
شاهنامه فردوسی/ قسمت اول
پادشاهی لهراسپ - بخش 2
بخش ۱۲
بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست
بیاورد چون کارها گشت راست
ز دریا به زین اندر آورد پای
برفتند یارانش با او ز جای
چو هیشوی کوه سقیلا بدید
به انگشت بنمود و خود را کشید
خود و اهرن از جای گشتند باز
چو خورشید برزد سنان از فراز
جهانجوی بر پیش آن کوه بود
که آرام آن مار نستوه بود
چو آن اژدهابرز او را بدید
به دم سوی خویشش همی درکشید
چو از پیش زین اندر آویخت ترگ
برو تیر بارید همچون تگرگ
چو تنگ اندر آمد بران اژدها
همی جست مرد جوان زو رها
سبک خنجر اندر دهانش نهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
بزد تیز دندان بدان خنجرش
همه تیغها شد به کام اندرش
به زهر و به خون کوه یکسر بشست
همی ریخت زو زهر تا گشت سست
به شمشیر برد آن زمان دست شیر
بزد بر سر اژدهای دلیر
همی ریخت مغزش بران سنگ سخت
ز باره درآمد گو نیکبخت
بکند از دهانش دو دندان نخست
پس آنگه بیامد سر و تن بشست
خروشان بغلتید بر خاک بر
به پیش خداوند پیروزگر
کجا داد آن دستگاه بزرگ
بران گرگ و آن اژدهای سترگ
همی گفت لهراسپ و فرخ زریر
شدند از تن و جان گشتاسپ سیر
به روشن روان و دل و زور و تاب
همانا نبینند ما را به خواب
بجز رنج و سختی نبینم ز دهر
پراگنده بر جای تریاک زهر
مگر زندگانی دهد کردگار
که بینم یکی روی آن شهریار
دگر چهر فرخ برادر زریر
بگویم که گشتم من از تاج سیر
بگویم که بر من چه آمد ز بخت
همی تخت جستم که گم گشت تخت
پر از آب رخ بارگی برنشست
همان خنجر آب داده به دست
چو نزدیک هیشوی و اهرن رسید
همه یاد کرد آن شگفتی که دید
به اهرن چنین گفت کان اژدها
بدین خنجر تیز شد بیبها
شما از دم اژدهای بزرگ
پر از بیم گشتید از کار گرگ
مرا کارزار دلاور سران
سرافراز با گرزهای گران
بسی تیز آید ز جنگ نهنگ
که از ژرف برآید به جنگ
چنین اژدها من بسی دیدهام
که از رزم او سر نپیچیدهام
شنیدند هیشوی و اهرن سخن
ازان نو به گفتار دانش کهن
چو آواز او آن دو گردنفراز
شنیدند و بردند پیشش نماز
به گشتاسپ گفتند کی نره شیر
که چون تو نزاید ز مادر دلیر
بیاورد اهرن بسی خواسته
گرانمایه اسپان آراسته
یکی تیغ برداشت و یک باره جنگ
کمانی و سه چوبه تیر خدنگ
به هیشوی داد آن دگر هرچ بود
ز دینار وز جامهٔ نابسود
چنین گفت گشتاسپ با سرکشان
کزین کس نباید که دارد نشان
نه از من که نر اژدها دیدهام
گر آواز آن گرگ بشنیدهام
وزان جایگه شاد و خرم برفت
به سوی کتایون خرامید تفت
بشد اهرن و گاو گردون ببرد
تن اژدها کهتران را سپرد
که این را به درگاه قیصر برید
به پیش بزرگان لشگر برید
خود از پیش گاوان و گردون برفت
به نزدیک قیصر خرامید تفت
به روم اندرون آگهی یافتند
جهاندیدگان پیش بشتافتند
چو گاو اندر آمد به هامون ز کوه
خروشی بد اندر میان گروه
ازان زخم و آن اژدهای دژم
کزان بود بر گاو گردون ستم
همی آمد از چرخ بانگ چکاو
تو گفتی ندارد تن گاو تاو
هرانکس که آن زخم شمشیر دید
خروشیدن گاو گردون شنید
همی گفت کاین خنجر اهرنست
وگر زخم شیراوژن آهرمنست
همانگاه قیصر ز ایوان براند
بزرگان و فرزانگان را بخواند
بران اژدها بر یکی جشن کرد
ز شبگیر تا شد جهان لاژورد
چو خورشید بنهاد بر چرخ تاج
به کردار زر آب شد روی عاج
فرستاده قیصر سقف را بخواند
بپرسید و بر تخت زرین نشاند
ز بطریق وز جاثلیقان شهر
هرانکس کش از مردمی بود بهر
به پیش سکوبا شدند انجمن
جهاندیده با قیصر و رای زن
به اهرن سپردند پس دخترش
به دستوری مهربان مادرش
ز ایوان چو مردم پراکنده شد
دل نامور زان سخن زنده شد
چنین گفت کامروز روز منست
بلند آسمان دلفروز منست
که کس چون دو داماد من در جهان
نبینند بیش از کهان و مهان
نوشتند نامه به هر مهتری
کجا داشتی تخت گر افسری
که نر اژدها با سرافراز گرگ
تبه شد به دست دو مرد سترگ
یکی منظری پیش ایوان خویش
برآورده چون تخت رخشان خویش
به میدان شدندی دو داماد اوی
بیاراستندی دل شاد اوی
به تیر و به چوگان و زخم سنان
بهر دانشی گرد کرده عنان
همی تاختندی چپ و دست راست
که گفتی سواری بدیشان سزاست
چنین تا برآمد برین روزگار
بیامد کتایون آموزگار
به گشتاسپ گفت ای نشسته دژم
چه داری ز اندیشه دل را به غم
به روم از بزرگان دو مهتر بدند
که با تاج و با گنج و افسر بدند
یکی آنک نر اژدها را بکشت
فراوان بلا دید و ننمود پشت
دگر آنک بر گرگ بدرید پوست
همه روم یکسر پرآواز اوست
به میدان قیصر به ننگ و نبرد
همی به آسمان اندر آرند گرد
نظاره شو انجا که قیصر بود
مگر بر دلت رنج کمتر بود
بدو گفت گشتاسپ کای خوب چهر
ز قیصر مرا کی بود داد و مهر
ترا با من از شهر بیرون کند
چو بیند مرا مردمی چون کند
ولیکن ترا گر چنین است رای
نپیچم ز رای تو ای رهنمای
بیامد به میدان قیصر رسید
همی بود تا زخم چوگان بدید
ازیشان یکی گوی و چوگان بخواست
میان سواران برافگند راست
برانگیخت آن بارگی را ز جای
یلان را همه کند شد دست و پای
به میدان کسی نیز گویی ندید
شد از زخم او در جهان ناپدید
سواران کجا گوی او یافتند
به چوگان زدن نیز نشتافتند
شدند آن زمان رومیان زردروی
همه پاک با غلغل و گفت و گوی
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
برفتند چندی سواران جنگ
چو آن دید گشتاسپ برخاست و گفت
که اکنون هنرها نشاید نهفت
بیفگند چوگان کمان برگرفت
زه و توز ازو دست بر سر گرفت
نگه کرد قیصر بران سرفراز
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
بپرسید و گفت این سوار از کجاست
که چندین بپیچد چپ و دست راست
سرافراز گردان بسی دیدهام
سواری بدین گونه نشنیدهام
بخوانید تا زو بپرسم که کیست
فرشتست گر همچو ما آدمیست
بخواندند گشتاسپ را پیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی
به گشتاسپ گفت ای نبرده سوار
سر سرکشان افسر کارزار
چه نامی بمن گوی شهر و نژاد
ورا زین سخن هیچ پاسخ نداد
چنین گفت کان خوار بیگانه مرد
که از شهرقیصر ورا دور کرد
چو داماد گشتم ز شهرم براند
کس از دفترش نام من بر نخواند
ز قیصر ستم بر کتایون رسید
که مردی غریب از میان برگزید
نرفت اندرین جز به آیین شهر
ازان راستی خواری آمدش بهر
به بیشه درون آن زیانکار گرگ
به کوه بزرگ اژدهای سترگ
سرانشان به زخم من آمد به پای
بران کار هیشوی بد رهنمای
که دندانهاشان بخان منست
همان زخم خنجر نشان منست
ز هیشوی قیصر بپرسد سخن
نوست این نگشتست باری کهن
چو هیشوی شد پیش دندان ببرد
گذشته سخنها برو بر شمرد
به پوزش بیاراست قیصر زبان
بدو گفت بیداد رفت ای جوان
کنون آن گرامی کتایون کجاست
مرا گر ستمگاره خواند رواست
ز میرین و اهرن برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
همانگه نشست از بر بادپای
به پوزش بیامد بر پاک رای
بسی آفرین کرد فرزند را
مران پاک دامن خردمند را
