دم درکشید
بفرمود اسکندر فیلقوس
تبیره به زخم آوریدند و کوس
همان بیکران آتش افروختند
به هرجای مشعل همی سوختند
چو کوه از تبیره پرآواز گشت
بترسید ازان اژدها بازگشت
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز گلزاربرخاست بانگ چکاو
چو آن اژدها را خورش بود گاه
ز مردان لشکر گزین کرد شاه
درم داد سالار چندی ز گنج
بیاورد با خویشتن گاو پنج
بکشت و ز سرشان برآهخت پوست
بدان جادوی داده دل مرد دوست
بیاگند چرمش به زهر و به نفت
سوی اژدها روی بنهاد تفت
مران چرمها را پر از باد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
بفرمود تا پوست برداشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
چو نزدیکی اژدها رفت شاه
بسان یکی ابر دیدش سپاه
زبانش کبود و دو چشمش چو خون
همی آتش آمد ز کامش برون
چو گاو از سر کوه بنداختند
بران اژدها دل بپرداختند
فرو برد چون باد گاو اژدها
چو آمد ز چنگ دلیران رها
چو از گاو پیوندش آگنده شد
بر اندام زهرش پراگنده شد
همه رودگانیش سوراخ کرد
به مغز و به پی راه گستاخ کرد
همی زد سرش را بران کوه سنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ
سپاهی بروبر ببارید تیر
به پای آمد آن کوه نخچیرگیر
وزان جایگه تیز لشکر براند
تن اژدها را همانجا بماند
بیاورد لشکر به کوهی دگر
کزان خیره شد مرد پرخاشخر
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ و شمشیر دید
یکی تخت زرین بران تیغ کوه
ز انبوه یکسو و دور از گروه
یکی مرده مرد اندران تختبر
همانا که بودش پس از مرگ فر
ز دیبا کشیده برو چادری
ز هر گوهری بر سرش افسری
همه گرد بر گرد او سیم و زر
کسی را نبودی بروبر گذر
هرآنکس که رفتی بران کوهسار
که از مرده چیزی کند خواستار
بران کوه از بیم لرزان شدی
به مردی و بر جای ریزان شدی
سکندر برآمد بران کوهسر
نظاره بران مرد با سیم و زر
یکی بانگ بشنید کای شهریار
بسی بردی اندر جهان روزگار
بسی تخت شاهان بپرداختی
سرت را به گردون برافراختی
بسی دشمن و دوست کردی تباه
ز گیتی کنون بازگشتست گاه
رخ شاه ز آواز شد چون چراغ
ازان کوه برگشت دل پر ز داغ
همی رفت با نامداران روم
بدان شارستان شد که خوانی هروم
که آن شهر یکسر زنان داشتند
کسی را دران شهر نگذاشتند
سوی راست پستان چو آن زنان
بسان یکی نار بر پرنیان
سوی چپ به کردار جوینده مرد
که جوشن بپوشد به روز نبرد
چو آمد به نزدیک شهر هروم
سرافراز با نامداران روم
یکی نامه بنوشت با رسم و داد
چنانچون بود مرد فرخنژاد
به عنوان بر از شاه ایران و روم
سوی آنک دارند مرز هروم
سر نامه از کردگار سپهر
کزویست بخشایش و داد و مهر
هرانکس که دارد روانش خرد
جهان را به عمری همی بسپرد
شنید آنک ما در جهان کردهایم
سر مهتری بر کجا بردهایم
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت
نهالی به جز خاک تیره نیافت
نخواهم که جایی بود در جهان
که دیدار آن باشد از من نهان
گر آیم مرا با شما نیست رزم
به دل آشتی دارم و رای بزم
اگر هیچ دارید دانندهای
خردمند و بیدار خوانندهای
چو برخواند این نامهٔ پندمند
برآنکس که هست از شما ارجمند
ببندید پیش آمدن را میان
کزین آمدن کس ندارد زیان
بفرمود تا فیلسوفی ز روم
برد نامه نزدیک شهر هروم
بسی نیز شیرین سخنها بگفت
فرستاده خود با خرد بود جفت
چو دانا به نزدیک ایشان رسید
همه شهر زن دید و مردی ندید
همه لشکر از شهر بیرون شدند
به دیدار رومی به هامون شدند
بران نامهبر شد جهان انجمن
ازیشان هرانکس که بد رای زن
چو این نامه برخواند دانای شهر
ز رای دل شاه برداشت بهر
نشستند و پاسخ نوشتند باز
که دایم بزی شاه گردن فراز
فرستاده را پیش بنشاندیم
یکایک همه نامه برخواندیم
نخستین که گفتی ز شاهان سخن
ز پیروزی و رزمهای کهن
اگر لشکر آری به شهر هروم
نبینی ز نعل و پی اسپ بوم
بیاندازه در شهر ما برزنست
بهر برزنی بر هزاران زنست
همه شب به خفتان جنگ اندریم
ز بهر فزونی به تنگ اندریم
ز چندین یکی را نبودست شوی
که دوشیزگانیم و پوشیدهروی
ز هر سو که آیی برین بوم و بر
بجز ژرف دریا نبینی گذر
ز ما هر زنی کو گراید بشوی
ازان پس کس او را نهبینیم روی
بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش و گر نیز باریده برف
اگر دختر آیدش چون کردشوی
زنآسا و جویندهٔ رنگ و بوی
هم آن خانه جاوید جای وی است
بلند آسمانش هوای وی است
وگر مردوش باشد و سرفراز
بسوی هرومش فرستند باز
وگر زو پسر زاید آنجا که هست
بباشد نباشد بر ماش دست
ز ما هرک او روزگار نبرد
از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد
یکی تاج زرینش بر سر نهیم
همان تخت او بر دو پیکر نهیم
همانا ز ما زن بود سیهزار
که با تاج زرند و با گوشوار
که مردی ز گردنکشان روز جنگ
به چنگال او خاک شد بیدرنگ
تو مردی بزرگی و نامت بلند
در نام بر خویشتن در مبند
که گویند با زن برآویختنی
ز آویختن نیز بگریختی
یکی ننگ باشد ترا زین سخن
که تا هست گیتی نگردد کهن
چه خواهی که با نامداران روم
بیایی بگردی به مرز هروم
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی
به پیش تو آریم چندان سپاه
که تیره شود بر تو خورشید و ماه
چو آن پاسخ نامه شد اسپری
زنی بود گویا به پیغمبری
ابا تاج و با جامهٔ شاهوار
همی رفت با خوبرخ ده سوار
چو آمد خرامان به نزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی به راه
زن نامبردار نامه بداد
پیام دلیران همه کرد یاد
سکندر چو آن پاسخ نامه دید
خردمند و بینادلی برگزید
بدیشان پیامی فرستاد و گفت
که با مغز مردم خرد باد جفت
به گرد جهان شهریاری نماند
همان بر زمین نامداری نماند
که نه سربسر پیش من کهترند
وگرچه بلندند و نیکاخترند
مرا گرد کافور و خاک سیاه
همانست و هم بزم و هم رزمگاه
نه من جنگ را آمدم تازیان
به پیلان و کوس و تبیره زنان
سپاهی برین سان که هامون و کوه
همی گردد از سم اسپان ستوه
مرا رای دیدار شهر شماست
گر آیید نزدیک ما هم رواست
چو دیدار باشد برانم سپاه
نباشم فراوان بدین جایگاه
ببینیم تا چیستتان رای و فر
سواری و زیبایی و پای و پر
ز کار زهشتان بپرسم نهان
که بیمرد زن چون بود در جهان
اگر مرگ باشد فزونی ز کیست
به بینم که فرجام این کار چیست
فرستاده آمد سخنها بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
بزرگان یکی انجمن ساختند
ز گفتار دل را بپرداختند
که ما برگزیدیم زن دو هزار
سخنگوی و داننده و هوشیار
ابا هر صدی بسته ده تاج زر
بدو در نشانده فراوان گهر
چو گرد آید آن تاج باشد دویست
که هر یک جز اندر خور شاه نیست
یکایک بسختیم و کردیم تل
اباگوهران هر یکی سی رطل
چو دانیم کامد به نزدیک شاه
یکایک پذیره شویمش به راه
چو آمد به نزدیک ما آگهی
ز دانایی شاه وز فرهی
فرستاده برگشت و پاسخ بگفت
سخنها همه با خرد بود جفت
سکندر ز منزل سپه برگرفت
ز کار زنان مانده اندر شگفت
دو منزل بیامد یکی باد خاست
وزو برف با کوه و درگشت راست
تبه شد بسی مردم پایکار
ز سرما و برف اندر آن روزگار
برآمد یکی ابر و دودی سیاه
بر آتش همی رفت گفتی سپاه
زره کتف آزادگان را بسوخت
ز نعل سواران زمین برفروخت
بدین هم نشان تا به شهری رسید
که مردم بسان شب تیره دید
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ
همه دیدههاشان به کردار خون
همی از دهان آتش آمد برون
بسی پیل بردند پیشش به راه
همان هدیه مردمان سیاه
بگفتند کین برف و باد دمان
ز ما بود کامد شما را زیان
که هرگز بدین شهر نگذشت کس
ترا و سپاه تو دیدیم و بس
ببود اندر آن شهر یک ماه شاه
چو آسوده گشتند شاه و سپاه
ازنجا بیامد دمان و دنان
دلآراسته سوی شهر زنان
ز دریا گذر کرد زن دو هزار
همه پاک با افسر و گوشوار
یکی بیشه بد پر ز آب و درخت
همه جای روشندل و نیکبخت
خورش گرد کردند بر مرغزار
ز گستردنیها به رنگ و نگار
چو آمد سکندر به شهر هروم
زنان پیش رفتند ز آباد بوم
ببردند پس تاجها پیش اوی
همان جامه و گوهر و رنگ و بوی
سکندر بپذرفت و بنواختشان
بران خرمی جایگه ساختشان
چو شب روز شد اندرآمد به شهر
به دیدار برداشت زان شهر بهر
کم و بیش ایشان همی بازجست
همی بود تا رازها شد درست
بخش ۳۲
بپرسید هرچیز و دریا بدید
وزان روی لشکر به مغرب کشید
یکی شارستان پیشش آمد بزرگ
بدو اندرون مردمانی سترگ
همه روی سرخ و همه موی زرد
همه در خور جنگ روز نبرد
به فرمان به پیش سکندر شدند
دو تا گشته و دست بر سر شدند
سکندر بپرسید از سرکشان
که ایدر چه دارد شگفتی نشان
چنین گفت با او یکی مرد پیر
که ای شاه نیکاختر و شهرگیر
یکی آبگیرست زان روی شهر
کزان آب کس را ندیدیم بهر
چو خورشید تابان بدانجا رسید
بران ژرف دریا شود ناپدید
پس چشمهدر تیره گردد جهان
شود آشکارای گیتی نهان
وزان جای تاریک چندان سخن
شنیدم که هرگز نیاید به بن
خرد یافته مرد یزدانپرست
بدو در یکی چشمه گوید که هست
گشاده سخن مرد با رای و کام
همی آب حیوانش خواند به نام
چنین گفت روشندل پر خرد
که هرک آب حیوان خورد کی مرد
ز فردوس دارد بران چشمه راه
بشوید برآن تن بریزد گناه
بپرسید پس شه که تاریک جای
بدو اندرون چون رود چارپای
چنین پاسخ آورد یزدانپرست
کزان راه بر کره باید نشست
به چوپان بفرمود کاسپ یله
سراسر به لشکرگه آرد گله
گزین کرد زو بارگی ده هزار
همه چار سال از در کارزار
بخش ۳۳
وزان جایگه شاد لشگر براند
بزرگان بیدار دل را بخواند
همی رفت تا سوی شهری رسید
که آن را میان و کرانه ندید
همه هرچ باید بدو در فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
فرود آمد و بامداد پگاه
به نزدیک آن چشمه شد بیسپاه
که دهقان ورا نام حیوان نهاد
چو از بخشش پهلوان کرد یاد
همی بود تا گشت خورشید زرد
فرو شد بران چشمهٔ لاژورد
ز یزدان پاک آن شگفتی بدید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
بیامد به لشکرگه خویش باز
دلی پر ز اندیشههای دراز
