شاهنامه فردوسی/ قسمت اول

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود - بخش 2

بخش ۱۳ - سخن دقیقی

بیامد سر سروران سپاه

پسر تهم جاماسپ دستور شاه

نبرده سواری گرامیش نام

به مانندهٔ پور دستان سام

یکی چرمه‌ای برنشسته سمند

یکی گام زن بارهٔ بی‌گزند

چمانندهٔ چرمهٔ نونده جوان

یکی کوه پاره ست گوی روان

به پیش صف چینیان ایستاد

خداوند بهزاد را کرد یاد

کدامست گفت از شما شیردل

که آید سوی نیزهٔ جان گسل

کجا باشد آن جادوی خویش کام

کجا خواست نام و هزارانش نام

برفت آن زمان پیش او نامخواست

تو گفتی که همچو ستونست راست

بگشتند هر دو سوار هژیر

به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر

گرامی گوی بود با زور شیر

نتابید با او سوار دلیر

گرفت از گرامی نبرده گریغ

گرامی کفش بود برنده تیغ

گرامی خرامید با خشم تیز

دل از کینهٔ کشتگان پر ستیز

میان صف دشمن اندر فتاد

پس از دامن کوه برخاست باد

سپاه از دو رو بر هم آویختند

و گرد از دو لشکر برانگیختند

بدان شورش اندر میان سپاه

ازان زخم گردان و گرد سیاه

بیفتاد از دست ایرانیان

درفش فروزندهٔ کاویان

گرامی بدید آن درفش چو نیل

که افگنده بودند از پشت پیل

فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک

بیفشاند از خاک و بسترد پاک

چو او را بدیدند گردان چین

که آن نیزهٔ نامدار گزین

ازان خاک برداشت ، بسترد و برد

به گردش گرفتند مردان گرد

ز هر سو به گردش همی تاختند

به شمشیر دستش بینداختند

درفش فریدون به دندان گرفت

همی زد به یک دست گرز ای شگفت

سرانجام کارش بکشتند زار

بران گرم خاکش فگندند خوار

دریغ آن نبرده سوار هژبر

که بازش ندید آن خردمند پیر

بیامد هم آنگاه بستور شیر

نبرده کیان زاده پور زریر

بکشت او ازان دشمنان بی‌شمار

که آویخت اندر بد روزگار

سرانجام برگشت پیروز و شاد

به پیش پدر باز شد و ایستاد

بیامد پس آن برگزیده سوار

پس شهریار جهان نیوزار

به زیر اندرون تیزرو شولکی

که نبود چنان از هزاران یکی

بیامد بران تیره آوردگاه

به آواز گفت ای گزیده سپاه

کدامست مرد از شما نامدار

جهاندیده و گرد و نیزه‌گزار

که پیش من آیند نیزه به دست

که امروز در پیش مرد آمدست

سواران چین پیش او تاختند

برافگندنش را همی ساختند

سوار جهانجوی مرد دلیر

چو پیل دژآگاه و چون نره شیر

همی گشت بر گرد مردان چین

تو گفتی همی بر نوردد زمین

بکشت از گوان جهان شست مرد

دران تاختنها به گرز نبرد

سرانجامش آمد یکی تیر چرخ

چنان آمده بودش از چرخ برخ

بیفتاد زان شولک خوب رنگ

بمرد و نرست اینت فرجام جنگ

دریغ آن سوار گرانمایه نیز

که افگنده شد رایگان بر نه چیز

که همچون پدر بود و همتای اوی

دریغ آن نکو روی و بالای اوی

چو کشته شد آن نامبرده سوار

ز گردان به گردش هزاران هزار

بهر گوشه‌ای بر هم آویختند

ز روی زمین گرد انگیختند

برآمد برین رزم کردن دو هفت

کزیشان سواری زمانی نخفت

زمینها پر از کشته و خسته شد

سراپرده‌ها نیز بربسته شد

در و دشتها شد همه لاله‌گون

به دشت و بیابان همی رفت خون

چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه

که بد می‌توانست رفتن به راه

بخش ۱۴ - سخن دقیقی

دو هفته برآمد برین کارزار

که هزمان همی تیره‌تر گشت کار

به پیش اندر آمد نبرده زریر

سمندی بزرگ اندر آورده زیر

به لشکرگه دشمن اندر فتاد

چو اندر گیا آتش و تیز باد

همی کشت زیشان همی خوابنید

مر او را نه استاد هرکش بدید

چو ارجاسپ دانست کان پورشاه

سپه را همی کرد خواهد تباه

بدان لشکر خویش آواز داد

که چونین همی داد خواهید داد

دو هفته برآمد برین بر درنگ

نبینم همی روی فرجام جنگ

بکردند گردان گشتاسپ شاه

بسی نامداران لشکر تباه

کنون اندر آمد میانه زریر

چو گرگ دژآگاه و شیر دلیر

بکشت او همه پاک مردان من

سرافراز گردان و ترکان من

یکی چاره باید سگالیدنا

و گرنه ره ترک مالیدنا

برین گر بماند زمانی چنین

نه ایتاش ماند نه خلخ نه چین

کدامست مرد از شما نام خواه

که آید پدید از میان سپاه

یکی ترگ داری خرامد به پیش

خنیده کند در جهان نام خویش

هران کز میان باره انگیزند

بگرداندش پشت و بگریزند

من او را دهم دختر خویش را

سپارم بدو لشکر خویش را

سپاهش ندادند پاسوخ باز

بترسیده بد لشکر سرفراز