بدو گفت قیصر که ای ماهروی
گزیدی تو اندر خور خویش شوی
همه دوده را سر برافراختی
برین نیکبختی که تو ساختی
به پرسش بدو گفت ز انباز خویش
مگر بر تو پیدا کند راز خویش
که آرام و شهر و نژادش کجاست
بگوید مگر مر ترا گفت راست
چنین داد پاسخ که پرسیدمش
نه بر دامن راستی دیدمش
نگوید همی پیش من راز خویش
نهان دارد از هرکس آواز خویش
گمانم که هست از نژاد بزرگ
که پرخاش جویست و گرد و سترگ
ز هرچش بپرسم نگوید تمام
فرخزاد گوید که هستم به نام
وزان جایگه سوی ایوان گذشت
سپهر اندرین نیز چندی بگشت
چو گشتاسپ برخاست از بامداد
سر پرخرد سوی قیصر نهاد
چو قیصر ورا دید خامش بماند
بران نامور پیشگاهش نشاند
کمر خواست از گنج و انگشتری
یکی نامور افسری مهتری
ببوسید و پس بر سر او نهاد
ز کار گذشته بسی کرد یاد
چنین گفت با هرک بد یادگیر
که بیدار باشید برنا و پیر
فرخزاد را جمله فرمان برید
ز گفتار و کردار او مگذرید
ازان آگهی شد به هر کشوری
به هر پادشاهی و هر مهتری
بخش ۱۳
به قیصر خزر بود نزدیکتر
وزیشان بدش روز تاریکتر
به مرز خزر مهتر الیاس بود
که پور جهاندار مهراس بود
به الیاس قیصر یکی نامه کرد
تو گفتی که خون بر سر خامه کرد
که چندین به افسوس خوردی خزر
کنون روز آسایش آمد بسر
اگر ساو و باژست و گنج گران
گروگان ازان مرز چندی سران
وگرنه فرخزاد چون پیل مست
بیاید کند کشورت را چو دست
چو الیاس بر خواند آن نامه را
به زهر آب در زد سر خامه را
چنین داد پاسخ که چندین هنر
نبودی به روم اندرون سربسر
اگر من نخواهم همی باژ روم
شما شاد باشید زان مرز و بوم
چنین دل گرفتید از یک سوار
که نزد شما یافت او زینهار
چنان دان که او دام آهرمنست
و گر کوه آهن همان یکتنست
تو او را بدین جنگ رنجه مکن
که من بین درازی نمانم سخن
سخن چون به میرین و اهرن رسید
ز الیاس و آن دام کو گسترید
فرستاد میرین به قیصر پیام
که این اژدها نیست کاید به دام
نه گرگست کز چاره بیجان شود
ز آلودن زهر پیچان شود
چو الیاس در جنگ خشم آورد
جهانجوی را خون به چشم آورد
نگه کن کنون کاین سرافراز مرد
ازو چند پیچد به دشت نبرد
غمی گشت قیصر ز گفتارشان
چو بشنید زان گونه بازارشان
فرخزاد را گفت پر مایهای
همی روم را همچو پیرایهای
چنان دان که الیاس شیراوژن است
چو اسپ افگند پیل رویینتن است
اگر تاب داری به جنگش بگوی
و گرنه مبر اندرین آب روی
اگر جنگ او را نداری تو پای
بسازیم با او یکی خوب رای
به خوبی ز ره بازگردانمش
سخن با هزینه برافشانمش
بدو گفت گشتاسپ کین جست و جوی
چرا باید و چیست این گفت و گوی
چو من باره اندر جهانم به خاک
ندارم ز مرز خزر هیچ باک
ولیکن نباید که روز نبرد
ز میرین و اهرن بود یاد کرد
که ایشان به رزم اندر از دشمنی
برآرند کژی و آهرمنی
چو لشکر بیاید ز مرز خزر
نگهبان من باش با یک پسر
به نیروی پیروزگر یک خدای
چو من با سپاه اندر آیم ز جای
نه الیاس مانم نه با او سپاه
نه چندن بزرگی و تخت و کلاه
کمربند گیرمش وز پشت زین
به ابر اندر آرم زنم بر زمین
دگر روز چون بردمید آفتاب
چو زرین سپر مینمود اندر آب
ز سوی خزر نای رویین بخاست
همی گرد بر شد سوی چرخ راست
سرافراز قیصر به گشتاسپ گفت
که اکنون جدا کن سپاه از نهفت
بگفت این و لشکر به بیرون کشید
گوان و یلان را به هامون کشید
همی گشت با گرزهٔ گاوسار
چو سرو بلند از بر کوهسار
همی جست بر دشت جای نبرد
ز هامون به ابر اندر آورد گرد
چو الیاس دید آن بر و یال اوی
چنان گردش چنگ و گوپال اوی
سواری فرستاد نزدیک اوی
که بفریبد ان رای تاریک اوی
بیامد بدو گفت کای سرفراز
ز قیصر بدین گونه سر کم فراز
کزین لشکر اکنون سوارش تویی
بهارش تویی نامدارش تویی
به یکسو گرای از میان دو صف
چه داری چنین بر لب آورده کف
که الیاس شیر است روز نبرد
پذیره درآید سبکتر ز گرد
اگر هدیه خواهی ورا گنج هست
مسای از پی چیز با رنج دست
ز گیتی گزین کن یکی بهرهای
تو باشی بران بهره در شهرهای
همت یار باشم همت کهترم
که هرگز ز پیمان تو نگذرم
بدو گفت گشتاسپ کاین سرد گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت
تو کردی بدین داوری دست پیش
کنون بازگشتی ز گفتار خویش
سخن گفتن اکنون نیاید به کار
گه جنگ و آویزش کارزار
فرستاده برگشت و آمد چو باد
همی کرد پاسخ به الیاس یاد
بخش ۱۴
چو خورشید شد بر سر کوه زرد
نماند آن زمان روزگار نبرد
شب آمد یکی پردهٔ آبنوس
بپوشید بر چهرهٔ سندروس
چو خورشید ازان کوشش آگاه شد
ز برج کمان بر سر گاه شد
ببد چشمهٔ روز چون سندروس
ز هر سو برآمد دم نای و کوس
چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز خون شد همه رزمگه جوی جوی
بیامد سبک قیصر از میمنه
دو داماد را کرد پیش بنه
ابر میمنه پور قیصر سقیل
ابر میسره قیصر و کوس و پیل
دهاده برآمد ز هر دو سپاه
تو گفتی برآویخت با شید ماه
بجنبید گشتاسپ از پیش صف
یکی باره زیر اژدهایی به کف
چنین گفت الیاس با انجمن
که قیصر همی باژ خواهد ز من
چو بر در چنین اژدها باشدش
ازیرا منش بابها باشدش
چو گشتاسپ الیاس را دید گفت
که اکنون هنرها نباید نهفت
برانگیختند اسپ هر دو سوار
ابا نیزه و تیر جوشن گذار
ازان لشکر الیاس بگشاد شست
که گشتاسپ را برکند کار پست
بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش
بخست آن زمان کارزاری تنش
بیفگندش از باره برسان مست
بیازید و بگرفت دستش به دست
ز پیش سواران کشانش ببرد
بیاورد و نزدیک قیصر سپرد
بیاورد لشکر به پیش سپاه
به کردار باد اندر آمد ز راه
ازیشان چه مایه گرفت و بکشت
بکشتند مر هرک آمد به مشت
چو رومی پساندر همآواز شد
چو گشتاسپ زان جایگه باز شد
بر قیصر آمد سپه تاخته
به پیروزی و گردن افراخته
ز لشکر چو قیصر بدیدش به راه
ز شادی پذیره شدش با سپاه
سر و چشم آن نامور بوس داد
جهانآفرین را همی کرد یاد
وزان جایگه بازگشتند شاد
سپهبد کلاه کیان برنهاد
همه روم با هدیه و با نثار
برفتند شادان بر نامدار
بخش ۱۵
برین نیز بگذشت چندی سپهر
به دل در همی داشت و ننمود چهر
بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوی
که تا زندهای زین جهان بهر جوی
براندیش با این سخن با خرد
که اندیشه اندر سخن به خورد
به ایران فرستم فرستادهای
جهاندیده و پاک و آزادهای
به لهراسپ گویم که نیم جهان
تو داری به آرام و گنج مهان
اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سرمایهٔ ارز خویش
بریشان سپاهی فرستم ز روم
که از نعل پیدا نبینند بوم
چنین داد پاسخ که این رای تست
زمانه بزیر کف پای تست
یکی نامور بود قالوس نام
خردمند و با دانش و رای و کام
بخواند آن خردمند را نامدار
کز ایدر برو تا در شهریار
بگویش که گر باژ ایران دهی
به فرمان گرایی و گردن نهی
به ایران بماند بتو تاج و تخت
جهاندار باشی و پیروزبخت
وگرنه مرا با سپاهی گران
هم از روم وز دشت نیزهوران
نگه کن که برخیزد از دشت غو
فرخزاد پیروزشان پیش رو
همه بومتان پاک ویران کنم
ز ایران به شمشیر بیران کنم
فرستاده آمد به کردار باد
سرش پر خرد بد دلش پر ز داد
چو آمد به نزدیک شاه بزرگ
بدید آن در و بارگاه بزرگ
چو آگاهی آمد به سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
که پیر جهاندیدهای بر درست
همانا فرستادهٔ قیصرست
سوارست با او بسی نامدار
همی راه جوید بر شهریار
چو بشنید بنشست بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج
بزرگان ایران همه پیش تخت
نشستند شادان دل و نیکبخت
بفرمود تا پرده برداشتند
فرستاده را شاد بگذاشتند
چو آمد به نزدیک تختش فراز
بر او آفرین کرد و بردش نماز
پیام گرانمایه قیصر بداد
چنان چون بباید به آیین و داد
غمی شد ز گفتار او شهریار
برآشفت با گردش روزگار
گرانمایه جایی بیاراستند
فرستاده را شاد بنشاستند
فرستاد زربفت گستردنی
ز پوشیدنی و هم از خوردنی
بران گونه بنواخت او را به بزم
تو گفتی که نشنید پیغام رزم
شب آمد پر اندیشه پیچان بخفت
تو گفتی که با درد و غم بود جفت
چو خورشید بر تخت زرین نشست
شب تیره رخسار خود را ببست
بفرمود تا رفت پیشش زریر
سخن گفت هرگونه با شاه دیر
به شگبیر قالوس شد بار خواه
ورا راه دادند نزدیک شاه
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند
بدو گفت لهراسپ کای پر خرد
مبادا که جان جز خرد پرورد
بپرسم ترا راست پاسخگزار
اگر بخردی کام کژی مخار
نبود این هنرها به روم اندرون
بدی قیصر از پیش شاهان زبون
کنون او بهر کشوری باژخواه
فرستاد و بر ماه بنهاد گاه
چو الیاس را کو به مرز خزر
گوی بود با فر و پرخاشخر
بگیرد ببندد همی با سپاه
بدین باژخواهش که بنمود راه
فرستاده گفت ای سخنگوی شاه
به مرز خزر من شدم باژخواه
به پیغمبری رنج بردم بسی
نپرسید زین باره هرگز کسی
ولیکن مرا شاه زانسان نواخت
که گردن به کژی نباید فراخت
سواری به نزدیک او آمدست
که از بیشهها شیر گیرد به دست
به مردان بخندد همی روز رزم
هم از جامهٔ می به هنگام بزم
به بزم و به رزم و به روز شکار
جهانبین ندیدست چون او سوار
بدو داد پرمایهتر دخترش
که بودی گرامیتر از افسرش
نشانی شدست او به روم اندرون
چو نر اژدها شد به چنگش زبون
یکی گرگ بد همچو پیلی به دشت
که قیصر نیارست زان سو گذشت
بیفگند و دندان او را بکند
وزو کشور روم شد بیگزند
بدو گفت لهراسپ کای راستگوی
کرا ماند این مرد پرخاشجوی
چنین داد پاسخ که باری نخست
به چهره زریرست گویی درست
به بالا و دیدار و فرهنگ و رای
زریر دلیرست گویی بجای
چو بشنید لهراسپ بگشاد چهر
بران مرد رومی بگسترد مهر
فراوان ورا برده و بدره داد
ز درگاه برگشت پیروز و شاد
بدو گفت کاکنون به قیصر بگوی
که من با سپاه آمدم جنگجوی
بخش ۱۶
پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
بدو گفت کاین جز برادرت نیست
بدین چاره بشتاب وایدر مهایست
درنگ آوری کار گردد تباه
میاسا و اسپ درنگی مخواه
ببر تخت و بالا و زرینه کفش
همان تاج با کاویانی درفش
من این پادشاهی مر او را دهم
برین بر سرش بر سپاسی نهم
تو ز ایدر برو تا حلب کینهجوی
سپه را جز از جنگ چیزی مگوی
زریر ستوده به لهراسپ گفت
که این راز بیرون کشیم از نهفت
گر اویست فرمانبر و مهترست
ورا هرک مهتر بود کهترست
بگفت این و برساخت در حال کار
گزیده یکی لشکری نامدار
نبیرهٔ برزگان و آزادگان
ز کاوس و گودرز کشوادگان
ز تخم زرسپ آنک بودند نیز
چو بهرام شیراوژن و ریونیز
همی رفت هر مهتری با دو اسپ
فروزان به کردار آذرگشسپ
نیاسود کس تا به مرز حلب
جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب
درفش همایون برافراختند
سراپرده و خیمهها ساختند
زریر سپهبد سپه را بماند
به بهرام گردنکش و خود براند
بسان کسی کو پیامی برد
وگر نزد شاهی خرامی برد
ازان ویژگان پنج تن را ببرد
که بودند با مغز و هشیار و گرد
چو نزدیک درگاه قیصر رسید
به درگاه سالار بارش بدید
به در بر همه فرش دیبا کشید
بیامد به قیصر بگفت آنچ دید
به کاخ اندرون بود قیصر دژم
چو قالوس و گشتاسپ با او بهم
بدو آگهی داد سالار بار
که آمد به درگه زریر سوار
چو قیصر شنید این سخن بار داد
ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد
زریر اندر آمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند
ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت
همان رومیان را فروزش گرفت
بدو گفت قیصر فرخزاد را
نپرسی نداری به دل داد را
به قیصر چنین گفت فرخ زریر
که این بنده از بندگی گشت سیر
گریزان بیامد ز درگاه شاه
کنون یافت ایدر چنین پایگاه
چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد
تو گفتی ز ایران نیامدش یاد
چو قیصر شنید این سخن زان جوان
پراندیشه شد مرد روشنروان
که شاید بدن این سخن کو بگفت
جز از راستی نیست اندر نهفت
به قیصر ز لهراسپ پیغام داد
که گر دادگر سر نه پیچد ز داد
ازین پس نشستم برومست و بس
به ایران نمانیم بسیار کس
تو ز ایدر برو گو بیارای جنگ
سخن چون شنیدی نباید درنگ
نه ایران خزر گشت و الیاس من
که سر برکشیدی از آن انجمن
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر سوی چنگ را
تو اکنون فرستادهای بازگرد
بسازیم ناچار جای نبرد
ز قیصر چو بنشید فرخ زریر
غمی شد ز پاسخ فروماند دیر
بخش ۱۷
چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت
که پاسخ چرا ماندی در نهفت
بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین
ببودم بر شاه ایران زمین
همه لشکر شاه و آن انجمن
همه آگهند از هنرهای من
همان به که من سوی ایشان شوم
بگویم همه گفتهها بشنوم
برآرم ازیشان همه کام تو
درفشان کنم در جهان نام تو
بدو گفت قیصر تو داناتری
برین آرزو بر تواناتری
چو بشنید گشتاسپ گفتار اوی
نشست از بر بارهٔ راه جوی
بیامد به جای نشست زریر
به سر افسر و بادپایی به زیر
چو لشکر بدیدند گشتاسپ را
سرافرازتر پور لهراسپ را
پیاده همه پیش اوی آمدند
پر از درد و پر آب روی آمدند
همه پاک بردند پیشش نماز
که کوتاه شد رنجهای دراز
همانگه چو آمد به پیشش زریر
پیاده ببود و شد از رزم سیر
گرامیش را تنگ در بر گرفت
چو بگشاد لب پرسش اندر گرفت
نشستند بر تخت با مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
زریر خجسته به گشتاسپ گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
پدر پیر سر شد تو برنادلی
ز دیدار پیران چرا بگسلی
به پیری ورا بخت خندان شدست
پرستندهٔ پاک یزدان شدست
فرستاد نزدیک تو تاج و گنج
سزد گر نداری کنون دل به رنج
چنین گفت کایران سراسر تراست
سر تخت با تاج کشور تراست
ز گیتی یکی کنج ما را بس است
که تخت مهی را جز از من کس است
برادر بیاورد پرمایه تاج
همان یاره و طوق و هم تخت عاج
چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد
نشست از برش تاج بر سر نهاد
نبیرهٔ جهانجوی کاوس کی
ز گودرزیان هرک بد نیکپی
چو بهرام و چون ساوه و ریونیز
کسی کو سرافراز بودند نیز
به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
ببودند بر پای بسته کمر
هرانکس که بودند پرخاشخر
چو گشتاسپ دید آن دلارای کام
فرستاد نزدیک قیصر پیام
کز ایران همه کام تو راست گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت
همی چشم دارد زریر و سپاه
که آیی خرامان بدین رزمگاه
همه سربسر با تو پیمان کنند
روان را به مهرت گروگان کنند
گرت رنج ناید خرامی به دشت
که کار زمانه به کام تو گشت
فرستاده چون نزد قیصر رسید
به دشت آمد و ساز لشکر بدید
چو گشتاسپ را دید بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
بیامد ورا تنگ در برگرفت
سخنهای دیرینه اندر گرفت
بدانست قیصر که گشتاسپ اوست
فروزندهٔ جان لهراسپ اوست
فراوانش بستود و بردش نماز
وزانجا سوی تخت رفتند باز
ازان کردهٔ خویش پوزش گرفت
بپیچید زان روزگار شگفت
بپذرفت گفتار او شهریار
سرش را گرفت آنگهی برکنار
بدو گفت چون تیره گردد هوا
فروزیدن شمع باشد روا
بر ما فرست آنک ما را گزید
که او درد و رنج فراوان کشید
بشد قیصر و رنج و تشویر برد
بسی نیز بر خوی بد برشمرد
به سوی کتایون فرستاد گنج
یکی افسر و سرخ یاقوت پنج
غلام و پرستار رومی هزار
یکی طوق پر گوهر شاهوار
ز دینار رومی شتروار پنج
یکی فیلسوفی نگهبان گنج
سلیح و درم داد لشکرش را
همان نامداران کشورش را
هرانکس که بود او ز تخم بزرگ
وگر تیغ زن نامداری سترگ
بیاراست خلعت سزاوارشان
برافرخت پژمرده بازارشان
از اسپان تازی و برگستوان
ز خفتان وز جامهٔ هندوان
ز دیبا و دینار و تاج و نگین
ز تخت و ز هرگونه دیبای چین
فرستاده نزدیک گشتاسپ برد
یکایک به گنجور او برشمرد
ابا این بسی آفرین گسترید
بران کو زمان و زمین آفرید
کتایون چو آمد به نزدیک شاه
غو کوس برخاست از بارگاه
سپه سوی ایران برفتن گرفت
هوا گرد اسپان نهفتن گرفت
چو قیصر دو منزل بیامد به راه
عنان تگاور بپیچید شاه
به سوگند ازان مرز برگاشتش
به خواهش سوی روم بگذاشتش
وزان جایگه شد سوی روم باز
چو گشتاسپ شد سوی راه دراز
همی راند تا سوی ایران رسید
به نزد دلیران و شیران رسید
چو بشنید لهراسپ کامد زریر
برادرش گشتاسپ آن نره شیر
پذیره شدش با همه مهتران
بزرگان ایران و نامآوران
چو دید او پسر را به بر درگرفت
ز جور فلک دست بر سر گرفت
فرود آمد از باره گشتاسپ زود
بدو آفرین کرد و زاری نمود
ز ره چو به ایوان شاهی شدند
چو خورشید در برج ماهی شدند
بدو گفت لهراسپ کز من مبین
چنین بود رای جهان آفرین
نوشته چنین بد مگر بر سرت
که پردخت ماند ز تو کشورت
بدو شادمان گشت لهراسپ شاه
مر او را نشاند از بر تخت و گاه
ببوسید و تاجش به سر بر نهاد
همی آفرین کرد با تاج یاد
بدو گفت گشتاسپ کای شهریار
ابی تو مبیناد کس روزگار
چو مهتر کنی من ترا کهترم
بکوشم که گرد ترا نسپرم
همه نیک بادا سرانجام تو
مبادا که باشیم بینام تو
که گیتی نماند همی بر کسی
چو ماند به تن رنج ماند بسی
چنین است گیهان ناپایدار
برو تخم بد تا توانی مکار
همی خواهم از دادگر یک خدای
که چندان بمانم به گیتی به جای
که این نامهٔ شهریاران پیش
بپیوندم از خوب گفتار خویش
ازان پس تن جانور خاک راست
سخن گوی جان معدن پاک راست