شاهنامه فردوسی/ قسمت اول

داستان هفتخوان اسفندیار - بخش 2

بخش ۱۰

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

خریدار بازار او در گذشت

دو خواهرش رفتند ز ایوان به کوی

غریوان و بر کفتها بر سبوی

به نزدیک اسفندیار آمدند

دو دیده‌تر و خاکسار آمدند

چو اسفندیار آن شگفتی بدید

دو رخ کرد از خواهران ناپدید

شد از کار ایشان دلش پر ز بیم

بپوشید رخ را به زیر گلیم

برفتند هر دو به نزدیک اوی

ز خون برنهاده به رخ‌بر دو جوی

به خواهش گرفتند بیچارگان

بران نامور مرد بازارگان

بدو گفت خواهر که ای ساروان

نخست از کجا راندی کاروان

که روز و شبان بر تو فرخنده باد

همه مهتران پیش تو بنده باد

ز ایران و گشتاسپ و اسفندیار

چه آگاهی است ای گو نامدار

بدین سان دو دخت یکی پادشا

اسیریم در دست ناپارسا

برهنه سر و پای و دوش آبکش

پدر شادمان روز و شب خفته خوش

برهنه دوان بر سر انجمن

خنک آنک پوشد تنش را کفن

بگرییم چندی به خونین سرشک

تو باشی بدین درد ما را پزشک

گر آگاهیت هست از شهر ما

برین بوم تریاک شد زهر ما

یکی بانگ برزد به زیر گلیم

که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم

که اسفندیار از بنه خود مباد

نه آن کس به گیتی کزو کرد یاد

ز گشتاسپ آن مرد بیدادگر

مبیناد چون او کلاه و کمر

نبینید کاید فروشنده‌ام

ز بهر خور خویش کوشنده‌ام

چو آواز بشنید فرخ همای

بدانست و آمد دلش باز جای

چو خواهر بدانست آواز اوی

بپوشید بر خویشتن راز اوی

چنان داغ دل پیش او در بماند

سرشک از دو دیده به رخ برفشاند

همه جامه چاک و دو پایش به خاک

از ارجاسپ جانش پر از بیم و باک

بدانست جنگاور پاک‌رای

که او را همی بازداند همای

سبک روی بگشاد و دیده پرآب

پر از خون دل و چهره چون آفتاب

ز کار جهان ماند اندر شگفت

دژم گشت و لب را به دندان گرفت

بدیشان چنین گفت کاین روز چند

بدارید هر دو لبان را به بند

من ایدر نه از بهر جنگ آمدم

به رنج از پی نام و ننگ آمدم

کسی را که دختر بود آبکش

پسر در غم و باب در خواب خوش

پدر آسمان باد و مادر زمین

نخوانم برین روزگار آفرین

پس از کلبه برخاست مرد جوان

به نزدیک ارجاسپ آمد دوان

بدو گفت کای شاه فرخنده باش

جهاندار تا جاودان زنده باش

یکی ژرف دریا درین راه بود

که بازارگان زان نه آگاه بود

ز دریا برآمد یکی کژ باد

که ملاح گفت آن ندارم به یاد

به کشتی همه زار و گریان شدیم

ز جان و تن خویش بریان شدیم

پذیرفتم از دادگر یک خدای

که گر یابم از بیم دریا رهای

یکی بزم سازم به هر کشوری

که باشد بران کشور اندر سری

بخواهنده بخشم کم و بیش را

گرامی کنم مرد درویش را

کنون شاه ما را گرامی کند

بدین خواهش امروز نامی کند

ز لشکر سرافراز گردان که‌اند

به نزدیک شاه جهان ارجمند

چنین ساختستم که مهمان کنم

وزین خواهش آرایش جان کنم

چو ارجاسپ بشنید زان شاد شد

سر مرد نادان پر از باد شد

بفرمود کانکو گرامی‌ترست

وزین لشکر امروز نامی‌ترست

به ایوان خراد مهمان شوند