شب تیره کرد از جهاندار یاد
پس اندیشه بر آب حیوان نهاد
شکیبا ز لشگر هرانکس که دید
نخست از میان سپه برگزید
چهل روزه افزون خورش برگرفت
بیامد دمان تا چه بیند شگفت
سپه را بران شارستان جای کرد
یکی پیش رو چست بر پای کرد
ورا اندر آن خضر بد رای زن
سر نامداران آن انجمن
سکندر بیامد به فرمان اوی
دل و جان سپرده به پیمان اوی
بدو گفت کای مرد بیداردل
یکی تیز گردان بدین کار دل
اگر آب حیوان به چنگ آوریم
بسی بر پرستش درنگ آوریم
نمیرد کسی کو روان پرورد
به یزدان پناهد ز راه خرد
دو مهرست با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون بیند آب
یکی زان تو برگیر و در پیش باش
نگهبان جان و تن خویش باش
دگر مهره باشد مرا شمع راه
به تاریک اندر شوم با سپاه
ببینیم تا کردگار جهان
بدین آشکارا چه دارد نهان
توی پیش رو گر پناه من اوست
نمایندهٔ رای و راه من اوست
چو لشگر سوی آب حیوان گذشت
خروش آمد الله اکبر ز دشت
چو از منزلی خضر برداشتی
خورشها ز هرگونه بگذاشتی
همی رفت ازین سان دو روز و دو شب
کسی را به خوردن نجنبید لب
سه دیگر به تاریکی اندر دو راه
پدید آمد و گم شد از خضر شاه
پیمبر سوی آب حیوان کشید
سر زندگانی به کیوان کشید
بران آب روشن سر و تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان نجست
بخورد و برآسود و برگشت زود
ستایش همی بافرین بر فزود
بخش ۳۴
سکندر سوی روشنایی رسید
یکی بر شد کوه رخشنده دید
زده بر سر کوه خارا عمود
سرش تا به ابر اندر از چوب عود
بر هر عمودی کنامی بزرگ
نشسته برو سبز مرغی سترگ
به آواز رومی سخن راندند
جهاندار پیروز را خواندند
چو آواز بشنید قیصر برفت
به نزدیک مرغان خرامید تفت
بدو مرغ گفت ای دلارای رنج
چه جویی همی زین سرای سپنج
اگر سر برآری به چرخ بلند
همان بازگردی ازو مستمند
کنون کامدی هیچ دیدی زنا
وگر کرده از خشت پخته بنا
چنین داد پاسخ کزین هر دو هست
زنا و برین گونه جای نشست
چو بشنید پاسخ فروتر نشست
درو خیره شد مرد یزدانپرست
بپرسید کاندر جهان بانگ رود
شنیدی و آوای مست و سرود
چنین داد پاسخ که هر کو ز دهر
ز شادی همی برنگیرند بهر
ورا شاد مردم نخواند همی
وگر جان و دل برفشاند همی
به خاک آمد از بر شده چوب عمود
تهی ماند زان مرغ رنگین عمود
بپرسید دانایی و راستی
فزونست اگر کمی و کاستی
چنین داد پاسخ که دانش پژوه
همی سرفرازد ز هر دو گروه
به سوی عمود آمد از تیره خاک
به منقار چنگالها کرد پاک
ز قیصر بپرسید یزدانپرست
به شهر تو بر کوه دارد نشست
بدو گفت چون مرد شد پاکرای
بیابد پرستنده بر کوه جای
ازان چوب جوینده شد بر کنام
جهانجوی روشندل و شادکام
به چنگال میکرد منقار تیز
چو ایمن شد از گردش رستخیز
به قیصر بفرمود تا بیگروه
پیاده شود بر سر تیغ کوه
ببیند که تا بر سر کوه چیست
کزو شادمان را بباید گریست
بخش ۳۵
سکندر چو بشنید شد سوی کوه
به دیدار بر تیغ شد بیگروه
سرافیل را دید صوری به دست
برافراخته سر ز جای نشست
پر از باد لب دیدگان پرزنم
که فرمان یزدان کی آید که دم
چو بر کوه روی سکندر بدید
چو رعد خروشان فغان برکشید
که ای بندهٔ آز چندین مکوش
که روزی به گوش آیدت یک خروش
که چندین مرنج از پی تاج و تخت
به رفتن بیارای و بربند رخت
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که بهر من این آمد از روزگار
که جز جنبش و گردش اندر جهان
نبینم همی آشکار و نهان
ازان کوه با ناله آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
بران راه تاریک بنهاد روی
به پیش اندرون مردم راهجوی
چو آمد به تاریکی اندر سپاه
خروشی برآمد ز کوه سیاه
که هرکس که بردارد از کوه سنگ
پشیمان شود ز آنک دارد به چنگ
وگر برندارد پشیمان شود
به هر درد دل سوی درمان شود
سپه سوی آواز بنهاد گوش
پراندیشه شد هرکسی زان خروش
که بردارد آن سنگ اگر بگذرد
پی رنج ناآمده نشمرد
یکی گفت کین رنج هست از گناه
پشیمانی و سنگ بردن به راه
دگر گفت لختی بباید کشید
مگر درد و رنجش نباید چشید
یکی برد زان سنگ و دیگر نبرد
یکی دیگر از کاهلی داشت خرد
چو از آب حیوان به هامون شدند
ز تاریکی راه بیرون شدند
بجستند هرکس بر و آستی
پدیدار شد کژی و کاستی
کنار یکی پر ز یاقوت بود
یکی را پر از گوهر نابسود
پشیمان شد آنکس که کم داشت اوی
زبرجد چنان خار بگذاشت اوی
پشیمانتر آنکس که خود برنداشت
ازان گوهر پربها سر بگاشت
دو هفته بر آن جایگه بر بماند
چو آسودهتر گشت لشکر براند
بخش ۳۶
سوی باختر شد چو خاور بدید
ز گیتی همی رای رفتن گزید
برهبر یکی شارستان دید پاک
که نگذشت گویی بروباد و خاک
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
پذیره شدندش بزرگان دو میل
جهانجوی چون دید بنواختشان
به خورشید گردن برافراختشان
بپرسید کایدر چه باشد شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
زبان برگشادند بر شهریار
به نالیدن از گردش روزگار
که ما را یکی کار پیش است سخت
بگوییم با شاه پیروزبخت
بدین کوه سر تا به ابر اندرون
دل ما پر از رنج و دردست و خون
ز چیز که ما را بدو تاب نیست
ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست
چو آیند بهری سوی شهر ما
غم و رنج باشد همه بهر ما
همه رویهاشان چو روی هیون
زبانها سیه دیدهها پر ز خون
سیه روی و دندانها چون گراز
که یارد شدن نزد ایشان فراز
همه تن پر از موی و موی همچو نیل
بر و سینه و گوشهاشان چو پیل
بخسپند یکی گوش بستر کنند
دگر بر تن خویش چادر کنند
ز هر مادهای بچه زاید هزار
کم و بیش ایشان که داند شمار
به گرد آمدن چون ستوران شوند
تگ آرند و بر سان گوران شوند
بهاران کز ابر اندر آید خروش
همان سبز دریا برآید به جوش
چو تنین ازان موج بردارد ابر
هوا برخروشد بسان هژبر
فرود افگند ابر تنین چو کوه
بیایند زیشان گروها گروه
خورش آن بود سال تا سالشان
که آگنده گردد بر و یالشان
گیاشان بود زان سپس خوردنی
بیارند هر سو ز آوردنی
چو سرما بود سخت لاغر شوند
به آواز بر سان کفتر شوند
بهاران ببینی به کردار گرگ
بغرند بر سان پیل سترگ
اگر پادشا چارهای سازدی
کزین غم دل ما بپردازدی
بسی آفرین یابد از هرکسی
ازان پس به گیتی بماند بسی
بزرگی کن و رنج ما را بساز
هم از پاک یزدان نهای بینیاز
سکندر بماند اندر ایشان شگفت
غمی گشت و اندیشهها برگرفت
چنین داد پاسخ که از ماست گنج
ز شهر شما یارمندی و رنج
برآرم من این راه ایشان به رای
نبیروی نیکی دهش یک خدای
یکایک بگفتند کای شهریار
ز تو دور بادا بد روزگار
ز ما هرچ باید همه بندهایم
پرستنده باشیم تا زندهایم
بیاریم چندانک خواهی تو چیز
کزین بیش کاری نداریم نیز
سکندر بیامد نگه کرد کوه
بیاورد زان فیلسوفان گروه
بفرمود کاهنگران آورید
مس و روی و پتک گران آورید
کج و سنگ و هیزم فزون از شمار
بیارید چندانک آید به کار
بیاندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست
ز دیوارگر هم ز آهنگران
هرانکس که استاد بود اندران
ز گیتی به پیش سکندر شدند
بدان کار بایسته یاور شدند
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه
ز بن تا سر تیغ بالای اوی
چو صد شاهرش کرده پهنای اوی
ازو یک رش انگشت و آهن یکی
پراگنده مس در میان اندکی
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون دانا کیان
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده
بسی نفت و روغن برآمیختند
همی بر سر گوهران ریختند
به خروار انگشت بر سر زدند
بفرمود تا آتش اندر زدند
دم آورد و آهنگران صدهزار
به فرمان پیروزگر شهریار
خروش دمنده برآمد ز کوه
ستاره شد از تف آتش ستوه
چنین روزگاری برآمد بران
دم آتش و رنج آهنگران
گهرها یک اندر دگر ساختند
وزان آتش تیز بگداختند
ز یاجوج و ماجوج گیتی برست
زمین گشت جای خرام و نشست
برش پانصد بود بالای اوی
چو سیصد بدی نیز پهنای اوی
ازان نامور سد اسکندری
جهانی برست از بد داوری
برو مهتران خواندند آفرین
که بیتو مبادا زمان و زمین
ز چیزی که بود اندران جایگاه
فراوان ببردند نزدیک شاه
نپذرفت ازیشان و خود برگرفت
جهان مانده زان کار اندر شگفت
بخش ۳۷
همی رفت یک ماه پویان به راه
به رنج اندر از راه شاه و سپاه
چنین تا به نزدیک کوهی رسید
که جایی دد و دام و ماهی ندید
یکی کوه دید از برش لاژورد
یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد
همه خانه قندیلهای بلور
میان اندرون چشمهٔ آب شور
نهاده بر چشمه زرین دو تخت
برو خوابنیده یکی شوربخت
به تن مردم و سر چو آن گراز
به بیچارگی مرده بر تخت ناز
ز کافور زیراندرش بستری
کشیده ز دیبا برو چادری
یکی سرخ گوهر به جای چراغ
فروزان شده زو همه بوم و راغ
فتاده فروغ ستاره در آب
ز گوهر همه خانه چون آفتاب
هرانکس که رفتی که چیزی برد
وگر خاک آن خانه را بسپرد
همه تنش بر جای لرزان شدی
وزان لرزه آن زنده ریزان شدی
خروش آمد از چشمهٔ آب شور
که ای آرزومند چندین مشور
بسی چیز دیدی که آن کس ندید
عنان را کنون باز باید کشید
کنون زندگانیت کوتاه گشت
سر تخت شاهیت بیشاه گشت
سکندر بترسید و برگشت زود
به لشکرگه آمد به کردار دود
وزان جایگه تیز لشکر براند
خروشان بسی نام یزدان بخواند
ازان کوه راه بیابان گرفت
غمی گشت و اندیشهٔ جان گرفت
همی راند پر درد و گریان ز جای
سپاه از پس و پیش او رهنمای
بخش ۳۸
ز راه بیابان به شهری رسید
ببد شاد کآواز مردم شنید
همه بوم و بر باغ آباد بود
در مردم از خرمی شاد بود
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مردمی بود بهر
برو همگنان آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند
همی گفت هرکس که ای شهریار
انوشه که کردی بمابر گذار
بدین شهر هرگز نیامد سپاه
نه هرگز شنیدست کس نام شاه
کنون کامدی جان ما پیش تست
که روشنروان بادی و تن درست
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز راه بیابان تن آزاد کرد
بپرسید ازیشان که ایدر شگفت
چه چیزست کاندازه باید گرفت
چنین داد پاسخ بدو رهنمای
که ای شاه پیروز پاکیزهرای
شگفتیست ایدر که اندر جهان
کسی آن ندید آشکار و نهان
درختیست ایدر دو بن گشته جفت
که چونان شگفتی نشاید نهفت
یکی ماده و دیگری نر اوی
سخنگو بود شاخ با رنگ و بوی
به شب ماده گویا و بویا شود
چو روشن شود نر گویا شود
سکندر بشد با سواران روم
همان نامداران آن مرز و بوم
بپرسید زیشان که اکنون درخت
سخن کی سراید به آواز سخت
چنین داد پاسخ بدو ترجمان
که از روز چون بگذرد نه زمان
سخنگوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیکبخت
شب تیرهگون ماده گویا شود
بر و برگ چون مشک بویا شود
بپرسید چون بگذریم از درخت
شگفتی چه پیش آید ای نیکبخت
چنین داد پاسخ کزو بگذری
ز رفتنت کوته شود داوری
چو زو برگذشتی نماندت جای
کران جهان خواندش رهنمای
بیابان و تاریکی آید به پیش
به سیری نیامد کس از جان خویش
نه کس دید از ما نه هرگز شنید
که دام و دد و مرغ بر ره پرید
همی راند با رومیان نیکبخت
چو آمد به نزدیک گویا درخت
زمینش ز گرمی همی بردمید
ز پوست ددان خاک پیدا ندید
ز گوینده پرسید کین پوست چیست
ددان را برین گونه درنده کیست
چنین داد پاسخ بدو نیکبخت
که چندین پرستنده دارد درخت
چو باید پرستندگان را خورش
ز گوشت ددان باشدش پرورش
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
سکندر ز بالا خروشی شنید
که آمد ز برگ درخت بلند
خروشی پر از سهم و ناسودمند
بترسید و پرسید زان ترجمان
که ای مرد بیدار نیکی گمان
چنین برگ گویا چه گوید همی
که دل را به خوناب شوید همی
چنین داد پاسخ که ای نیکبخت
همی گوید این برگ شاخ درخت
که چندین سکندر چه پوید به دهر
که برداشت از نیکویهایش بهر
ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت
ز تخت بزرگی ببایدش رفت
سکندر ز دیده ببارید خون
دلش گشت پر درد از رهنمون
ازان پس به کس نیز نگشاد لب
پر از غم همی بود تا نیمشب
سخنگوی شد برگ دیگر درخت
دگر باره پرسید زان نیکبخت
چه گوید همی این دگر شاخ گفت
سخنگوی بگشاد راز از نهفت
چنین داد پاسخ که این ماده شاخ
همی گوید اندر جهان فراخ
از آز فراوان نگنجی همی
روان را چرا بر شکنجی همی
ترا آز گرد جهان گشتن است
کس آزردن و پادشا کشتن است
نماندت ایدر فراوان درنگ
مکن روز بر خویشتن تار و تنگ
بپرسید از ترجمان پادشا
که ای مرد روشندل و پارسا
یکی بازپرسش که باشم به روم
چو پیش آید آن گردش روز شوم
مگر زنده بیند مرا مادرم
یکی تا به رخ برکشد چادرم
چنین گفت با شاه گویا درخت
که کوتاه کن روز و بربند رخت
نه مادرت بیند نه خویشان به روم
نه پوشیده رویان آن مرز و بوم
به شهر کسان مرگت آید نه دیر
شود اختر و تاج و تخت از تو سیر
چو بشنید برگشت زان دو درخت
دلش خسته گشته به شمشیر سخت
چو آمد به لشکرگه خویش باز
برفتند گردان گردنفراز
به شهر اندرون هدیهها ساختند
بزرگان بر پادشا تاختند
یکی جوشنی بود تابان چو نیل
به بالای و پهنای یک چرم پیل
دو دندان پیل و برش پنج بود
که آن را به برداشتن رنج بود
زره بود و دیبای پرمایه بود
ز زر کرده آگنده صد خایه بود
به سنگ درم هر یکی شست من
ز زر و ز گوهر یکی کرگدن
بپذرفت زان شهر و لشکر براند
ز دیده همی خون دل برفشاند