![](https://plotpage.ir/wp-content/uploads/2025/01/story_09aa8ef5def6967698fc24219f57dd19.jpg)
شاهنامه فردوسی/ قسمت اول
منوچهر - بخش 1
بخش ۱
منوچهر یک هفته با درد بود
دو چشمش پر آب و رخش زرد بود
به هشتم بیامد منوچهر شاه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
همه پهلوانان روی زمین
بر او یکسره خواندند آفرین
چو دیهیم شاهی به سر بر نهاد
جهان را سراسر همه مژده داد
به داد و به آیین و مردانگی
به نیکی و پاکی و فرزانگی
منم گفت بر تخت گردان سپهر
همم خشم و جنگ است و هم داد و مهر
زمین بنده و چرخ یار من است
سر تاجداران شکار من است
همم دین و هم فرهٔ ایزدیست
همم بخت نیکی و هم بخردیست
شب تار جویندهٔ کین منم
همان آتش تیز برزین منم
خداوند شمشیر و زرّینه کفش
فرازندهٔ کاویانی درفش
فروزندهٔ میغ و برّنده تیغ
به جنگ اندرون جان ندارم دریغ
گه بزم دریا دو دست من است
دم آتش از بر نشست من است
بدان را ز بد دست کوته کنم
زمین را به کین رنگ دیبه کنم
گراینده گرز و نماینده تاج
فروزندهٔ ملک بر تخت عاج
ابا این هنرها یکی بندهام
جهان آفرین را پرستندهام
همه دست بر روی گریان زنیم
همه داستانها ز یزدان زنیم
کز او تاج و تخت است ز اویم سپاه
از اویم سپاس و بدویم پناه
به راه فریدون فرّخ رویم
نیامان کهن بود گر ما نویم
هر آن کس که در هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین
نمایندهٔ رنج درویش را
زبون داشتن مردم خویش را
برافراختن سر به بیشی و گنج
به رنجور مردم نماینده رنج
همه نزد من سر به سر کافرند
و ز آهرمن بدکنش بدترند
هر آن کس که او جز بر این دین بود
ز یزدان و از منش نفرین بود
و زان پس به شمشیر یازیم دست
کنم سر به سر کشور و مرز پست
همه پهلوانان روی زمین
منوچهر را خواندند آفرین
که فرّخ نیای تو ای نیکخواه
تو را داد شاهی و تخت و کلاه
تو را باد جاوید تخت ردان
همان تاج و هم فرهٔ موبدان
دل ما یکایک به فرمان تو است
همان جان ما زیر پیمان تو است
جهان پهلوان سام بر پای خاست
چنین گفت کای خسرو داد راست
ز شاهان مرا دیده بر دیدن است
ز تو داد و از ما پسندیدن است
پدر بر پدر شاه ایران تویی
گزین سواران و شیران تویی
تو را پاک یزدان نگهدار باد
دلت شادمان بخت بیدار باد
تو از باستان یادگار منی
به تخت کئی بر بهار منی
به رزم اندرون شیر پایندهای
به بزم اندرون شید تابندهای
زمین و زمان خاک پای تو باد
همان تخت پیروزه جای تو باد
تو شستی به شمشیر هندی زمین
به آرام بنشین و رامش گزین
از این پس همه نوبت ماست رزم
تو را جای تخت است و شادی و بزم
شوم گرد گیتی برآیم یکی
ز دشمن به بند آورم اندکی
مرا پهلوانی نیای تو داد
دلم را خرد مهر و رای تو داد
بر او آفرین کرد بس شهریار
بسی دادش از گوهر شاهوار
چو از پیش تختش گرازید سام
پسش پهلوانان نهادند گام
خرامید و شد سوی آرامگاه
همی کرد گیتی به آیین و راه
بخش ۲
کنون پرشگفتی یکی داستان
بپیوندم از گفتهٔ باستان
نگه کن که مر سام را روزگار
چه بازی نمود ای پسر گوش دار
نبود ایچ فرزند مر سام را
دلش بود جویندهٔ کام را
نگاری بُد اندر شبستان اوی
ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی
از آن ماهش امید فرزند بود
که خورشید چهر و برومند بود
ز سام نریمان هم او بار داشت
ز بار گران تنش آزار داشت
ز مادر جدا شد بر آن چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز
به چهره چنان بود تابنده شید
ولیکن همه موی بودش سپید
پسر چون ز مادر بر آن گونه زاد
نکردند یک هفته بر سام یاد
شبستان آن نامور پهلوان
همه پیش آن خرد کودک نوان
کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب جفت
یکی دایه بودش به کردار شیر
بر پهلوان اندر آمد دلیر
که بر سام یل روز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد
پس پردهٔ تو در ای نامجوی
یکی پور پاک آمد از ماه روی
تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت
بر او بر نبینی یک اندام زشت
از آهو همان کش سپید است موی
چنین بود بخش تو ای نامجوی
فرود آمد از تخت سام سوار
به پرده درآمد سوی نو بهار
چو فرزند را دید مویش سپید
ببود از جهان سر به سر ناامید
سوی آسمان سر برآورد راست
ز دادآور آنگاه فریاد خواست
که ای برتر از کژی و کاستی
بهی زان فزاید که تو خواستی
اگر من گناهی گران کردهام
و گر کیش آهرمن آوردهام
به پوزش مگر کردگار جهان
به من بر ببخشاید اندر نهان
بپیچد همی تیره جانم ز شرم
بجوشد همی در دلم خون گرم
چو آیند و پرسند گردنکشان
چه گویم از این بچهٔ بدنشان؟
چه گویم که این بچهٔ دیو چیست؟
پلنگ و دو رنگ است و گر نه پریست
از این ننگ بگذارم ایران زمین
نخواهم بر این بوم و بر آفرین
بفرمود پس تاش برداشتند
از آن بوم و بر دور بگذاشتند
به جایی که سیمرغ را خانه بود
بدان خانه این خرد بیگانه بود
نهادند بر کوه و گشتند باز
برآمد بر این روزگاری دراز
چنان پهلوان زادهٔ بیگناه
ندانست رنگ سپید از سیاه
پدر مهر و پیوند بفگند خوار
جفا کرد بر کودک شیرخوار
یکی داستان زد بر این نرّه شیر
کجا بچه را کرده بد شیر سیر
که گر من تو را خون دل دادمی
سپاس ایچ بر سرت ننهادمی
که تو خود مرا دیده و هم دلی
دلم بگسلد گر ز من بگسلی
چو سیمرغ را بچه شد گرْسنه
به پرواز بر شد دمان از بنه
یکی شیرخواره خروشنده دید
زمین را چو دریای جوشنده دید
ز خاراش گهواره و دایه خاک
تن از جامه دور و لب از شیر پاک
به گرد اندرش تیره خاک نژند
به سر برش خورشید گشته بلند
پلنگش بدی کاشکی مام و باب
مگر سایهای یافتی ز آفتاب
فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ
بزد برگرفتش از آن گرم سنگ
ببردش دمان تا به البرز کوه
که بودش بدانجا کنام و گروه
سوی بچگان برد تا بشکرند
بدان نالهٔ زار او ننگرند
ببخشود یزدان نیکیدهش
کجا بودنی داشت اندر بوش
نگه کرد سیمرغ با بچّگان
بر آن خرد خون از دو دیده چکان
شگفتی بر او بر فگندند مهر
بماندند خیره بدان خوب چهر
شکاری که نازکتر آن برگزید
که بیشیر مهمان همی خون مزید
بدین گونه تا روزگاری دراز
برآورد داننده بگشاد راز
چو آن کودک خرد پر مایه گشت
بر آن کوه بر روزگاری گذشت
یکی مرد شد چون یکی زاد سرو
برش کوه سیمین میانش چو غرو
نشانش پراگنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان
به سام نریمان رسید آگهی
از آن نیک پی پور با فرّهی
شبی از شبان داغ دل خفته بود
ز کار زمانه برآشفته بود
چنان دید در خواب کز هندوان
یکی مرد بر تازی اسپ دوان
ورا مژده دادی به فرزند او
بر آن برز شاخ برومند او
چو بیدار شد موبدان را بخواند
از این در سخن چند گونه براند
چه گویید گفت اندر این داستان
خردتان بر این هست همداستان
هر آنکس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان
که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ
چه ماهی به دریا درون با نهنگ
همه بچه را پرورانندهاند
ستایش به یزدان رسانندهاند
تو پیمان نیکی دهش بشکنی
چنان بیگنه بچه را بفگنی
به یزدان کنون سوی پوزش گرای
که اوی است بر نیکویی رهنمای
چو شب تیره شد رای خواب آمدش
از اندیشهٔ دل شتاب آمدش
چنان دید در خواب کز کوه هَند
درفشی برافراشتندی بلند
جوانی پدید آمدی خوب روی
سپاهی گران از پس پشت اوی
به دست چپش بر یکی موبدی
سوی راستش نامور بخردی
یکی پیش سام آمدی زان دو مرد
زبان بر گشادی به گفتار سرد
که ای مرد بیباک ناپاک رای
دل و دیده شسته ز شرم خدای
تو را دایه گر مرغ شاید همی
پس این پهلوانی چه باید همی
گر آهو است بر مرد موی سپید
تو را ریش و سر گشت چون خنگ بید
پس از آفریننده بیزار شو
که در تنتْ هر روز رنگیست نو
پسر گر به نزدیک تو بود خوار
کنون هست پروردهٔ کردگار
کز او مهربانتر ورا دایه نیست
تو را خود به مهر اندرون مایه نیست
به خواب اندرون بر خروشید سام
چو شیر ژیان کاندر آید به دام
چو بیدار شد بخردان را بخواند
سران سپه را همه برنشاند
بیامد دمان سوی آن کوهسار
که افگندگان را کند خواستار
سر اندر ثریا یکی کوه دید
که گفتی ستاره بخواهد کشید
نشیمی از او برکشیده بلند
که ناید ز کیوان بر او بر گزند
فرو برده از شیز و صندل عمود
یک اندر دگر ساخته چوب عود
بدان سنگ خارا نگه کرد سام
بدان هیبت مرغ و هول کنام
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دست رنج و نه از آب و خاک
ره بر شدن جست و کی بود راه
دد و دام را بر چنان جایگاه
ابر آفریننده کرد آفرین
بمالید رخسارگان بر زمین
همی گفت کای برتر از جایگاه
ز روشن روان و ز خورشید و ماه
گر این کودک از پاک پشت من است
نه از تخم بد گوهر آهرمن است
از این بر شدن بنده را دست گیر
مر این پر گنه را تو اندر پذیر
چنین گفت سیمرغ با پور سام
که ای دیده رنج نشیم و کنام
پدر سام یل پهلوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
بدین کوه فرزند جوی آمدست
تو را نزد او آب روی آمدست
روا باشد اکنون که بردارمت
بیآزار نزدیک او آرمت
به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت
که سیر آمدستی همانا ز جفت
نشیم تو رخشنده گاه من است
دو پرّ تو فرّ کلاه من است
چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه
ببینی و رسم کیانی کلاه
مگر کاین نشیمت نیاید به کار
یکی آزمایش کن از روزگار
ابا خویشتن بر یکی پرّ من
خجسته بود سایهٔ فرّ من
گرت هیچ سختی به روی آورند
ور از نیک و بد گفت و گوی آورند
بر آتش برافگن یکی پرّ من
ببینی هم اندر زمان فرّ من
که در زیر پرت بپروردهام
ابا بچّگانت برآوردهام
همان گه بیایم چو ابر سیاه
بیآزارت آرم بدین جایگاه
فرامش مکن مهر دایه ز دل
که در دل مرا مهر تو دلگسل
دلش کرد پدرام و برداشتش
گرازان به ابر اندر افراشتش
ز پروازش آورد نزد پدر
رسیده به زیر برش موی سر
تنش پیلوار و به رخ چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار
فرو برد سر پیش سیمرغ زود
نیایش همی بآفرین برفزود
سراپای کودک همی بنگرید
همی تاج و تخت کئی را سزید
بر و بازوی شیر و خورشید روی
دل پهلوان دست شمشیر جوی
سپیدش مژه دیدگان قیرگون
چو بسد لب و رخ به مانند خون
دل سام شد چون بهشت برین
بر آن پاک فرزند کرد آفرین
به من ای پسر گفت دل نرم کن
گذشته مکن یاد و دل گرم کن
منم کمترین بنده یزدان پرست
از آن پس که آوردمت باز دست
پذیرفتهام از خدای بزرگ
که دل بر تو هرگز ندارم سترگ
بجویم هوای تو از نیک و بد
از این پس چه خواهی تو چونان سزد
تنش را یکی پهلوانی قبای
بپوشید و از کوه بگزارد پای
فرود آمد از کوه و بالای خواست
همان جامهٔ خسرو آرای خواست
سپه یکسره پیش سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
تبیرهزنان پیش بردند پیل
برآمد یکی گرد مانند نیل
خروشیدن کوس با کرّهنای
همان زنگ زرین و هندی درای
سواران همه نعره برداشتند
بدان خرّمی راه بگذاشتند
چو اندر هوا شب علم برگشاد
شد آن روی رومیش زنگی نژاد
بر آن دشت هامون فرود آمدند
بخفتند و یکبار دم بر زدند
چو بر چرخ گردان درفشنده شید
یکی خیمه زد از حریر سپید
به شادی به شهر اندرون آمدند
ابا پهلوانی فزون آمدند
بخش ۳
یکایک به شاه آمد این آگهی
که سام آمد از کوه با فرّهی
بدان آگهی شد منوچهر شاد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
بفرمود تا نوذر نامدار
شود تازیان پیش سام سوار
کند آفرین کیانی بر اوی
بدان شادمانی که بگشاد روی
بفرمایدش تا سوی شهریار
شود تا سخنها کند خواستار
ببیند یکی روی دستان سام
به دیدار ایشان شود شادکام
و زین جا سوی زابلستان شود
بر آیین خسرو پرستان شود
چو نوذر بر سام نیرم رسید
یکی نو جهان پهلوان را بدید
فرود آمد از باره سام سوار
گرفتند مر یکدگر را کنار
ز شاه و ز گردان بپرسید سام
از ایشان بدو داد نوذر پیام
چو بشنید پیغام شاه بزرگ
زمین را ببوسید سام سترگ
دوان سوی درگاه بنهاد روی
چنان کش بفرمود دیهیم جوی
چو آمد به نزدیکی شهریار
سپهبد پذیره شدش از کنار
درفش منوچهر چون دید سام
پیاده شد از باره بگذارد گام
منوچهر فرمود تا برنشست
مر آن پاکدل گرد خسرو پرست
سوی تخت و ایوان نهادند روی
چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی
منوچهر برگاه بنشست شاد
کلاه بزرگی به سر برنهاد
به یک دست قارن به یک دست سام
نشستند روشندل و شادکام
پس آراسته زال را پیش شاه
به زرّین عمود و به رزّین کلاه
گرازان بیاورد سالار بار
شگفتی بماند اندر او شهریار
بر آن برز بالای آن خوب چهر
تو گفتی که آرام جان است و مهر
چنین گفت مر سام را شهریار
که از من تو این را به زنهاردار
به خیره میازارش از هیچ روی
به کس شادمانه مشو جز بدوی
که فرّ کیان دارد و چنگ شیر
دل هوشمندان و آهنگ شیر
پس از کار سیمرغ و کوه بلند
و زان تا چرا خوار شد ارجمند
یکایک همه سام با او بگفت
هم از آشکارا هم اندر نهفت
و ز افگندن زال بگشاد راز
که چون گشت با او سپهر از فراز
سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال
پر از داستان شد به بسیار سال
برفتم به فرمان گیهان خدای
به البرز کوه اندر آن زشت جای
یکی کوه دیدم سر اندر سحاب
سپهری است گفتی ز خارا بر آب
برو بر نشیمی چو کاخ بلند
ز هر سوی بر او بسته راه گزند
بدو اندرون بچهٔ مرغ و زال
تو گفتی که هستند هر دو همال
همی بوی مهر آمد از باد اوی
به دل راحت آمد هم از یاد اوی
ابا داور راست گفتم به راز
که ای آفرینندهٔ بینیاز
رسیده به هر جای برهان تو
نگردد فلک جز به فرمان تو
یکی بندهام با تنی پر گناه
به پیش خداوند خورشید و ماه
امیدم به بخشایش تو است بس
به چیزی دگر نیستم دسترس
تو این بندهٔ مرغ پرورده را
به خواری و زاری برآورده را
همی پرّ پوشد به جای حریر
مزد گوشت هنگام پستان شیر
به بد مهری من روانم مسوز
به من باز بخش و دلم بر فروز
به فرمان یزدان چو این گفته شد
نیایش همانگه پذیرفته شد
بزد پرّ سیمرغ و بر شد به ابر
همی حلقه زد بر سر مرد گبر
ز کوه اندر آمد چو ابر بهار
گرفته تن زال را بر کنار
به پیش من آورد چون دایهای
که در مهر باشد ورا مایهای
من آوردمش نزد شاه جهان
همه آشکاراش کردم نهان
بفرمود پس شاه با موبدان
ستارهشناسان و هم بخردان
که جویند تا اختر زال چیست
بر آن اختر از بخت سالار کیست
چو گیرد بلندی چه خواهد بدن
همی داستان از چه خواهد زدن
ستارهشناسان هم اندر زمان
از اختر گرفتند پیدا نشان
بگفتند با شاه دیهیم دار
که شادان بزی تا بود روزگار
که او پهلوانی بود نامدار
سرافراز و هشیار و گرد و سوار
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
دل پهلوان از غم آزاد شد
یکی خلعتی ساخت شاه زمین
که کردند هر کس بدو آفرین
از اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرّین نیام
ز دینار و خز و ز یاقوت و زر
ز گستردنیهای بسیار مر
غلامان رومی به دیبای روم
همه گوهرش پیکر و زرش بوم
زبرجد طبقها و پیروزه جام
چه از زرّ سرخ و چه از سیم خام
پر از مشک و کافور و پر زعفران
همه پیش بردند فرمان بران
همان جوشن و ترگ و برگستوان
همان نیزه و تیر و گرز گران
همان تخت پیروزه و تاج زر
همان مهر یاقوت و زرین کمر
و زان پس منوچهر عهدی نوشت
سراسر ستایش به سان بهشت
همه کابل و زابل و مای و هند
ز دریای چین تا به دریای سند
ز زابلستان تا بدان روی بست
به نوّی نوشتند عهدی درست
چو این عهد و خلعت بیاراستند
پس اسپ جهان پهلوان خواستند
چو این کرده شد سام بر پای خاست
که ای مهربان مهتر داد و راست
ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه
به مهر و به داد و به خوی و خرد
زمانه همی از تو رامش برد
همه گنج گیتی به چشم تو خوار
مبادا ز تو نام تو یادگار
فرود آمد و تخت را داد بوس
ببستند بر کوههٔ پیل کوس
سوی زابلستان نهادند روی
نظاره بر او بر همه شهر و کوی
چو آمد به نزدیکی نیمروز
خبر شد ز سالار گیتی فروز
بیاراسته سیستان چون بهشت
گلش مشک سارا بُد و زرّ خشت
بسی مشک و دینار بر ریختند
بسی زعفران و درم بیختند
یکی شادمانی بُد اندر جهان
سراسر میان کهان و مهان
هر آنجا که بد مهتری نامجوی
ز گیتی سوی سام بنهاد روی
که فرخنده بادا پی این جوان
بر این پاک دل نامور پهلوان
چو بر پهلوان آفرین خواندند
ابر زال زر گوهر افشاندند
نشست آنگهی سام با زیب و جام
همی داد چیز و همی راند کام
کسی کو به خلعت سزاوار بود
خردمند بود و جهاندار بود
براندازهشان خلعت آراستند
همه پایهٔ برتری خواستند
جهاندیدگان را ز کشور بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
چنین گفت با نامور بخردان
که ای پاک و بیدار دل موبدان
چنین است فرمان هشیار شاه
که لشکر همی راند باید به راه
سوی گرگساران و مازندران
همی راند خواهم سپاهی گران
بماند به نزد شما این پسر
که همتای جان است و جفت جگر
دل و جانم ایدر بماند همی
مژه خون دل برفشاند همی
به گاه جوانی و کند آوری
یکی بیهده ساختم داوری
پسر داد یزدان بیانداختم
ز بیدانشی ارج نشناختم
گرانمایه سیمرغ برداشتش
همان آفریننده بگماشتش
بپرورد او را چو سرو بلند
مرا خوار بد مرغ را ارجمند
چو هنگام بخشایش آمد فراز
جهاندار یزدان به من داد باز
بدانید کاین زینهار من است
به نزد شما یادگار من است
گرامیش دارید و پندش دهید
همه راه و رای بلندش دهید
سوی زال کرد آنگهی سام روی
که داد و دهش گیر و آرام جوی
چنان دان که زابلستان خان تست
جهان سر به سر زیر فرمان تست
تو را خان و مان باید آبادتر
دل دوستداران تو شادتر
کلید در گنجها پیش تو است
دلم شاد و غمگین به کم بیش تو است
به سام آنگهی گفت زال جوان
که چون زیست خواهم من ایدر نوان
جدا پیشتر زین کجا داشتی
مدارم که آمد گه آشتی
کسی کو ز مادر گنه کار زاد
من آنم سزد گر بنالم ز داد
گهی زیر چنگال مرغ اندرون
چمیدن به خاک و چریدن ز خون
کنون دور ماندم ز پروردگار
چنین پروراند مرا روزگار
ز گل بهرهٔ من به جز خار نیست
بدین با جهاندار پیگار نیست
بدو گفت پرداختن دل سزاست
بپرداز و بر گوی هرچت هواست
ستاره شمر مرد اخترگرای
چنین زد تو را ز اختر نیک رای
که ایدر تو را باشد آرامگاه
هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه
گذر نیست بر حکم گردان سپهر
هم ایدر بگسترد بایدت مهر
کنون گرد خویش اندر آور گروه
سواران و مردان دانش پژوه
بیاموز و بشنو ز هر دانشی
که یابی ز هر دانشی رامشی
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ
بگفت این و برخاست آوای کوس
هوا قیرگون شد زمین آبنوس
خروشیدن زنگ و هندی درای
برآمد ز دهلیز پرده سرای
سپهبد سوی جنگ بنهاد روی
یکی لشکری ساخته جنگجوی
بشد زال با او دو منزل به راه
بدان تا پدر چون گذارد سپاه
پدر زال را تنگ در برگرفت
شگفتی خروشیدن اندر گرفت
بفرمود تا بازگردد ز راه
شود شادمان سوی تخت و کلاه
بیامد پر اندیشه دستان سام
که تا چون زید تا بود نیک نام
نشست از بر نامور تخت عاج
به سر بر نهاد آن فروزنده تاج
ابا یاره و گرزهٔ گاو سر
ابا طوق زرّین و زرّین کمر
ز هر کشوری موبدان را بخواند
پژوهید هر کار و هر چیز راند
ستارهشناسان و دین آوران
سواران جنگی و کینآوران
شب و روز بودند با او به هم
زدندی همی رای بر بیش و کم
چنان گشت زال از بس آموختن
تو گفتی ستاره است از افروختن
به رای و به دانش به جایی رسید
که چون خویشتن در جهان کس ندید
بدین سان همی گشت گردان سپهر
ابر سام و بر زال گسترده مهر
بخش ۴
چنان بد که روزی چنان کرد رای
که در پادشاهی بجنبد ز جای
برون رفت با ویژهگردان خویش
که با او یکی بودشان رای و کیش
سوی کشور هندوان کرد رای
سوی کابل و دنبر و مرغ و مای
به هر جایگاهی بیاراستی
می و رود و رامشگران خواستی
گشاده در گنج و افگنده رنج
بر آیین و رسم سرای سپنج
ز زابل به کابل رسید آن زمان
گرازان و خندان و دل شادمان
یکی پادشا بود مهراب نام
زبر دست با گنج و گسترده کام
به بالا به کردار آزاده سرو
به رخ چون بهار و به رفتن تذرو
دل بخردان داشت و مغز ردان
دو کتف یلان و هش موبدان
ز ضحاک تازی گهر داشتی
به کابل همه بوم و برداشتی
همی داد هر سال مر سام ساو
که با او به رزمش نبود ایچ تاو
چو آگه شد از کار دستان سام
ز کابل بیامد به هنگام بام
ابا گنج و اسپان آراسته
غلامان و هر گونهای خواسته
ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر
ز دیبای زربفت و چینی حریر
یکی تاج با گوهر شاهوار
یکی طوق زرین زبرجد نگار
چو آمد به دستان سام آگهی
که مهراب آمد بدین فرهی
پذیره شدش زال و بنواختش
به آیین یکی پایگه ساختش
سوی تخت پیروزه باز آمدند
گشاده دل و بزم ساز آمدند
یکی پهلوانی نهادند خوان
نشستند بر خوان با فرخان
گسارندهٔ می می آورد و جام
نگه کرد مهراب را پور سام
خوش آمد هماناش دیدار او
دلش تیز تر گشت در کار او
چو مهراب برخاست از خوان زال
نگه کرد زال اندر آن برز و یال
چنین گفت با مهتران زال زر
که زیبندهتر زین که بندد کمر
یکی نامدار از میان مهان
چنین گفت کای پهلوان جهان
پس پردهٔ او یکی دخترست
که رویش ز خورشید روشنترست
ز سر تا به پایش به کردار عاج
به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
بر آن سفت سیمنش مشکین کمند
سرش گشته چون حلقهٔ پایبند
رخانش چو گلنار و لب ناردان
ز سیمین برش رسته دو ناروان
دو چشمش به سان دو نرگس به باغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
دو ابرو به سان کمان طراز
بر او توز پوشیده از مشک ناز
بهشتیست سرتاسر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته
برآورد مر زال را دل به جوش
چنان شد کزو رفت آرام وهوش
شب آمد پر اندیشه بنشست زال
به نادیده برگشت بیخورد و هال
چو زد بر سر کوه بر تیغ شید
چو یاقوت شد روی گیتی سپید
در بار بگشاد دستان سام
برفتند گردان به زرین نیام
در پهلوان را بیاراستند
چو بالای پرمایگان خواستند
برون رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمهٔ زال زابل خدای
چو آمد به نزدیکی بارگاه
خروش آمد از در که بگشای راه
بر پهلوان اندرون رفت گو
به سان درختی پر از بار نو
دل زال شد شاد و بنواختش
از آن انجمن سر برافراختش
بپرسید کز من چه خواهی بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
بدو گفت مهراب کای پادشا
سرافراز و پیروز و فرمان روا
مرا آرزو در زمانه یکیست
که آن آرزو بر تو دشوار نیست
که آیی به شادی سوی خان من
چو خورشید روشن کنی جان من
چنین داد پاسخ که این رای نیست
به خان تو اندر مرا جای نیست
نباشد بدین سام همداستان
همان شاه چون بشنود داستان
که ما می گساریم و مستان شویم
سوی خانهٔ بت پرستان شویم
جز آن هر چه گویی تو پاسخ دهم
به دیدار تو رای فرخ نهم
چو بشنید مهراب کرد آفرین
به دل زال را خواند ناپاک دین
خرامان برفت از بر تخت اوی
همی آفرین خواند بر بخت اوی
چو دستان سام از پسش بنگرید
ستودش فراوان چنان چون سزید
از آن کو نه هم دین و هم راه بود
زبان از ستودنش کوتاه بود
بر او هیچکس چشم نگماشتند
مر او را ز دیوانگان داشتند
چو روشن دل پهلوان را بدوی
چنان گرم دیدند با گفتوگوی
مر او را ستودند یک یک مهان
همان کز پس پرده بودش نهان
ز بالا و دیدار و آهستگی
ز بایستگی هم ز شایستگی
دل زال یکباره دیوانه گشت
خرد دور شد عشق فرزانه گشت
سپهدار تازی سر راستان
بگوید بر این بر یکی داستان
که تا زندهام چرمه جفت منست
خم چرخ گردان نهفت منست
عروسم نباید که رعنا شوم
به نزد خردمند رسوا شوم
از اندیشگان زال شد خسته دل
بر آن کار بنهاد پیوسته دل
همی بود پیچان دل از گفتوگوی
مگر تیره گردد از این آبروی
همی گشت یک چند بر سر سپهر
دل زال آگنده یکسر به مهر
بخش ۵
چنان بد که مهراب روزی پگاه
برفت و بیامد از آن بارگاه
گذر کرد سوی شبستان خویش
همی گشت بر گرد بستان خویش
دو خورشید بود اندر ایوان او
چو سیندخت و رودابهٔ ماه روی
بیاراسته همچو باغ بهار
سراپای پر بوی و رنگ و نگار
شگفتی به رودابه اندر بماند
همی نام یزدان بر او بر بخواند
یکی سرو دید از برش گرد ماه
نهاده ز عنبر به سر بر کلاه
به دیبا و گوهر بیاراسته
به سان بهشتی پر از خواسته
بپرسید سیندخت مهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
که چون رفتی امروز و چون آمدی
که کوتاه باد از تو دست بدی
چه مردست این پیر سر پور سام
همی تخت یاد آیدش گر کنام
خوی مردمی هیچ دارد همی
پی نامداران سپارد همی
چنین داد مهراب پاسخ بدوی
که ای سرو سیمین بر ماه روی
به گیتی در از پهلوانان گرد
پی زال زر کس نیارد سپرد
چو دست و عنانش بر ایوان نگار
نبینی نه بر زین چون او یک سوار
دل شیر نر دارد و زور پیل
دو دستش به کردار دریای نیل
چو بر گاه باشد در افشان بود
چو در جنگ باشد سر افشان بود
رخش پژمرانندهٔ ارغوان
جوان سال و بیدار و بختش جوان
به کین اندرون چون نهنگ بلاست
به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست
نشانندهٔ خاک در کین به خون
فشانندهٔ خنجر آبگون
از آهو همان کش سپیدست موی
بگوید سخن مردم عیب جوی
سپیدی مویش بزیبد همی
تو گویی که دلها فریبد همی
چو بشنید رودابه آن گفتگوی
برافروخت و گلنارگون کرد روی
دلش گشت پرآتش از مهر زال
از او دور شد خورد و آرام و هال
چو بگرفت جای خرد آرزوی
دگر شد به رای و به آیین و خوی
بخش ۶
ورا پنج ترک پرستنده بود
پرستنده و مهربان بنده بود
بدان بندگان خردمند گفت
که بگشاد خواهم نهان از نهفت
شما یک به یک رازدار منید
پرستنده و غمگسار منید
بدانید هر پنج و آگه بوید
همه ساله با بخت همره بوید
که من عاشقم همچو بحر دمان
از او بر شده موج تا آسمان
پر از پور سامست روشن دلم
به خواب اندر اندیشه زو نگسلم
همیشه دلم در غم مهر اوست
شب و روزم اندیشهٔ چهر اوست
کنون این سخن را چه درمان کنید
چه گویید و با من چه پیمان کنید
یکی چاره باید کنون ساختن
دل و جانم از رنج پرداختن
پرستندگان را شگفت آمد آن
که بیکاری آمد ز دخت ردان
همه پاسخش را بیاراستند
چو اهرمن از جای برخاستند
که ای افسر بانوان جهان
سرافراز بر دختران مهان
ستوده ز هندوستان تا به چین
میان بتان در چو روشن نگین
به بالای تو بر چمن سرو نیست
چو رخسار تو تابش پرو نیست
نگار رخ تو ز قنوج و رای
فرستد همی سوی خاور خدای
ترا خود به دیده درون شرم نیست
پدر را به نزد تو آزرم نیست
که آن را که اندازد از بر پدر
تو خواهی که گیری مر او را به بر
که پروردهٔ مرغ باشد به کوه
نشانی شده در میان گروه
کس از مادران پیر هرگز نزاد
نه ز آن کس که زاید بباشد نژاد
چنین سرخ دو بسد شیر بوی
شگفتی بود گر شود پیرجوی
جهانی سراسر پر از مهر تست
به ایوانها صورت چهر تست
ترا با چنین روی و بالای و موی
ز چرخ چهارم خور آیدت شوی
چو رودابه گفتار ایشان شنید
چو از باد آتش دلش بردمید
بر ایشان یکی بانگ برزد به خشم
بتابید روی و بخوابید چشم
وز آن پس به چشم و به روی دژم
به ابرو ز خشم اندر آورد خم
چنین گفت کاین خام پیکارتان
شنیدن نیرزید گفتارتان
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین
نه از تاجداران ایران زمین
به بالای من پور سامست زال
ابا بازوی شیر و با برز و یال
گرش پیر خوانی همی گر جوان
مرا او به جای تنست و روان
مرا مهر او دل ندیده گزید
همان دوستی از شنیده گزید
بر او مهربانم به بر روی و موی
به سوی هنر گشتمش مهرجوی
پرستنده آگه شد از راز او
چو بشنید دل خسته آواز او
به آواز گفتند ما بندهایم
به دل مهربان و پرستندهایم
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی
یکی گفت ز ایشان که ای سرو بن
نگر تا نداند کسی این سخن
اگر جادویی باید آموختن
به بند و فسون چشمها دوختن
بپریم با مرغ و جادو شویم
بپوییم و در چاره آهو شویم
مگر شاه را نزد ماه آوریم
به نزدیک او پایگاه آوریم
لب سرخ رودابه پرخنده کرد
رخان معصفر سوی بنده کرد
که این گفته را گر شوی کاربند
درختی برومند کاری بلند
که هر روز یاقوت بار آورد
برش تازیان بر کنار آورد
بخش ۷
پرستنده برخاست از پیش اوی
بدان چاره بیچاره بنهاد روی
به دیبای رومی بیاراستند
سر زلف برگل بپیراستند
برفتند هر پنج تا رودبار
ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار
مه فرودین وسر سال بود
لب رود لشکرگه زال بود
همی گل چدند از لب رودبار
رخان چون گلستان و گل در کنار
نگه کرد دستان ز تخت بلند
بپرسید کاین گل پرستان کیند
چنین گفت گوینده با پهلوان
که از کاخ مهراب روشن روان
پرستندگان را سوی گلستان
فرستد همی ماه کابلستان
به نزد پری چهرگان رفت زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال
پیاده همی رفت جویان شکار
خشیشار دید اندر آن رودبار
کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد
به دست جهان پهلوان در نهاد
نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب
یکی تیره بنداخت اندر شتاب
ز پروازش آورد گردان فرود
چکان خون و وشی شده آب رود
بترک آنگهی گفت زان سو گذر
بیاور تو آن مرغ افگنده پر
به کشتی گذر کرد ترک سترگ
خرامید نزد پرستنده ترک
پرستنده پرسید کای پهلوان
سخن گوی و بگشای شیرین زبان
که این شیر بازو گو پیلتن
چه مردست و شاه کدام انجمن
که بگشاد زین گونه تیر از کمان
چه سنجد به پیش اندرش بدگمان
ندیدیم زیبنده تر زین سوار
به تیر و کمان بر چنین کامگار
پری روی دندان به لب برنهاد
مکن گفت ازین گونه از شاه یاد
شه نیمروزست فرزند سام
که دستانش خوانند شاهان به نام
بگردد جهان گر بگردد سوار
ازین سان نبیند یکی نامدار
پرستنده با کودک ماه روی
بخندید و گفتش که چندین مگوی
که ماهیست مهراب را در سرای
به یک سر ز شاه تو برتر بپای
به بالای ساج است و همرنگ عاج
یکی ایزدی بر سر از مشک تاج
دو نرگس دژم و دو ابرو به خم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم
دهانش به تنگی دل مستمند
سر زلف چون حلقهٔ پایبند
دو جادوش پر خواب و پرآب روی
پر از لاله رخسار و پر مشک موی
نفس را مگر بر لبش راه نیست
چنو در جهان نیز یک ماه نیست
پرستندگان هر یکی آشکار
همی کرد وصف رخ آن نگار
بدین چاره تا آن لب لعل فام
کند آشنا با لب پور سام
چنین گفت با بندگان خوب چهر
که با ماه خوبست رخشنده مهر
ولیکن به گفتن مگر روی نیست
بود کاب را ره بدین جوی نیست
دلاور که پرهیز جوید ز جفت
بماند بسانی اندر نهفت
بدان تاش دختر نباشد ز بن
نباید شنیدنش ننگ سخن
چنین گفت مر جفت را باز نر
چو بر خایه بنشست و گسترد پر
کزین خایه گر مایه بیرون کنم
ز پشت پدر خایه بیرون کنم
ازیشان چو برگشت خندان غلام
بپرسید از و نامور پور سام
که با تو چه گفت آن که خندان شدی
گشاده لب و سیم دندان شدی
بگفت آنچه بشنید با پهلوان
ز شادی دل پهلوان شد جوان
چنین گفت با ریدک ماه روی
که رو مر پرستندگان را بگوی
که از گلستان یک زمان مگذرید
مگر با گل از باغ گوهر برید
درم خواست و دینار و گوهر ز گنج
گرانمایه دیبای زربفت پنج
بفرمود کاین نزد ایشان برید
کسی را مگوئید و پنهان برید
نباید شدن شان سوی کاخ باز
بدان تا پیامی فرستم براز
برفتند زی ماه رخسار پنج
ابا گرم گفتار و دینار و گنج
بدیشان سپردند زر و گهر
پیام جهان پهلوان زال زر
پرستنده با ماه دیدار گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
مگر آنکه باشد میان دو تن
سه تن نانهانست و چار انجمن
بگوی ای خردمند پاکیزه رای
سخن گر به رازست با ما سرای
پرستنده گفتند یک با دگر
که آمد به دام اندرون شیر نر
کنون کار رودابه و کام زال
به جای آمد و این بود نیک فال
بیامد سیه چشم گنجور شاه
که بود اندر آن کار دستور شاه
سخن هر چه بشنید از آن دلنواز
همی گفت پیش سپهبد به راز
سپهبد خرامید تا گلستان
بر امید خورشید کابلستان
پری روی گلرخ بتان طراز
برفتند و بردند پیشش نماز
سپهبد بپرسید ازیشان سخن
ز بالا و دیدار آن سرو بن
ز گفتار و دیدار و رای و خرد
بدان تا به خوی وی اندر خورد
بگویید با من یکایک سخن
به کژی نگر نفگنید ایچ بن
اگر راستیتان بود گفتوگوی
به نزدیک من تان بود آبروی
وگر هیچ کژی گمانی برم
به زیر پی پیلتان بسپرم
رخ لاله رخ گشت چون سندروس
به پیش سپهبد زمین داد بوس
چنین گفت کز مادر اندر جهان
نزاید کس اندر میان مهان
به دیدار سام و به بالای او
به پاکی دل و دانش و رای او
دگر چون تو ای پهلوان دلیر
بدین برز بالا و بازوی شیر
همی میچکد گویی از روی تو
عبیرست گویی مگر بوی تو
سه دیگر چو رودابهٔ ماه روی
یکی سرو سیمست با رنگ و بوی
ز سر تا به پایش گلست وسمن
به سرو سهی بر سهیل یمن
از آن گنبد سیم سر بر زمین
فرو هشته بر گل کمند از کمین
به مشک و به عنبر سرش بافته
به یاقوت و زمرد تنش تافته
سر زلف و جعدش چو مشکین زره
فگندست گویی گره بر گره
ده انگشت برسان سیمین قلم
برو کرده از غالیه صدرقم
بت آرای چون او نبیند بچین
برو ماه و پروین کنند آفرین
سپهبد پرستنده را گفت گرم
سخنهای شیرین به آوای نرم
که اکنون چه چارست با من بگوی
یکی راه جستن به نزدیک اوی
که ما را دل و جان پر از مهر اوست
همه آرزو دیدن چهر اوست
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
گذاریم تا کاخ سرو سهی
ز فرخنده رای جهان پهلوان
ز گفتار و دیدار روشن روان
فریبیم و گوییم هر گونهای
میان اندرون نیست واژونهای
سرمشک بویش به دام آوریم
لبش زی لب پور سام آوریم
خرامد مگر پهلوان با کمند
به نزدیک دیوار کاخ بلند
کند حلقه در گردن کنگره
شود شیر شاد از شکار بره
برفتند خوبان و برگشت زال
دلش گشت با کام و شادی همال
بخش ۸
رسیدند خوبان به درگاه کاخ
به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ
نگه کرد دربان برآراست جنگ
زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ
که بیگه ز درگاه بیرون شوید
شگفت آیدم تا شما چون شوید
بتان پاسخش را بیاراستند
به تنگی دل از جای برخاستند
که امروز روزی دگر گونه نیست
به راه گلان دیو واژونه نیست
بهار آمد ازگلستان گل چنیم
ز روی زمین شاخ سنبل چنیم
نگهبان در گفت کامروز کار
نباید گرفتن بدان هم شمار
که زال سپهبد بکابل نبود
سراپردهٔ شاه زابل نبود
نبینید کز کاخ کابل خدای
به زین اندر آرد بشبگیر پای
اگرتان ببیند چنین گل بدست
کند بر زمینتان هم آنگاه پست
شدند اندر ایوان بتان طراز
نشستند و با ماه گفتند راز
نهادند دینار و گوهر به پیش
بپرسید رودابه از کم و بیش
که چون بودتان کار با پور سام
بدیدن بهست ار به آواز و نام
پری چهره هر پنج بشتافتند
چو با ماه جای سخن یافتند
که مردیست برسان سرو سهی
همش زیب و هم فر شاهنشهی
همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ
دو چشمش چو دو نرگس قیرگون
لبانش چو بسد رخانش چو خون
کف و ساعدش چو کف شیر نر
هیون ران و موبد دل و شاه فر
سراسر سپیدست مویش برنگ
از آهو همین است و این نیست ننگ
سر جعد آن پهلوان جهان
چو سیمین زره بر گل ارغوان
که گویی همی خود چنان بایدی
وگر نیستی مهر نفزایدی
به دیار تو دادهایمش نوید
ز ما بازگشتست دل پرامید
کنون چارهٔ کار مهمان بساز
بفرمای تا بر چه گردیم باز
چنین گفت با بندگان سرو بن
که دیگر شدستی به رای و سخن
همان زال کو مرغ پرورده بود
چنان پیر سر بود و پژمرده بود
به دیدار شد چون گل ارغوان
سهی قد و زیبا رخ و پهلوان
رخ من به پیشش بیاراستی
به گفتار و زان پس بهاخواستی
همی گفت و لب را پر از خنده داشت
رخان هم چو گلنار آگنده داشت
پرستنده با بانوی ماهروی
چنین گفت کاکنون ره چاره جوی
که یزدان هر آنچت هوا بود داد
سرانجام این کار فرخنده باد
یکی خانه بودش چو خرم بهار
ز چهر بزرگان برو بر نگار
به دیبای چینی بیاراستند
طبقهای زرین بپیراستند
عقیق و زبرجد برو ریختند
می و مشک و عنبر برآمیختند
همه زر و پیروزه بد جامشان
به روشن گلاب اندر آشامشان
بنفشه گل و نرگس و ارغوان
سمن شاخ و سنبل به دیگر کران
از آن خانهٔ دخت خورشید روی
برآمد همی تا به خورشید بوی