شاهنامه فردوسی / قسمت دوم

پادشاهی یزدگرد - بخش 2

بخش ۱۱

چو ماهوی دل را برآورد گرد

بدانست کو نیست جز یزدگرد

بدو گفت بشتاب زین انجمن

هم اکنون جدا کن سرش را ز تن

و گرنه هم اکنون ببرم سرت

نمانم کسی زنده از گوهرت

شنیدند ازو این سخن مهتران

بزرگان بیدار و کنداوران

همه انجمن گشت ازو پر ز خشم

زبان پر ز گفتار و پر آب چشم

بکی موبدی بود رادوی نام

به جان و خرد برنهادی لگام

به ماهوی گفت ای بد اندیش مرد

چرا دیو چشم تو را تیره کرد

چنان دان که شاهی و پیغمبری

دو گوهر بود در یک انگشتری

ازین دو یکی را همی‌بشکنی

روان و خرد را به پا افگنی

نگر تا چه گویی بپرهیز ازین

مشو بد گمان با جهان آفرین

نخستین ازو بر تو آید گزند

به فرزند مانی یکی کشتمند

که بارش کبست آید و برگ خون

به زودی سرخویش بینی نگون

همی دین یزدان شود زو تباه

همان برتو نفرین کند تاج و گاه

برهنه شود درجهان زشت تو

پسر بدرود بی‌گمان کشت تو

یکی دین‌وری بود یزدان پرست

که هرگز نبردی به بد کار دست

که هرمزد خراد بدنام او

بدین اندرون بود آرام او

به ماهوی گفت ای ستمگاره مرد

چنین از ره پاک یزدان مگرد

همی تیره بینم دل و هوش تو

همی خار بینم در آغوش تو

تنومند و بی‌مغز و جان نزار

همی دود ز آتش کنی خواستار

تو را زین جهان سرزنش بینم آز

ببرگشتنت گرم و رنج گداز

کنون زندگانیت ناخوش بود

چو رفتی نشستت در آتش بود

نشست او و شهروی بر پای خاست

به ماهوی گفت این دلیری چراست

شهنشاه را کارزار آمدی

ز خان و ز فغفور یار آمدی

ازین تخمهٔ بی‌کس بسی یافتند

که هرگز بکشتنش نشتافتند

توگر بنده‌ای خون شاهان مریز

که نفرین بود بر تو تا رستخیز

بگفت این و بنشست گریان به درد

پر از خون دل و مژه پر آب زرد

چو بنشست گریان بشد مهرنوش

پر از درد با ناله و با خروش

به ماهوی گفت ای بد بد نژاد

که نه رای فرجام دانی نه داد

ز خون کیان شرم دارد نهنگ

اگر کشته بیند ندرد پلنگ

ایا بتر از دد به مهر و به خوی

همی گاه شاه آیدت آرزوی

چو بر دست ضحاک جم کشته شد

چه مایه سپهر از برش گشته شد

چو ضحاک بگرفت روی زمین

پدید آمد اندر جهان آبتین

بزاد آفریدون فرخ نژاد

جهان را یکی دیگر آمد نهاد

شنیدی که ضحاک بیدادگر

چه آورد از آن خویشتن را به سر

برو سال بگذشت مانا هزار

به فرجام کار آمدش خواستار

و دیگر که تور آن سرافراز مرد

کجا آز ایران ورا رنجه کرد

همان ایرج پاک دین را بکشت

برو گردش آسمان شد درشت

منوچهر زان تخمهٔ آمد پدید

شد آن بند بد را سراسر کلید

سه دیگر سیاوش ز تخم کیان

کمر بست بی‌آرزو در میان

به گفتار گرسیوز افراسیاب

ببرد از روان و خرد شرم و آب

جهاندار کیخسرو از پشت اوی

بیامد جهان کرد پر گفت و گوی

نیا را به خنجر به دو نیم کرد

سرکینه جویان پر از بیم کرد

چهارم سخن کین ارجاسپ بود

که ریزنده خون لهراسپ بود

چو اسفندیار اندر آمد به جنگ

ز کینه ندادش زمانی درنگ

به پنجم سخن کین هرمزد شاه

چو پرویز را گشن شد دستگاه

به بندوی و گستهم کرد آنچ کرد

نیاساید این چرخ گردان ز گرد

چو دستش شد او جان ایشان ببرد

در کینه را خوار نتوان شمرد

تو را زود یاد آید این روزگار

بپیچی ز اندیشهٔ نابکار

تو زین هرچ کاری پسر بدرود

زمانه زمانی همی‌نغنود

بپرهیز زین گنج آراسته

وزین مردری تاج و این خواسته

همی سر بپیچی به فرمان دیو

ببری همی راه گیهان خدیو

به چیزی که بر تو نزیبد همی

ندانی که دیوت فریبد همی

به آتش نهال دلت را مسوز

مکن تیره این تاج گیتی فروز

سپاه پراگنده را گرد کن

وزین سان که گفتی مگردان سخن

ازیدر به پوزش بر شاه رو

چو بینی ورا بندگی ساز نو

وزان جایگه جنگ لشکر بسیچ

ز رای و ز پوزش میاسای هیچ

کزین بدنشان دو گیتی شوی

چو گفتار دانندگان نشنوی

چو کاری که امروز بایدت کرد

به فردا رسد زو برآرند گرد

همی یزدگرد شهنشاه را

بتر خواهی ازترک بدخواه را

که در جنگ شیرست برگاه شاه

درخشان به کردار تابنده ماه

یکی یادگاری ز ساسانیان

که چون او نبندد کمر بر میان

پدر بر پدر داد و دانش‌پذیر

ز نوشین روان شاه تا اردشیر

بود اردشیرش به هشتم پدر

جهاندار ساسان با داد و فر

که یزدانش تاج کیان برنهاد

همه شهریارانش فرخ نژاد

چو تو بود مهتر به کشور بسی

نکرد اینچنین رای هرگز کسی

چو بهرام چوبین که سیصد هزار

عناندار و برگستوانور سوار

به یک تیر او پشت برگاشتند

بدو دشت پیکار بگذاشتند

چواز رای شاهان سرش سیر گشت

سر دولت روشنش زیر گشت

فرآیین که تخت بزرگی بجست

نبودش سزا دست بد را بشست

بران گونه برکشته شد زار و خوار

گزافه بپرداز زین روزگار

بترس از خدای جهان آفرین

که تخت آفریدست و تاج و نگین

تن خویش بر خیره رسوا مکن

که بر تو سر آرند زود این سخن

هر آنکس که با تو نگوید درست

چنان دان که او دشمن جان تست

تو بیماری اکنون و ما چون پزشک

پزشک خروشان به خونین سرشک

تو از بندهٔ بندگان کمتری

به اندیشهٔ دل مکن مهتری

همی کینه با پاک یزدان نهی

ز راه خرد جوی تخت مهی

شبان زاده را دل پر از تخت بود

ورا پند آن موبدان سخت بود

چنین بود تا بود و این تازه نیست

که کار زمانه بر اندازه نیست

یکی رابرآرد به چرخ بلند

یکی را کند خوار و زار و نژند

نه پیوند با آن نه با اینش کین

که دانست راز جهان آفرین

همه موبدان تا جهان شد سیاه

بر آیین خورشید بنشست ماه

به گفتند زین گونه با کینه جوی

نبد سوی یک موی زان گفت وگوی

چوشب تیره شد گفت با موبدان

شمارا بباید شد ای بخردان

من امشب بگردانم این با پسر

زهر گونه‌ای دانش آرم ببر

ز لشگر بخوانیم داننده بیست

بدان تا بدین بر نباید گریست

برفتند دانندگان از برش

بیامد یکی موبد از لشکرش

چو بنشست ماهوی با راستان

چه بینید گفت اندرین داستان

اگر زنده ماند تن یزدگرد

ز هر سو برو لشکر آیند گرد

برهنه شد این راز من در جهان

شنیدند یکسر کهان و مهان

بیاید مرا از بدش جان به سر

نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر

چنین داد پاسخ خردمند مرد

که این خود نخستین نبایست کرد

اگر شاه ایران شود دشمنت

ازو بد رسد بی‌گمان برتنت

وگر خون او را بریزی بدست

که کین خواه او در جهان ایزدست

چپ و راست رنجست و اندوه و درد

نگه کن کنون تا چه بایدت کرد

پسر گفت کای باب فرخنده رای

چو دشمن کنی زو بپرداز جای

سپاه آید او را ز ما چین و چین

به ما بر شود تنگ روی زمین

تو این را چنین خردکاری مدان

چوچیره شدی کام مردان بران

گر از دامن او درفشی کنند

تو را با سپاه از بنه برکنند

بخش ۱۲

چو بشنید ماهوی بیدادگر

سخن‌ها کجا گفت او را پسر

چنین گفت با آسیابان که خیز

سواران ببر خون دشمن بریز

چو بشنید از او آسیابان سخن

نه سر دید از آن کار پیدا نه بن

شبانگاه نیران خرداد ماه

سوی آسیا رفت نزدیک شاه

ز درگاه ماهوی چون شد برون

دو دیده پر از آب، دل پر ز خون

سواران فرستاد ماهوی زود

پس آسیابان به کردار دود

بفرمود تا تاج و آن گوشوار

همان مهر و آن جامهٔ شاه‌وار

نباید که یک‌سر پر از خون کنند

ز تن جامهٔ شاه بیرون کنند

بشد آسیابان دو دیده پر آب

به زردی دو رخساره چون آفتاب

همی گفت کای روشن کردگار

تویی برتر از گردش روزگار

تو زین ناپسندیده فرمان او

هم اکنون بپیچان تن و جان او

بر شاه شد دل پر از شرم و باک

رخانش پر آب و دهانش چو خاک

به نزدیک تنگ اندر آمد به هوش

چنان چون کسی راز گوید به گوش

یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه

رهاشد به زخم اندر از شاه آه

به خاک اندر آمد سر و افسرش

همان نان کشکین به پیش اندرش

اگر راه یابد کسی زین جهان

بباشد، ندارد خرد در نهان

ز پرورده سیر آید این هفت گرد

شود کشته بر بی‌گنه یزدگرد

بر این گونه بر تاجداری بمرد

که از لشکر او سواری نبرد

خرد نیست با گرد گردان سپهر

نه پیدا بود رنج و خشمش ز مهر

همان به که گیتی نبینی به چشم

نداری ز کردار او مهر و خشم

سواران ماهوی شوریده بخت

بدیدند کآن خسروانی درخت

ز تخت و ز آوردگه آرمید

بشد هر کسی روی او را بدید

گشادند بند قبای بنفش

همان افسر و طوق و زرّینه کفش

فگنده تن شاه ایران به خاک

پر از خون و پهلو به شمشیر چاک

ز پیش شهنشاه برخاستند

زبان را به نفرین بیاراستند

که ماهوی را باد تن همچنین

پر از خون فگنده به روی زمین

به نزدیک ماهوی رفتند زود

ابا یاره و گوهر نابسود

به ماهوی گفتند کآن شهریار

بر آمد ز آرام و از کارزار

بفرمود کو را به هنگام خواب

از آن آسیا افگنند اندر آب

بشد تیز بد مهر دو پیشکار

کشیدند پر خون تن شهریار

کجا ارج آن کشته نشناختند

به گرداب زرق اندر انداختند

چو شب روز شد مردم آمد پدید

دو مرد گرانمایه آنجا رسید

از آن سوگواران پرهیزگار

بیامد یکی بر لب جویبار

تن او برهنه بدید اندر آب

بشورید و آمد هم اندر شتاب

چنین تا در خانه راهب رسید

بدان سوگواران بگفت آن چه دید

که شاه زمانه به غرق اندرست

برهنه به گرداب زرق اندرست

برفتند زان سوگواران بسی

سکوبا و رهبان ز هر در کسی

خروشی بر آمد ز راهب به درد

که ای تاجور شاه آزاد مرد

چنین گفت راهب که این کس ندید

نه پیش از مسیح این سخن کس شنید

که بر شهریاری زند بنده‌ای

یکی بد نژادی و افگنده‌ای

بپرورد تا بر تنش بد رسد

از این بهر ماهوی نفرین سزد

دریغ آن سر و تاج و بالای تو

دریغ آن دل و دانش و رای تو

دریغ آن سر تخمهٔ اردشیر

دریغ این جوان و سوار هژیر

تنومند بودی خرد با روان

ببردی خبر زین به نوشین‌روان

که در آسیا ماه روی تو را

جهاندار و دیهیم جوی تو را

به دشنه جگرگاه بشکافتند

برهنه به آب اندر انداختند

سکوبا از آن سوگواران چهار

برهنه شدند اندران جویبار

گشاده تن شهریار جوان

نبیره‌ی جهاندار نوشین‌روان

به خشکی کشیدند زان آبگیر

بسی مویه کردند برنا و پیر

به باغ اندرون دخمه‌ای ساختند

سرش را به ابر اندر افراختند

سر زخم آن دشنه کردند خشک

به دبق و به قیر و به کافور و مشک

بیاراستندش به دیبای زرد

قصب زیر و دستی زبر لاژورد

می و مشک و کافور و چندی گلاب

سکوبا بیندود بر جای خواب

چه گفت آن گرانمایه دهقان مرو

که بنهفت بالای آن زاد سرو

که بخشش ز کوشش بود در نهان

که خشنود بیرون شود زین جهان

دگر گفت اگر چند خندان بود

چنان دان که از دردمندان بود

که از چرخ گردان پذیرد فریب

که او را نماید فراز و شیب

دگر گفت کآن را تو دانا مخوان

که تن را پرستد نه راه روان

همی‌خواسته جوید و نام بد

بترسد روانش ز فرجام بد

دگر گفت اگر شاه لب را ببست

نبیند همی تاج و تخت نشست

نه مهر و پرستندهٔ بارگاه

نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه

دگر گفت کز خوب گفتار اوی

ستایش ندارم سزاوار اوی

همی سرو کشت او به باغ بهشت

ببیند روانش درختی که کشت

دگر گفت یزدان روانت ببرد

تنت را بدین سوگواران سپرد

روان تو را سودمند این بود

تن بد کنش را گزند این بود

کنون در بهشت است بازار شاه

به دوزخ کند جان بدخواه راه

دگر گفت کای شاه دانش پذیر

که با شهریاری و با اردشیر

درودی همان بر که کشتی به باغ

درفشان شد آن خسروانی چراغ

دگر گفت کای شهریار جوان

بخفتی و بیدار بودت روان

لبت خامش و جان به چندین گله

برفت و تنت ماند ایدر یله

تو بیکاری و جان به کار اندر است

تن بد سگالت به بار اندر است

بگوید روان گر زبان بسته شد

بیاسود جان گر تنت خسته شد

اگر دست بیکار گشت از عنان

روانت به چنگ اندر آرد سنان

دگر گفت کای نامبردار نو

تو رفتی و کردار شد پیش رو

تو را در بهشت است تخت این بس است

زمین بلا بهر دیگر کس است

دگر گفت کآن کس که او چون تو کشت

ببیند کنون روزگار درشت

سقف گفت ما بندگان تویم

نیایش کن پاک جان تویم

که این دخمه پر لاله باغ تو باد

کفن دشت شادی و راغ تو باد

بگفتند و تابوت برداشتند

ز هامون سوی دخمه بگذاشتند

بر آن خوابگه رفت ناکام شاه

سر آمد بر او رنج و تخت و کلاه

بخش ۱۳

چنین دادخوانیم بر یزدگرد

وگرکینه خوانیم ازین هفت گرد

اگر خود نداند همی کین و داد

مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد

وگر گفت دینی همه بسته گفت

بماند همی پاسخ اندر نهفت

اگر هیچ گنجست ای نیک رای

بیارای و دل را به فردا مپای

که گیتی همی بر تو بر بگذرد

زمانه دم ما همی‌بشمرد

در خوردنت چیره کن برنهاد

اگر خود بمانی دهد آنک داد

مرا دخل و خرج ار برابر بدی

زمانه مرا چون برادر بدی

تگرگ آمدی امسال برسان مرگ

مرا مرگ بهتر بدی از تگرگ

در هیزم و گندم و گوسفند

ببست این برآورده چرخ بلند

می‌آور که از روزمان بس نماند

چنین تا بود و برکس نماند

بخش ۱۴

کس آمد به ماهوی سوری بگفت

که شاه جهان گشت با خاک جفت

سکوبا و قسیس و رهبان روم

همه سوگواران آن مرز و بوم

برفتند با مویه برنا و پیر

تن شاه بردند زان آبگیر

یکی دخمه کردند او رابه باغ

بلند و بزرگیش برتر ز راغ

چنین گفت ماهوی بدبخت و شوم

که ایران نبد پیش از این خویش روم

فرستاد تا هر که آن دخمه کرد

هم آنکس کزان کار تیمار خورد

بکشتند و تاراج کردند مرز

چنین بود ماهوی را کام و ارز

ازان پس بگرد جهان بنگرید

ز تخم بزرگان کسی را ندید

همان تاج با او بد و مهر شاه

شبان زاده را آرزو کردگاه

همه رازدارانش را پیش خواند

سخن هرچ بودش به دل در براند

به دستور گفت ای جهاندیده مرد

فراز آمد آن روز ننگ و نبرد

نه گنجست بامن نه نام و نژاد

همی‌داد خواهم سرخود بباد

بر انگشتری یزدگردست نام

به شمشیر بر من نگردند رام

همه شهر ایران ورا بنده بود

اگر خویش بد ار پراگنده بود

نخواند مرا مرد داننده شاه

نه بر مهرم آرام گیرد سپاه

جزین بود چاره مرا در نهان

چرا ریختم خون شاه جهان

همه شب ز اندیشه پر خون بدم

جهاندار داند که من چون بدم

بدو رای زن گفت که اکنون گذشت

ازین کار گیتی پر آواز گشت

کنون بازجویی همی کارخویش

که بگسستی آن رشتهٔ تار خویش

کنون او بدخمه درون خاک شد

روان ورا زهر تریاک شد

جهاندیدگان را همه گرد کن

زبان تیز گردان به شیرین سخن

چنین گوی کاین تاج انگشتری

مرا شاه داد از پی مهتری

چو دانست کامد ز ترکان سپاه

چوشب تیره‌تر شد مرا خواند شاه

مرا گفت چون خاست باد نبرد

که داند به گیتی که برکیست گرد

تواین تاج و انگشتری را بدار

بود روز کین تاجت آید به کار

مرانیست چیزی جزین در جهان

همانا که هست این ز تازی نهان

تو زین پس به دشمن مده گاه من

نگه دار هم زین نشان راه من

من این تاج میراث دارم ز شاه

به فرمان او بر نشینم به گاه

بدین چاره ده بند بد را فروغ

که داند که این راستست از دروغ

چوبشنید ماهوی گفتا که زه

تو دستوری و بر تو بر نیست مه

همه مهتران را ز لشکر بخواند

وزین گونه چندین سخنها براند

بدانست لشکر که این نیست راست

به شوخی ورا سر بریدن سزاست

یکی پهلوان گفت کاین کار تست

سخن گر درستست گر نادرست

چوبشنید بر تخت شاهی نشست

به افسون خراسانش آمد بدست

ببخشید روی زمین بر مهان

منم گفت با مهر شاه جهان

جهان را سراسر به بخشش گرفت

ستاره نظاره برو ای شگفت

به مهتر پسر داد بلخ و هری

فرستاد بر هر سوی لشکری

بد اندیشگان را همه برکشید

بدانسان که از گوهر او سزید

بدان را بهرجای سالار کرد

خردمند را سرنگونسارکرد

چو زیراندر آمد سر راستی

پدید آمد از هر سوی کاستی

چولشکر فراوان شد و خواسته

دل مرد بی تن شد آراسته

سپه را درم داد و آباد کرد

سر دوده خویش پرباد کرد

به آموی شد پهلو پیش رو

ابا لشکری جنگ سازان نو

طلایه به پیش سپاه اندرون

جهان دیده‌ای نام او گرستون

به شهر بخارا نهادند روی

چنان ساخته لشکری جنگجوی

بدو گفت ما را سمرقند و چاچ

بباید گرفتن بدین مهر و تاج

به فرمان شاه جهان یزدگرد

که سالار بد او بر این هفت گرد

ز بیژن بخواهم به شمشیر کین

کزو تیره شد بخت ایران زمین

بخش ۱۵

چنین تا به بیژن رسید آگهی

که ماهوی بگرفت تخت مهی

بهر سوی فرستاد مهر و نگین

همی رام گردد برو بر زمین

کنون سوی جیحون نهادست روی

به پرخاش با لشکری جنگجوی

بپرسید بیژن که تاجش که داد

بروکرد گوینده آن کاریاد

بدو گفت برسام کای شهریار

چو من بردم از چاچ چندان سوار

بیاوردم از مرو چندان بنه

بشد یزدگرد از میان یک تنه

تو را گفته بد تخت زرین اوی

همان یارهٔ گوهر آگین اوی

همان گنج و تاجش فرستم به چاج

تو را باید اندر جهان تخت عاج

به مرو اندرون رزم کردم سه روز

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

شدم تنگدل رزم کردم درشت

جفا پیشه ماهوی بنمود پشت

چو ماهوی گنج خداوند خویش

بیاورد بی‌رنج و بنهاد پیش

چوآگنده شد مرد بی‌تن به چیز

مرا خود تو گفتی ندیدست نیز

به مرو اندرون بود لشکر دوماه

به خوبی نکرد ایچ برمانگاه

بکشت او خداوند را در نهان

چنان پادشاهی بزرگ جهان

سواری که گفتی میان سپاه

همی‌برگذارد سر از چرخ ماه

ز ترکان کسی پیش گرزش نرفت

همی زو دل نامداران بکفت

چو او کشته شد پادشاهی گرفت

بدین گونه ناپارسایی گرفت

طلایه همی‌گوید آمد سپاه

نباید که بر ما بگیرند راه

چو بدخواه جنگی به بالین رسید

نباید تو را با سپاه آرمید

چنین گل به پالیز شاهان مباد

چو باشد نیاید ز پالیز یاد

چو بشنید بیژن سپه گرد کرد

ز ترکان سواران روز نبرد

ز قجقار باشی بیامد دمان

نجست ایچ‌گونه بره بر زمان

چونزدیک شهر بخارا رسید

همه دشت نخشب سپه گسترید

به یاران چنین گفت که اکنون شتاب

مدارید تا او بدین روی آب

به پیکار ما پیش آرد سپاه

مگر باز خواهیم زوکین شاه

ازان پس بپرسید کز نامدار

که ماند ایچ فرزند کاید به کار

جهاندار شه را برادر بدست

پسر گر نبود ایچ دختر بدست

که او را بیاریم و یاری دهیم

به ماهوی بر کامگاری دهیم

بدو گفت برسام کای شهریار

سرآمد برین تخمهٔ بر روزگار

بران شهرها تازیان راست دست

که نه شاه ماند نه یزدان پرست

چو بشنید بیژن سپه برگرفت

ز کار جهان دست بر سرگرفت

طلایه بیامد که آمد سپاه

به پیکند سازد همی رزمگاه

سپاهی بکشتی برآمد ز آب

که از گرد پیدا نبود آفتاب

سپهدار بیژن به پیش سپاه

بیامد که سازد همی رزمگاه

چو ماهوی سوری سپه را بدید

تو گفتی که جانش ز تن برپرید

ز بس جوشن و خود و زرین سپر

ز بس نیزه و گرز و چاچی تبر

غمی شد برابر صفی برکشید

هوا نیلگون شد زمین ناپدید

بخش ۱۶

چو بیژن سپه را همه راست کرد

به ایرانیان برکمین خواست کرد

بدانست ماهوی و از قلبگاه

خروشان برفت ازمیان سپاه

نگه کرد بیژن درفشش بدید

بدانست کو جست خواهد گزید

به برسام فرمود کز قلبگاه

به یکسو گذار آنک داری سپاه

نباید که ماهوی سوری ز جنگ

بترسد به جیحون کشد بی‌درنگ

به تیزی ازو چشم خود برمدار

که با او دگرگونه سازیم کار

چو برسام چینی درفشش بدید

سپه را ز لشکر به یکسو کشید

همی‌تاخت تاپیش ریگ فرب

پر آژنگ رخ پر ز دشنام لب

مر او را بریگ فرب دربیافت

رکابش گران کرد و اندر شتافت

چو نزدیک ماهو برابر به بود

نزد خنجر او را دلیری نمود

کمربند بگرفت و او را ز زین

برآورد و آسان بزد بر زمین

فرود آمد و دست او را ببست

به پیش اندر افگند و خود برنشست

همانگه رسیدند یاران اوی

همه دشت ازو شد پر از گفت و گوی

ببرسام گفتند کاین را مبر

بباید زدن گردنش راتبر

چنین داد پاسخ که این راه نیست

نه زین تاختن بیژن آگاه نیست

همانگه به بیژن رسید آگهی

که آمد بدست آن نهانی رهی

جهانجوی ماهوی شوریده هش

پر آزار و بی‌دین خداوندکش

چو بشنید بیژن از آن شادشد

ببالید وز اندیشه آزاد شد

شراعی زدند از بر ریگ نرم

همی‌رفت ماهوی چون باد گرم

گنهکار چون روی بیژن بدید

خرد شد ز مغز سرش ناپدید

شد از بیم همچون تن بی‌روان

به سر بر پراگند ریگ روان

بدو گفت بیژن که ای بدنژاد

که چون تو پرستار کس را مباد

چرا کشتی آن دادگر شاه را

خداوند پیروزی و گاه را

پدر بر پدر شاه و خود شهریار

ز نوشین روان در جهان یادگار

چنین داد پاسخ که از بدکنش

نیاید مگر کشتن و سرزنش

بدین بد کنون گردن من بزن

بینداز در پیش این انجمن

بترسید کش پوست بیرون کشد

تنش رابدان کینه در خون کشد

نهانش بدانست مرد دلیر

به پاسخ زمانی همی‌بود دیر

چنین داد پاسخ که ای دون کنم

که کین از دل خویش بیرون کنم

بدین مردی و دانش و رای و خوی

هم تاج وتخت آمدت آرزوی

به شمشیر دستش ببرید و گفت

که این دست را در بدی نیست جفت

چو دستش ببرید گفتا دو پا

ببرید تا ماند ایدر بجا

بفرمود تا گوش و بینیش پست

بریدند و خود بارگی برنشست

بفرمود کاین را برین ریگ گرم

بدارید تا خوابش آید ز شرم

منادیگری گرد لشکر بگشت

به درگاه هرخیمه‌ای برگذشت

که ای بندگان خداوند کش

مشورید بیهوده هرجای هش

چو ماهوی باد آنکه بر جان شاه

نبخشود هرگز مبیناد گاه

سه پور جوانش به لشکر بدند

همان هر سه با تخت و افسر بدند

همان جایگه آتشی بر فروخت

پدر را و هر سه پسر را بسوخت

از آن تخمهٔ کس در زمانه نماند

وگر ماند هرکو بدیدش براند

بزرگان بر آن دوده نفرین کنند

سرازکشتن شاه پرکین کنند

که نفرین برو باد و هرگز مباد

که او را نه نفرین فرستد بداد

کنون زین سپس دور عمر بود

چو دین آورد تخت منبر بود

بخش ۱۷

چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج

فزون کردم اندیشهٔ درد و رنج

به تاریخ شاهان نیاز آمدم

به پیش اختر دیرساز آمدم

بزرگان و با دانش آزادگان

نبشتند یکسر همه رایگان

نشسته نظاره من از دورشان

تو گفتی بدم پیش مزدورشان

جز احسنت از ایشان نبد بهره‌ام

بکفت اندر احسنتشان زهره‌ام

سربدره‌های کهن بسته شد

وزان بند روشن دلم خسته شد

ازین نامور نامداران شهر

علی دیلمی بود کوراست بهر

که همواره کارش بخوبی روان

به نزد بزرگان روشن روان

حسین قتیب است از آزادگان

که ازمن نخواهد سخن رایگان

ازویم خور و پوشش و سیم و زر

وزو یافتم جنبش و پای و پر

نیم آگه از اصل و فرع خراج

همی‌غلتم اندر میان دواج

جهاندار اگر نیستی تنگ دست

مرا بر سرگاه بودی نشست

چو سال اندر آمد به هفتاد ویک

همی زیر بیت اندر آرم فلک

همی گاه محمود آباد باد

سرش سبز باد و دلش شاد باد

چنانش ستایم که اندر جهان

سخن باشد از آشکار ونهان

مرا از بزرگان ستایش بود

ستایش ورا در فزایش بود

که جاوید باد آن خردمند مرد

همیشه به کام دلش کارکرد

همش رای و هم دانش وهم نسب

چراغ عجم آفتاب عرب

سرآمد کنون قصهٔ یزدگرد

به ماه سفندار مد روز ارد

ز هجرت شده پنج هشتادبار

به نام جهانداور کردگار

چواین نامور نامه آمد ببن

ز من روی کشور شود پرسخن

از آن پس نمیرم که من زنده‌ام

که تخم سخن من پراگنده‌ام

هر آنکس که دارد هش و رای و دین

پس از مرگ بر من کند آفرین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *