شاهنامه فردوسی / قسمت دوم

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف - بخش 2

بخش ۱۴

برانوش چون پاسخ نامه دید

ز شادی دل پاک‌تن بردمید

بفرمود تا نامداران روم

برفتند صد مرد زان مرز و بوم

درم بار کردند خروار شست

هم از گوهر و جامهٔ بر نشست

ز دینار گنجی ز بهر نثار

فراز آمد از هر سوی سی هزار

همه مهتران نزد شاه آمدند

برهنه سر و بی‌کلاه آمدند

چو دینار پیشش فرو ریختند

بگسترده زر کهن بیختند

ببخشود و شاپور و بنواختشان

به خوبی بر اندازه بنشاختشان

برانوش را گفت کز شهر روم

بیامد بسی مرد بیداد و شوم

به ایران زمین آنچ بد شارستان

کنون گشت یکسر همه خارستان

عوض خواهم آن را که ویران شدست

کنام پلنگان و شیران شدست

برانوش گفتا چه باید بگوی

چو زنهار دادی مه بر تاب روی

چنین داد پاسخ گرانمایه شاه

چو خواهی که یکسر ببخشم گناه

ز دینار رومی به سالی سه بار

همی داد باید هزاران هزار

دگر آنک باشد نصیبین مرا

چو خواهی که کوته شود کین مرا

برانوش گفتا که ایران تراست

نصیبین و دشت دلیران تراست

پذیرفتم این مایه‌ور باژ و ساو

که با کین و خشمت نداریم تاو

نوشتند عهدی ز شاپور شاه

کزان پس نراند ز ایران سپاه

مگر با سزاواری و خرمی

کجا روم را زو نیاید کمی

ازان پس گسی کرد و بنواختشان

سر از نامداران برافراختشان

چو ایشان برفتند لشکر براند

جهان‌آفرین را فراوان بخواند

همی رفت شادان به اصطخر پارس

که اصطخر بد بر زمین فخر پارس

چو اندر نصیبین خبر یافتند

همه جنگ را تیز بشتافتند

که ما را نباید که شاپور شاه

نصیبین بگیرد بیارد سپاه

که دین مسیحا ندارد درست

همش کیش زردشت و زند است و است

چو آید ز ما برنگیرد سخن

نخواهیم استا و دین کهن

زبردست شد مردم زیردست

به کین مرد شهری به زین برنشست

چو آگاهی آمد به شاپور شاه

که اندر نصیبین ندادند راه

ز دین مسیحا برآشفت شاه

سپاهی فرستاد بی‌مر به راه

همی گفت پیغمبری کش جهود

کشد دین او را نشاید ستود

برفتند لشکر به کردار گرد

سواران و شیران روز نبرد

به یک هفته آنجا همی جنگ بود

دران شهر از جنگ بس تنگ بود

بکشتند زیشان فراوان سران

نهادند بر زنده بند گران

همه خواستند آن زمان زینهار

نوشتند نامه بر شهریار

ببخشیدشان نامبردار شاه

بفرمود تا بازگردد سپاه

به هر کشوری نامداری گرفت

همان بر جهان کامگاری گرفت

همی خواندندیش پیروز شاه

همی بود یک چند با تاج و گاه

کنیزک که او را رهانیده بود

بدان کامگاری رسانیده بود

دلفروزو فرخ‌پیش نام کرد

ز خوبان مر او را دلارام کرد

همان باغبان را بسی خواسته

بداد و گسی کردش آراسته

همی بود قیصر به زندان و بند

به زاری و خواری و زخم کمند

به روم اندرون هرچ بودش ز گنج

فراز آوریده ز هر سو به رنج

بیاورد و یکسر به شاپور داد

همی بود یک چند لب پر ز باد

سرانجام در بند و زندان بمرد

کلاه کیی دیگری را سپرد

به رومش فرستاد شاپور شاه

به تابوت وز مشک بر سر کلاه

چنین گفت کاینست فرجام ما

ندانم کجا باشد آرام ما

یکی را همه زفتی و ابلهیست

یکی با خردمندی و فرهیست

برین و بران روز هم بگذرد

خنگ آنک گیتی به بد نسپرد

به تخت کیان اندر آورد پای

همی بود چندی جهان کدخدای

وزان پس بر کشور خوزیان

فرستاد بسیار سود و زیان

ز بهر اسیران یکی شهر کرد

جهان را ازان بوم پر بهر کرد

کجا خرم‌آباد بد نام شهر

وزان بوم خرم کرا بود بهر

کسی را که از پیش ببرید دست

بدین مرز بودیش جای نشست

بر و بوم او یکسر او را بدی

سر سال نو خلعتی بستدی

یکی شارستان کرد دیگر به شام

که پیروز شاپور کردش به نام

به اهواز کرد آن سیم شارستان

بدو اندرون کاخ و بیمارستان

کنام اسیرانش کردند نام

اسیر اندرو یافتی خواب و کام

بخش ۱۵

ز شاهیش بگذشت پنجاه سال

که اندر زمانه نبودش همال

بیامد یکی مرد گویا ز چین

که چون او مصور نبیند زمین

بدان چربه دستی رسیده به کام

یکی برمنش مرد مانی به نام

به صورتگری گفت پیغمبرم

ز دین‌آوران جهان برترم

ز چین نزد شاپور شد بار خواست

به پیغمبری شاه را یار خواست

سخن گفت مرد گشاده‌زبان

جهاندار شد زان سخن بدگمان

سرش تیز شد موبدان را بخواند

زمانی فراوان سخنها براند

کزین مرد چینی و چیره‌زبان

فتادستم از دین او در گمان

بگویید و هم زو سخن بشنوید

مگر خود به گفتار او بگروید

بگفتند کین مرد صورت پرست

نه بر مایهٔ موبدان موبه دست

زمانی سخن بشنو او را بخوان

چو بیند ورا کی گشاید زبان

بفرمود تا موبد آمدش پیش

سخن گفت با او ز اندازه بیش

فرو ماند مانی میان سخن

به گفتار موبد ز دین کهن

بدو گفت کای مرد صورت پرست

به یزدان چرا آختی خیره‌دست

کسی کو بلند آسمان آفرید

بدو در مکان و زمان آفرید

کجا نور و ظلمت بدو اندرست

ز هر گوهری گوهرش برترست

شب و روز و گردان سپهر بلند

کزویت پناهست و زویت گزند

همه کردهٔ کردگارست و بس

جزو کرد نتواند این کرده کس

به برهان صورت چرا بگروی

همی پند دین‌آوران نشنوی

همه جفت و همتا و یزدان یکیست

جز از بندگی کردنت رای نیست

گرین صورت کرده جنبان کنی

سزد گر ز جنبده برهان کنی

ندانی که برهان نیاید به کار

ندارد کسی این سخن استوار

اگر اهرمن جفت یزدان بدی

شب تیره چون روز خندان بدی

همه ساله بودی شب و روز راست

به گردش فزونی نبودی نه کاست

نگنجد جهان‌آفرین در گمان

که او برترست از زمان و مکان

سخنهای دیوانگانست و بس

بدین‌بر نباشد ترا یار کس

سخنها جزین نیز بسیار گفت

که با دانش و مردمی بود جفت

فرو ماند مانی ز گفتار اوی

بپژمرد شاداب بازار اوی

ز مانی برآشفت پس شهریار

برو تنگ شد گردش روزگار

بفرمود پس تاش برداشتند

به خواری ز درگاه بگذاشتند

چنین گفت کاین مرد صورت‌پرست

نگنجد همی در سرای نشست

چو آشوب و آرام گیتی به دوست

بباید کشیدن سراپاش پوست

همان خامش آگنده باید به کاه

بدان تا نجوید کس این پایگاه

بیاویختند از در شارستان

دگر پیش دیوار بیمارستان

جهانی برو آفرین خواندند

همی خاک بر کشته افشاندند

بخش ۱۶

ز شاپور زان‌گونه شد روزگار

که در باغ با گل ندیدند خار

ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی

ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی

مر او را به هر بوم دشمن نماند

بدی را به گیتی نشیمن نماند

چو نومید شد او ز چرخ بلند

بشد سالیانش به هفتاد و اند

بفرمود تا پیش او شد دبیر

ابا موبد موبدان اردشیر

جوانی که کهتر برادرش بود

به داد و خرد بر سر افسرش بود

ورا نام بود اردشیر جوان

توانا و دانا به سود و زیان

پسر بد یکی خرد شاپور نام

هنوز از جهان نارسیده به کام

چنین گفت پس شاه با اردشیر

که ای گرد و چابک سوار دلیر

اگر با من از داد پیمان کنی

زبان را به پیمان گروگان کنی

که فرزند من چون به مردی رسد

به گاه دلیری و گردی رسد

سپاری بدو تخت و گنج و سپاه

تو دستور باشی ورا نیک‌خواه

من این تاج شاهی سپارم به تو

همان گنج و لشکر گذارم به تو

بپذرفت زو این سخن اردشیر

به پیش بزرگان و پیش دبیر

که چون کودک او به مردی رسد

که دیهیم و تاج کیی را سزد

سپارم همه پادشاهی ورا

نسازم جز از نیک‌خواهی ورا

چو بشنید شاپور پیش مهان

بدو داد دیهیم و مهر شهان

چنین گفت پس شاه با اردشیر

که کار جهان بر دل آسان مگیر

بدان ای برادر که بیداد شاه

پی پادشاهی ندارد نگاه

به آگندن گنج شادان بود

به زفتی سر سرفرازان بود

خنک شاه باداد و یزدان پرست

کزو شاد باشد دل زیردست

به داد و به بخشش فزونی کند

جهان را بدین رهنمونی کند

نگه دارد از دشمنان کشورش

به ابر اندر آرد سر و افسرش

به داد و به آرام گنج آگند

به بخشش ز دل رنج بپراگند

گناه از گنهکار بگذاشتن

پی مردمی را نگه داشتن

هرانکس که او این هنرها بجست

خرد باید و حزم و رای درست

بباید خرد شاه را ناگزیر

هم آموزش مرد برنا و پیر

دل پادشا چون گراید به مهر

برو کامها تازه دارد سپهر

گنهکار باشد تن زیردست

مگر مردم پاک و یزدان پرست

دل و مغز مردم دو شاه تنند

دگر آلت تن سپاه تنند

چو مغز و دل مردم آلوده گشت

به نومیدی از رای پالوده گشت

بدان تن سراسیمه گردد روان

سپه چون زید شاه بی‌پهلوان

چو روشن نباشد بپراگند

تن بی‌روان را به خاک افگند

چنین همچو شد شاه بیدادگر

جهان زو شود زود زیر و زبر

بدوبر پس از مرگ نفرین بود

همان نام او شاه بی دین بود

بدین دار چشم و بدان دار گوش

که اویست دارنده جان و هوش

هران پادشا کو جزین راه جست

ز نیکیش باید دل و دست شست

ز کشورش بپراگند زیردست

همان از درش مرد خسروپرست

نبینی که دانا چه گوید همی

دلت را ز کژی بشوید همی

که هر شاه کو را ستایش بود

همه کارش اندر فزایش بود

نکوهیده باشد جفا پیشه مرد

به گرد در آزداران مگرد

بدان ای برادر که از شهریار

بجوید خردمند هرگونه کار

یکی آنک پیروزگر باشد اوی

ز دشمن نتابد گه جنگ روی

دگر آنک لشکر بدارد به داد

بداند فزونی مرد نژاد

کسی کز در پادشاهی بود

نخواهد که مهتر سپاهی بود

چهارم که با زیردستان خویش

همان باگهر در پرستان خویش

ندارد در گنج را بسته سخت

همی بارد از شاخ بار درخت

بباید در پادشاهی سپاه

سپاهی در گنج دارد نگاه

اگر گنجت آباد داری به داد

تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد

سلیحت در آرایش خویش دار

سزد کت شب تیره آید به کار

بس ایمن مشو بر نگهدار خویش

چو ایمن شدی راست کن کار خویش

سرانجام مرگ آیدت بی‌گمان

اگر تیره‌ای گر چراغ جهان

برادر چو بشنید چندی گریست

چو اندرز بنوشت سالی بزیست

برفت و بماند این سخن یادگار

تو اندر جهان تخم زفتی مکار

که هم یک زمان روز تو بگذرد

چنین برده رنج تو دشمن خورد

چو آدینه هر مزد بهمن بود

برین کار فرخ نشیمن بود

می لعل پیش آور ای هاشمی

ز خمی که هرگز نگیرد کمی

چو شست و سه شد سال شد گوش کر

ز بیشی چرا جویم آیین و فر

کنون داستانهای شاه اردشیر

بگویم ز گفتار من یادگیر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *