
شاهنامه فردوسی / قسمت دوم
پادشاهی قباد چهل و سه سال بود
بخش ۱ - پادشاهی قباد چهل و سه سال بود
چو بر تخت بنشست فرخ قباد
کلاه بزرگی به سر برنهاد
سوی طیسفون شد ز شهر صطخر
که آزادگان را بدو بود فخر
چو بر تخت پیروز بنشست گفت
که از من مدارید چیزی نهفت
شما را سوی من گشادست راه
به روز سپید و شبان سیاه
بزرگ آن کسی کو به گفتار راست
زبان را بیاراست و کژی نخواست
چو بخشایش آرد به خشم اندرون
سر راستان خواندش رهنمون
نهد تخت خشنودی اندر جهان
بیابد به داد آفرین مهان
دل خویش را دور دارد ز کین
مهان و کهانش کنند آفرین
هر آن گه که شد پادشا کژ گوی
ز کژی شود شاه پیکارجوی
سخن را بباید شنید از نخست
چو دانا شود پاسخ آید درست
چو داننده مردم بود آزوِر
همی دانش او نیاید به بر
هر آن گه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه در سر شراب
چنان هم که باید دل لشکری
همه در نکوهش کند کهتری
توانگر کجا سخت باشد به چیز
فرومایهتر شد ز درویش نیز
چو درویش نادان کند مهتری
به دیوانگی ماند این داوری
چو عیب تن خویش داند کسی
ز عیب کسان برنخواند بسی
ستون خرد بردباری بود
چو تندی کند تن به خواری بود
چو خرسند گشتی به داد خدای
توانگر شدی یکدل و پاکرای
گر آزاد داری تنت را ز رنج
تن مرد بیرنج بهتر ز گنج
هر آن کس که بخشش کند با کسی
بمیرد تنش نام ماند بسی
همه سر به سر دست نیکی برید
جهان جهان را به بد مسپرید
همه مهتران آفرین خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند
جوان بود سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بود اندکی
همیراند کار جهان سوفزای
قباد اندر ایران نبد کدخدای
همه کار او پهلوان راندی
کسی را بر شاه ننشاندی
نه موبد بد او را نه فرمان روای
جهان بد به دستوری سوفزای
چنین بود تا بیست و سه ساله گشت
به جام اندرون باده چون لاله گشت
بیامد بر تاجور سوفزای
به دستوری بازگشتن به جای
سپهبد خود و لشکرش ساز کرد
بزد کوس و آهنگ شیراز کرد
همیرفت شادان سوی شهر خویش
ز هر کام برداشته بهر خویش
همه پارس او را شده چون رهی
همیبود با تاج شاهنشهی
بدان بد که من شاه بنشاندم
به شاهی بر او آفرین خواندم
گر از من کسی زشت گوید بدوی
ورا سرد گوید براند ز روی
همی باژ جستی ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
چو آگاهی آمد به سوی قباد
ز شیراز وز کار بیداد و داد
همیگفت هر کس که جز نام شاه
ندارد ز ایران ز گنج و سپاه
نه فرمانش باشد به چیزی نه رای
جهان شد همه بندهٔ سوفزای
هر آن کس که بد رازدار قباد
بر او بر سخنها همیکرد یاد
که از پادشاهی به نامی بسند
چرا کردی ای شهریار بلند
ز گنج تو آگندهتر گنج او
بباید گسست از جهان رنج او
همه پارس چون بندهٔ او شدند
بزرگان پرستندهٔ او شدند
ز گفتار بد شد دل کیقباد
ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد
همیگفت گر من فرستم سپاه
سر او بگردد شود رزمخواه
چو من دشمنی کرده باشم به گنج
از او دید باید بسی درد و رنج
کند هر کسی یاد کردار اوی
نهانی ندانند بازار اوی
ندارم ز ایران یکی رزمخواه
کز ایدر شود پیش او با سپاه
بدو گفت فرزانه مندیش ز این
که او شهریاری شود بآفرین
تو را بندگانند و سالار هست
که سایند بر چرخ گردنده دست
چو شاپور رازی بیاید ز جای
به درد دل بدکنش سوفزای
شنید این سخن شاه و نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
همانگه جهاندیدهای کیقباد
بفرمود تا برنشیند چو باد
به نزدیک شاپور رازی شود
بر آواز نخچیر و بازی شود
هم اندر زمان برنشاند ورا
ز ری سوی درگاه خواند ورا
دو اسبه فرستاده آمد به ری
چو باد خزانی به هنگام دی
چو دیدش بپرسید سالار بار
وز او بستد آن نامهٔ شهریار
بیامد به شاپور رازی سپرد
سوار سرافراز را پیش برد
بر او خواند آن نامهٔ کیقباد
بخندید شاپور مهرکنژاد
که جز سوفزا دشمن اندر جهان
ورا نیست در آشکار و نهان
ز هر جای فرمانبران را بخواند
سوی طیسفون تیز لشکر براند
چو آورد لشکر به نزدیک شاه
هم اندر زمان برگشادند راه
چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش
بدو گفت ز این تاج بیبهرهام
به بیبهرگی در جهان شهرهام
همه سوفزا راست بهر از مهی
همی نام بینم ز شاهنشهی
از این داد و بیداد در گردنم
به فرجام روزی بپیچد تنم
به ایران برادر بدی کدخدای
به هستی ز بیدادگر سوفزای
بدو گفت شاپور کای شهریار
دلت را بدین کار رنجه مدار
یکی نامه باید نوشتن درشت
تو را نام و فر و نژادست و پشت
بگویی که از تخت شاهنشاهی
مرا بهره رنجست و گنج تهی
تویی باژخواه و منم با گناه
نخواهم که خوانی مرا نیز شاه
فرستادم اینک یکی پهلوان
ز کردار تو چند باشم نوان
چو نامه بدینگونه باشد بدوی
چو من دشمن و لشکری جنگجوی
نمانم که بر هم زند نیز چشم
نگویم سخن پیش او جز به خشم
نویسندهٔ نامه را خواندند
به نزدیک شاپور بنشاندند
بگفت آن سخنها که با شاه گفت
شد آن کلک بیجاده با قار جفت
چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه
بیاورد شاپور لشکر به راه
گزین کرد پس هرکه بد نامدار
پراگنده از لشکر شهریار
خود و نامداران پرخاشجوی
سوی شهر شیراز بنهاد روی
چو آگاه شد زآن سخن سوفزای
همانگه بیاورد لشکر ز جای
پذیره شدش با سپاهی گران
گزیده سواران و جوشنوران
رسیدند پس یک به دیگر فراز
فرود آمدند آن دو گردنفراز
چو بنشست شاپور با سوفزای
فراوان زدند از بد و نیک رای
بدو داد پس نامهٔ شهریار
سخن رفت هرگونه دشوار و خوار
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد کند و تیرهروان
چو آن نامه برخواند شاپور گفت
که اکنون سخن را نباید نهفت
تو را بند فرمود شاه جهان
فراوان بنالید پیش مهان
بر آن سان که برخواندهای نامه را
تو دانی شهنشاه خودکامه را
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که داند مرا شهریار جهان
بدان رنج و سختی که بردم ز شاه
برفتم ز زابلستان با سپاه
به مردی رهانیدم او را ز بند
نماندم که آید به رویش گزند
مرا داستان بود نزدیک شاه
همان نزد گردان ایران سپاه
گر ایدون که بندست پاداش من
تو را چنگ دادن به پرخاش من
نخواهم زمان از تو پایم ببند
بدارد مرا بند او سودمند
ز یزدان وز لشکرم نیست شرم
که من چند پالودهام خون گرم
بدانگه کجا شاه در بند بود
به یزدان مرا سخت سوگند بود
که دستم نبیند مگر دست تیغ
به جنگ آفتاب اندر آرم به میغ
مگر سر دهم گر سر خوشنواز
به مردی ز تخت اندر آرم به گاز
کنونم که فرمود بندم سزاست
سخنهای ناسودمندم سزاست
ز فرمان او هیچ گونه مگرد
چو پیرایه دان بند بر پای مرد
چو بنشست شاپور پایش ببست
بزد نای رویین و خود برنشست
بیاوردش از پارس پیش قباد
قباد از گذشته نکرد ایچ یاد
بفرمود کو را به زندان برند
به نزدیک ناهوشمندان برند
به شیراز فرمود تا هرچه بود
ز مردان و گنج و ز کشت و درود
بیاورد یک سر سوی طیسفون
سپردش به گنجور او رهنمون
چو یک هفته بگذشت هرگونه رای
همیراند با موبد از سوفزای
چنین گفت پس شاه را رهنمون
که یارند با او همه طیسفون
همه لشکر و زیردستان ما
ز دهقان وز در پرستان ما
گر او اندر ایران بماند درست
ز شاهی بباید تو را دست شست
بداندیش شاه جهان کشته به
سر بخت بدخواه برگشته به
چو بشنید مهتر ز موبد سخن
بنو تاخت و بیزار شد از کهن
بفرمود پس تاش بیجان کنند
بر او بر دل و دیده پیچان کنند
بکردند پس پهلوان را تباه
شد آن گرد فرزانه و نیکخواه
چو آگاهی آمد به ایرانیان
که آن پیلتن را سرآمد زمان
خروشی برآمد ز ایران به درد
زن و مرد و کودک همی مویه کرد
برآشفت ایران و برخاست گرد
همی هر کسی کرد ساز نبرد
همیگفت هرکس که تخت قباد
اگر سوفزا شد به ایران مباد
سپاهی و شهری همه شد یکی
نبردند نام قباد اندکی
برفتند یکسر به ایوان شاه
ز بدگوی پردرد و فریادخواه
کسی را که بر شاه بدگوی بود
بداندیش او و بلاجوی بود
بکشتند و بردند ز ایوان کشان
ز جاماسب جستند چندی نشان
که کهتر برادر بد و سرفراز
قبادش همیپروریدی به ناز
ورا برگزیدند و بنشاندند
به شاهی بر او آفرین خواندند
به آهن ببستند پای قباد
ز فر و نژادش نکردند یاد
چنینست رسم سرای کهن
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
یکی پور بد سوفزا را گزین
خردمند و پاکیزه و بآفرین
جوانی بیآزار و زرمهر نام
که از مهر او بد پدر شادکام
سپردند بسته بدو شاه را
بدان گونه بد رای بدخواه را
که آن مهربان کینهٔ سوفزای
بخواهد به درد از جهان کدخدای
بیآزار زرمهر یزدانپرست
نسودی به بد با جهاندار دست
پرستش همیکرد پیش قباد
وز آن بد نکرد ایچ بر شاه یاد
جهاندار ز او ماند اندر شگفت
ز کردار او مردمی برگرفت
همیکرد پوزش که بدخواه من
پرآشوب کرد اختر و ماه من
گر ایدون که یابم رهایی ز بند
تو را باشد از هر بدی سودمند
ز دل پاک بردارم آزار تو
کنم چشم روشن به دیدار تو
بدو گفت زرمهر کای شهریار
زبان را بدین باز رنجه مدار
پدر گر نکرد آنچه بایست کرد
ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد
تو را من به سان یکی بندهام
به پیش تو اندر پرستندهام
چو گویی به سوگند پیمان کنم
که هرگز وفای تو را نشکنم
از او ایمنی یافت جان قباد
ز گفتار آن پر خرد گشت شاد
وز آن پس بدو راز بگشاد و گفت
که اندیشه از تو تخواهم نهفت
گشادست بر پنج تن راز من
جز این نشنود یک تن آواز من
همین تاج و تخت از تو دارم سپاس
بوم جاودانه تو را حقشناس
چو بشنید زر مهر پاکیزهرای
سبک بند را برگشادش ز پای
فرستاد و آن پنج تن را بخواند
همه رازها پیش ایشان براند
شب تیره از شهر بیرون شدند
ز دیدار دشمن به هامون شدند
سوی شاه هیتال کردند روی
ز اندیشگان خسته و راه جوی
بر این گونه سرگشته آن هفت مرد
به اهواز رفتند تازان چو گرد
رسیدند پویان به پرمایه ده
به ده در یکی نامبردار مه
بدان خان دهقان فرود آمدند
ببودند و یک هفته دم برزدند
یکی دختری داشت دهقان چو ماه
ز مشک سیه بر سرش بر کلاه
جهانجوی چون روی دختر بدید
ز مغز جوان شد خرد ناپدید
همانگه بیامد به زرمهر گفت
که با تو سخن دارم اندر نهفت
برو راز من پیش دهقان بگوی
مگر جفت من گردد این خوبروی
بشد تیز و رازش به دهقان بگفت
که این دخترت را کسی نیست جفت
یکی پاک انبازش آمد به جای
که گردی بر اهواز بر کدخدای
گرانمایه دهقان به زرمهر گفت
که این دختر خوب را نیست جفت
اگر شاید این مرد فرمان تو راست
مر این را بدان ده که او را هواست
بیامد خردمند نزد قباد
چنین گفت کاین ماه جفت تو باد
پسندیدی و ناگهان دیدیش
بدان سان که دیدی پسندیدیش
قباد آن پری روی را پیش خواند
به زانوی کنداورش برنشاند
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارزش به گیتی ندانست کس
بدو داد و گفت این نگین را بدار
بود روز کاین را بود خواستار
بدان ده یکی هفته از بهر ماه
همیبود و هشتم بیامد به راه
بر شاه هیتال شد کیقباد
گذشته سخنها بدو کرد یاد
بگفت آنچه کردند ایرانیان
بدی را ببستند یک یک میان
بدو گفت شاه از بد خوشنواز
همانا بدین روزت آمد نیاز
به پیمان سپارم تو را لشکری
از آن هر یکی بر سران افسری
که گر باز یابی تو گنج و کلاه
چغانی بباشد تو را نیکخواه
مرا باشد این مرز و فرمان تو را
ز کرده نباشد پشیمان تو را
زبردست را گفت خندان قباد
کزین بوم هرگز نگیریم یاد
چو خواهی فرستمت بیمر سپاه
چغانی که باشد که یازد به گاه
چو کردند عهد آن دو گردن فراز
در گنج زر و درم کرد باز
به شاه جهاندار دادش رمه
سلیح سواران و لشکر همه
بپذرفت شمشیرزن سیهزار
همه نامداران گرد و سوار
ز هیتالیان سوی اهواز شد
سراسر جهان زو پر آواز شد
چو نزدیکی خان دهقان رسید
بسی مردم از خانه بیرون دوید
یکی مژده بردند نزد قباد
که این پور بر شاه فرخنده باد
پسر زاد جفت تو در شب یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی
چو بشنید در خانه شد شادکام
همانگاه کسریش کردند نام
ز دهقان بپرسید زان پس قباد
که ای نیکبخت از که داری نژاد
بدو گفت کز آفریدون گرد
که از تخم ضحاک شاهی ببرد
پدرم این چنین گفت و من این چنین
که بر آفریدون کنیم آفرین
ز گفتار او شادتر شد قباد
ز روزی که تاج کیی برنهاد
عماری بسیجید و آمد به راه
نشسته بدو اندرون جفت شاه
بیاورد لشکر سوی طیسفون
دل از درد ایرانیان پر ز خون
به ایران همه سالخورده ردان
نشستند با نامور بخردان
که این کار گردد به ما بر دراز
میان دو شهزاد گردنفراز
ز روم و ز چین لشکر آید کنون
بریزند ز این مرز بسیار خون
بباید خرامید سوی قباد
مگر کان سخنها نگیرد به یاد
بیاریم جاماسب ده ساله را
که با در همتا کند ژاله را
مگرمان ز تاراج و خون ریختن
به یک سو گراییم ز آویختن
برفتند یکسر سوی کیقباد
بگفتند کای شاه خسرونژاد
گر از تو دل مردمان خسته شد
به شوخی دل و دیدها شسته شد
کنون کامرانی بدان کت هواست
که شاه جهان بر جهان پادشاست
پیاده همه پیش او در دوان
برفتند پر خاک تیرهروان
گناه بزرگان ببخشید شاه
ز خون ریختن کرد پوزش به راه
ببخشید جاماسب را همچنین
بزرگان بر او خواندند آفرین
بیامد به تخت کیی برنشست
ورا گشت جاماسب مهترپرست
بر این گونه تا گشت کسری بزرگ
یکی کودکی شد دلیر و سترگ
به فرهنگیان داد فرزند را
چنان بار شاخ برومند را
همه کار ایران و توران بساخت
بگردون کلاه مهی برفراخت
وز آن پس بیاورد لشکر به روم
شد آن بارهٔ او چو یک مهره موم
همه بوم و بر آتش اندر زدند
همه رومیان دست بر سر زدند
همیکرد زان بوم و بر خارستان
ازو خواست زنهار دو شارستان
یکی مندیا و دگر فارقین
بیامختشان زند و بنهاد دین
نهاد اندر آن مرز آتشکده
بزرگی به نوروز و جشن سده
مداین پی افگند جای کیان
پراگنده بسیار سود و زیان
از اهواز تا پارس یک شارستان
بکرد و برآورد بیمارستان
اران خواند آن شارستان را قباد
که تازی کنون نام حلوان نهاد
گشادند هر جای رودی ز آب
زمین شد پر از جای آرام و خواب
بخش ۲ - داستان مزدک با قباد
بیامد یکی مرد مزدک به نام
سخنگوی با دانش و رای و کام
گرانمایه مردی و دانش فروش
قباد دلاور بدو داد گوش
به نزد جهاندار دستور گشت
نگهبان آن گنج و گنجور گشت
ز خشکی خورش تنگ شد در جهان
میان کهان و میان مهان
ز روی هوا ابر شد ناپدید
به ایران کسی برف و باران ندید
مهان جهان بر در کیقباد
همی هر کسی آب و نان کرد یاد
بدیشان چنین گفت مزدک که شاه
نماید شما را به امید راه
دوان اندر آمد بر شهریار
چنین گفت کای نامور شهریار
به گیتی سخن پرسم از تو یکی
گر ایدون که پاسخ دهی اندکی
قباد سراینده گفتش بگوی
به من تازه کن در سخن آبروی
بدو گفت آن کس که مارش گزید
همی از تنش جان بخواهد پرید
یکی دیگری را بود پای زهر
گزیده نیابد ز تریاک بهر
سزای چنین مرد گویی که چیست
که تریاک دارد درم سنگ بیست
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که خونیست این مرد تریاکدار
به خون گزیده ببایدش کشت
به درگاه چون دشمن آمد به مشت
چو بشنید برخاست از پیش شاه
بیامد به نزدیک فریادخواه
بدیشان چنین گفت کز شهریار
سخن کردم از هر دری خواستار
بباشید تا بامداد پگاه
نمایم شما را سوی داد راه
برفتند و شبگیر باز آمدند
شخوده رخ و پرگداز آمدند
چو مزدک ز در آن گره را بدید
ز درگه سوی شاه ایران دوید
چنین گفت کای شاه پیروزبخت
سخنگوی و بیدار و زیبای تخت
سخن گفتم و پاسخش دادییم
به پاسخ در بسته بگشادییم
گر ایدون که دستور باشد کنون
بگوید سخن پیش تو رهنمون
بدو گفت برگوی و لب را مبند
که گفتار باشد مرا سودمند
چنین گفت کای نامور شهریار
کسی را که بندی ببند استوار
خورش بازگیرند زو تا بمرد
به بیچارگی جان و تن را سپرد
مکافات آن کس که نان داشت او
مر این بسته را خوار بگذاشت او
چه باشد بگوید مرا پادشا
که این مرد دانا بد و پارسا
چنین داد پاسخ که میکن بنش
که خونیست ناکرده بر گردنش
چو بشنید مزدک زمین بوس داد
خرامان بیامد ز پیش قباد
به درگاه او شد به انبوه گفت
که جایی که گندم بود در نهفت
دهید آن به تاراج در کوی و شهر
بدان تا یکایک بیابید بهر
دویدند هرکس که بد گرسنه
به تاراج گندم شدند از بنه
چه انبار شهری چه آن قباد
ز یک دانه گندم نبودند شاد
چو دیدند رفتند کارآگهان
به نزدیک بیدار شاه جهان
که تاراج کردند انبار شاه
به مزدک همیبازگردد گناه
قباد آن سخنگوی را پیش خواند
ز تاراج انبار چندی براند
چنین داد پاسخ کانوشه بدی
خرد را به گفتار توشه بدی
سخن هرچه بشنیدم از شهریار
بگفتم به بازاریان خوارخوار
به شاه جهان گفتم از مار و زهر
از آن کس که تریاک دارد به شهر
بدین بنده پاسخ چنین داد شاه
که تریاکدارست مرد گناه
اگر خون این مرد تریاکدار
بریزد کسی نیست با او شمار
چو شد گرسنه نان بود پای زهر
به سیری نخواهد ز تریاک بهر
اگر دادگر باشی ای شهریار
به انبار گندم نیاید به کار
شکم گرسنه چند مردم بمرد
که انبار را سود جانش نبرد
ز گفتار او تنگ دل شد قباد
بشد تیز مغزش ز گفتار داد
وز آن پس بپرسید و پاسخ شنید
دل و جان او پر ز گفتار دید
ز چیزی که گفتند پیغمبران
همان دادگر موبدان و ردان
به گفتار مزدک همه کژ گشت
سخنهاش ز اندازه اندر گذشت
بر او انجمن شد فراوان سپاه
بسی کس به بیراهی آمد ز راه
همیگفت هر کو توانگر بود
تهیدست با او برابر بود
نباید که باشد کسی برفزود
توانگر بود تار و درویش پود
جهان راست باید که باشد به چیز
فزونی توانگر چرا جست نیز
زن و خانه و چیز بخشیدنیست
تهی دست کس با توانگر یکیست
من این را کنم راست با دین پاک
شود ویژه پیدا بلند از مغاک
هر آن کس که او جز بر این دین بود
ز یزدان وز منش نفرین بود
ببد هرکه درویش با او یکی
اگر مرد بودند اگر کودکی
از این بستدی چیز و دادی بدان
فرو مانده بد زان سخن بخردان
چو بشنید در دین او شد قباد
ز گیتی به گفتار او بود شاد
ورا شاه بنشاند بر دست راست
ندانست لشکر که موبد کجاست
بر او شد آن کس که درویش بود
وگر نانش از کوشش خویش بود
به گرد جهان تازه شد دین او
نیارست جستن کسی کین او
توانگر همی سر ز تنگی نگاشت
سپردی به درویش چیزی که داشت
چنان بد که یک روز مزدک پگاه
ز خانه بیامد به نزدیک شاه
چنین گفت کز دین پرستان ما
همان پاکدل زیردستان ما
فراوان ز گیتی سران بر درند
فرود آوری گر ز در بگذرند
ز مزدک شنید این سخنها قباد
به سالار فرمود تا بار داد
چنین گفت مزدک به پرمایه شاه
که این جای تنگست و چندان سپاه
همانا نگنجند در پیش شاه
به هامون خرامد کندشان نگاه
بفرمود تا تخت بیرون برند
ز ایوان شاهی به هامون برند
به دشت آمد از مزدکی صدهزار
برفتند شادان بر شهریار
چنین گفت مزدک به شاه زمین
که ای برتر از دانشِ بآفرین
چنان دان که کسری نه بر دین ماست
ز دین سر کشیدن ورا کی سزاست
یکی خط دستش بباید ستد
که سر بازگرداند از راه بد
بپیچاند از راستی پنج چیز
که دانا بر این پنج نفزود نیز
کجا رشک و کینست و خشم و نیاز
به پنجم که گردد بر او چیره آز
تو چون چیره باشی بر این پنج دیو
پدید آیدت راه کیهان خدیو
از این پنج ما را زن و خواسته است
که دین بهی در جهان کاسته است
زن و خواسته باشد اندر میان
چو دین بهی را نخواهی زیان
کز این دو بود رشک و آز و نیاز
که با خشم و کین اندر آید به راز
همی دیو پیچد سر بخردان
بباید نهاد این دو اندر میان
چو این گفته شد دست کسری گرفت
بدو مانده بد شاه ایران شگفت
از او نامور دست بستد به خشم
به تندی ز مزدک بخوابید چشم
به مزدک چنین گفت خندان قباد
که از دین کسری چه داری به یاد
چنین گفت مزدک که این راه راست
نهانی نداند نه بر دین ماست
همانگه ز کسری بپرسید شاه
که از دین به بگذری نیست راه
بدو گفت کسری چو یابم زمان
بگویم که کژ است یکسر گمان
چو پیدا شود کژی و کاستی
درفشان شود پیش تو راستی
بدو گفت مزدک زمان چند روز
همیخواهی از شاه گیتیفروز
ورا گفت کسری زمان پنج ماه
ششم را همه بازگویم به شاه
بر این برنهادند و گشتند باز
به ایوان بشد شاه گردنفراز
فرستاد کسری به هر جای کس
که دانندهای دید و فریادرس
کس آمد سوی خره اردشیر
که آنجا بد از داد هرمزد پیر
ز اصطخر مهرآذر پارسی
بیامد بدرگاه با یار سی
نشستند دانشپژوهان به هم
سخن رفت هرگونه از بیش و کم
به کسری سپردند یکسر سخن
خردمند و دانندگان کهن
چو بشنید کسری به نزد قباد
بیامد ز مزدک سخن کرد یاد
که اکنون فراز آمد آن روزگار
که دین بهی را کنم خواستار
گر ایدون که او را بود راستی
شود دین زردشت بر کاستی
پذیرم من آن پاک دین ورا
به جان برگزینم گزین ورا
چو راه فریدون شود نادرست
عزیر مسیحی و هم زند و است
سخن گفتن مزدک آید به جای
نباید به گیتی جز او رهنمای
ور ایدون که او کژ گوید همی
ره پاک یزدان نجوید همی
به من ده ورا و آنکه در دین اوست
مبادا یکی را به تن مغز و پوست
گوا کرد زرمهر و خرداد را
فرایین و بندوی و بهزاد را
وز آن جایگه شد به ایوان خویش
نگه داشت آن راست پیمان خویش
به شبگیر چون شید بنمود تاج
زمین شد به کردار دریای عاج
همیراند فرزند شاه جهان
سخنگوی با موبدان و ردان
به آیین به ایوان شاه آمدند
سخنگوی و جوینده راه آمدند
دلارای مزدک سوی کیقباد
بیامد سخن را در اندرگشاد
چنین گفت کسری به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانشپژوه
یکی دین نو ساختی پر زیان
نهادی زن و خواسته در میان
چه داند پسر کش که باشد پدر
پدر همچنین چون شناسد پسر
چو مردم سراسر بود در جهان
نباشند پیدا کهان و مهان
که باشد که جوید در کهتری
چگونه توان یافتن مهتری
کسی کو مرد جای و چیزش که راست
که شد کارجو بنده با شاه راست
جهان ز این سخن پاک ویران شود
نباید که این بد به ایران شود
همه کدخدایند و مزدور کیست
همه گنج دارند و گنجور کیست
ز دینآوران این سخن کس نگفت
تو دیوانگی داشتی در نهفت
همه مردمان را به دوزخ بری
همی کار بد را به بد نشمری
چو بشنید گفتار موبد قباد
برآشفت و اندر سخن داد داد
گرانمایه کسری ورا یار گشت
دل مرد بیدین پرآزار گشت
پرآواز گشت انجمن سر به سر
که مزدک مبادا بر تاجور
همیدارد او دین یزدان تباه
مباد اندر این نامور بارگاه
از آن دین جهاندار بیزار شد
ز کرده سرش پر ز تیمار شد
به کسری سپردش همانگاه شاه
ابا هرکه او داشت آیین و راه
بدو گفت هر کو بر این دین اوست
مبادا یکی را به تن مغز و پوست
بدان راه بد نامور صدهزار
به فرزند گفت آن زمان شهریار
که با این سران هرچه خواهی بکن
از این پس ز مزدک مگردان سخن
به درگاه کسری یکی باغ بود
که دیوار او برتر از راغ بود
همی گرد بر گرد او کنده کرد
مر این مردمان را پراگنده کرد
بکشتندشان هم به سان درخت
زبر پای و زیرش سرآگنده سخت
به مزدک چنین گفت کسری که رو
به درگاه باغ گرانمایه شو
درختان ببین آنکه هر کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید
بشد مزدک از باغ و بگشاد در
که بیند مگر بر چمن بارور
همانگه که دید از تنش رفت هوش
برآمد به ناکام زو یک خروش
یکی دار فرمود کسری بلند
فروهشت از دار پیچان کمند
نگونبخت را زنده بر دار کرد
سر مرد بیدین نگونسار کرد
از آن پس بکشتش به باران تیر
تو گر باهشی راه مزدک مگیر
بزرگان شدند ایمن از خواسته
زن و زاده و باغ آراسته
همیبود با شرم چندی قباد
ز نفرین مزدک همیکرد یاد
به درویش بخشید بسیار چیز
بر آتشکده خلعت افگند نیز
ز کسری چنان شاد شد شهریار
که شاخش همی گوهر آورد بار
از آن پس همه رای با او زدی
سخن هرچه گفتی از او بشندی
ز شاهیش چون سال شد بر چهل
غم روز مرگ اندر آمد به دل
یکی نامه بنوشت پس بر حریر
بر آن خط شایسته خود بد دبیر
نخست آفرین کرد بر دادگر
که دارد از او دین و هم زو هنر
بباشد همه بیگمان هرچه گفت
چه بر آشکار و چه اندر نهفت
سر پادشاهیش را کس ندید
نشد خوار هرکس که او را گزید
هر آن کس که بینید خط قباد
به جز پند کسری مگیرید یاد
به کسری سپردم سزاوار تخت
پس از مرگ ما او بود نیکبخت
که یزدان از این پور خشنود باد
دل بدسگالش پر از دود باد
ز گفتار او هیچ مپراگنید
بدو شاد باشید و گنج آگنید
بر آن نامه بر مهر زرین نهاد
بر موبد رام برزین نهاد
به هشتاد شد سالیان قباد
نبد روز پیری هم از مرگ شاد
بمرد و جهان مردری ماند از اوی
شد از چهر و بیناییش رنگ و بوی
تنش را به دیبا بیاراستند
گل و مشک و کافور و می خواستند
یکی دخمه کردند شاهنشهی
یکی تاج شاهی و تخت مهی
نهادند بر تخت زر شاه را
ببستند تا جاودان راه را
چو موبد بپردخت از سوگ شاه
نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه
بر آن انجمن نامه برخواندند
ولیعهد را شاد بنشاندند
چو کسری نشست از بر گاه نو
همیخواندندی ورا شاه نو
به شاهی بر او آفرین خواندند
به سر برش گوهر برافشاندند
ورا نام کردند نوشین روان
که مهتر جوان بود و دولت جوان
به سر شد کنون داستان قباد
ز کسری کنم ز این سپس نام یاد
همش داد بود و همش رای و نام
به داد و دهش یافته نام و کام
الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند
بدان شادمانی و آن فر و زیب
چرا شد دل روشنت پرنهیب
چنین گفت پرسنده را سروبن
که شادان بدم تا نبودم کهن
چنین سست گشتم ز نیروی شست
به پرهیز و با او مساو ایچ دست
دم اژدها دارد و چنگ شیر
بخاید کسی را که آرد به زیر
همآواز رعدست و هم زور کرگ
به یک دست رنج و به یک دست مرگ
ز سرو دلارای چنبر کند
سمن برگ را رنگ عنبر کند
گل ارغوان را کند زعفران
پس زعفران رنجهای گران
شود بسته بیبند پای نوند
وز او خوار گردد تن ارجمند
مرا در خوشاب سستی گرفت
همان سرو آزاد پستی گرفت
خروشان شد آن نرگسان دژم
همان سرو آزاده شد پشت خم
دل شاد و بی غم پر از درد گشت
چنین روز ما ناجوانمرد گشت
بدانگه که مردم شود سیر شیر
شتاب آورد مرگ و خواندش پیر
چل و هشت بد عهد نوشین روان
تو بر شست رفتی نمانی جوان