شاهنامه فردوسی/ قسمت اول

سهراب - بخش 2

بخش ۱۳

چو افگند خور سوی بالا کمند

زبانه برآمد ز چرخ بلند

بپوشید سهراب خفتان جنگ

نشست از بر چرمهٔ سنگ رنگ

یکی تیغ هندی به چنگ اندرش

یکی مغفر خسروی بر سرش

کمندی به فتراک بر شست خم

خم اندر خم و روی کرده دژم

بیامد یکی برز بالا گزید

به جایی که ایرانیان را بدید

بفرمود تا رفت پیشش هجیر

بدو گفت کژی نیاید ز تیر

نشانه نباید که خم آورد

چو پیچان شود زخم کم آورد

به هر کار در پیشه کن راستی

چو خواهی که نگزایدت کاستی

سخن هرچه پرسم همه راست گوی

متاب از ره راستی هیچ روی

چو خواهی که یابی رهایی ز من

سرافراز باشی به هر انجمن

از ایران هر آنچت بپرسم بگوی

متاب از ره راستی هیچ روی

سپارم به تو گنج آراسته

بیابی بسی خلعت و خواسته

ور ایدون که کژی بود رای تو

همان بند و زندان بود جای تو

هجیرش چنین داد پاسخ که شاه

سخن هرچه پرسد ز ایران سپاه

بگویم همه آنچ دانم بدوی

به کژی چرا بایدم گفت‌وگوی

بدو گفت کز تو بپرسم همه

ز گردنکشان و ز شاه و رمه

همه نامداران آن مرز را

چو طوس و چو کاووس و گودرز را

ز بهرام و از رستم نامدار

ز هر کت بپرسم به من برشمار

بگو کان سراپردهٔ هفت رنگ

بدو اندرون خیمه‌های پلنگ

به پیش اندرون بسته صد ژنده‌پیل

یکی مهد پیروزه برسان نیل

یکی برز خورشید پیکر درفش

سرش ماه زرین غلافش بنفش

به قلب سپاه اندرون جای کیست

ز گردان ایران ورا نام چیست

بدو گفت کان شاه ایران بود

بدرگاه او پیل و شیران بود

وزان پس بدو گفت بر میمنه

سواران بسیار و پیل و بنه

سراپرده‌ای بر کشیده سیاه

زده گردش اندر ز هر سو سپاه

به گرد اندرش خیمه ز اندازه بیش

پس پشت پیلان و بالاش پیش

زده پیش او پیل پیکر درفش

به در بر سواران زرینه کفش

چنین گفت کان طوس نوذر بود

درفشش کجاپیل‌پیکر بود

دگر گفت کان سرخ پرده‌سرای

سواران بسی گردش اندر به پای

یکی شیر پیکر درفشی به زر

درفشان یکی در میانش گهر

چنین گفت کان فر آزادگان

جهانگیر گودرز کشوادگان

بپرسید کان سبز پرده‌سرای

یکی لشکری گشن پیشش به پای

یکی تخت پرمایه اندر میان

زده پیش او اختر کاویان

برو بر نشسته یکی پهلوان

ابا فر و با سفت و یال گوان

ز هر کس که بر پای پیشش براست

نشسته به یک رش سرش برتر است

یکی باره پیشش به بالای اوی

کمندی فرو هشته تا پای اوی

برو هر زمان برخروشد همی

تو گویی که در زین بجوشد همی

بسی پیل برگستوان‌دار پیش

همی جوشد آن مرد بر جای خویش

نه مردست از ایران به بالای اوی

نه بینم همی اسپ همتای اوی

درفشی بدید اژدها پیکرست

بران نیزه بر شیر زرین سرست

چنین گفت کز چین یکی نامدار

بنوی بیامد بر شهریار

بپرسید نامش ز فرخ هجیر

بدو گفت نامش ندارم بویر

بدین دژ بدم من بدان روزگار

کجا او بیامد بر شهریار

غمی گشت سهراب را دل ازان

که جایی ز رستم نیامد نشان

نشان داده بود از پدر مادرش

همی دید و دیده نبد باورش

همی نام جست از زبان هجیر

مگر کان سخنها شود دلپذیر

نبشته به سر بر دگرگونه بود

ز فرمان نکاهد نخواهد فزود

ازان پس بپرسید زان مهتران

کشیده سراپرده بد برکران

سواران بسیار و پیلان به پای

برآید همی نالهٔ کرنای

یکی گرگ پیکر درفش از برش

برآورده از پرده زرین سرش

بدو گفت کان پور گودرز گیو

که خوانند گردان ورا گیو نیو

ز گودرزیان مهتر و بهترست

به ایرانیان بر دو بهره سرست

بدو گفت زان سوی تابنده شید

برآید یکی پرده بینم سپید

ز دیبای رومی به پیشش سوار

رده برکشیده فزون از هزار

پیاده سپردار و نیزه‌وران

شده انجمن لشکری بی‌کران

نشسته سپهدار بر تخت عاج

نهاده بران عاج کرسی ساج

ز هودج فرو هشته دیبا جلیل

غلام ایستاده رده خیل خیل

بر خیمه نزدیک پرده‌سرای

به دهلیز چندی پیاده به پای

بدو گفت کاو را فریبرز خوان

که فرزند شاهست و تاج گوان

بپرسید کان سرخ پرده‌سرای

به دهلیز چندی پیاده به پای

به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش

ز هرگونه‌ای برکشیده درفش

درفشی پس پشت پیکرگراز

سرش ماه زرین و بالا دراز

چنین گفت کاو را گرازست نام

که در جنگ شیران ندارد لگام

هشیوار و ز تخمهٔ گیوگان

که بر درد و سختی نگردد ژگان

نشان پدر جست و با او نگفت

همی داشت آن راستی در نهفت

تو گیتی چه سازی که خود ساخت‌ست

جهاندار ازین کار پرداخت‌ست

زمانه نبشته دگرگونه داشت

چنان کاو گذارد بباید گذاشت

دگر باره پرسید ازان سرفراز

ازان کش به دیدار او بد نیاز

ازان پردهٔ سبز و مرد بلند

وزان اسپ و آن تاب داده کمند

ازان پس هجیر سپهبدش گفت

که از تو سخن را چه باید نهفت

گر از نام چینی بمانم همی

ازان است کاو را ندانم همی

بدو گفت سهراب کاین نیست داد

ز رستم نکردی سخن هیچ یاد

کسی کاو بود پهلوان جهان

میان سپه در نماند نهان

تو گفتی که بر لشکر او مهترست

نگهبان هر مرز و هر کشورست

چنین داد پاسخ مر او را هجیر

که شاید بدن کان گو شیرگیر

کنون رفته باشد به زابلستان

که هنگام بزمست در گلستان

بدو گفت سهراب کاین خود مگوی

که دارد سپهبد سوی جنگ روی

به رامش نشیند جهان پهلوان

برو بر بخندند پیر و جوان

مرا با تو امروز پیمان یکیست

بگوییم و گفتار ما اندکیست

اگر پهلوان را نمایی به من

سرافراز باشی به هر انجمن

ترا بی‌نیازی دهم در جهان

گشاده کنم گنجهای نهان

ور ایدون که این راز داری ز من

گشاده بپوشی به من بر سخن

سرت را نخواهد همی تن به جای

نگر تا کدامین به آیدت رای

نبینی که موبد به خسرو چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

سخن گفت ناگفته چون گوهرست

کجا نابسوده به سنگ اندرست

چو از بند و پیوند یابد رها

درخشنده مهری بود بی‌بها

چنین داد پاسخ هجیرش که شاه

چو سیر آید از مهر وز تاج و گاه

نبرد کسی جویداندر جهان

که او ژنده پیل اندر آرد ز جان

کسی را که رستم بود هم نبرد

سرش ز آسمان اندر آید به گرد

تنش زور دارد به صد زورمند

سرش برترست از درخت بلند

چنو خشم گیرد به روز نبرد

چه هم رزم او ژنده پیل و چه مرد

هم‌آورد او بر زمین پیل نیست

چو گرد پی رخش او نیل نیست

بدو گفت سهراب از آزادگان

سیه بخت گودرز کشوادگان

چرا چون ترا خواند باید پسر

بدین زور و این دانش و این هنر

تو مردان جنگی کجا دیده‌ای

که بانگ پی اسپ نشنیده‌ای

که چندین ز رستم سخن بایدت

زبان بر ستودنش بگشایدت

از آتش ترا بیم چندان بود

که دریا به آرام خندان بود

چو دریای سبز اندر آید ز جای

ندارد دم آتش تیزپای

سر تیرگی اندر آید به خواب

چو تیغ از میان برکشد آفتاب

به دل گفت پس کاردیده هجیر

که گر من نشان گو شیرگیر

بگویم بدین ترک با زور دست

چنین یال و این خسروانی نشست

ز لشکر کند جنگ او ز انجمن

برانگیزد این بارهٔ پیلتن

برین زور و این کتف و این یال اوی

شود کشته رستم به چنگال اوی

از ایران نیاید کسی کینه خواه

بگیرد سر تخت کاووس شاه

چنین گفت موبد که مردن به نام

به از زنده دشمن بدو شادکام

اگر من شوم کشته بر دست اوی

نگردد سیه روز چون آب جوی

چو گودرز و هفتاد پور گزین

همه پهلوانان با آفرین

نباشد به ایران تن من مباد

چنین دارم از موبد پاک یاد

که چون برکشد از چمن بیخ سرو

سزد گر گیا را نبوید تذرو

به سهراب گفت این چه آشفتنست

همه با من از رستمت گفتنست

نباید ترا جست با او نبرد

برآرد به آوردگاه از تو گرد

همی پیلتن را نخواهی شکست

همانا که آسان نیاید به دست

بخش ۱۴

چو بشنید این گفتهای درشت

نهان کرد ازو روی و بنمود پشت

ز بالا زدش تند یک پشت دست

بیفگند و آمد به جای نشست

بپوشید خفتان و بر سر نهاد

یکی خود چینی به کردار باد

ز تندی به جوش آمدش خون برگ

نشست از بر بارهٔ تیزتگ

خروشید و بگرفت نیزه به دست

به آوردگه رفت چون پیل مست

کس از نامداران ایران سپاه

نیارست کردن بدو در نگاه

ز پای و رکیب و ز دست و عنان

ز بازوی وز آب داده سنان

ازان پس دلیران شدند انجمن

بگفتند کاینت گو پیلتن

نشاید نگه کردن اسان بدوی

که یارد شدن پیش او جنگجوی

ازان پس خروشید سهراب گرد

همی شاه کاووس را بر شمرد

چنین گفت با شاه آزاد مرد

که چون است کارت به دشت نبرد

چرا کرده‌ای نام کاووس کی

که در جنگ نه تاو داری نه پی

تنت را برین نیزه بریان کنم

ستاره بدین کار گریان کنم

یکی سخت سوگند خوردم به بزم

بدان شب کجا کشته شد ژنده‌رزم

کز ایران نمانم یکی نیزه‌دار

کنم زنده کاووس کی را به دار

که داری از ایرانیان تیز چنگ

که پیش من آید به هنگام جنگ

همی گفت و می بود جوشان بسی

از ایران ندادند پاسخ کسی

خروشان بیامد به پرده‌سرای

به نیزه درآورد بالا ز جای

خم آورد زان پس سنان کرد سیخ

بزد نیزه برکند هفتاد میخ

سراپرده یک بهره آمد ز پای

ز هر سو برآمد دم کرنای

رمید آن دلاور سپاه دلیر

به کردار گوران ز چنگال شیر

غمی گشت کاووس و آواز داد

کزین نامداران فرخ نژاد

یکی نزد رستم برید آگهی

کزین ترک شد مغز گردان تهی

ندارم سواری ورا هم نبرد

از ایران نیارد کس این کار کرد

بشد طوس و پیغام کاووس برد

شنیده سخن پیش او برشمرد

بدو گفت رستم که هر شهریار

که کردی مرا ناگهان خواستار

گهی گنج بودی گهی ساز بزم

ندیدم ز کاووس جز رنج رزم

بفرمود تا رخش را زین کنند

سواران بروها پر از چین کنند

ز خیمه نگه کرد رستم بدشت

ز ره گیو را دید کاندر گذشت

نهاد از بر رخش رخشنده زین

همی گفت گرگین که بشتاب هین

همی بست بر باره رهام تنگ

به برگستوان بر زده طوس چنگ

همی این بدان آن بدین گفت زود

تهمتن چو از خیمه آوا شنود

به دل گفت کین کار آهرمنست

نه این رستخیز از پی یک تنست

بزد دست و پوشید ببر بیان

ببست آن کیانی کمر بر میان

نشست از بر رخش و بگرفت راه

زواره نگهبان گاه و سپاه

درفشش ببردند با او بهم

همی رفت پرخاشجوی و دژم

چو سهراب را دید با یال و شاخ

برش چون بر سام جنگی فراخ

بدو گفت از ایدر به یکسو شویم

به آوردگه هر دو همرو شویم

بمالید سهراب کف را به کف

به آوردگه رفت از پیش صف

به رستم چنین گفت کاندر گذشت

ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت

از ایران نخواهی دگر یار کس

چو من با تو باشم بورد بس

به آوردگه بر ترا جای نیست

ترا خود به یک مشت من پای نیست

به بالا بلندی و با کتف و یال

ستم یافت بالت ز بسیار سال

نگه کرد رستم بدان سرافراز

بدان چنگ و یال و رکیب دراز

بدو گفت نرم ای جوان‌مرد گرم

زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم

به پیری بسی دیدم آوردگاه

بسی بر زمین پست کردم سپاه

تپه شد بسی دیو در جنگ من

ندیدم بدان سو که بودم شکن

نگه کن مرا گر ببینی به جنگ

اگر زنده مانی مترس از نهنگ

مرا دید در جنگ دریا و کوه

که با نامداران توران گروه

چه کردم ستاره گوای منست

به مردی جهان زیر پای منست

بدو گفت کز تو بپرسم سخن

همه راستی باید افگند بن

من ایدون گمانم که تو رستمی

گر از تخمهٔ نامور نیرمی

چنین داد پاسخ که رستم نیم

هم از تخمهٔ سام نیرم نیم

که او پهلوانست و من کهترم

نه با تخت و گاهم نه با افسرم

از امید سهراب شد ناامید

برو تیره شد روی روز سپید

بخش ۱۵

به آوردگه رفت نیزه بکفت

همی ماند از گفت مادر شگفت

یکی تنگ میدان فرو ساختند

به کوتاه نیزه همی بافتند

نماند ایچ بر نیزه بند و سنان

به چپ باز بردند هر دو عنان

به شمشیر هندی برآویختند

همی ز آهن آتش فرو ریختند

به زخم اندرون تیغ شد ریز ریز

چه زخمی که پیدا کند رستخیز

گرفتند زان پس عمود گران

غمی گشت بازوی کندآوران

ز نیرو عمود اندر آورد خم

دمان باد پایان و گردان دژم

ز اسپان فرو ریخت بر گستوان

زره پاره شد بر میان گوان

فرو ماند اسپ و دلاور ز کار

یکی را نبد چنگ و بازو به کار

تن از خوی پر آب و همه کام خاک

زبان گشته از تشنگی چاک چاک

یک از یکدگر ایستادند دور

پر از درد باب و پر از رنج پور

جهانا شگفتی ز کردار تست

هم از تو شکسته هم از تو درست

ازین دو یکی را نجنبید مهر

خرد دور بد مهر ننمود چهر

همی بچه را باز داند ستور

چه ماهی به دریا چه در دشت گور

نداند همی مردم از رنج و آز

یکی دشمنی را ز فرزند باز

همی گفت رستم که هرگز نهنگ

ندیدم که آید بدین سان به جنگ

مرا خوار شد جنگ دیو سپید

ز مردی شد امروز دل ناامید

جوانی چنین ناسپرده جهان

نه گردی نه نام‌آوری از مهان

به سیری رسانیدم از روزگار

دو لشکر نظاره بدین کارزار

چو آسوده شد بارهٔ هر دو مرد

ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد

به زه بر نهادند هر دو کمان

جوانه همان سالخورده همان

زره بود و خفتان و ببر بیان

ز کلک و ز پیکانش نامد زیان

غمی شد دل هر دو از یکدگر

گرفتند هر دو دوال کمر

تهمتن که گر دست بردی به سنگ

بکندی ز کوه سیه روز جنگ

کمربند سهراب را چاره کرد

که بر زین بجنباند اندر نبرد

میان جوان را نبود آگهی

بماند از هنر دست رستم تهی

دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند

همه خسته و گشته دیر آمدند

دگر باره سهراب گرز گران

ز زین برکشید و بیفشارد ران

بزد گرز و آورد کتفش به درد

بپیچید و درد از دلیری بخورد

بخندید سهراب و گفت ای سوار

به زخم دلیران نه‌ای پایدار

به رزم اندرون رخش گویی خرست

دو دست سوار از همه بترست

اگرچه گوی سرو بالا بود

جوانی کند پیر کانا بود

به سستی رسید این ازان آن ازین

چنان تنگ شد بر دلیران زمین

که از یکدگر روی برگاشتند

دل و جان به اندوه بگذاشتند

تهمتن به توران سپه شد به جنگ

بدانسان که نخچیر بیند پلنگ

میان سپاه اندر آمد چو گرگ

پراگنده گشت آن سپاه بزرگ

عنان را بپچید سهراب گرد

به ایرانیان بر یکی حمله برد

بزد خویشتن را به ایران سپاه

ز گرزش بسی نامور شد تباه

دل رستم اندیشه‌ای کرد بد

که کاووس را بی‌گمان بد رسد

ازین پرهنر ترک نوخاسته

بخفتان بر و بازو آراسته

به لشکرگه خویش تازید زود

که اندیشهٔ دل بدان گونه بود

میان سپه دید سهراب را

چو می لعل کرده به خون آب را

غمی گشت رستم چو او را بدید

خروشی چو شیر ژیان برکشید

بدو گفت کای ترک خونخواره مرد

از ایران سپه جنگ با تو که کرد

چرا دست یازی به سوی همه

چو گرگ آمدی در میان رمه

بدو گفت سهراب توران سپاه

ازین رزم بودند بر بی‌گناه

تو آهنگ کردی بدیشان نخست

کسی با تو پیگار و کینه نجست

بدو گفت رستم که شد تیره‌روز

چه پیدا کند تیغ گیتی فروز

برین دشت هم دار و هم منبرست

که روشن جهان زیر تیغ‌اندرست

گر ایدون که شمشیر با بوی شیر

چنین آشنا شد تو هرگز ممیر

بگردیم شبگیر با تیغ کین

برو تا چه خواهد جهان آفرین

بخش ۱۶

برفتند و روی هوا تیره گشت

ز سهراب گردون همی خیره گشت

تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان

نیارامد از تاختن یک زمان

وگر باره زیر اندرش آهنست

شگفتی روانست و رویین تنست

شب تیره آمد سوی لشکرش

میان سوده از جنگ و از خنجرش

به هومان چنین گفت کامروز هور

برآمد جهان کرد پر چنگ و شور

شما را چه کرد آن سوار دلیر

که یال یلان داشت و آهنگ شیر

بدو گفت هومان که فرمان شاه

چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه

همه کار ماسخت ناساز بود

بورد گشتن چه آغاز بود

بیامی یکی مرد پرخاشجوی

برین لشکر گشن بنهاد روی

تو گفتی ز مستی کنون خاستست

وگر جنگ بایک تن آراستست

چنین گفت سهراب کاو زین سپاه

نکرد از دلیران کسی را تباه

از ایرانیان من بسی کشته‌ام

زمین را به خون و گل آغشته‌ام

کنون خوان همی باید آراستن

بباید به می غم ز دل کاستن

وزان روی رستم سپه را بدید

سخن راند با گیو و گفت و شنید

که امروز سهراب رزم آزمای

چگونه به جنگ اندر آورد پای

چنین گفت با رستم گرد گیو

کزین گونه هرگز ندیدیم نیو

بیامد دمان تا به قلب سپاه

ز لشکر بر طوس شد کینه خواه

که او بود بر زین و نیزه بدست

چو گرگین فرود آمد او برنشست

بیامد چو با نیزه او را بدید

به کردار شیر ژیان بردمید

عمودی خمیده بزد بر برش

ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش

نتابید با او بتابید روی

شدند از دلیران بسی جنگ جوی

ز گردان کسی مایهٔ او نداشت

جز از پیلتن پایهٔ او نداشت

هم آیین پیشین نگه داشتیم

سپاهی برو ساده بگماشتیم

سواری نشد پیش او یکتنه

همی تاخت از قلب تا میمنه

غمی گشت رستم ز گفتار اوی

بر شاه کاووس بنهاد روی

چو کاووس کی پهلوان را بدید

بر خویش نزدیک جایش گزید

ز سهراب رستم زبان برگشاد

ز بالا و برزش همی کرد یاد

که کس در جهان کودک نارسید

بدین شیرمردی و گردی ندید

به بالا ستاره بساید همی

تنش را زمین برگراید همی

دو بازو و رانش ز ران هیون

همانا که دارد ستبری فزون

به گرز و به تیغ و به تیر و کمند

ز هرگونه‌ای آزمودیم بند

سرانجام گفتم که من پیش ازین

بسی گرد را برگرفتم ز زین

گرفتم دوال کمربند اوی

بیفشاردم سخت پیوند اوی

همی خواستم کش ز زین برکنم

چو دیگر کسانش به خاک افگنم

گر از باد جنبان شود کوه خار

نجنبید بر زین بر آن نامدار

چو فردا بیاید به دشت نبرد

به کشتی همی بایدم چاره کرد

بکوشم ندانم که پیروز کیست

ببینیم تا رای یزدان به چیست

کزویست پیروزی و فر و زور

هم او آفرینندهٔ ماه و هور

بدو گفت کاووس یزدان پاک

دل بدسگالت کند چاک چاک

من امشب به پیش جهان آفرین

بمالم فراوان دو رخ بر زمین

کزویست پیروزی و دستگاه

به فرمان او تابد از چرخ ماه

کند تازه این بار کام ترا

برآرد به خورشید نام ترا

بدو گفت رستم که با فر شاه

برآید همه کامهٔ نیک خواه

به لشکر گه خویش بنهاد روی

پراندیشه جان و سرش کینه جوی

زواره بیامد خلیده روان

که چون بود امروز بر پهلوان

ازو خوردنی خواست رستم نخست

پس آنگه ز اندیشگان دل بشست

چنین راند پیش برادر سخن

که بیدار دل باش و تندی مکن

به شبگیر چون من به آوردگاه

روم پیش آن ترک آوردخواه

بیاور سپاه و درفش مرا

همان تخت و زرینه کفش مرا

همی باش بر پیش پرده‌سرای

چو خورشید تابان برآید ز جای

گر ایدون که پیروز باشم به جنگ

به آوردگه بر نسازم درنگ

و گر خود دگرگونه گردد سخن

تو زاری میاغاز و تندی مکن

مباشید یک تن برین رزمگاه

مسازید جستن سوی رزم راه

یکایک سوی زابلستان شوید

از ایدر به نزدیک دستان شوید

تو خرسند گردان دل مادرم

چنین کرد یزدان قضا بر سرم

بگویش که تو دل به من در مبند

که سودی ندارت بودن نژند

کس اندر جهان جاودانه نماند

ز گردون مرا خود بهانه نماند

بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ

تبه شد به چنگم به هنگام جنگ

بسی باره و دژ که کردیم پست

نیاورد کس دست من زیر دست

در مرگ را آن بکوبد که پای

باسپ اندر آرد بجنبد ز جای

اگر سال گشتی فزون ازهزار

همین بود خواهد سرانجام کار

چو خرسند گردد به دستان بگوی

که از شاه گیتی مبرتاب روی

اگر جنگ سازد تو سستی مکن

چنان رو که او راند از بن سخن

همه مرگ راییم پیر و جوان

به گیتی نماند کسی جاودان

ز شب نیمه‌ای گفت سهراب بود

دگر نیمه آرامش و خواب بود

بخش ۱۷

چو خورشید تابان برآورد پر

سیه زاغ پران فرو برد سر

تهمتن بپوشید ببر بیان

نشست از بر ژنده پیل ژیان

کمندی به فتراک بر بست شست

یکی تیغ هندی گرفته بدست

بیامد بران دشت آوردگاه

نهاده به سر بر ز آهن کلاه

همه تلخی از بهر بیشی بود

مبادا که با آز خویشی بود

وزان روی سهراب با انجمن

همی می گسارید با رود زن

به هومان چنین گفت کاین شیر مرد

که با من همی گردد اندر نبرد

ز بالای من نیست بالاش کم

برزم اندرون دل ندارد دژم

بر و کتف و یالش همانند من

تو گویی که داننده بر زد رسن

نشانهای مادر بیابم همی

بدان نیز لختی بتابم همی

گمانی برم من که او رستمست

که چون او بگیتی نبرده کمست

نباید که من با پدر جنگ جوی

شوم خیره روی اندر آرم بروی

بدو گفت هومان که در کارزار

رسیدست رستم به من اند بار

شنیدم که در جنگ مازندران

چه کرد آن دلاور به گرز گران

بدین رخش ماند همی رخش اوی

ولیکن ندارد پی و پخش اوی

به شبگیر چون بردمید آفتاب

سر جنگ جویان برآمد ز خواب

بپوشید سهراب خفتان رزم

سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم

بیامد خروشان بران دشت جنگ

به چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگ

ز رستم بپرسید خندان دو لب

تو گفتی که با او به هم بود شب

که شب چون بدت روز چون خاستی

ز پیگار بر دل چه آراستی

ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین

بزن جنگ و بیداد را بر زمین

نشنیم هر دو پیاده به هم

به می تازه داریم روی دژم

به پیش جهاندار پیمان کنیم

دل از جنگ جستن پشیمان کنیم

همان تا کسی دیگر آید به رزم

تو با من بساز و بیارای بزم

دل من همی با تو مهر آورد

همی آب شرمم به چهر آورد

همانا که داری ز گردان نژاد

کنی پیش من گوهر خویش یاد

بدو گفت رستم که‌ای نامجوی

نبودیم هرگز بدین گفت‌وگوی

ز کشتی گرفتن سخن بود دوش

نگیرم فریب تو زین در مکوش

نه من کودکم گر تو هستی جوان

به کشتی کمر بسته‌ام بر میان

بکوشیم و فرجام کار آن بود

که فرمان و رای جهانبان بود

بسی گشته‌ام در فراز و نشیب

نیم مرد گفتار و بند و فریب

بدو گفت سهراب کز مرد پیر

نباشد سخن زین نشان دلپذیر

مرا آرزو بد که در بسترست

برآید به هنگام هوش از برت

کسی کز تو ماند ستودان کند

بپرد روان تن به زندان کند

اگر هوش تو زیر دست منست

به فرمان یزدان بساییم دست

از اسپان جنگی فرود آمدند

هشیوار با گبر و خود آمدند

ببستند بر سنگ اسپ نبرد

برفتند هر دو روان پر ز گرد

بکشتی گرفتن برآویختند

ز تن خون و خوی را فرو ریختند

بزد دست سهراب چون پیل مست

برآوردش از جای و بنهاد پست

به کردار شیری که بر گور نر

زند چنگ و گور اندر آید به سر

نشست از بر سینهٔ پیلتن

پر از خاک چنگال و روی و دهن

یکی خنجری آبگون برکشید

همی خواست از تن سرش را برید

به سهراب گفت ای یل شیرگیر

کمندافگن و گرد و شمشیرگیر

دگرگونه‌تر باشد آیین ما

جزین باشد آرایش دین ما

کسی کاو بکشتی نبرد آورد

سر مهتری زیر گرد آورد

نخستین که پشتش نهد بر زمین

نبرد سرش گرچه باشد به کین

گرش بار دیگر به زیر آورد

ز افگندنش نام شیر آورد

بدان چاره از چنگ آن اژدها

همی خواست کاید ز کشتن رها

دلیر جوان سر به گفتار پیر

بداد و ببود این سخن دلپذیر

یکی از دلی و دوم از زمان

سوم از جوانمردیش بی‌گمان

رها کرد زو دست و آمد به دشت

چو شیری که بر پیش آهو گذشت

همی کرد نخچیر و یادش نبود

ازان کس که با او نبرد آزمود

همی دیر شد تا که هومان چو گرد

بیامد بپرسیدش از هم نبرد

به هومان بگفت آن کجا رفته بود

سخن هرچه رستم بدو گفته بود

بدو گفت هومان گرد ای جوان

به سیری رسیدی همانا ز جان

دریغ این بر و بازو و یال تو

میان یلی چنگ و گوپال تو

هژبری که آورده بودی بدام

رها کردی از دام و شد کار خام

نگه کن کزین بیهده کارکرد

چه آرد به پیشت به دیگر نبرد

بگفت و دل از جان او برگرفت

پرانده همی ماند ازو در شگفت

به لشکرگه خویش بنهاد روی

به خشم و دل از غم پر از کار اوی

یکی داستان زد برین شهریار

که دشمن مدار ارچه خردست خوار

چو رستم ز دست وی آزاد شد

بسان یکی تیغ پولاد شد

خرامان بشد سوی آب روان

چنان چون شده باز یابد روان

بخورد آب و روی و سر و تن بشست

به پیش جهان آفرین شد نخست

همی خواست پیروزی و دستگاه

نبود آگه از بخشش هور و ماه

که چون رفت خواهد سپهر از برش

بخواهد ربودن کلاه از سرش

وزان آبخور شد به جای نبرد

پراندیشه بودش دل و روی زرد

همی تاخت سهراب چون پیل مست

کمندی به بازو کمانی به دست

گرازان و بر گور نعره‌زنان

سمندش جهان و جهان راکنان

همی ماند رستم ازو در شگفت

ز پیگارش اندازه‌ها برگرفت

چو سهراب شیراوژن او را بدید

ز باد جوانی دلش بردمید

چنین گفت کای رسته از چنگ شیر

جدا مانده از زخم شیر دلیر

بخش ۱۸

دگر باره اسپان ببستند سخت

به سر بر همی گشت بدخواه بخت

به کشتی گرفتن نهادند سر

گرفتند هر دو دوال کمر

هرآنگه که خشم آورد بخت شوم

کند سنگ خارا به کردار موم

سرافراز سهراب با زور دست

تو گفتی سپهر بلندش ببست

غمی بود رستم ببازید چنگ

گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ

خم آورد پشت دلیر جوان

زمانه بیامد نبودش توان

زدش بر زمین بر به کردار شیر

بدانست کاو هم نماند به زیر

سبک تیغ تیز از میان برکشید

بر شیر بیدار دل بردرید

بپیچید زانپس یکی آه کرد

ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد

بدو گفت کاین بر من از من رسید

زمانه به دست تو دادم کلید

تو زین بیگناهی که این کوژپشت

مرابرکشید و به زودی بکشت

به بازی بکویند همسال من

به خاک اندر آمد چنین یال من

نشان داد مادر مرا از پدر

ز مهر اندر آمد روانم بسر

هرآنگه که تشنه شدستی به خون

بیالودی آن خنجر آبگون

زمانه به خون تو تشنه شود

براندام تو موی دشنه شود

کنون گر تو در آب ماهی شوی

و گر چون شب اندر سیاهی شوی

وگر چون ستاره شوی بر سپهر

ببری ز روی زمین پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین من

چو بیند که خاکست بالین من

ازین نامداران گردنکشان

کسی هم برد سوی رستم نشان

که سهراب کشتست و افگنده خوار

ترا خواست کردن همی خواستار

چو بشنید رستم سرش خیره گشت

جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

بپرسید زان پس که آمد به هوش

بدو گفت با ناله و با خروش

که اکنون چه داری ز رستم نشان

که کم باد نامش ز گردنکشان

بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی

بکشتی مرا خیره از بدخویی

ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای

نجنبید یک ذره مهرت ز جای

چو برخاست آواز کوس از درم

بیامد پر از خون دو رخ مادرم

همی جانش از رفتن من بخست

یکی مهره بر بازوی من ببست

مرا گفت کاین از پدر یادگار

بدار و ببین تا کی آید به کار

کنون کارگر شد که بیکار گشت

پسر پیش چشم پدر خوار گشت

همان نیز مادر به روشن روان

فرستاد با من یکی پهلوان

بدان تا پدر را نماید به من

سخن برگشاید به هر انجمن

چو آن نامور پهلوان کشته شد

مرا نیز هم روز برگشته شد

کنون بند بگشای از جوشنم

برهنه نگه کن تن روشنم

چو بگشاد خفتان و آن مهره دید

همه جامه بر خویشتن بردرید

همی گفت کای کشته بر دست من

دلیر و ستوده به هر انجمن

همی ریخت خون و همی کند موی

سرش پر ز خاک و پر از آب روی

بدو گفت سهراب کین بدتریست

به آب دو دیده نباید گریست

ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود

چنین رفت و این بودنی کار بود

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

تهمتن نیامد به لشکر ز دشت

ز لشکر بیامد هشیوار بیست

که تا اندر آوردگه کار چیست

دو اسپ اندر آن دشت برپای بود

پر از گرد رستم دگر جای بود

گو پیلتن را چو بر پشت زین

ندیدند گردان بران دشت کین

گمانشان چنان بد که او کشته شد

سرنامداران همه گشته شد

به کاووس کی تاختند آگهی

که تخت مهی شد ز رستم تهی

ز لشکر برآمد سراسر خروش

زمانه یکایک برآمد به جوش

بفرمود کاووس تا بوق و کوس

دمیدند و آمد سپهدار طوس

ازان پس بدو گفت کاووس شاه

کز ایدر هیونی سوی رزمگاه

بتازید تا کار سهراب چیست

که بر شهر ایران بباید گریست

اگر کشته شد رستم جنگجوی

از ایران که یارد شدن پیش اوی

به انبوه زخمی بباید زدن

برین رزمگه بر نشاید بدن

چو آشوب برخاست از انجمن

چنین گفت سهراب با پیلتن

که اکنون که روز من اندر گذشت

همه کار ترکان دگرگونه گشت

همه مهربانی بران کن که شاه

سوی جنگ ترکان نراند سپاه

که ایشان ز بهر مرا جنگجوی

سوی مرز ایران نهادند روی

بسی روز را داده بودم نوید

بسی کرده بودم ز هر در امید

نباید که بینند رنجی به راه

مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه

نشست از بر رخش رستم چو گرد

پر از خون رخ و لب پر از باد سرد

بیامد به پیش سپه با خروش

دل از کردهٔ خویش با درد و جوش

چو دیدند ایرانیان روی اوی

همه برنهادند بر خاک روی

ستایش گرفتند بر کردگار

که او زنده باز آمد از کارزار

چو زان گونه دیدند بر خاک سر

دریده برو جامه و خسته بر

به پرسش گرفتند کاین کار چیست

ترادل برین گونه از بهر کیست

بگفت آن شگفتی که خود کرده بود

گرامی‌تر خود بیازرده بود

همه برگرفتند با او خروش

زمین پر خروش و هوا پر ز جوش

چنین گفت با سرفرازان که من

نه دل دارم امروز گویی نه تن

شما جنگ ترکان مجویید کس

همین بد که من کردم امروز بس

چو برگشت ازان جایگه پهلوان

بیامد بر پور خسته روان

بزرگان برفتند با او بهم

چو طوس و چو گودرز و چون گستهم

همه لشکر از بهر آن ارجمند

زبان برگشادند یکسر ز بند

که درمان این کار یزدان کند

مگر کاین سخن بر تو آسان کند

یکی دشنه بگرفت رستم به دست

که از تن ببرد سر خویش پست

بزرگان بدو اندر آویختند

ز مژگان همی خون فرو ریختند

بدو گفت گودرز کاکنون چه سود

که از روی گیتی برآری تو دود

تو بر خویشتن گر کنی صدگزند

چه آسانی آید بدان ارجمند

اگر ماند او را به گیتی زمان

بماند تو بی‌رنج با او بمان

وگر زین جهان این جوان رفتنیست

به گیتی نگه کن که جاوید کیست

شکاریم یکسر همه پیش مرگ

سری زیر تاج و سری زیر ترگ

بخش ۱۹

به گودرز گفت آن زمان پهلوان

کز ایدر برو زود روشن روان

پیامی ز من پیش کاووس بر

بگویش که مارا چه آمد به سر

به دشنه جگرگاه پور دلیر

دریدم که رستم مماناد دیر

گرت هیچ یادست کردار من

یکی رنجه کن دل به تیمار من

ازان نوشدارو که در گنج تست

کجا خستگان را کند تن درست

به نزدیک من با یکی جام می

سزد گر فرستی هم اکنون به پی

مگر کاو ببخت تو بهتر شود

چو من پیش تخت تو کهتر شود

بیامد سپهبد بکردار باد

به کاووس یکسر پیامش بداد

بدو گفت کاووس کز انجمن

اگر زنده ماند چنان پیلتن

شود پشت رستم به نیرو ترا

هلاک آورد بی‌گمانی مرا

اگر یک زمان زو به من بد رسد

نسازیم پاداش او جز به بد

کجا گنجد او در جهان فراخ

بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ

شنیدی که او گفت کاووس کیست

گر او شهریارست پس طوس کیست

کجا باشد او پیش تختم به پای

کجا راند او زیر فر همای

چو بشنید گودرز برگشت زود

بر رستم آمد به کردار دود

بدو گفت خوی بد شهریار

درختیست خنگی همیشه به بار

ترا رفت باید به نزدیک او

درفشان کنی جان تاریک او

بخش ۲۰

بفرمود رستم که تا پیشکار

یکی جامه افگند بر جویبار

جوان را بران جامه آن جایگاه

بخوابید و آمد به نزدیک شاه

گو پیلتن سر سوی راه کرد

کس آمد پسش زود و آگاه کرد

که سهراب شد زین جهان فراخ

همی از تو تابوت خواهد نه کاخ

پدر جست و برزد یکی سرد باد

بنالید و مژگان به هم بر نهاد

همی گفت زار ای نبرده جوان

سرافراز و از تخمه پهلوان

نبیند چو تو نیز خورشید و ماه

نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه

کرا آمد این پیش کامد مرا

بکشتم جوانی به پیران سرا

نبیره جهاندار سام سوار

سوی مادر از تخمهٔ نامدار

بریدن دو دستم سزاوار هست

جز از خاک تیره مبادم نشست

کدامین پدر هرگز این کار کرد

سزاوارم اکنون به گفتار سرد

به گیتی که کشتست فرزند را

دلیر و جوان و خردمند را

نکوهش فراوان کند زال زر

همان نیز رودابهٔ پرهنر

بدین کار پوزش چه پیش آورم

که دل‌شان به گفتار خویش آورم

چه گویند گردان و گردنکشان

چو زین سان شود نزد ایشان نشان

چه گویم چو آگه شود مادرش

چه گونه فرستم کسی را برش

چه گویم چرا کشتمش بی‌گناه

چرا روز کردم برو بر سیاه

پدرش آن گرانمایهٔ پهلوان

چه گوید بدان پاک‌دخت جوان

برین تخمهٔ سام نفرین کنند

همه نام من نیز بی‌دین کنند

که دانست کاین کودک ارجمند

بدین سال گردد چو سرو بلند

به جنگ آیدش رای و سازد سپاه

به من برکند روز روشن سیاه

بفرمود تا دیبهٔ خسروان

کشیدند بر روی پور جوان

همی آرزوگاه و شهر آمدش

یکی تنگ تابوت بهر آمدش

ازان دشت بردند تابوت اوی

سوی خیمهٔ خویش بنهاد روی

به پرده سرای آتش اندر زدند

همه لشکرش خاک بر سر زدند

همان خیمه و دیبهٔ هفت رنگ

همه تخت پرمایه زرین پلنگ

برآتش نهادند و برخاست غو

همی گفت زار ای جهاندار نو

دریغ آن رخ و برز و بالای تو

دریغ آن همه مردی و رای تو

دریغ این غم و حسرت جان گسل

ز مادر جدا وز پدر داغدل

همی ریخت خون و همی کند خاک

همه جامهٔ خسروی کرد چاک

همه پهلوانان کاووس شاه

نشستند بر خاک با او به راه

زبان بزرگان پر از پند بود

تهمتن به درد از جگربند بود

چنینست کردار چرخ بلند

به دستی کلاه و به دیگر کمند

چو شادان نشیند کسی با کلاه

بخم کمندش رباید ز گاه

چرا مهر باید همی بر جهان

چو باید خرامید با همرهان

چو اندیشهٔ گنج گردد دراز

همی گشت باید سوی خاک باز

اگر چرخ را هست ازین آگهی

همانا که گشتست مغزش تهی

چنان دان کزین گردش آگاه نیست

که چون و چرا سوی او راه نیست

بدین رفتن اکنون نباید گریست

ندانم که کارش به فرجام چیست

به رستم چنین گفت کاووس کی

که از کوه البرز تا برگ نی

همی برد خواهد به گردش سپهر

نباید فگندن بدین خاک مهر

یکی زود سازد یکی دیرتر

سرانجام بر مرگ باشد گذر

تو دل را بدین رفته خرسند کن

همه گوش سوی خردمند کن

اگر آسمان بر زمین بر زنی

وگر آتش اندر جهان در زنی

نیابی همان رفته را باز جای

روانش کهن شد به دیگر سرای

من از دور دیدم بر و یال اوی

چنان برز و بالا و گوپال اوی

زمانه برانگیختش با سپاه

که ایدر به دست تو گردد تباه

چه سازی و درمان این کار چیست

برین رفته تا چند خواهی گریست

بدو گفت رستم که او خود گذشت

نشستست هومان درین پهن دشت

ز توران سرانند و چندی ز چین

ازیشان بدل در مدار ایچ کین

زواره سپه را گذارد به راه

به نیروی یزدان و فرمان شاه

بدو گفت شاه ای گو نامجوی

ازین رزم اندوهت آید به روی

گر ایشان به من چند بد کرده‌اند

و گر دود از ایران برآورده‌اند

دل من ز درد تو شد پر ز درد

نخواهم از ایشان همی یاد کرد

درباره کورش

Avatar photo
دوستدار شعر و شاعری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***