چو شیر اندرافتاد و چون پیل مست

همی کشت زیشان همی کرد پست

همی کوفتشان هر سوی زیر پای

سپهدار ایران فرخنده رای

چو ارجاسپ دید آن چنان خیره شد

که روز سپیدش شب تیره شد

دگر باره گفت ای بزرگان من

تگینان لشکر گزینان من

ببینید خویشان و پیوستگان

ببینید نالیدن خستگان

ازان زخم آن پهلو آتشی

که سامیش گرزست و تیر آرشی

که گفتی بسوزد همی لشکرم

کنون برفروزد همی کشورم

کدامست مرد از شما چیره دست

که بیرون شود پیش این پیل مست

هرانکو بدان گردکش یازدا

مر او را  ازان باره بندازدا

چو بخشنده‌ام بیش بسپارمش

کلاه از بر چرخ بگذارمش

همیدون نداد ایچ کس پاسخش

بشد خیره و زرد گشت آن رخش

سه بار این سخن را بریشان براند

چو پاسخ نیامدش خامش بماند

بیامد پس آن بیدرفش سترگ

پلید و بد و جادوی و پیر گرگ

به ارچاسپ گفت ای بلند آفتاب

به زور و به تن همچو افراسیاب

به پیش تو آوردم این جان خویش

سپر کردم این جان شیرینت پیش

شوم پیش آن پیل آشفته مست

گر ایدونک یابم بران پیل دست

به خاک افگنم تنش ای شهریار

مگر بر دهد گردش روزگار

ازو شاد شد شاه و کرد آفرین

بدادش بدو بارهٔ خویش و زین

بدو داد ژوپین زهرابدار

که از آهنین کوه کردی گذار

چو شد جادوی زشت ناباکدار

سوی آن خردمند گرد سوار

چو از دور دیدش برآورد خشم

پر از خاک روی و پر از خون دو چشم

به دست اندرون گرز چون سام یل

به پیش اندرون کشته چون کوه تل

نیارست رفتنش بر پیش روی

ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی

بینداخت ژوپین زهرابدار

ز پنهان بران شاهزاده سوار

گذاره شد از خسروی جوشنش

به خون غرقه شد شهریاری تنش

ز باره در افتاد پس شهریار

دریغ آن نکو شاهزاده سوار

فرود آمد آن بیدرفش پلید

سلیحش همه پاک بیرون کشید

سوی شاه چین برد اسپ و کمرش

درفش سیه افسر پرگهرش

سپاهش همه بانگ برداشتند

همی نعره از ابر بگذاشتند

چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید

مر او را بدان رزمگه بر ندید

گمانی برم گفت کان گرد ماه

که روشن بدی زو همه رزمگاه

نبرده برادرم فرخ زریر

که شیر ژیان آوریدی به زیر

فگندست بر باره از تاختن

بماندند گردان ز انداختن

نیاید همی بانگ شه زادگان

مگر کشته شد شاه آزادگان

هیونی بتازید تا رزمگاه

به نزدیکی آن درفش سیاه

ببینید کان شاه من چون شدست

کم از درد او دل پر از خون شدست

بدین اندرون بود شاه جهان

که آمد یکی خون ز دیده چکان

به شاه جهان گفت ماه ترا

نگهدار تاج و سپاه ترا

جهان پهلوان آن زریر سوار

سواران ترکان بکشتند زار

سر جادوان جهان بیدرفش

مر او را بیفگند و برد آن درفش

چو آگاهی کشتن او رسید

به شاه جهانجوی و مرگش بدید

همه جامه تا پای بدرید پاک

بران خسروی تاج پاشید خاک

همی گفت گشتاسپ کای شهریار

چراغ دلت را بکشتند زار

ز پس گفت داننده جاماسپ را

چه گویم کنون شاه لهراسپ را

چگونه فرستم فرسته بدر

چه گویم بدان پیر گشته پدر

چه گویم چه کردم نگار ترا

که برد آن نبرده سوار ترا

دریغ آن گو شاهزاده دریغ

چو تابنده ماه اندرون شد به میغ

بیارید گلگون لهراسپی

نهید از برش زین گشتاسپی

بیاراست مر جستن کینش را

به ورزیدن دین و آیینش را

جهاندیده دستور گفتا به پای

به کینه شدن مر ترا نیست رای

به فرمان دستور دانای راز

فرود آمد از باره بنشست باز

به لشکر بگفتا کدامست شیر

که باز آورد کین فرخ زریر

که پیش افگند باره بر کین اوی

که باز آورد باره و زین اوی

پذیرفتن اندر خدای جهان

پذیرفتن راستان و مهان

که هر کز میانه نهد پیش پای

مر او را دهم دخترم را همای

نجنبید زیشان کس از جای خویش

ز لشکر نیاورد کس پای پیش

بخش ۱۵ - سخن دقیقی

پس آگاهی آمد به اسفندیار

که کشته شد آن شاه نیزه گزار

پدرت از غم او بکاهد همی

کنون کین او خواست خواهد همی

همی گوید آنکس کجاکین اوی

بخواهد نهد پیش دشمنش روی

مر او را دهم دخترم را همای

وکرد ایزدش را برین بر گوای

کی نامور دست بر دست زد

بنالید ازان روزگاران بد

همه ساله زین روز ترسیدمی

چو او را به رزم اندرون دیدمی

دریغا سوارا گوا مهترا

که بختش جدا کرد تاج از سرا

که کشت آن سیه پیل نستوه را

که کند از زمین آهنین کوه را

درفش و سرلشکر و جای خویش

برادرش را داد و خود رفت پیش

به قلب اندر آمد به جای زریر

به صف اندر استاد چون نره شیر

به پیش اندر آمد میان را ببست

گرفت آن درفش همایون به دست

برادرش بد پنج دانسته راه

همه از در تاج و همتای شاه

همه ایستادند در پیش اوی

که لشکر شکستن بدی کیش اوی

به آزادگان گفت پیش سپاه

که ای نامداران و گردان شاه

نگر تا چه گویم یکی بشنوید

به دین خدای جهان بگروید

نگر تا نترسید از مرگ و چیز

که کس بی‌زمانه نمردست نیز

کرا کشت خواهد همی روزگار

چه نیکوتر از مرگ در کارزار

بدانید یکسر که روزیست این

که کافر پدید آید از پاک دین

شما از پس پشتها منگرید

مجویید فریاد و سر مشمرید

نگر تا نبینید بگریختن

نگر تا نترسید ز آویختن

سر نیزه‌ها را به رزم افگنید

زمانی بکوشید و مردی کنید

بدین اندرون بود اسفندیار

که بانگ پدرش آمد از کوهسار

که ای نامداران و گردان من

همه مر مرا چون تن و جان من

مترسید از نیزه و گرز و تیغ

که از بخش‌مان نیست روی گریغ

به دین خدا ای گو اسفندیار

به جان زریر آن نبرده سوار

که آید فرود او کنون در بهشت

که من سوی لهراسپ نامه نوشت

پذیرفتم اندرز آن شاه پیر

که گر بخت نیکم بود دستگیر

که چون بازگردم ازین رزمگاه

به اسفندیارم دهم تاج و گاه

سپه را همه پیش رفتن دهم

ورا خسروی تاج بر سر نهم

چنانچون پدر داد شاهی مرا

دهم همچنان پادشاهی ورا

بخش ۱۶ - سخن دقیقی

چو اسفندیار آن گو تهمتن

خداوند اورنگ با سهم و تن

ازان کوه بشنید بانگ پدر

به زاری به پیش اندر افگند سر

خرامیده نیزه به چنگ اندرون

ز پیش پدر سر فگنده نگون

یکی دیزه‌ای بر نشسته بلند

بسان یکی دیو جسته ز بند

بدان لشکر دشمن اندر فتاد

چنان چون در افتد به گلبرگ باد

همی کشت ازیشان و سر می‌برید

ز بیمش همی مرد هرکش بدید

چو بستور پور زریر سوار

ز خیمه خرامید زی اسپ‌دار

یکی اسپ آسودهٔ تیزرو

جهنده یکی بود آگنده خو

طلب کرد از اسپ‌دار پدر

نهاد از بر او یکی زین زر

بیاراست و برگستوران برفگند

به فتراک بر بست پیچان کمند

بپوشید جوشن بدو بر نشست

ز پنهان خرامید نیزه به دست

ازین سان خرامید تا رزمگاه

سوی باب کشته بپیمود راه

همی تاخت آن بارهٔ تیزگرد

همی آخت کینه همی کشت مرد

از آزادگان هرک دیدی به راه

بپرسیدی از نامدار سپاه

کجا اوفتادست گفتی زریر

پدر آن نبرده سوار دلیر

یکی مرد بد نام او اردشیر

سواری گرانمایه گردی دلیر

بپرسید ازو راه فرزند خرد

سوی بابکش راه بنمود گرد

فگندست گفتا میان سپاه

به نزدیکی آن درفش سیاه

برو زود کانجا فتادست اوی

مگر باز بینیش یک بار روی

پس آن شاهزاده برانگیخت بور

همی کشت گرد و همی کرد شور

بدان تاختن تا بر او رسید

چو او را بدان خاک کشته بدید

بدیدش مر او را چو نزدیک شد

جهان فروزانش تاریک شد

برفتش دل و هوش وز پشت زین

فگند از برش خویشتن بر زمین

همی گفت کای ماه تابان من

چراغ دل و دیده و جان من

بران رنج و سختی بپروردیم

کنون چون برفتی بکه اسپردیم

ترا تا سپه داد لهراسپ شاه

و گشتاسپ را داد تخت و کلاه

همی لشکر و کشور آراستی

همی رزم را به آرزو خواستی

کنون کت به گیتی برافروخت نام

شدی کشته و نارسیده به کام

شوم زی برادرت فرخنده شاه

فرود آی گویمش از خوب گاه

که از تو نه این بد سزاوار اوی

برو کینش از دشمنان بازجوی

زمانی برین سان همی بود دیر

پس آن باره را اندر آورد زیر

همی رفت با بانگ تا نزد شاه

که بنشسته بود از بر رزمگاه

شه خسروان گفت کای جان باب

چرا کردی این دیدگان پر ز آب

کیان زاده گفت ای جهانگیر شاه

نبینی که بابم شد اکنون تباه

پس آنگاه گفت ای جهانگیر شاه

برو کینهٔ باب من بازخواه

بماندست بابم بران خاک خشک

سیه ریش او پروریده به مشک

چواز پور بشنید شاه این سخن

سیاهش ببد روز روشن ز بن

جهان بر جهانجوی تاریک شد

تن پیل واریش باریک شد

بیارید گفتا سیاه مرا

نبردی قبا و کلاه مرا

که امروز من از پی کین اوی

برانم ازین دشمنان خون به جوی

یکی آتش انگیزم اندر جهان

کزانجا به کیوان رسد دود آن

چو گردان بدیدند کز رزمگاه

ازان تیره آوردگاه سپاه

که خسرو بسیچید آراستن

همی رفت خواهد به کین خواستن

نباشیم گفتند همداستان

که شاهنشه آن کدخدای جهان

به رزم اندر آید به کین خواستن

چرا باید این لشکر آراستن

گرانمایه دستور گفتش به شاه

نبایدت رفتن بدان رزمگاه

به بستور ده بارهٔ برنشست

مر او را سوی رزم دشمن فرست

که او آورد باز کین پدر

ازان کش تو باز آوری خوب‌تر

بخش ۱۷ - سخن دقیقی

بدو داد پس شاه بهزاد را

سپه جوشن و خود پولاد را

پس شاه کشته میان را ببست

سیه رنگ بهزاد را برنشست

خرامید تا رزمگاه سپاه

نشسته بران خوب رنگ سیاه

به پیش صف دشمنان ایستاد

همی برکشید از جگر سرد باد

منم گفت بستور پور زریر

پذیره نیاید مرا نره شیر

کجا باشد آن جادوی بیدرفش

که بردست آن جمشیدی درفش

چو پاسخ ندادند آزاد را

برانگیخت شبرنگ بهزاد را

بکشت از تگینان لشکر بسی

پذیره نیامد مر او را کسی

وزان سوی دیگر گو اسفندیار

همی کشتشان بی‌مر و بی‌شمار

چو سالار چین دید بستور را

کیان زاده آن پهلوان پور را

به لشکر بگفت این که شاید بدن

کزین سان همی نیزه داند زدن

بکشت از تگینان من بی‌شمار

مگر گشت زنده زریر سوار

که نزد من آمد زریر از نخست

برین سان همی تاخت باره درست

کجا رفت آن بیدرفش گزین

هم‌اکنون سوی منش خوانید هین

بخواندند و آمد دمان بیدرفش

گرفته به دست آن درفش بنفش

نشسته بران بارهٔ خسروی

بپوشیده آن جوشن پهلوی

خرامید تا پیش لشکر ز شاه

نگهبان مرز و نگهبان گاه

گرفته همان تیغ زهر آبدار

که افگنده بد آن زریر سوار

بگشتند هر دو به ژوپین و تیر

سر جادوان ترک و پور زریر

پس آگاه کردند زان کارزار

پس شاه را فرخ اسفندیار

همی تاختش تا بدیشان رسید

سر جادوان چون مر او را بدید

برافگند اسپ از میان نبرد

بدانست کش بر سر افتاد مرد

بینداخت آن زهر خورده به روی

مگر کس کند زشت رخشنده روی

نیامد برو تیغ زهر آبدار

گرفتش همان تیغ شاه استوار

زدش پهلوانی یکی بر جگر

چنان کز دگر سو برون کرد سر

چو آهو ز باره در افتاد و مرد

بدید از کیان زادگان دستبرد

فرود آمد از باره اسفندیار

سلیح زریر آن گزیده سوار

ازان جادوی پیر بیرون کشید

سرش را ز نیمه‌تن اندر برید

نکو رنگ بارهٔ زریر و درفش

ببرد و سر بی‌هنر بیدرفش

سپاه کیان بانگ برداشتند

همی نعره از ابر بگذاشتند

که پیروز شد شاه و دشمن فگند

بشد بازآورد اسپ سمند

شد آن شاهزاده سوار دلیر

سوی شاه برد آن سمند زریر

سر پیر جادوش بنهاد پیش

کشنده بکشت اینت آیین و کیش

بخش ۱۸ - سخن دقیقی

چو بازآورید آن گرانمایه کین

بر اسپ زریری برافگند زین

خرامید تازان به آوردگاه

به سه بهره کرد آن کیانی سپاه

ازان سه یکی را به بستور داد

دگر آن سپهدار فرخ‌نژاد

دگر بهره را بر برادر سپرد

بزرگان ایران و مردان گرد

سیم بهره را سوی خود بازداشت

که چون ابر غرنده آواز داشت

چو بستور فرخنده و پاک تن

دگر فرش آورد شمشیر زن

بهم ایستادند از پیش اوی

که لشکر شکستن بدی کیش اوی

همیدون ببستند پیمان برین

که گر تیغ دشمن بدرد زمین

نگردیم یک تن ازین جنگ باز

نداریم زین بدکنان چنگ باز

بر اسپان بکردند تنگ استوار

برفتند یکدل سوی کارزار

چو ایشان فگندند اسپ از میان

گوان و جوانان ایرانیان

همه یکسر از جای برخاستند

جهان را به جوشن بیاراستند

ازیشان بکشتند چندان سپاه

کزان تنگ شد جای آوردگاه

چنان خون همی رفت بر کوه و دشت

کزان آسیاها به خون بربگشت

چو ارجاسپ آن دید کامدش پیش

ابا نامداران و مردان خویش

گو گردکش نیزه اندر نهاد

بران گردگیران یبغو نژاد

همی دوختشان سینه‌ها باز پشت

چنان تا همه سرکشان را بکشت

چو دانست خاقان که ماندند بس

نیارد شدن پیش او هیچ‌کس

سپه جنب جنبان شد و کار گشت

همی بود تا روز اندر گذشت

همانگاه اندر گریغ اوفتاد

بشد رویش اندر بیابان نهاد

پس اندر نهادند ایرانیان

بدان بی‌مره لشکر چینیان

بکشتند زیشان به هر سو بسی

نبخشودشان ای شگفتی کسی

بخش ۱۹ - سخن دقیقی

چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت

همی آید از هر سوی تیغ تفت

همه سرکشانشان پیاده شدند

به پیش گو اسفندیار آمدند

کمانچای چاچی بینداختند

قبای نبردی برون آختند

به زاریش گفتند گر شهریار

دهد بندگان را به جان زینهار

بدین اندر آییم و خواهش کنیم

همه آذران را نیایش کنیم

ازیشان چو بشنید اسفندیار

به جان و به تن دادشان زینهار

بران لشگر گشن آواز داد

گو نامبردار فرخ‌نژاد

که این نامداران ایرانیان

بگردید زین لشکر چینیان

کنون کاین سپاه عدو گشت پست

ازین سهم و کشتن بدارید دست

که بس زاروارند و بیچاره‌وار

دهید این سگان را به جان زینهار

بدارید دست از گرفتن کنون

مبندید کس را مریزید خون

متازید و این کشتگان مسپرید

بگردید و این خستگان بشمرید

مگیریدشان بهر جان زریر

بر اسپان جنگی مپایید دیر

چو لشکر شنیدند آواز اوی

شدند از بر خستگان بارزوی

به لشکرگه خود فرود آمدند

به پیروز گشتن تبیره زدند

همه شب نخفتند زان خرمی

که پیروزی بودشان رستمی

چو اندر شکست آن شب تیره‌گون

به دشت و بیابان فرو خورد خون

کی نامور با سران سپاه

بیامد به دیدار آن رزمگاه

همی گرد آن کشتگان بر بگشت

کرا دید بگریست و اندر گذشت

برادرش را دید کشته به زار

به آوردگاهی برافگنده خوار

چو او را چنان زار و کشته بدید

همه جامهٔ خسروی بردرید

فرود آمد از شولک خوب رنگ

به ریش خود اندر زده هر دو چنگ

همی گفت کی شاه گردان بلخ

همه زندگانی ما کرده تلخ

دریغا سوارا شها خسروا

نبرده دلیرا گزیده گوا

ستون منا پردهٔ کشورا

چراغ جهان افسر لشکرا

فرود آمد و برگرفتش ز خاک

به دست خودش روی بسترد پاک

به تابوت زرینش اندر نهاد

تو گفتی زریر از بنه خود نزاد

کیان زادگان و جوانان خویش

به تابوتها در نهادند پیش

بفرمود تا کشتگان بشمرند

کسی را که خستست بیرون برند

بگردید بر گرد آن رزمگاه

به کوه و بیابان و بر دشت و راه

از ایرانیان کشته بد سی‌هزار

ازان هفتصد سرکش و نامدار

هزار و چل از نامور خسته بود

که از پای پیلان به در جسته بود

وزان دیگران کشته بد صد هزار

هزار و صد و شست و سه نامدار

ز خسته بدی سه هزار و دویست

برین جای بر تا توانی مه ایست

بخش ۲۰ - سخن دقیقی

کی نامبردار فرخنده شاه

سوی گاه باز آمد از رزمگاه

به بستور گفتا که فردا پکاه

سوی کشور نامور کش سپاه

بیامد سپهبد هم از بامداد

بزد کوس و لشکر بنه برنهاد

به ایران زمین باز کردند روی

همه خیره دل گشته و جنگجوی

همه خستگان را ببردند نیز

نماندند از خواسته نیز چیز

به ایران زمین باز بردندشان

به دانا پزشکان سپردندشان

چو شاه جهان باز شد بازجای

به پور مهین داد فرخ همای

سپه را به بستور فرخنده داد

عجم را چنین بود آیین و داد

بدادش از آزادگان ده هزار

سواران جنگی و نیزه گزار

بفرمود و گفت ای گو رزمسار

یکی بر پی شاه توران بتاز

به ایتاش و خلج ستان برگذر

بکش هرک یابی به کین پدر

ز هرچیز بایست بردش به کار

بدادش همه بی‌مر و بی‌شمار

هم‌آنگاه بستور برد آن سپاه

و شاه جهان از بر تخت و گاه

نشست و کیی تاج بر سر نهاد

سپه را همه یکسره بار داد

در گنج بگشاد وز خواسته

سپه را همه کرد آراسته

سران را همه شهرها داد نیز

سکی را نماند ایچ ناداده چیز

کرا پادشاهی سزا بد بداد

کرا پایه بایست پایه نهاد

چو اندر خور کارشان داد ساز

سوی خانهاشان فرستاد باز

خرامید بر گاه و باره ببست

به کاخ شهنشاهی اندر نشست

بفرمود تا آذر افروختند

برو عود و عنبر همی سوختند

زمینش بکردند از زر پاک

همه هیزمش عود و عنبرش خاک

همه کاخ را کار اندام کرد

پسش خان گشتاسپیان نام کرد

بفرمود تا بر در گنبدش

بدادند جاماسپ را موبدش

سوی مرزدارانش نامه نوشت

که ما را خداوند یافه نهشت

شبان شده تیره‌مان روز کرد

کیان را به هر جای پیروز کرد

به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین

چنین است کار جهان آفرین

چو پیروزی شاهتان بشنوید

گزیتی به آذر پرستان دهید

چو آگاه شد قیصر آن شاه روم

که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم

فرسته فرستاد با خواسته

غلامان و اسپان آراسته

شه بت‌پرستان و رایان هند

گزیتش بدادند شاهان سند

بخش ۲۱ - سخن دقیقی

کی نامبردار زان روزگار

نشست از بر گاه آن شهریار

گزینان لشکرش را بار داد

بزرگان و شاهان مهترنژاد

ز پیش اندر آمد گو اسفندیار

به دست اندرون گرزهٔ گاوسار

نهاده به سر بر کیانی کلاه

به زیر کلاهش همی تافت ماه

به استاد در پیش او شیرفش

سرافگنده و دست کرده به کش

چو شاه جهان روی او را بدید

ز جان و جهانش به دل برگزید

بدو گفت شاه ای یل اسفندیار

همی آرزو بایدت کارزار

یل تیغ‌زن گفت فرمان تراست

که تو شهریاری و گیهان تراست

کی نامور تاج زرینش داد

در گنجها را برو برگشاد

همه کار ایران مر او را سپرد

که او را بدی پهلوی دستبرد

درفشان بدو داد و گنج و سپاه

هنوزت نبد گفت هنگام گاه

برو گفت و پا را به زین اندر آر

همه کشورت را به دین اندر آر

بشد تیغ زن گردکش پور شاه

بگردید بر کشورش با سپاه

به روم و به هندوستان برگذشت

ز دریا و تاریکی اندر گذشت

شه روم و هندوستان و یمن

همه نام کردند بر تهمتن

وزو دین گزارش همی خواستند

مرین دین به را بیاراستند

گزارش همی کرد اسفندیار

به فرمان یزدان همی بست کار

چو آگه شدند از نکو دین اوی

گرفتند آن راه و آیین اوی

بتان از سر کوه میسوختند

بجای بت آذر برافروختند

همه نامه کردند زی شهریار

که ما دین گرفتیم ز اسفندیار

ببستیم کشتی و بگرفت باژ

کنونت نشاید ز ما خاست باژ

که ما راست گشتیم و ایزدپرست

کنون زند و استا سوی ما فرست

چو شه نامهٔ شهریاران بخواند

نشست از برگاه و یاران بخواند

فرستاد زندی به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

بفرمود تا نامور پهلوان

همی گشت هر سو به گرد جهان

به هرجا که آن شاه بنهاد روی

بیامد پذیره کسی پیش اوی

همه کس مر او را به فرمان شدند

بدان در جهان پاک پنهان شدند

چو گیتی همه راست شد بر پدرش

گشاد از میان باز زرین کمرش

به شادی نشست از بر تخت و گاه

بیاسود یک چند گه با سپاه

برادرش را خواند فرشیدورد

سپاهی برون کرد مردان مرد

بدو داد و دینار دادش بسی

خراسان بدو داد و کردش گسی

چو یک چند گاهی برآمد برین

جهان ویژه گشت از بد و پاک دین

فرسته فرستاد سوی پدر

که ای نامور شاه پیروزگر

جهان ویژه کردم به دین خدای

به کشور برافگنده سایهٔ همای

کسی را بنیز از کسی بیم نه

به گیتی کسی بی‌زر و سیم نه

فروزنده گیتی بسان بهشت

جهان گشته آباد و هر جای کشت

سواران جهان را همی داشتند

چو برزیگران تخم می‌کاشتند

بدین سان ببوده سراسر جهان

به گیتی شده گم بد بدگمان

بخش ۲۲ - سخن دقیقی

یکی روز بنشست کی شهریار

به رامش بخورد او می خوش‌گوار

یکی سرکشی بود نامش گرزم

گوی نامجو آزموده به رزم

به دل کین همی داشت ز اسفندیار

ندانم چه شان بود از آغاز کار

به هر جای کاواز او آمدی

ازو زشت گفتی و طعنه زدی

نشسته بد او پیش فرخنده شاه

رخ از درد زرد و دل از کین تباه

فراز آمد از شاهزاده سخن

نگر تا چه بد آهو افگند بن

هوازی یکی دست بر دست زد

چو دشمن بود گفت فرزند بد

فرازش نباید کشیدن به پیش

چنین گفت آن موبد راست کیش

که چون پور با سهم و مهتر شود

ازو باب را روز بتر شود

رهی کز خداوند سر برکشید

از اندازه‌اش سر بباید برید

چو از رازدار این شنیدم نخست

نیامد مرا این گمانی درست

جهانجوی گفت این سخن چیست باز

خداوند این راز که وین چه راز

کیان شاه را گفت کای راست گوی

چنین راز گفتن کنون نیست روی

سر شهریاران تهی کرد جای

فریبنده را گفت نزد من آی

بگوی این همه سر بسر پیش من

نهان چیست زان اژدها کیش من

گرزم بد آهوش گفت از خرد

نباید جز آن چیز کاندر خورد

مرا شاه کرد از جهان بی‌نیاز

سزد گر ندارم بد از شاه باز

ندارم من از شاه خود باز پند

وگر چه مرا او را نیاد پسند

که گر راز گویمش و او نشنود

به از راز کردنش پنهان شود

بدان ای شهنشاه کاسفندیار

بسیچد همی رزم را روی کار

بسی لشکر آمد به نزدیک اوی

جهانی سوی او نهادست روی

بر آنست اکنون که بندد ترا

به شاهی همی بد پسندد ترا

تراگر به دست آورید و ببست

کند مر جهان را همه زیردست

تو دانی که آنست اسفندیار

که اورا به رزم اندرون نیست یار

چنو حلقه کرد آن کمند بتاب

پذیره نیارد شدن آفتاب

کنون از شنیده بگفتمت راست

تو به دان کنون رای و فرمان تراست

چو با شاه ایران گرزم این براند

گو نامبردار خیره بماند

چنین گفت هرگز که دید این شگفت

دژم گشت وز پور کینه گرفت

نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد

ابی بزم بنشست با باد سرد

از اندیشگان نامد آن شبش خواب

ز اسفندیارش گرفته شتاب

چو از کوهساران سپیده دمید

فروغ ستاره ببد ناپدید

بخواند آن جهاندیده جاماسپ را

کجا بیش دیدست لهراسپ را

بدو گفت شو پیش اسفندیار

بخوان و مر او را به ره باش یار

بگویش که برخیز و نزد من آی

چو نامه بخوانی به ره بر مپای

که کاری بزرگست پیش اندرا

تو پایی همی این همه کشورا

یکی کار اکنون همی بایدا

که بی‌تو چنین کار برنایدا

نوشته نوشتش یکی استوار

که ای نامور فرخ اسفندیار

فرستادم این پیر جاماسپ را

که دستور بد شاه لهراسپ را

چو او را ببینی میان را ببند

ابا او بیا بر ستور نوند

اگر خفته‌ای زود برجه به پای

وگر خود بپایی زمانی مپای

خردمند شد نامهٔ شاه برد

به تازنده کوه و بیابان سپرد

بخش ۲۳ - سخن دقیقی

بدان روزگار اندر اسفندیار

به دشت اندرون بد ز بهر شکار

ازان دشت آواز کردش کسی

که جاماسپ را کرد خسرو گسی

چو آن بانگ بشنید آمد شگفت

بپیچید و خندیدن اندر گرفت

پسر بود او را گزیده چهار

همه رزم‌جوی و همه نیزه‌دار

یکی نام بهمن دوم مهرنوش

سیم نام او بد دلافروز طوش

چهارم بدش نام نوشاذرا

نهادی کجا گنبد آذرا

به شاه جهان گفت بهمن پسر

که تا جاودان سبز بادات سر

یکی ژرف خنده بخندید شاه

نیابم همی اندرین هیچ راه

بدو گفت پورا بدین روزگار

کس آید مرا از در شهریار

که آواز بشنیدم از ناگهان

بترسم که از گفتهٔ بی‌رهان

ز من خسرو آزار دارد همی

دلش از رهی بار دارد همی

گرانمایه فرزند گفتا چرا

چه کردی تو با خسرو کشورا

سر شهریارانش گفت ای پسر

ندانم گناهی به جای پدر

مگر آنک تا دین بیاموختم

همی در جهان آتش افروختم

جهان ویژه کردم به برنده تیغ

چرا دارد از من دل شاه میغ

همانا دل دیو بفریفتست

که بر کشتن من بیاشیفتست

همی تا بدین اندرون بود شاه

پدید آمد از دور گرد سیاه

چراغ جهان بود دستور شاه

فرستادهٔ شاه زی پور شاه

چو از دور دیدش ز کهسار گرد

بدانست کامد فرستاده مرد

پذیره شدش گرد فرزند شاه

همی بود تا او بیامد ز راه

ز بارهٔ چمنده فرود آمدند

گو پیر هر دو پیاده شدند

بپرسید ازو فرخ اسفندیار

که چونست شاه آن گو نامدار

خردمند گفتا درستست و شاد

برش را ببوسید و نامه بداد

درست از همه کارش آگاه کرد

که مر شاه را دیو بی‌راه کرد

خردمند را گفتش اسفندیار

چه بینی مرا اندرین روی کار

گر ایدونک با تو بیایم به در

نه نیکو کند کار با من پدر

ور ایدونک نایم به فرمانبری

برون کرده باشم سر از کهتری

یکی چاره‌ساز ای خردمند پیر

نیابد چنین ماند بر خیره خیر

خردمند گفت ای شه پهلوان

به دانندگی پیر و بختت جوان

تو دانی که خشم پدر بر پسر

به از جور مهتر پسر بر پدر

ببایدت رفتن چنینست روی

که هرچ او کند پادشاهست اوی

برین بر نهادند و گشتند باز

فرستاده و پور خسرو نیاز

یکی جای خوبش فرود آورید

به کف بر گرفتند هر دو نبید

به پیشش همی عود می‌سوختند

تو گفتی همی آتش افروختند

دگر روز بنشست بر تخت خویش

ز لشکر بیامد فراوان به پیش

همه لشکرش را به بهمن سپرد

وزانجا خرامید با چند گرد

بیامد به درگاه آزاد شاه

کمر بسته و بر نهاده کلاه

بخش ۲۴ - سخن دقیقی

چو آگاه شد شاه کامد پسر

کلاه کیان بر نهاده بسر

مهان و کهانرا همه خواند پیش

همه زند و استا به نزدیک خویش

همه موبدان را به کرسی نشاند

پس آن خسرو تیغ‌زن را بخواند

بیامد گو و دست کرده بکش

به پیش پدر شد پرستار فش

شه خسروان گفت با موبدان

بدان رادمردان و اسپهبدان

چه گویید گفتا که آزاده‌اید

به سختی همه پرورش داده‌اید

به گیتی کسی را که باشد پسر

بدو شاد باشد دل تاجور

به هنگام شیرین به دایه دهد

یکی تاج زرینش بر سر نهد

همی داردش تا شود چیره دست

بیاموزدش خوردن و بر نشست

بسی رنج بیند گرانمایه مرد

سورای کندش آزموده نبرد

چو آزاده را ره به مردی رسد

چنان زر که از کان به زردی رسد

مراورا بجوید چو جویندگان

ورا بیش گویند گویندگان

سواری شود نیک و پیروز رزم

سرانجمنها به رزم و به بزم

چو نیرو کند با سرو یال و شاخ

پدر پیر گشته نشسته به کاخ

جهان را کند یکسره زو تهی

نباشد سزاوار تخت مهی

ندارد پدر جز یکی نام تخت

نشسته در ایوان نگهبان رخت

پسر را جهان و درفش و سپاه

پدر را یکی تاج و زرین کلاه

نباشد بران پور همداستان

پسندند گردان چنین داستان

ز بهر یکی تاج و افسر پسر

تن باب را دور خواهد ز سر

کند با سپاهش پس آهنگ اوی

نهاده دلش نیز بر جنگ اوی

چه گویید پیران که با این پسر

چه نیکو بود کار کردن پدر

گزینانش گفتند کای شهریار

نیاید خود این هرگز اندر شمار

پدر زنده و پور جویای گاه

ازین خام‌تر نیز کاری مخواه

جهاندار گفتا که اینک پسر

که آهنگ دارد به جای پدر

ولیکن من او را به چوبی زنم

که گیرند عبرت همه برزنم

ببندم چنانش سزاوار پس

ببندی که کس را نبستست کس

پسر گفت کای شاه آزاده‌خوی

مرا مرگ تو کی کند آرزوی

ندانم گناهی من ای شهریار

که کردستم اندر همه روزگار

به جان تو ای شاه گر بد به دل

گمان برده‌ام پس سرم بر گسل

ولیکن تو شاهی و فرمان تراست

تراام من و بند و زندان تراست

کنون بند فرما و گر خواه کش

مرا دل درستست و آهسته هش

سر خسروان گفت بند آورید

مر او را ببندید و زین مگذرید

به پیش آوریدند آهنگران

غل و بند و زنجیرهای گران

دران انجمن کس به خواهش زبان

نجنبید بر شهریار جهان

ببستند او را سر و دست و پای

به پیش جهاندار گیهان خدای

چنانش ببستند پای استوار

که هرکش همی دید بگریست زار

چو کردند زنجیر در گردنش

بفرمود بسته به در بردنش

بیارید گفتا یکی پیل نر

دونده پرنده چو مرغی به پر

فراز آوریدند پیلی چو نیل

مر او را ببستند بر پشت پیل

چو بردندش از پیش فرخ پدر

دو دیده پر از آب و رخساره‌تر

فرستاده سوی دژ گنبدان

گرفته پس و پیش اسپهبدان

پر از درد بردند بر کوهسار

ستون آوریدند ز آهن چهار

به کرده ستونها بزرگ آهنین

سر اندر هوا و بن اندر زمین

مر او را برانجا ببستند سخت

ز تختش بیفگند و برگشت بخت

نگهبان او کرد پس‌اند مرد

گو پهلوان زاده با داغ و درد

بدان تنگی اندر همی زیستی

زمان تا زمان زار بگریستی

بخش ۲۵ - سخن دقیقی

برآمد بسی روزگاری بدوی

که خسرو سوی سیستان کرد روی

که آنجا کند زند و استا روا

کند موبدان را بدانجا گوا

جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه

پذیره شدش پهلوان سپاه

شه نیمروز آنک رستمش نام

سوار جهاندیده همتای سام

ابا پیر دستان که بودش پدر

ابا مهتران و گزینان در

به شادی پذیره شدندش به راه

ازو شادمان گشت فرخنده شاه

به زاولش بردند مهمان خویش

همه بنده‌وار ایستادند پیش

وزو زند و کشتی بیاموختند

ببستند و آذر برافروختند

برآمد برین میهمانی دو سال

همی خورد گشتاسپ با پور زال

به هرجا کجا شهریاران بدند

ازان کار گشتاسپ آگه شدند

که او مر سر پهلوان را ببست

تن پیل وارش به آهن بخست

به زاولستان شد به پیغمبری

که نفرین کند بر بت آزری

بگشتند یکسر ز فرمان شاه

بهم برشکستند پیمان شاه

چو آگاهی آمد به بهمن که شاه

ببستست آن شیر را بی‌گناه

نبرده گزینان اسفندیار

ازانجا برفتند تیماردار

همی داشتند از سپه دست باز

پس اندر گرفتند راه دراز

به پیش گو اسفندیار آمدند

کیان‌زادگان شیروار آمدند

پدر را به رامش همی داشتند

به زندانش تنها بنگذاشتند

پس آگاهی آمد به سالار چین

که شاه از گمان اندرآمد به کین

برآشفت خسرو به اسفندیار

به زندان و بندش فرستاد خوار

خود از بلخ زی زابلستان کشید

بیابان گذارید و سیحون بدید

به زاول نشستست مهمان زال

برین روزگاران برآمد دو سال

به بلخ اندرونست لهراسپ شاه

نماندست از ایرانیان و سپاه

مگر هفتصد مرد آتش پرست

هه پیش آذر برآورده دست

جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس

از آهنگ‌داران همینند بس

مگر پاسبانان کاخ همای

هلا زود برخیز و چندین مپای

مهان را همه خواند شاه چگل

ابر جنگ لهراسپشان داد دل

بدانید گفتا که گشتاسپ شاه

سوی نیمروز او سپردست راه

به زاول نشستست با لشکرش

سواری نه اندر همه کشورش

کنونست هنگام کین خواستن

بباید بسیچید و آراستن

پسرش آن گرانمایه اسفندیار

به بند گران‌اندرست استوار

کدامست مردی پژوهنده راز

که پیماید این ژرف راه دراز

نراند به راه ایچ و بی‌ره رود

ز ایران هراسان و آگه رود

یکی جادوی بود نامش ستوه

گذارنده راه و نهفته پژوه

منم گفت آهسته و نامجوی

چه باید ترا هرچ باید بگوی

شه چینش گفتا به ایران خرام

نگهبان آتش ببین تا کدام

پژوهندهٔ راز پیمود راه

به بلخ گزین شد که بد گاه شاه

ندید اندرون شاه گشتاسپ را

پرستنده‌ای دید و لهراسپ را

بشد همچنان پیش خاقان بگفت

به رخ پیش او بر زمین را برفت

چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت

از اندوه دیرینه آزاد گشت

سر آن را همه خواند و گفتا روید

سپاه پراگنده گرد آورید

برفتند گردان لشکر همه

به کوه و بیابان و جای رمه

بدو باز خواندند لشکرش را

گزیده سواران کشورش را

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *