
شاهنامه فردوسی/ قسمت اول
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران بخش 2
بخش ۱۰
یکی مغفری خسروی بر سرش
خوی آلوده ببر بیان در برش
به ارژنگ سالار بنهاد روی
چو آمد بر لشکر نامجوی
یکی نعره زد در میان گروه
تو گفتی بدرید دریا و کوه
برون آمد از خیمه ارژنگ دیو
چو آمد به گوش اندرش آن غریو
چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ
بیامد بر وی چو آذر گشسپ
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر
پر از خون سر دیو کنده ز تن
بینداخت ز آنسو که بود انجمن
چو دیوان بدیدند گوپال اوی
بدریدشان دل ز چنگال اوی
نکردند یاد بر و بوم و رست
پدر بر پسر بر همی راه جست
برآهیخت شمشیر کین پیلتن
بپردخت یکباره زان انجمن
چو برگشت پیروز گیتیفروز
بیامد دمان تا به کوه اسپروز
ز اولاد بگشاد خم کمند
نشستند زیر درختی بلند
تهمتن ز اولاد پرسید راه
به شهری کجا بود کاووس شاه
چو بشنید ازو تیز بنهاد روی
پیاده دوان پیش او راهجوی
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش
خروشی برآورد چون رعد رخش
به ایرانیان گفت پس شهریار
که بر ما سرآمد بد روزگار
خروشیدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زان خروش
به گاه قباد این خروشش نکرد
کجا کرد با شاه ترکان نبرد
بیامد هم اندر زمان پیش اوی
یل دانشافروز پرخاشجوی
به نزدیک کاووس شد پیلتن
همه سرفرازان شدند انجمن
غریوید بسیار و بردش نماز
بپرسیدش از رنجهای دراز
گرفتش به آغوش کاووس شاه
ز زالش بپرسید و از رنج راه
بدو گفت پنهان ازین جادوان
همی رخش را کرد باید روان
چو آید به دیو سپید آگهی
کز ارژنگ شد روی گیتی تهی
که نزدیک کاووس شد پیلتن
همه نره دیوان شوند انجمن
همه رنجهای تو بیبر شود
ز دیوان جهان پر ز لشکر شود
تو اکنون ره خانهٔ دیو گیر
به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری به خاک
گذر کرد باید بر هفت کوه
ز دیوان به هر جای کرده گروه
یکی غار پیش آیدت هولناک
چنان چون شنیدم پر از بیم و باک
گذارت بران نره دیوان جنگ
همه رزم را ساخته چون پلنگ
به غار اندرون گاه دیو سپید
کزویند لشکر به بیم و امید
توانی مگر کردن او را تباه
که اویست سالار و پشت سپاه
سپه را ز غم چشمها تیره شد
مرا چشم در تیرگی خیره شد
پزشکان به درمانش کردند امید
به خون دل و مغز دیو سپید
چنین گفت فرزانه مردی پزشک
که چون خون او را بسان سرشک
چکانی سه قطره به چشم اندرون
شود تیرگی پاک با خون برون
گو پیلتن جنگ را ساز کرد
ازان جایگه رفتن آغاز کرد
به ایرانیان گفت بیدار بید
که من کردم آهنگ دیو سپید
یکی پیل جنگی و چارهگرست
فراوان به گرداندرش لشکرست
گر ایدونک پشت من آرد به خم
شما دیر مانید خوار و دژم
وگر یار باشد خداوند هور
دهد مر مرا اختر نیک زور
همان بوم و بر باز یابید و تخت
به بار آید آن خسروانی درخت
بخش ۱۱
وزان جایگه تنگ بسته کمر
بیامد پر از کینه و جنگ سر
چو رخش اندر آمد بران هفت کوه
بران نره دیوان گشته گروه
به نزدیکی غار بیبن رسید
به گرد اندرون لشکر دیو دید
به اولاد گفت آنچ پرسیدمت
همه بر ره راستی دیدمت
کنون چون گه رفتن آمد فراز
مرا راه بنمای و بگشای راز
بدو گفت اولاد چون آفتاب
شود گرم و دیو اندر آید به خواب
بریشان تو پیروز باشی به جنگ
کنون یک زمان کرد باید درنگ
ز دیوان نبینی نشسته یکی
جز از جادوان پاسبان اندکی
بدانگه تو پیروز باشی مگر
اگر یار باشدت پیروزگر
نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب
بدان تا برآمد بلند آفتاب
سراپای اولاد بر هم ببست
به خم کمند آنگهی برنشست
برآهیخت جنگی نهنگ از نیام
بغرید چون رعد و برگفت نام
میان سپاه اندر آمد چو گرد
سران را سر از تن همی دور کرد
ناستاد کس پیش او در به جنگ
نجستند با او یکی نام و ننگ
رهش باز دادند و بگریختند
به آورد با او نیاویختند
وزان جایگه سوی دیو سپید
بیامد به کردار تابنده شید
به کردار دوزخ یکی غار دید
تن دیو از تیرگی ناپدید
زمانی همی بود در چنگ تیغ
نبد جای دیدار و راه گریغ
ازان تیرگی جای دیده ندید
زمانی بران جایگه آرمید
چو مژگان بمالید و دیده بشست
دران جای تاریک لختی بجست
به تاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده غار ازو ناپدید
به رنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز پهنای و بالای اوی
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه
از آهنش ساعد ز آهن کلاه
ازو شد دل پیلتن پرنهیب
بترسید کامد به تنگی نشیب
برآشفت برسان پیل ژیان
یکی تیغ تیزش بزد بر میان
ز نیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یک ران و یک پای اوی
بریده برآویخت با او به هم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
همی پوست کند این از آن آن ازین
همی گل شد از خون سراسر زمین
به دل گفت رستم گر امروز جان
بماند به من زندهام جاودان
همیدون به دل گفت دیو سپید
که از جان شیرین شدم ناامید
گر ایدونک از چنگ این اژدها
بریده پی و پوست یابم رها
نه کهتر نه برتر منش مهتران
نبینند نیزم به مازندران
همی گفت ازین گونه دیو سپید
همی داد دل را بدینسان نوید
تهمتن به نیروی جانآفرین
بکوشید بسیار با درد و کین
بزد دست و برداشتش نره شیر
به گردن برآورد و افگند زیر
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید
همه غار یکسر پر از کشته بود
جهان همچو دریای خون گشته بود
بیامد ز اولاد بگشاد بند
به فتراک بربست پیچان کمند
به اولاد داد آن کشیده جگر
سوی شاه کاووس بنهاد سر
بدو گفت اولاد کای نره شیر
جهانی به تیغ آوریدی به زیر
نشانهای بند تو دارد تنم
به زیر کمند تو بد گردنم
به چیزی که دادی دلم را امید
همی باز خواهد امیدم نوید
به پیمان شکستن نه اندر خوری
که شیر ژیانی و کی منظری
بدو گفت رستم که مازندران
سپارم ترا از کران تا کران
ترا زین سپس بینیازی دهم
به مازندران سرفرازی دهم
یکی کار پیشست و رنج دراز
که هم با نشیب است و هم با فراز
همی شاه مازندران را ز گاه
بباید ربودن فگندن به چاه
سر دیو جادو هزاران هزار
بیفگند باید به خنجر به زار
ازان پس اگر خاک را بسپرم
وگرنه ز پیمان تو نگذرم
رسید آنگهی نزد کاووس کی
یل پهلو افروز فرخنده پی
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
به مرگ بداندیش رامش پذیر
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه ازین پس امید
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر
چه فرمان دهد شاه پیروزگر
برو آفرین کرد کاووس شاه
که بیتو مبادا نگین و کلاه
بران مام کاو چون تو فرزند زاد
نشاید جز از آفرین کرد یاد
مرا بخت ازین هر دو فرخترست
که پیل هژبر افگنم کهترست
به رستم چنین گفت کاووس کی
که ای گرد و فرزانهٔ نیک پی
به چشم من اندر چکان خون اوی
مگر باز بینم ترا نیز روی
به چشمش چو اندر کشیدند خون
شد آن دیدهٔ تیره خورشیدگون
نهادند زیراندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج
نشست از بر تخت مازندران
ابا رستم و نامور مهتران
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چو رهام و گرگین و فرهاد نیو
برین گونه یک هفته با رود و می
همی رامش آراست کاووس کی
به هشتم نشستند بر زین همه
جهانجوی و گردنکشان و رمه
همه برکشیدند گرز گران
پراگنده در شهر مازندران
برفتند یکسر به فرمان کی
چو آتش که برخیزد از خشک نی
ز شمشیر تیز آتش افروختند
همه شهر یکسر همی سوختند
به لشکر چنین گفت کاووس شاه
که اکنون مکافات کرده گناه
چنان چون سزا بد بدیشان رسید
ز کشتن کنون دست باید کشید
بباید یکی مرد با هوش و سنگ
کجا باز داند شتاب از درنگ
شود نزد سالار مازندران
کند دلش بیدار و مغزش گران
بران کار خشنود شد پور زال
بزرگان که بودند با او همال
فرستاد نامه به نزدیک اوی
برافروختن جای تاریک اوی
بخش ۱۲
یکی نامهای بر حریر سپید
بدو اندرون چند بیم و امید
دبیری خردمند بنوشت خوب
پدید آورید اندرو زشت و خوب
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید پیدا به گیتی هنر
خرد داد و گردان سپهر آفرید
درشتی و تندی و مهر آفرید
به نیک و به بد دادمان دستگاه
خداوند گردنده خورشید و ماه
اگر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی به جز آفرین
وگر بدنشان باشی و بدکنش
ز چرخ بلند آیدت سرزنش
جهاندار اگر دادگر باشدی
ز فرمان او کی گذر باشدی
سزای تو دیدی که یزدان چه کرد
ز دیو و ز جادو برآورد گرد
کنون گر شوی آگه از روزگار
روان و خرد بادت آموزگار
همانجا بمان تاج مازندران
بدین بارگاه آی چون کهتران
که با چنگ رستم ندارید تاو
بده زود بر کام ما باژ و ساو
وگر گاه مازندران بایدت
مگر زین نشان راه بگشایدت
وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید
دلت کرد باید ز جان ناامید
بخواند آن زمان شاه فرهاد را
گرایندهٔ تیغ پولاد را
گزین بزرگان آن شهر بود
ز بیکاری و رنج بیبهر بود
بدو گفت کاین نامهٔ پندمند
ببر سوی آن دیو جسته ز بند
چو از شاه بشنید فرهاد گرد
زمین را ببوسید و نامه ببرد
به شهری کجا سست پایان بدند
سواران پولادخایان بدند
هم آنکس که بودند پا از دوال
لقبشان چنین بود بسیار سال
بدان شهر بد شاه مازندران
هم آنجا دلیران و کندآوران
چو بشنید کز نزد کاووس شاه
فرستادهای باهش آمد ز راه
پذیره شدن را سپاه گران
دلیران و شیران مازندران
ز لشکر یکایک همه برگزید
ازیشان هنر خواست کاید پدید
چنین گفت کامروز فرزانگی
جدا کرد نتوان ز دیوانگی
همه راه و رسم پلنگ آورید
سر هوشمندان به چنگ آورید
پذیره شدندش پر از چین به روی
سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی
یکی دست بگرفت و بفشاردش
پی و استخوانها بیازاردش
نگشت ایچ فرهاد را روی زرد
نیامد برو رنج بسیار و درد
ببردند فرهاد را نزد شاه
ز کاووس پرسید و ز رنج راه
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
می و مشک انداخته پر حریر
چو آگه شد از رستم و کار دیو
پر از خون شدش دیده دل پرغریو
به دل گفت پنهان شود آفتاب
شب آید بود گاه آرام و خواب
ز رستم نخواهد جهان آرمید
نخواهد شدن نام او ناپدید
غمی گشت از ارژنگ و دیو سپید
که شد کشته پولاد غندی و بید
چو آن نامهٔ شاه یکسر بخواند
دو دیده به خون دل اندر نشاند
بخش ۱۳
چنین داد پاسخ به کاووس کی
که گر آب دریا بود نیز می
مرا بارگه زان تو برترست
هزاران هزارم فزون لشکرست
به هر سو که بنهند بر جنگ روی
نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی
بیارم کنون لشکری شیرفش
برآرم شما را سر از خواب خوش
ز پیلان جنگی هزار و دویست
که در بارگاه تو یک پیل نیست
از ایران برآرم یکی تیره خاک
بلندی ندانند باز از مغاک
چو بشنید فرهاد ازو داوری
بلندی و تندی و کندآوری
بکوشید تا پاسخ نامه یافت
عنان سوی سالار ایران شتافت
بیامد بگفت آنچ دید و شنید
همه پردهٔ رازها بردرید
چنین گفت کاو ز آسمان برترست
نه رای بلندش به زیر اندرست
ز گفتار من سر بپیچید نیز
جهان پیش چشمش نیرزد به چیز
جهاندار مر پهلوان را بخواند
همه گفت فرهاد با او براند
چنین گفت کاووس با پیلتن
کزین ننگ بگذارم این انجمن
چو بشنید رستم چنین گفت باز
به پیش شهنشاه کهتر نواز
مرا برد باید بر او پیام
سخن برگشایم چو تیغ از نیام
یکی نامه باید چو برنده تیغ
پیامی به کردار غرنده میغ
شوم چون فرستادهای نزد اوی
به گفتار خون اندر آرم به جوی
به پاسخ چنین گفت کاووس شاه
که از تو فروزد نگین و کلاه
پیمبر تویی هم تو پیل دلیر
به هر کینه گه بر سرافراز شیر
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
سر خامه را کرد پیکان تیر
چنین گفت کاین گفتن نابکار
نه خوب آید از مردم هوشیار
اگر سرکنی زین فزونی تهی
به فرمان گرایی بسان رهی
وگرنه به جنگ تو لشگر کشم
ز دریا به دریا سپه برکشم
روان بداندیش دیو سپید
دهد کرگسان را به مغزت نوید
بخش ۱۴
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
جهانجوی رستم بپیموده راه
به زین اندر افگند گرز گران
چو آمد به نزدیک مازندران
به شاه آگهی شد که کاووس کی
فرستادن نامه افگند پی
فرستادهای چون هژبر دژم
کمندی به فتراک بر شست خم
به زیر اندرون بارهای گامزن
یکی ژنده پیلست گویی به تن
چو بشنید سالار مازندران
ز گردان گزین کرد چندی سران
بفرمودشان تا خبیره شدند
هژبر ژیان را پذیره شدند
چو چشم تهمتن بدیشان رسید
به ره بر درختی گشن شاخ دید
بکند و چو ژوپین به کف برگرفت
بماندند لشکر همه در شگفت
بینداخت چون نزد ایشان رسید
سواران بسی زیر شاخ آورید
یکی دست بگرفت و بفشاردش
همی آزمون را بیازاردش
بخندید ازو رستم پیلتن
شده خیره زو چشم آن انجمن
بدان خنده اندر بیفشارد چنگ
ببردش رگ از دست وز روی رنگ
بشد هوش از آن مرد رزم آزمای
ز بالای اسب اندر آمد به پای
یکی شد بر شاه مازندران
بگفت آنچ دید از کران تا کران
سواری که نامش کلاهور بود
که مازندران زو پر از شور بود
بسان پلنگ ژیان بد به خوی
نکردی به جز جنگ چیز آرزوی
پذیره شدن را فرا پیش خواند
به مردیش بر چرخ گردان نشاند
بدو گفت پیش فرستاده شو
هنرها پدیدار کن نو به نو
چنان کن که گردد رخش پر ز شرم
به چشم اندر آرد ز شرم آب گرم
بیامد کلاهور چون نره شیر
به پیش جهاندار مرد دلیر
بپرسید پرسیدنی چون پلنگ
دژم روی زانپس بدو داد چنگ
بیفشارد چنگ سرافراز پیل
شد از درد دستش به کردار نیل
بپیچید و اندیشه زو دورداشت
به مردی ز خورشید منشور داشت
بیفشارد چنگ کلاهور سخت
فرو ریخت ناخن چو برگ از درخت
کلاهور با دست آویخته
پی و پوست و ناخن فروریخته
بیاورد و بنمود و با شاه گفت
که بر خویشتن درد نتوان نهفت
ترا آشتی بهتر آید ز جنگ
فراخی مکن بر دل خویش تنگ
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست
پذیریم از شهر مازندران
ببخشیم بر کهتر و مهتران
چنین رنج دشوار آسان کنیم
به آید که جان را هراسان کنیم
تهمتن بیامد هم اندر زمان
بر شاه برسان شیر ژیان
نگه کرد و بنشاند اندر خورش
ز کاووس پرسید و از لشکرش
سخن راند از راه و رنج دراز
که چون راندی اندر نشیب و فراز
ازان پس بدو گفت رستم توی
که داری بر و بازوی پهلوی
چنین داد پاسخ که من چاکرم
اگر چاکری را خود اندر خورم
کجا او بود من نیایم به کار
که او پهلوانست و گرد و سوار
بدو داد پس نامور نامه را
پیام جهانجوی خودکامه را
بگفت آنک شمشیر بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
دژم گشت و اندر شگفتی بماند
به رستم چنین گفت کاین جست و جوی
چه باید همی خیره این گفتوگوی
بگویش که سالار ایران تویی
اگرچه دل و چنگ شیران تویی
منم شاه مازندران با سپاه
بر اورنگ زرین و بر سر کلاه
مرا بیهده خواندن پیش خویش
نه رسم کیان بد نه آیین پیش
براندیش و تخت بزرگان مجوی
کزین برتری خواری آید بروی
سوی گاه ایران بگردان عنان
وگرنه زمانت سرآرد سنان
اگر با سپه من بجنبم ز جای
تو پیدا نبینی سرت را ز پای
تو افتادهای بیگمان در گمان
یکی راه برگیر و بفگن کمان
چو من تنگ روی اندر آرم بروی
سرآید شما را همه گفتوگوی
نگه کرد رستم به روشن روان
به شاه و سپاه و رد و پهلوان
نیامدش با مغز گفتار اوی
سرش تیزتر شد به پیکار اوی
تهمتن چو برخاست کاید به راه
بفرمود تا خلعت آرند شاه
نپذرفت ازو جامه و اسپ و زر
که ننگ آمدش زان کلاه و کمر
بیامد دژم از بر گاه اوی
همه تیره دید اختر و ماه اوی
برون آمد از شهر مازندران
سرش گشته بد زان سخنها گران
چو آمد به نزدیک شاه اندرون
دل کینهدارش پر از جوش خون
ز مازندران هرچ دید و شنید
همه کرد بر شاه ایران پدید
وزان پس ورا گفت مندیش هیچ
دلیری کن و رزم دیوان بسیچ
دلیران و گردان آن انجمن
چنان دان که خوارند بر چشم من
بخش ۱۵
چو رستم ز مازندران گشت باز
شه اندر زمان رزم را کرد ساز
سراپرده از شهر بیرون کشید
سپه را همه سوی هامون کشید
سپاهی که خورشید شد ناپدید
چو گرد سیاه از میان بردمید
نه دریا پدید و نه هامون و کوه
زمین آمد از پای اسپان ستوه
همی راند لشکر بران سان دمان
نجست ایچ هنگام رفتن زمان
بخش ۱۶
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه
بفرمود تا رستم زال زر
نخستین بران کینه بندد کمر
به طوس و به گودرز کشوادگان
به گیو و به گرگین آزادگان
بفرمود تا لشکر آراستند
سنان و سپرها بپیراستند
سراپردهٔ شهریار و سران
کشیدند بر دشت مازندران
ابر میمنه طوس نوذر به پای
دل کوه پر نالهٔ کر نای
چو گودرز کشواد بر میسره
شده کوه آهن زمین یکسره
سپهدار کاووس در قلبگاه
ز هر سو رده برکشیده سپاه
به پیش سپاه اندرون پیلتن
که در جنگ هرگز ندیدی شکن
یکی نامداری ز مازندران
به گردن برآورده گرز گران
که جویان بدش نام و جوینده بود
گرایندهٔ گرز و گوینده بود
به دستوری شاه دیوان برفت
به پیش سپهدار کاووس تفت
همی جوشن اندر تنش برفروخت
همی تف تیغش زمین را بسوخت
بیامد به ایران سپه برگذشت
بتوفید از آواز او کوه و دشت
همی گفت با من که جوید نبرد
کسی کاو برانگیزد از آب گرد
نشد هیچکس پیش جویان برون
نه رگشان بجنبید در تن نه خون
به آواز گفت آن زمان شهریار
به گردان هشیار و مردان کار
که زین دیوتان سر چرا خیره شد
از آواز او رویتان تیره شد
ندادند پاسخ دلیران به شاه
ز جویان بپژمرد گفتی سپاه
یکی برگرایید رستم عنان
بر شاه شد تاب داده سنان
که دستور باشد مرا شهریار
شدن پیش این دیو ناسازگار
بدو گفت کاووس کاین کار تست
از ایران نخواهد کس این جنگ جست
چو بشنید ازو این سخن پهلوان
بیامد به کردار شیر ژیان
برانگیخت رخش دلاور ز جای
به چنگ اندرون نیزهٔ سر گرای
به آورد گه رفت چون پیل مست
یکی پیل زیر اژدهایی به دست
عنان را بپیچید و برخاست گرد
ز بانگش بلرزید دشت نبرد
به جویان چنین گفت کای بد نشان
بیفگنده نامت ز گردنکشان
کنون بر تو بر جای بخشایش است
نه هنگام آورد و آرامش است
بگرید ترا آنک زاینده بود
فزاینده بود ار گزاینده بود
بدو گفت جویان که ایمن مشو
ز جویان و از خنجر سرد رو
که اکنون به درد جگر مادرت
بگرید بدین جوشن و مغفرت
چو آواز جویان به رستم رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
پس پشت او اندر آمد چو گرد
سنان بر کمربند او راست کرد
بزد نیزه بر بند درع و زره
زره را نماند ایچ بند و گره
ز زینش جدا کرد و برداشتش
چو بر بابزن مرغ برگاشتش
بینداخت از پشت اسپش به خاک
دهان پر ز خون و زره چاک چاک
دلیران و گردان مازندران
به خیره فرو ماندند اندران
سپه شد شکسته دل و زرد روی
برآمد ز آورد گه گفت و گوی
بفرمود سالار مازندران
به یکسر سپاه از کران تا کران
که یکسر بتازید و جنگ آورید
همه رسم و راه پلنگ آورید
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
هوا نیلگون شد زمین آبنوس
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش
ز بس نیزه و گونهگونه درفش
زمین شد به کردار دریای قیر
همه موجش از خنجر و گرز و تیر
دوان باد پایان چو کشتی بر آب
سوی غرق دارند گویی شتاب
همی گرز بارید بر خود و ترگ
چو باد خزان بارد از بید برگ
به یک هفته دو لشکر نامجوی
به روی اندر آورده بودند روی
به هشتم جهاندار کاووس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
به پیش جهاندار گیهان خدای
بیامد همی بود گریان به پای
از آن پس بمالید بر خاک روی
چنین گفت کای داور راستگوی
برین نره دیوان بیبیم و باک
تویی آفرینندهٔ آب و خاک
مرا ده تو پیروزی و فرهی
به من تازه کن تخت شاهنشهی
بپوشید ازان پس به مغفر سرش
بیامد بر نامور لشکرش
خروش آمد و نالهٔ کرنای
بجنبید چون کوه لشکر ز جای
سپهبد بفرمود تا گیو و طوس
به پشت سپاه اندر آرند کوس
چو گودرز با زنگهٔ شاوران
چو رهام و گرگین جنگآوران
گرازه همی شد بسان گراز
درفشی برافراخته هفت یاز
چو فرهاد و خراد و برزین و گیو
برفتند با نامداران نیو
تهمتن به قلب اندر آمد نخست
زمین را به خون دلیران بشست
چو گودرز کشواد بر میمنه
سلیح و سپه برد و کوس و بنه
ازان میمنه تا بدان میسره
بشد گیو چون گرگ پیش بره
ز شبگیر تا تیره شد آفتاب
همی خون به جوی اندر آمد چو آب
ز چهره بشد شرم و آیین مهر
همی گرز بارید گفتی سپهر
ز کشته به هر جای بر توده گشت
گیاها به مغز سر آلوده گشت
چو رعد خروشنده شد بوق و کوس
خور اندر پس پردهٔ آبنوس
ازان سو که بد شاه مازندران
بشد پیلتن با سپاهی گران
زمانی نکرد او یله جای خویش
بیفشارد بر کینه گه پای خویش
چو دیوان و پیلان پرخاشجوی
بروی اندر آورده بودند روی
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
سناندار نیزه به دارنده داد
برآهیخت گرز و برآورد جوش
هوا گشت از آواز او پرخروش
برآورد آن گرد سالار کش
نه با دیو جان و نه با پیل هش
فگنده همه دشت خرطوم پیل
همه کشته دیدند بر چند میل
ازان پس تهمتن یکی نیزه خواست
سوی شاه مازندران تاخت راست
چو بر نیزهٔ رستم افگند چشم
نماند ایچ با او دلیری و خشم
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز گبر اندر آمد به پیوند اوی
شد از جادویی تنش یک لخت کوه
از ایران بروبر نظاره گروه
تهمتن فرو ماند اندر شگفت
سناندار نیزه به گردن گرفت
رسید اندر آن جای کاووس شاه
ابا پیل و کوس و درفش و سپاه
به رستم چنین گفت کای سرفراز
چه بودت که ایدر بماندی دراز
بدو گفت رستم که چون رزم سخت
ببود و بیفروخت پیروز بخت
مرا دید چون شاه مازندران
به گردن برآورده گرز گران
به رخش دلاور سپردم عنان
زدم بر کمربند گبرش سنان
گمانم چنان بد که او شد نگون
کنون آید از کوههٔ زین برون
بر این گونه شد سنگ در پیش من
نبود آگه از رای کم بیش من
برین گونه خارا یکی کوه گشت
ز جنگ و ز مردی بیاندوه گشت
به لشکر گهش برد باید کنون
مگر کاید از سنگ خارا برون
ز لشکر هر آن کس که بد زورمند
بسودند چنگ آزمودند بند
نه برخاست از جای سنگ گران
میان اندرون شاه مازندران
گو پیلتن کرد چنگال باز
بران آزمایش نبودش نیاز
بران گونه آن سنگ را برگرفت
کزو ماند لشکر سراسر شگفت
ابر کردگار آفرین خواندند
برو زر و گوهر برافشاندند
به پیش سراپردهٔ شاه برد
بیفگند و ایرانیان را سپرد
بدو گفت ار ایدونک پیدا شوی
به گردی ازین تنبل و جادوی
وگرنه به گرز و به تیغ و تبر
ببرم همه سنگ را سر به سر
چو بشنید شد چون یکی پاره ابر
به سر برش پولاد و بر تنش گبر
تهمتن گرفت آن زمان دست اوی
بخندید و زی شاه بنهاد روی
چنین گفت کاوردم ان لخت کوه
ز بیم تبر شد به چنگم ستوه
برویش نگه کرد کاووس شاه
ندیدش سزاوار تخت و کلاه
وزان رنجهای کهن یاد کرد
دلش خسته شد سر پر از باد کرد
به دژخیم فرمود تا تیغ تیز
بگیرد کند تنش را ریز ریز
به لشکر گهش کس فرستاد زود
بفرمود تا خواسته هرچ بود
ز گنج و ز تخت و ز در و گهر
ز اسپ و سلیح و کلاه و کمر
نهادند هرجای چون کوه کوه
برفتند لشکر همه هم گروه
سزاوار هرکس ببخشید گنج
به ویژه کسی کش فزون بود رنج
ز دیوان هرآنکس که بد ناسپاس
وز ایشان دل انجمن پرهراس
بفرمودشان تا بریدند سر
فگندند جایی که بد رهگذر
وز آن پس بیامد به جای نماز
همی گفت با داور پاک راز
به یک هفته بر پیش یزدان پاک
همی با نیایش بپیمود خاک
بهشتم در گنجها کرد باز
ببخشید بر هرکه بودش نیاز
همی گشت یک هفته زین گونه نیز
ببخشید آن را که بایست چیز
سیم هفته چون کارها گشت راست
می و جام یاقوت و میخواره خواست
به یک هفته با ویژگان می به چنگ
به مازندران کرد زان پس درنگ
تهمتن چنین گفت با شهریار
که هرگونهای مردم آید به کار
مرا این هنرها ز اولاد خاست
که بر هر سویی راه بنمود راست
به مازندران دارد اکنون امید
چنین دادمش راستی را نوید
کنون خلعت شاه باید نخست
یکی عهد و مهری بروبر درست
که تا زنده باشد به مازندران
پرستش کنندش همه مهتران
چو بشنید گفتار خسرو پرست
به بر زد جهاندار بیدار دست
سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی
وزانجا سوی پارس بنهاد روی
بخش ۱۷
چو کاووس در شهر ایران رسید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
برآمد همی تا به خورشید جوش
زن و مرد شد پیش او با خروش
همه شهر ایران بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
جهان سر به سر نو شد از شاه نو
ز ایران برآمد یکی ماه نو
چو بر تخت بنشست پیروز و شاد
در گنجهای کهن برگشاد
ز هر جای روزیدهان را بخواند
به دیوان دینار دادن نشاند
برآمد خروش از در پیلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
همه شادمان نزد شاه آمدند
بران نامور پیشگاه آمدند
تهمتن بیامد به سر بر کلاه
نشست از بر تخت نزدیک شاه
سزاوار او شهریار زمین
یکی خلعت آراست با آفرین
یکی تخت پیروزه و میشسار
یکی خسروی تاج گوهر نگار
یکی دست زربفت شاهنشهی
ابا یاره و طوق و با فرهی
صد از ماهرویان زرین کمر
صد از مشک مویان با زیب و فر
صد از اسپ با زین و زرین ستام
صد استر سیه موی و زرین لگام
همه بارشان دیبهٔ خسروی
ز چینی و رومی و از پهلوی
ببردند صد بدره دینار نیز
ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز
ز یاقوت جامی پر از مشک ناب
ز پیروزه دیگر یکی پر گلاب
نوشته یکی نامهای بر حریر
ز مشک و ز عنبر ز عود و عبیر
سپرد این به سالار گیتی فروز
به نوی همه کشور نیمروز
چنان کز پس عهد کاووس شاه
نباشد بران تخت کس را کلاه
مگر نامور رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
ازان پس برو آفرین کرد شاه
که بیتو مبیناد کس پیشگاه
دل تاجداران به تو گرم باد
روانت پر از شرم و آزرم باد
فرو برد رستم ببوسید تخت
بسیچ گذر کرد و بربست رخت
خروش تبیره برآمد ز شهر
ز شادی به هرکس رسانید بهر
بشد رستم زال و بنشست شاه
جهان کرد روشن به آیین و راه
به شادی بر تخت زرین نشست
همی جور و بیداد را در ببست
زمین را ببخشید بر مهتران
چو باز آمد از شهر مازندران
به طوس آن زمان داد اسپهبدی
بدو گفت از ایران بگردان بدی
پس آنگه سپاهان به گودرز داد
ورا کام و فرمان آن مرز داد
وزان پس به شادی و می دست برد
جهان را نموده بسی دستبرد
بزد گردن غم به شمشیر داد
نیامد همی بر دل از مرگ یاد
زمین گشت پر سبزه و آب و نم
بیاراست گیتی چو باغ ارم
توانگر شد از داد و از ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی
به گیتی خبر شد که کاووس شاه
ز مازندران بستد آن تاج و گاه
بماندند یکسر همه زین شگفت
که کاووس شاه این بزرگی گرفت
همه پاک با هدیه و با نثار
کشیدند صف بر در شهریار
جهان چون بهشتی شد آراسته
پر از داد و آگنده از خواسته
سر آمد کنون رزم مازندران
به پیش آورم جنگ هاماوران