وگر می بود پاک مستان شوند

بدو گفت شاها ردا بخردا

جهاندار و بر موبدان موبدا

مرا خانه تنگست و کاخ بلند

برین بارهٔ دژ شویم ارجمند

در مهر ماه آمد آتش کنم

دل نامداران به می خوش کنم

بدو گفت زان راه روکت هواست

به کاخ اندرون میزبان پادشاست

بیامد دمان پهلوان شادکام

فراوان برآورد هیزم به بام

بکشتند اسپان و چندی بره

کشیدند بر بام دژ یکسره

ز هیزم که بر بارهٔ دژ کشید

شد از دود روی هوا ناپدید

می آورد چون هرچ بد خورده شد

گسارندهٔ می ورا برده شد

همه نامدارن رفتند مست

ز مستی یکی شاخ نرگس به دست

بخش ۱۱

شب آمد یکی آتشی برفروخت

که تفش همی آسمان را بسوخت

چو از دیده‌گه دیده‌بان بنگرید

به شب آتش و روز پردود دید

ز جایی که بد شادمان بازگشت

تو گفتی که با باد همباز گشت

چو از راه نزد پشوتن رسید

بگفت آنچ از آتش و دود دید

پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر

به تنبل فزونست مرد دلیر

که چشم بدان از تنش دور باد

همه روزگاران او سور باد

بزد نای رویین و رویینه خم

برآمد ز در نالهٔ گاودم

ز هامون سوی دژ بیامد سپاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه

همه زیر خفتان و خود اندرون

همی از جگرشان بجوشید خون

به دژ چون خبر شد که آمد سپاه

جهان نیست پیدا ز گرد سیاه

همه دژ پر از نام اسفندیار

درخت بلا حنظل آورد بار

بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ

بمالید بر چنگ بسیار چنگ

بفرمود تا کهرم شیرگیر

برد لشکر و کوس و شمشیر وتیر

به طرخان چنین گفت کای سرفراز

برو تیز با لشکری رزمساز

ببر نامدران دژ ده هزار

همه رزم جویان خنجرگزار

نگه کن که این جنگجویان کیند

وزین تاختن ساختن برچیند

سرافراز طرخان بیامد دوان

بدین روی دژ با یکی ترجمان

سپه دید با جوشن و ساز جنگ

درفشی سیه پیکر او پلنگ

سپه‌کش پشوتن به قلب اندرون

سپاهی همه دست شسته به خون

به چنگ اندرون گرز اسفندیار

به زیر اندرون بارهٔ نامدار

جز اسفندیار تهم را نماند

کس او را به جز شاه ایران نخواند

سپه میسره میمنه برکشید

چنان شد که کس روز روشن ندید

ز زخم سنانهای الماس گون

تو گفتی همی بارد از ابر خون

به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی

هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی

بشد پیش نوش‌آذر تیغ‌زن

همی جست پرخاش زان انجمن

بیامد سرافراز طرخان برش

که از تن به خاک اندر آرد سرش

چو نوش‌آذر او را به هامون بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

کمرگاه طرخان بدو نیم کرد

دل کهرم از درد پربیم کرد

چنان هم بقلب سپه حمله برد

بزرگش یکی بود با مرد خرد

بران‌سان دو لشکر بهم برشکست

که از تیر بر سرکشان ابر بست

سرافراز کهرم سوی دژ برفت

گریزان و لشکر همی راند تفت

چنین گفت کهرم به پیش پدر

که ای نامور شاه خورشیدفر

از ایران سپاهی بیامد بزرگ

به پیش اندرون نامداری سترگ

سرافراز اسفندیارست و بس

بدین دژ نیاید جزو هیچ‌کس

همان نیزهٔ جنگ دارد به چنگ

که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ

غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن

که نو شد دگر باره کین کهن

به ترکان همه گفت بیرون شوید

ز دژ یکسره سوی هامون شوید

همه لشکر اندر میان آورید

خروش هژبر ژیان آورید

یکی زنده زیشان ممانید نیز

کسی نام ایشان مخوانید نیز

همه لشکر از دژ به راه آمدند

جگر خسته و کینه‌خواه آمدند

بخش ۱۲

چو تاریکتر شد شب اسفندیار

بپوشید نو جامهٔ کارزار

سر بند صندوقها برگشاد

یکی تا بدان بستگان جست باد

کباب و می آورد و نوشیدنی

همان جامهٔ رزم و پوشیدنی

چو نان خورده شد هر یکی را سه جام

بدادند و گشتند زان شادکام

چنین گفت کامشب شبی پربلاست

اگر نام گیریم ز ایدر سزاست

بکوشید و پیکار مردان کنید

پناه از بلاها به یزدان کنید

ازان پس یلان را به سه بهر کرد

هرانکس که جستند ننگ و نبرد

یکی بهره زیشان میان حصار

که سازند با هرکسی کارزار

دگر بهره تا بر در دژ شوند

ز پیکار و خون ریختن نغنوند

سیم بهره را گفت از سرکشان

که باید که یابید زیشان نشان

که بودند با ما ز می دوش مست

سرانشان به خنجر ببرید پست

خود و بیست مرد از دلیران گرد

بشد تیز و دیگر بدیشان سپرد

به درگاه ارجاسپ آمد دلیر

زره‌دار و غران به کردار شیر

چو زخم خروش آمد از در سرای

دوان پیش آزادگان شد همای

ابا خواهر خویش به آفرید

به خون مژه کرده رخ ناپدید

چو آمد به تنگ اندر اسفندیار

دو پوشیده را دید چون نوبهار

چنین گفت با خواهران شیرمرد

کز ایدر بپویید برسان گرد

بدانجا که بازارگاه منست

بسی زر و سیم است و گاه منست

مباشید با من بدین رزمگاه

اگر سر دهم گر ستانم کلاه

بیامد یکی تیغ هندی به مشت

کسی را که دید از دلیران بکشت

همه بارگاهش چنان شد که راه

نبود اندران نامور بارگاه

ز بس خسته و کشته و کوفته

زمین همچو دریای آشوفته

چو ارجاسپ از خواب بیدار شد

ز غلغل دلش پر ز تیمار شد

بجوشید ارجاسپ از جایگاه

بپوشید خفتان و رومی کلاه

به دست اندرش خنجر آب‌گون

دهن پر ز آواز و دل پر ز خون

بدو گفت کز مرد بازارگان

بیابی کنون تیغ و دینارگان

یکی هدیه آرمت لهراسپی

نهاده برو مهر گشتاسپی

برآویخت ارجاسپ و اسفندیار

از اندازه بگذشتشان کارزار

پیاپی بسی تیغ و خنجر زدند

گهی بر میان گاه بر سر زدند

به زخم اندر ارجاسپ را کرد سست

ندیدند بر تنش جایی درست

ز پای اندر آمد تن پیلوار

جدا کردش از تن سر اسفندیار

چو شد کشته ارجاسپ آزرده‌جان

خروشی برآمد ز کاخ زنان

چنین است کردار گردنده دهر

گهی نوش یابیم ازو گاه زهر

چه بندی دل اندر سرای سپنج

چو دانی که ایدر نمانی مرنج

بپردخت ز ارجاسپ اسفندیار

به کیوان برآورد ز ایوان دمار

بفرمود تا شمع بفروختند

به هر سوی ایوان همی سوختند

شبستان او را به خادم سپرد

ازان جایگه رشته‌تایی نبرد

در گنج دینار او مهر کرد

به ایوان نبودش کسی هم نبرد

بیامد سوی آخر و برنشست

یکی تیغ هندی گرفته به دست

ازان تازی اسپان کش آمد گزین

بفرمود تا برنهادند زین

برفتند زانجا صد و شست مرد

گزیده سواران روز نبرد

همان خواهران را بر اسپان نشاند

ز درگاه ارجاسپ لشکر براند

وز ایرانیان نامور مرد چند

به دژ ماند با ساوهٔ ارجمند

چو من گفت از ایدر به بیرون شوم

خود و نامدارن به هامون شوم

به ترکان در دژ ببندید سخت

مگر یار باشد مرا نیک‌بخت

هرانگه که آید گمانتان که من

رسیدم بدان پاک‌رای انجمن

غو دیده باید که از دیدگاه

کانوشه سر و تاج گشتاسپ شاه

چو انبوه گردد به دژ بر سپاه

گریزان و برگشته از رزمگاه

به پیروزی از بارهٔ کاخ پاس

بدارید از پاک یزدان سپاس

سر شاه ترکان ازان دیدگاه

بینداخت باید به پیش سپاه

بیامد ز دژ با صد و شست مرد

خروشان و جوشان به دشت نبرد

چو نزد سپاه پشوتن رسید

برو نامدار آفرین گسترید

سپاهش همه مانده زو در شگفت

که مرد جوان آن دلیری گرفت

بخش ۱۳

چو ماه از بر تخت سیمین نشست

سه پاس از شب تیره اندر گذشت

همی پاسبان برخروشید سخت

که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت

چو ترکان شنیدند زان سان خروش

نهادند یکسر به آواز گوش

دل کهرم از پاسبان خیره شد

روانش ز آواز او تیره شد

چو بشنید با اندریمان بگفت

که تیره شب آواز نتوان نهفت

چه گویی که امشب چه شاید بدن

بباید همی داستانها زدن

که یارد گشادن بدین سان دو لب

به بالین شاهی درین تیره‌شب

بباید فرستاد تا هرک هست

سرانشان به خنجر ببرند پست

چه بازی کند پاسبان روز جنگ

برین نامداران شود کار تنگ

وگر دشمن ما بود خانگی

بجوی همی روز بیگانگی

به آواز بد گفتن و فال بد

بکوبیم مغزش به گوپال بد

بدین گونه آواز پیوسته شد

دل کهرم از پاسبان خسته شد

ز بس نعره از هر سوی زین نشان

پر آواز شد گوش گردنکشان

سپه گفت کآواز بسیار گشت

از اندازهٔ پاسبان برگذشت

کنون دشمن از خانه بیرون کنیم

ازان پس برین چاره افسون کنیم

دل کهرم از پاسبان تنگ شد

بپیچید و رویش پر آژنگ شد

به لشکر چنین گفت کز خواب شاه

دل من پر از رنج شد جان تباه

کنون بی‌گمان باز باید شدن

ندانم کزین پس چه شاید بدن

بزرگان چنین روی برگاشتند

به شب دشت پیکار بگذاشتند

پس اندر همی آمد اسفندیار

زره‌دار با گرزهٔ گاوسار

چو کهرم بر بارهٔ دژ رسید

پس لشکر ایرانیان را بدید

چنین گفت کاکنون به جز رزم کار

چه ماندست با گرد اسفندیار

همه تیغها برکشیم از نیام

به خنجر فرستاد باید پیام

به چهره چو تاب اندر آورد بخت

بران نامداران ببد کار سخت

دو لشکر بران سان برآشوفتند

همی بر سر یکدگر کوفتند

چنین تا برآمد سپیده‌دمان

بزرگان چین را سرآمد زمان

برفتند مردان اسفندیار

بران نامور بارهٔ شهریار

بریده سر شاه ارجاسپ را

جهاندار و خونیز لهراسپ را

به پیش سپاه اندر انداختند

ز پیکار ترکان بپرداختند

خروشی برآمد ز توران سپاه

ز سر برگرفتند گردان کلاه

دو فرزند ارجاسپ گریان شدند

چو بر آتش تیز بریان شدند

بدانست لشکر که آن جنگ چیست

وزان رزم بد بر که باید گریست

بگفتند رادا دلیرا سرا

سپهدار شیراوژنا مهترا

که کشتت که بر دشت کین کشته باد

برو جاودان روز برگشته باد

سپردن کرا باید اکنون بنه

درفش که داریم بر میمنه

چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه

مبادا کلاه و مبادا سپاه

سپه را به مرگ آمد اکنون نیاز

ز خلج پر از درد شد تا طراز

ازان پس همه پیش مرگ آمدند

زره‌دار با گرز و ترگ آمدند

ده و دار برخاست از رزمگاه

هوا شد به کردار ابر سیاه

به هر جای بر تودهٔ کشته بود

کسی را کجا روز برگشته بود

همه دشت بی‌تن سر و یال بود

به جای دگر گرز و گوپال بود

ز خون بر در دژ همی موج خاست

که دانست دست چپ از دست راست

چو اسفندیار اندر آمد ز جای

سپهدار کهرم بیفشارد پای

دو جنگی بران سان برآویختند

که گفتی بهمشان برآمیختند

تهمتن کمربند کهرم گرفت

مر او را ازان پشت زین برگرفت

برآوردش از جای و زد بر زمین

همه لشکرش خواندند آفرین

دو دستش ببستند و بردند خوار

پراگنده شد لشکر نامدار

همی گرز بارید همچون تگرگ

زمین پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ

سر از تیغ پران چو برگ از درخت

یکی ریخت خون و یکی یافت تخت

همی موج زد خون بران رزمگاه

سری زیر نعل و سری با کلاه

نداند کسی آرزوی جهان

نخواهد گشادن بمابر نهان

کسی کش سزاوار بد بارگی

گریزان همی راند یکبارگی

هرانکس که شد در دم اژدها

بکوشید و هم زو نیامد رها

ز ترکان چینی فراوان نماند

وگر ماند کس نام ایشان نخواند

همه ترگ و جوشن فرو ریختند

هم از دیده‌ها خون برآمیختند

دوان پیش اسفندیار آمدند

همه دیده چون جویبار آمدند

سپهدار خونریز و بیداد بود

سپاهش به بیدادگر شاد بود

کسی را نداد از یلان زینهار

بکشتند زان خستگان بی‌شمار

به توران زمین شهریاری نماند

ز ترکان چین نامداری نماند

سراپرده و خیمه برداشتند

بدان خستگان جای بگذاشتند

بران روی دژ بر ستاره بزد

چو پیدا شد از هر دری نیک و بد

بزد بر در دژ دو دار بلند

فرو هشت از دار پیچان کمند

سر اندریمان نگونسار کرد

برادرش را نیز بر دار کرد

سپاهی برون کرد بر هر سوی

به جایی که آمد نشان گوی

بفرمود تا آتش اندر زدند

همه شهر توران بهم بر زدند

به جایی دگر نامداری نماند

به چین و به توران سواری نماند

تو گفتی که ابری برآمد سیاه

ببارید آتش بران رزمگاه

جهانجوی چون کار زان گونه دید

سران را بیاورد و می درکشید

بخش ۱۴

دبیر جهاندیده را پیش خواند

ازان چاره و چنگ چندی براند

بر تخت بنشست فرخ دبیر

قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر

نخستین که نوک قلم شد سیاه

گرفت آفرین بر خداوند ماه

خداوند کیوان و ناهید و هور

خداوند پیل و خداوند مور

خداوند پیروزی و فرهی

خداوند دیهیم و شاهنشهی

خداوند جان و خداوند رای

خداوند نیکی‌ده و رهنمای

ازو جاودان کام گشتاسپ شاد

به مینو همه یاد لهراسپ باد

رسیدم به راهی به توران زمین

که هرگز نخوانم برو آفرین

اگر برگشایم سراسر سخن

سر مرد نو گردد از غم کهن

چه دستور باشد مرا شهریار

بخوانم برو نامهٔ کارزار

به دیدار او شاد و خرم شوم

ازین رنج دیرینه بی‌غم شوم

وزان چاره‌هایی که من ساختم

که تا دل ز کینه بپرداختم

به رویین دژ ارجاسپ و کهرم نماند

جز از مویه و درد و ماتم نماند

کسی را ندادم به جان زینهار

گیا در بیابان سرآورد بار

همی مغز مردم خورد شیر و گرگ

جز از دل نجوید پلنگ سترگ

فلک روشن از تاج گشتاسپ باد

زمین گلشن شاه لهراسپ باد

چو بر نامه بر مهر اسفندیار

نهادند و جستند چندی سوار

هیونان کفک‌افگن و تیزرو

به ایران فرستاد سالار نو

بماند از پی پاسخ نامه را

بکشت آتش مرد بدکامه را

بسی برنیامد که پاسخ رسید

یکی نامه بد بند بد را کلید

سر پاسخ نامه بود از نخست

که پاینده بادآنک نیکی بجست

خرد یافته مرد یزدان شناس

به نیکی ز یزدان شناسد سپاس

دگر گفت کز دادگر یک خدای

بخواهیم کو باشدت رهنمای

درختی بکشتم به باغ بهشت

کزان بارورتر فریدون نکشت

برش سرخ یاقوت و زر آمدست

همه برگ او زیب و فر آمدست

بماناد تا جاودان این درخت

ترا باد شادان دل و نیک‌بخت

یکی آنک گفتی که کین نیا

بجستم پر از چاره و کیمیا

دگر آنک گفتی ز خون ریختن

به تنها به رزم اندر آویختن

تن شهریاران گرامی بود

که از کوشش سخت نامی بود

نگهدار تن باش و آن خرد

که جان را به دانش خرد پرورد

سه دیگر که گفتی به جان زینهار

ندادم کسی را ز چندان سوار

همیشه دلت مهربان باد و گرم

پر از شرم جان لب پر آوای نرم

مبادا ترا پیشه خون ریختن

نه بی‌کینه با مهتر آویختن

به کین برادرت بی سی و هشت

از اندازه خون ریختن درگذشت

و دیگر کزان پیر گشته نیا

ز دل دور کرده بد و کیمیا

چو خون ریختندش تو خون ریختی

چو شیران جنگی برآویختی

همیشه بدی شاد و به روزگار

روان را خرد بادت آموزگار

نیازست ما را به دیدار تو

بدان پر خرد جان بیدار تو

چه نامه بخوانی بنه بر نشان

بدین بارگاه آی با سرکشان

هیون تگاور ز در بازگشت

همه شهر ایران پرآواز گشت

سوار هیونان چو باز آمدند

به نزد تهمتن فراز آمدند

بخش ۱۵

چو آن نامه برخواند اسفندیار

ببخشید دینار و برساخت کار

جز از گنج ارجاسپ چیزی نماند

همه گنج خویشان او برفشاند

سپاهش همه زو توانگر شدند

از اندازهٔ کار برتر شدند

شتر بود و اسپان به دشت و به کوه

به داغ سپهدار توران گروه

هیون خواست از هر دری ده‌هزار

پراگنده از دشت وز کوهسار

همه گنج ارجاسپ در باز کرد

به کپان درم سختن آغاز کرد

هزار اشتر از گنج دینار شاه

چو سیصد ز دیبا و تخت و کلاه

صد از مشک و ز عنبر و گوهران

صد از تاج وز نامدار افسران

از افگندنیهای دیبا هزار

بفرمود تا برنهادند بار

چو سیصد شتر جامهٔ چینیان

ز منسوج و زربفت وز پرنیان

عماری بسیچید و دیبا جلیل

کنیزک ببردند چینی دو خیل

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو

میانها چو غرو و به رفتن تذرو

ابا خواهران یل اسفندیار

برفتند بت روی صد نامدار

ز پوشیده رویان ارجاسپ پنج

ببردند بامویه و درد و رنج

دو خواهر دو دختر یکی مادرش

پر از درد و با سوک و خسته برش

چو آتش به رویین دژ اندر فگند

زبانه برآمد به چرخ بلند

همه بارهٔ شهر زد بر زمین

برآورد گرد از بر و بوم چین

سه پور جوان را سپهدار گفت

پراگنده باشید با گنج جفت

به راه ار کسی سر بپیچد ز داد

سرانشان به خنجر ببرید شاد

شما راه سوی بیابان برید

سنانها چو خورشید تابان برید

سوی هفتخوان من به نخجیر شیر

بیابم شما ره مپویید دیر

نخستین بگیرم سر راه را

ببینم شما را سر ماه را

سوی هفتخوان آمد اسفندیار

به نخجیر با لشکری نامدار

چو نزدیک آن جای سرما رسید

همه خواسته گرد بر جای دید

هوا خوش‌گوار و زمین پرنگار

تو گفتی به تیر اندر آمد بهار

وزان جایگه خواسته برگرفت

همی ماند از کار اختر شگفت

چو نزدیکی شهر ایران رسید

به جای دلیران و شیران رسید

دو هفته همی بود با یوز و باز

غمی بود از رنج راه دراز

سه فرزند پرمایه را چشم داشت

ز دیر آمدنشان به دل خشم داشت

به نزد پدر چو بیامد پسر

بخندید با هر یکی تاجور

که راهی درشت این که من کوفتم

ز دیر آمدنتان برآشوفتم

زمین بوسه دادند هر سه پسر

که چون تو که باشد به گیتی پدر

وزان جایگه سوی ایران کشید

همه گنج سوی دلیران کشید

همه شهر ایران بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

ز دیوارها جامه آویختند

زبر مشک و عنبر همی بیختند

هوا پر ز آوای رامشگران

زمین پر سواران نیزه‌وران

چو گشتاسپ بشنید رامش گزید

به آواز او جام می درکشید

ز لشکر بفرمود تا هرک بود

ز کشور کسی کو بزرگی نمود

همه با درفش و تبیره شدند

بزرگان لشکر پذیره شدند

پدر رفت با نامور بخردان

بزرگان فرزانه و موبدان

بیامد به پیش پسر تازه‌روی

همه شهر ایران پر از گفت و گوی

چو روی پدر دید شاه جوان

دلش گشت شادان و روشن‌روان

برانگیخت از جای شبرنگ را

فروزندهٔ آتش جنگ را

بیامد پدر را به بر در گرفت

پدر ماند از کار او در شگفت

بسی خواند بر فر او آفرین

که بی‌تو مبادا زمان و زمین

وزانجا به ایوان شاه آمدند

جهانی ورا نیکخواه آمدند

بیاراست گشتاسپ ایوان و تخت

دلش گشت خرم بدان نیک‌بخت

به ایوانها در نهادند خوان

به سالار گفتا مهان را بخوان

بیامد ز هر گنبدی میگسار

به نزدیک آن نامور شهریار

می خسروانی به جام بلور

گسارنده می داد رخشان چو هور

همه چهرهٔ دوستان برفروخت

دل دشمنان را به آتش بسوخت

پسر خورد با شرم یاد پدر

پدر همچنان نیز یاد پسر

بپرسید گشتاسپ از هفتخوان

پدر را پسر گفت نامه بخوان

سخنهای دیرینه یاد آوریم

به گفتار لب را به داد آوریم

چو فردا به هشیاری آن بشنوی

به پیروزی دادگر بگروی

برفتند هرکس که گشتند مست

یکی ماه‌رخ دست ایشان به دست

سرآمد کنون قصهٔ هفتخوان

به نام جهان داور این را بخوان

که او داد بر نیک و بد دستگاه

خداوند خورشید و تابنده ماه

اگر شاه پیروز بپسندد این

نهادیم بر چرخ گردنده زین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *