دیوان اشعار خواجه شمس‌الدین محمد شیرازی متخلص به «حافظ» شیرازی

دیوان اشعار خواجه شمس‌الدین محمد شیرازی متخلص به «حافظ» شیرازی

غزلیات: 122 تا 181

غزل شمارهٔ ۱۲۲

هر آن که جانبِ اهلِ خدا نگه دارد

خُداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیثِ دوست نگویم مگر به حضرتِ دوست

که آشنا، سخنِ آشنا نگه دارد

دلا مَعاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دستِ دعا نگه دارد

گَرَت هواست که معشوق نَگْسَلد پیمان

نگاه دار سرِ رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سرِ زلف ار دلِ مرا بینی

ز رویِ لطف بگویش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت؟

ز دستِ بنده چه خیزد؟ خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدایِ آن یاری

که حقِّ صحبتِ مهر و وفا نگه دارد

غبارِ راهگذارت کجاست؟ تا حافظ

به یادگارِ نسیمِ صبا نگه دارد

غزل شمارهٔ ۱۲۳

مطربِ عشق عجب ساز و نوایی دارد

نقشِ هر نغمه که زد راه به جایی دارد

عالَم از نالهٔ عُشّاق مبادا خالی

که خوش‌آهنگ و فرح‌بخش هوایی دارد

پیر دُردی‌کَش ما گر چه ندارد زر و زور

خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

محترم دار دلم کاین مگسِ قندپَرست

تا هواخواهِ تو شد فَرِّ هُمایی دارد

از عدالت نَبُوَد دور گَرَش پُرسد حال

پادشاهی که به همسایه گدایی دارد

اشکِ خونین بنمودم به طبیبان گفتند

دردِ عشق است و جگرسوز دوایی دارد

ستم از غمزه میاموز که در مذهبِ عشق

هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد

نغز گفت آن بتِ ترسابچهٔ باده‌پرست

شادیِ رویِ کسی خور که صفایی دارد

خسروا حافظ درگاه‌نشین فاتحه خواند

وز زبان تو تمنای دعایی دارد

غزل شمارهٔ ۱۲۴

آن که از سُنبُلِ او، غالیه تابی دارد

باز با دلشدگان ناز و عِتابی دارد

از سَرِ کُشتهٔ خود می‌گذری همچون باد

چه توان کرد؟ که عمر است و شتابی دارد

ماهِ خورشید نُمایَش ز پسِ پردهٔ زلف

آفتابیست که در پیش سَحابی دارد

چشمِ من کرد به هر گوشه روان سیلِ سرشک

تا سَهی سَروِ تو را تازه‌تر آبی دارد

غمزهٔ شوخِ تو خونم به خطا می‌ریزد

فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد

آب حَیوان اگر این است که دارد لبِ دوست

روشن است این که خِضِر بهره سرابی دارد

چشمِ مخمورِ تو دارد ز دلم قصدِ جگر

تُرک مست است مگر میلِ کبابی دارد

جانِ بیمارِ مرا نیست ز تو روی سؤال

ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

کِی کُنَد سویِ دلِ خستهٔ حافظ نظری

چشمِ مستش که به هر گوشه خرابی دارد

غزل شمارهٔ ۱۲۵

شاهد آن نیست که موییّ و میانی دارد

بندهٔ طلعتِ آن باش که آنی دارد

شیوهٔ حور و پری گر چه لطیف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فُلانی دارد

چشمهٔ چشمِ مرا ای گلِ خندان دریاب

که به امّیدِ تو خوش آبِ روانی دارد

گوی خوبی که بَرَد از تو؟ که خورشید آن جا

نه سواریست که در دست عِنانی دارد

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی

آری آری سخنِ عشق نشانی دارد

خَمِ ابرویِ تو در صنعتِ تیراندازی

بُرده از دستِ هر آن کس که کمانی دارد

در رَهِ عشق نشد کَس به یقین محرمِ راز

هر کسی بر حَسَبِ فکر، گُمانی دارد

با خرابات نشینان ز کَرامات مَلاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

مرغِ زیرک نزند در چمنش پرده سرای

هر بهاری که به دنباله، خزانی دارد

مدعی گو لُغَز و نکته به حافظ مفروش

کِلکِ ما نیز زبانی و بیانی دارد

غزل شمارهٔ ۱۲۶

جانْ بی جمالِ جانان میلِ جهان ندارد

هر کس که این ندارد حقّا که آن ندارد

با هیچ کس نشانی زان دِلْسِتان ندیدم

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

هر شبنمی در این ره صد بحرِ آتشین است

دردا که این معما شرح و بیان ندارد

سرمنزلِ فراغت نَتْوان ز دست دادن

ای ساروان فروکَش کاین ره کران ندارد

چنگِ خمیده قامت می‌خوانَدَت به عشرت

بشنو که پندِ پیران هیچت زیان ندارد

ای دل طریقِ رندی از محتسب بیاموز

مست است و در حقِ او کس این گمان ندارد

احوالِ گنجِ قارون کَایّام داد بر باد

در گوشِ دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان

کان شوخِ سربریده بندِ زبان ندارد

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

غزل شمارهٔ ۱۲۷

روشنیِ طلعتِ تو ماه ندارد

پیشِ تو گُل، رونقِ گیاه ندارد

گوشهٔ ابرویِ توست منزلِ جانم

خوشتر از این گوشه، پادْشاه ندارد

تا چه کُنَد با رخِ تو دودِ دلِ من

آینه دانی که تابِ آه ندارد

شوخیِ نرگس نگر که پیشِ تو بشکفت

چشمْ دریده، ادب نگاه ندارد

دیدم و آن چشمِ دلْ سیه که تو داری

جانبِ هیچ آشنا نگاه ندارد

رَطلِ گرانم ده ای مریدِ خرابات

شادیِ شیخی که خانقاه ندارد

خون خور و خامُش نشین که آن دلِ نازک

طاقتِ فریاد دادخواه ندارد

گو برو و آستین به خونِ جگر شوی

هر که در این آستانه راه ندارد

نی منِ تنها کشم تَطاولِ زلفت

کیست که او داغِ آن سیاه ندارد؟

حافظ اگر سجدهٔ تو کرد مکن عیب

کافرِ عشق ای صنم گناه ندارد

غزل شمارهٔ ۱۲۸

نیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَد

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

کو حریفی کَشِ سرمست که پیشِ کرمش

عاشقِ سوخته دل نامِ تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

آه از آن روز که بادَت گلِ رعنا ببرد

رهزنِ دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

در خیال این همه لُعبَت به هوس می‌بازم

بو که صاحب نظری نامِ تماشا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگسِ مستانه به یَغما ببرد

بانگِ گاوی چه صدا بازدهد؟ عشوه مَخر

سامری کیست که دست از یدِ بیضا ببرد؟

جامِ میناییِ مِی سَدِّ رَهِ تنگ دلیست

مَنِه از دست که سیلِ غمت از جا ببرد

راهِ عشق ار چه کمینگاه کمانداران است

هر که دانسته رَوَد صَرفه ز اَعدا ببرد

حافظ! ار جان طلبد غمزهٔ مستانهٔ یار

خانه از غیر بپرداز و بِهِل تا ببرد

غزل شمارهٔ ۱۲۹

اگر نه باده غمِ دل ز یادِ ما بِبَرَد

نهیبِ حادثه بنیادِ ما ز جا بِبَرَد

اگر نه عقل به مستی فروکَشَد لنگر

چگونه کَشتی از این وَرطِهٔ بلا ببرد

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از این دَغا ببرد

گذار بر ظلمات است، خِضْرِ راهی کو؟

مباد کآتش محرومی آبِ ما ببرد

دل ضعیفم از آن می‌کَشَد به طَرْفِ چمن

که جان ز مرگ به بیماریِ صبا ببرد

طبیبِ عشق منم باده دِه که این معجون

فَراغت آرد و اندیشهٔ خطا ببرد

بسوخت حافظ و کس حالِ او به یار نگفت

مگر نسیم پیامی خدای را ببرد

غزل شمارهٔ ۱۳۰

سحر بلبل حکایت با صبا کرد

که عشقِ رویِ گل با ما چه‌ها کرد

از آن رنگِ رُخَم، خون در دل افتاد

وز آن گلشن، به خارم مبتلا کرد

غلامِ همتِ آن نازنینم

که کار خیر بی روی و ریا کرد

من از بیگانگان دیگر ننالم

که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

گر از سلطان طمع کردم، خطا بود

ور از دلبر وفا جُستَم، جفا کرد

خوشش باد آن نسیمِ صبحگاهی

که دردِ شب نشینان را دوا کرد

نقابِ گل کَشید و زلفِ سُنبل

گره بندِ قبای غنچه وا کرد

به هر سو بلبلِ عاشق در افغان

تَنَعُّم از میان، بادِ صبا کرد

بشارت بَر به کویِ می فروشان

که حافظ توبه از زهدِ ریا کرد

وفا از خواجگانِ شهر با من

کمالِ دولت و دین بوالوفا کرد

غزل شمارهٔ ۱۳۱

بیا که تُرکِ فلک خوانِ روزه غارت کرد

هلالِ عید به دورِ قدح اشارت کرد

ثوابِ روزه و حجِ قبول آن کس بُرد

که خاکِ میکدهٔ عشق را زیارت کرد

مُقامِ اصلیِ ما گوشهٔ خرابات است

خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد

بهایِ بادهٔ چون لعل چیست؟ جوهرِ عقل

بیا که سود کسی بُرد، کاین تجارت کرد

نماز در خَمِ آن ابروانِ محرابی

کسی کُنَد که به خونِ جگر طهارت کرد

فغان که نرگس جَمّاشِ شیخِ شهر امروز

نظر به دُردکشان از سرِ حقارت کرد

به رویِ یار نظر کن ز دیده مِنّت دار

که کاردیده، نظر از سرِ بِصارت کرد

حدیثِ عشق ز حافظ شنو نه از واعظ

اگر چه صنعتِ بسیار در عبارت کرد

غزل شمارهٔ ۱۳۲

به آبِ روشنِ می عارفی طهارت کرد

عَلَی الصَّباح، که میخانه را زیارت کرد

همین که ساغرِ زَرّینِ خور، نهان گردید

هِلال عید به دورِ قدح اشارت کرد

خوشا نماز و نیازِ کسی که از سرِ درد

به آبِ دیده و خونِ جگر طهارت کرد

امام خواجه، که بودش سرِ نمازِ دراز

به خونِ دخترِ رَز خرقه را قِصارت کرد

دلم ز حلقهٔ زلفش به جان خرید آشوب

چه سود دید ندانم که این تجارت کرد

اگر امامِ جماعت طلب کند امروز

خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد

غزل شمارهٔ ۱۳۳

صوفی نهاد دام و سَرِ حُقِّه، باز کرد

بنیادِ مکر با فلکِ حُقِّه‌باز کرد

بازیِ چرخ بشکندش بیضه در کلاه

زیرا که عَرضِ شعبده با اهلِ راز کرد

ساقی بیا که شاهدِ رعنایِ صوفیان

دیگر به جلوه آمد و آغازِ ناز کرد

این مطرب از کجاست که سازِ عراق ساخت؟

و آهنگ بازگشت به راهِ حجاز کرد

ای دل بیا که ما به پناهِ خدا رویم

زآنچ آستینِ کوته و دستِ دراز کرد

صنعت مَکُن که هر که محبت نه راست باخت

عشقش به روی دل درِ معنی فراز کرد

فردا که پیشگاهِ حقیقت شود پدید

شرمنده رَهرُوی، که عمل بر مجاز کرد

ای کبک خوش خُرام کجا می‌روی؟ بایست

غَرِّه مشو که گربهٔ زاهد نماز کرد

حافظ مکن ملامتِ رندان که در ازل

ما را خدا ز زهدِ ریا بی‌نیاز کرد

غزل شمارهٔ ۱۳۴

بلبلی خونِ دلی خورد و گلی حاصل کرد

بادِ غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

طوطیی را به خیالِ شکری دل خوش بود

ناگَهَش سیلِ فنا نقشِ اَمَل، باطل کرد

قُرَّةُ الْعینِ من آن میوهٔ دل یادش باد

که چه آسان بشد و کارِ مرا مشکل کرد

ساروان بارِ من افتاد، خدا را مددی

که امیدِ کرمم همرهِ این مَحمِل کرد

رویِ خاکیّ و نمِ چشمِ مرا خوار مدار

چرخ فیروزه طربخانه از این کَهگِل کرد

آه و فریاد که از چشمِ حسودِ مهِ چرخ

در لحد، ماهِ کمان ابرویِ من منزل کرد

نزدی شاهرخ و فوت شد امکان حافظ

چه کنم؟ بازی ایام مرا غافل کرد

غزل شمارهٔ ۱۳۵

چو باد، عزمِ سرِ کویِ یار خواهم کرد

نفس به بویِ خوشش مُشکبار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بِطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین

نثارِ خاکِ رهِ آن نگار خواهم کرد

چو شمعِ صبحدمم شد ز مهر او روشن

که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد

به یادِ چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

بنایِ عهدِ قدیم استوار خواهم کرد

صبا کجاست؟ که این جانِ خون گرفته چو گُل

فدای نَکهَتِ گیسویِ یار خواهم کرد

نفاق و زَرق نبخشد صفایِ دل حافظ

طریقِ رندی و عشق اختیار خواهم کرد

غزل شمارهٔ ۱۳۶

دست در حلقهٔ آن زلفِ دوتا نتوان کرد

تکیه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان کرد

آن چه سعی است، من اندر طلبت بنمایم

این قَدَر هست که تغییرِ قضا نتوان کرد

دامنِ دوست به صد خونِ دل افتاد به دست

به فُسوسی که کُنَد خصم، رها نتوان کرد

عارضش را به مَثَل ماهِ فلک نتوان گفت

نسبتِ دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

سروبالایِ من آنگه که درآید به سَماع

چه محل جامهٔ جان را؟ که قبا نتوان کرد

نظرِ پاک توانَد رخِ جانان دیدن

که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد

مشکلِ عشق نه در حوصلهٔ دانشِ ماست

حلِّ این نکته بدین فکرِ خطا نتوان کرد

غیرتم کُشت که محبوبِ جهانی، لیکن

روز و شب عربده با خلقِ خدا نتوان کرد

من چه گویم؟ که تو را نازکیِ طبعِ لطیف

تا به حَدّیست که آهسته دعا نتوان کرد

بجز ابرویِ تو محرابِ دل حافظ نیست

طاعتِ غیر تو در مذهبِ ما نتوان کرد

غزل شمارهٔ ۱۳۷

دل از من بُرد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد

شب تنهاییَم در قصدِ جان بود

خیالش لطف‌هایِ بی‌کران کرد

چرا چون لاله خونین دل نباشم؟

که با ما نرگسِ او سر گران کرد

که را گویم که با این دردِ جان سوز

طبیبم قصدِ جانِ ناتوان کرد

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صُراحی گریه و بَربَط فغان کرد

صبا گر چاره داری وقت، وقت است

که دردِ اشتیاقم قصدِ جان کرد

میان مهربانان کی توان گفت؟

که یارِ ما چُنین گفت و چُنان کرد

عدو با جانِ حافظ آن نکردی

که تیرِ چشمِ آن ابروکمان کرد

غزل شمارهٔ ۱۳۸

یاد باد آن که ز ما وقتِ سفر یاد نکرد

به وداعی دلِ غمدیدهٔ ما شاد نکرد

آن جوانبخت که می‌زد رقمِ خیر و قبول

بندهٔ پیر ندانم ز چه آزاد نکرد

کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک

رهنمونیم به پایِ عَلَمِ داد نکرد

دل به امّیدِ صدایی که مگر در تو رسد

ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد

سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغِ سحر

آشیان در شِکَنِ طُرِّهٔ شمشاد نکرد

شاید ار پیکِ صبا، از تو بیاموزد کار

زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد

کِلْکِ مَشّاطِهٔ صُنعَش نَکِشد نقشِ مراد

هر که اقرار بدین حُسنِ خداداد نکرد

مطربا پرده بگردان و بزن راهِ عراق

که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد

غزلیاتِ عراقیست سرودِ حافظ

که شنید این رهِ دلسوز؟ که فریاد نکرد

غزل شمارهٔ ۱۳۹

رو بر رَهَش نهادم و بر من گذر نکرد

صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

سیلِ سرشک ما ز دلش کین به در نَبُرد

در سنگِ خاره قطرهٔ باران اثر نکرد

یا رب تو آن جوانِ دلاور نگاه دار

کز تیرِ آهِ گوشه نشینان حذر نکرد

ماهی و مرغْ دوش ز افغانِ من نَخُفت

وان شوخْ دیده بین که سر از خواب برنکرد

می‌خواستم که میرَمَش اندر قدم چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

جانا کدام سنگدلِ بی‌کفایت است

کو پیشِ زخمِ تیغِ تو جان را سپر نکرد؟

کِلکِ زبان بریدهٔ حافظ در انجمن

با کس نگفت رازِ تو تا تَرکِ سر نکرد

غزل شمارهٔ ۱۴۰

دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد

یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد

یا بختِ من طریقِ مروت فروگذاشت

یا او به شاهراهِ طریقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغِ دلِ بی‌قرارِ من

سودایِ دامِ عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من

کاری که کرد دیدهٔ من بی نظر نکرد

من ایستاده تا کُنَمَش جان فدا چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

غزل شمارهٔ ۱۴۱

دیدی ای دل که غمِ عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با یارِ وفادار چه کرد

آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردمِ هشیار چه کرد

اشکِ من رنگِ شفق یافت ز بی‌مِهری یار

طالعِ بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

برقی از منزلِ لیلی بدرخشید سحر

وَه که با خرمنِ مجنونِ دل افگار چه کرد

ساقیا جامِ مِی‌ام دِه که نگارندهٔ غیب

نیست معلوم که در پردهٔ اسرار چه کرد

آن که پُرنقش زد این دایرهٔ مینایی

کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد

فکرِ عشق آتشِ غم در دلِ حافظ زد و سوخت

یارِ دیرینه ببینید که با یار چه کرد

غزل شمارهٔ ۱۴۲

دوستان دخترِ رَز توبه ز مستوری کرد

شد سویِ محتسب و کار به دستوری کرد

آمد از پرده به مجلس عَرَقَش پاک کنید

تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد

مژدگانی بده ای دل که دگر مطربِ عشق

راهِ مستانه زد و چارهٔ مخموری کرد

نه به هفت آب، که رنگش به صد آتش نرود

آن چه با خرقهٔ زاهد، مِی انگوری کرد

غنچهٔ گُلبُنِ وصلم ز نسیمش بِشِکُفت

مرغ خوشخوان طرب از برگِ گلِ سوری کرد

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود

عِرض و مال و دل و دین در سرِ مغروری کرد

غزل شمارهٔ ۱۴۳

سال‌ها دل طلبِ جامِ جم از ما می‌کرد

وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا می‌کرد

گوهری کز صدفِ کُون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگانِ لبِ دریا می‌کرد

مشکلِ خویش بَرِ پیرِ مُغان بُردم دوش

کو به تأییدِ نظر حلِّ معما می‌کرد

دیدمش خُرَّم و خندان قدحِ باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جامِ جهان‌بین به تو کِی داد حکیم؟

گفت آن روز که این گنبدِ مینا می‌کرد

بیدلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

این همه شعبدهٔ خویش که می‌کرد این جا

سامری پیشِ عصا و یدِ بیضا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سرِ دار بلند

جُرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیضِ روحُ القُدُس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسلهٔ زلفِ بُتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دلِ شیدا می‌کرد

غزل شمارهٔ ۱۴۴

به سِرِّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد

که خاکِ میکده کُحلِ بَصَر توانی کرد

مباش بی می و مُطرب که زیرِ طاقِ سپهر

بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد

گُلِ مرادِ تو آنگه نقاب بُگْشاید

که خدمتش چو نسیمِ سحر توانی کرد

گدایی درِ میخانه طُرفه اِکسیریست

گر این عمل بِکُنی، خاکْ زر توانی کرد

به عزمِ مرحلهٔ عشق پیش نِه قدمی

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

تو کز سرایِ طبیعت نمی‌روی بیرون

کجا به کویِ طریقت گذر توانی کرد

جمالِ یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبارِ رَه بِنِشان تا نظر توانی کرد

بیا که چارهٔ ذوقِ حضور و نظم امور

به فیض بخشی اهلِ نظر توانی کرد

ولی تو تا لبِ معشوق و جامِ مِی خواهی

طمع مدار که کارِ دگر توانی کرد

دلا ز نورِ هدایت گر آگهی یابی

چو شمع، خنده زنان تَرکِ سر توانی کرد

گر این نصیحتِ شاهانه بشنوی حافظ

به شاهراهِ حقیقت گذر توانی کرد

غزل شمارهٔ ۱۴۵

چه مستی است؟ ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟

تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر

که مرغ نغمه سُرا سازِ خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مَکُن

که بادِ صبح نسیمِ گره گشا آورد

رسیدنِ گل و نسرین به خیر و خوبی باد

بنفشه شاد و کَش آمد، سَمَن صفا آورد

صبا به خوش خبری هُدهُدِ سلیمان است

که مژدهٔ طرب از گلشنِ سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمهٔ ساقیست

برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

مریدِ پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد

به تنگ چشمیِ آن تُرکِ لشکری نازم

که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کُنَد

که اِلتِجا به درِ دولتِ شما آورد

غزل شمارهٔ ۱۴۶

صبا وقتِ سحر بویی ز زلفِ یار می‌آورد

دل شوریدهٔ ما را به بو، در کار می‌آورد

من آن شکلِ صنوبر را ز باغِ دیده بَرکَندَم

که هر گُل کز غمش بِشْکُفت مِحنت بار می‌آورد

فروغِ ماه می‌دیدم ز بامِ قصر او روشن

که رو از شرمِ آن خورشید در دیوار می‌آورد

ز بیمِ غارتِ عشقش دلِ پُرخون رها کردم

ولی می‌ریخت خون و رَه بِدان هنجار می‌آورد

به قولِ مطرب و ساقی، برون رفتم گَه و بی‌گَه

کز آن راهِ گرانْ قاصد، خبرْ دشوارْ می‌آورد

سراسر بخششِ جانان طریقِ لطف و احسان بود

اگر تسبیح می‌فرمود، اگر زُنّار می‌آورد

عَفَاالله چینِ ابرویَش اگر چه ناتوانم کرد

به عشوه هم پیامی بر سرِ بیمار می‌آورد

عجب می‌داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه

ولی مَنعَش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد

غزل شمارهٔ ۱۴۷

نسیمِ بادِ صبا دوشم آگهی آورد

که روزِ محنت و غم رو به کوتهی آورد

به مُطربانِ صَبوحی دهیم جامهٔ چاک

بدین نوید که بادِ سحرگهی آورد

بیا بیا که تو حورِ بهشت را رضوان

در این جهان ز برایِ دلِ رهی آورد

همی‌رویم به شیراز با عنایتِ بخت

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد

به جبرِ خاطرِ ما کوش کاین کلاهِ نمد

بسا شکست که با افسرِ شهی آورد

چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمنِ ماه

چو یادِ عارضِ آن ماهِ خرگهی آورد

رساند رایتِ منصور بر فلک حافظ

که اِلتِجا به جنابِ شهنشهی آورد

غزل شمارهٔ ۱۴۸

یارم چو قدحْ به دست گیرد

بازارِ بُتانْ شکست گیرد

هر کس که بدیدْ چشم او گفت

کو محتسبی که مست گیرد؟

در بحرْ فِتاده‌ام چو ماهی

تا یار مرا به شَست گیرد

در پاشْ فِتاده‌ام به زاری

آیا بُوَد آن که دست گیرد؟

خُرَّم دلِ آن که همچو حافظ

جامی ز مِیِ اَلَست گیرد

غزل شمارهٔ ۱۴۹

دلم جز مِهرِ مَه رویان، طریقی بر نمی‌گیرد

ز هر در می‌دهم پندش، ولیکن در نمی‌گیرد

خدا را ای نصیحتگو، حدیثِ ساغر و مِی گو

که نقشی در خیالِ ما، از این خوشتر نمی‌گیرد

بیا ای ساقی گُلرُخ، بیاور بادهٔ رنگین

که فکری در درونِ ما، از این بهتر نمی‌گیرد

صُراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب! گر آتشِ این زَرْق در دفتر نمی‌گیرد

من این دَلقِ مُرَقَّع را، بخواهم سوختن روزی

که پیرِ مِی فروشانش، به جامی بر نمی‌گیرد

از آن رو هست یاران را، صفاها با مِی لَعلَش

که غیر از راستی نقشی، در آن جوهر نمی‌گیرد

سر و چَشمی چُنین دلکَش، تو گویی چشم از او بردوز؟

برو کاین وعظ بی‌معنی، مرا در سر نمی‌گیرد

نصیحتگویِ رندان را، که با حکمِ قضا جنگ است

دلش بس تنگ می‌بینم، مگر ساغر نمی‌گیرد

میانِ گریه می‌خندم، که چون شمع اندر این مجلس

زبانِ آتشینم هست، لیکن در نمی‌گیرد

چه خوش صیدِ دلم کردی، بنازم چَشمِ مستت را

که کَس مُرغانِ وحشی را، از این خوشتر نمی‌گیرد

سخن در احتیاجِ ما و اِسْتِغنایِ معشوق است

چه سود افسونگری ای دل؟ که در دلبر نمی‌گیرد

من آن آیینه را روزی، به دست آرَم سِکَنْدَروار

اگر می‌گیرد این آتش زمانی، ور نمی‌گیرد

خدا را رحمی ای مُنْعِم، که درویشِ سرِ کویت

دری دیگر نمی‌داند، رهی دیگر نمی‌گیرد

بدین شعرِ ترِ شیرین، ز شاهنشَه عجب دارم

که سر تا پایِ حافظ را، چرا در زر نمی‌گیرد

غزل شمارهٔ ۱۵۰

ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

عارفان را همه در شُربِ مُدام اندازد

ور چُنین زیرِ خَم زلف نهد دانهٔ خال

ای بسا مرغِ خِرَد را که به دام اندازد

ای خوشا دولتِ آن مست که در پایِ حریف

سر و دستار نداند که کدام اندازد

زاهدِ خام که انکارِ مِی و جام کند

پخته گردد چو نظر بر میِ خام اندازد

روز در کسبِ هنر کوش که مِی خوردنِ روز

دلِ چون آینه، در زنگِ ظُلام اندازد

آن زمان وقتِ میِ صبح فروغ است که شب

گِردِ خَرگاهِ افق پردهٔ شام اندازد

باده با محتسبِ شهر ننوشی زنهار

بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد

حافظا سر ز کُلَه گوشهٔ خورشید برآر

بختت ار قرعه بدان ماهِ تمام اندازد

غزل شمارهٔ ۱۵۱

دَمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

به می بفروش دلقِ ما کز این بهتر نمی‌ارزد

به کویِ می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرند

زهی سجادهٔ تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد

رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این باب رُخ برتاب

چه افتاد این سر ما را که خاکِ در نمی‌ارزد؟

شکوهِ تاجِ سلطانی که بیمِ جان در او دَرج است

کلاهی دلکش است اما به تَرکِ سر نمی‌ارزد

چه آسان می‌نمود اول غمِ دریا به بوی سود

غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

تو را آن بِهْ که رویِ خود ز مشتاقان بپوشانی

که شادیِّ جهانگیری، غمِ لشکر نمی‌ارزد

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیایِ دون بگذر

که یک جو مِنَّتِ دونان دو صد من زر نمی‌ارزد

غزل شمارهٔ ۱۵۲

در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت

عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگَهِ راز

دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد

دیگران قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیدهٔ ما بود که هم بر غم زد

جانِ عِلْوی هوسِ چاهِ زنخدان تو داشت

دست در حلقهٔ آن زلفِ خَم اندر خَم زد

حافظ آن روز طربنامهٔ عشق تو نوشت

که قلم بر سرِ اسبابِ دلِ خُرَّم زد

غزل شمارهٔ ۱۵۳

سحر چون خسرو خاور عَلَم بر کوهساران زد

به دستِ مرحمت یارم درِ امیدواران زد

چو پیشِ صبح روشن شد که حالِ مِهر گردون چیست

برآمد خنده‌ای خوش بر غرورِ کامگاران زد

نگارم دوش در مجلس به عزمِ رقص چون برخاست

گره بگشود از ابرو و بر دل‌های یاران زد

من از رنگِ صَلاح آن دَم به خونِ دل بِشُستم دست

که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد

کدام آهن‌دلش آموخت این آیین عیّاری

کز اول چون برون آمد رهِ شب‌زنده‌داران زد

خیالِ شهسواری پخت و شد ناگَه دلِ مسکین

خداوندا نگه دارش که بر قلبِ سواران زد

در آب و رنگِ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم

چو نقشش دست داد اول، رقم بر جان سپاران زد

منش با خرقهٔ پشمین کجا اندر کمند آرم

زره مویی که مژگانش رهِ خنجرگزاران زد

نظر بر قرعهٔ توفیق و یُمنِ دولتِ شاه است

بده کامِ دلِ حافظ که فالِ بختیاران زد

شهنشاهِ مظفر فر شجاعِ مُلک و دین منصور

که جودِ بی‌دریغش خنده بر ابر بهاران زد

از آن ساعت که جامِ می به دستِ او مُشَرَّف شد

زمانه ساغرِ شادی به یادِ میگساران زد

ز شمشیرِ سرافشانش ظفر آن روز بِدْرَخشید

که چون خورشیدِ انجم سوز تنها بر هِزاران زد

دوامِ عمر و مُلکِ او بخواه از لطف حق ای دل

که چرخ این سکهٔ دولت به دورِ روزگاران زد

غزل شمارهٔ ۱۵۴

راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد

شعری بخوان که با او رَطلِ گران توان زد

بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن

گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد

قَدِّ خمیدهٔ ما سهلت نماید اما

بر چشمِ دشمنان تیر، از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی

جامِ میِ مُغانه هم با مُغان توان زد

درویش را نباشد برگِ سرایِ سلطان

ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اهلِ نظر دو عالم در یک نظر ببازند

عشق است و داوِ اول بر نقدِ جان توان زد

گر دولتِ وصالت خواهد دری گشودن

سرها بدین تَخَیُّل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعهٔ مراد است

چون جمع شد معانی گویِ بیان توان زد

شد رهزنِ سلامت زلفِ تو وین عجب نیست

گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حَقِّ قرآن کز شِید و زرق بازآی

باشد که گویِ عیشی در این جهان توان زد

غزل شمارهٔ ۱۵۵

اگر روم ز پِی‌اش فتنه‌ها برانگیزد

ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد

و گر به رهگذری یک دَم از وفاداری

چو گَرد در پِی‌اش افتم چو باد بُگْریزد

و گر کنم طلبِ نیم بوسه صد افسوس

ز حُقِّهٔ دهنش چون شکر فروریزد

من آن فریب که در نرگسِ تو می‌بینم

بس آبروی که با خاک ره برآمیزد

فراز و شیب بیابان عشق، دامِ بلاست

کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد

تو عمر خواه و صبوری که چرخِ شعبده باز

هزار بازی از این طُرفه‌تر برانگیزد

بر آستانهٔ تسلیم سر بِنِه حافظ

که گر ستیزه کنی، روزگار بستیزد

غزل شمارهٔ ۱۵۶

به حسن و خُلق و وفا کس به یارِ ما نرسد

تو را در این سخن انکارِ کارِ ما نرسد

اگر چه حُسن فروشان به جلوه آمده‌اند

کسی به حُسن و ملاحت به یارِ ما نرسد

به حق صحبت دیرین که هیچ محرمِ راز

به یارِ یک جهتِ حق گزارِ ما نرسد

هزار نقش برآید ز کِلکِ صُنع و یکی

به دلپذیری نقشِ نگارِ ما نرسد

هزار نقد به بازارِ کائنات آرند

یکی به سکهٔ صاحب عیارِ ما نرسد

دریغ قافله عمر کان چنان رفتند

که گَردشان به هوایِ دیارِ ما نرسد

دلا ز رنجِ حسودان مرنج و واثق باش

که بد به خاطرِ امیدوارِ ما نرسد

چنان بِزی که اگر خاکِ ره شوی کس را

غبارِ خاطری از رهگذارِ ما نرسد

بسوخت حافظ و ترسم که شرحِ قصه او

به سمعِ پادشهِ کامگارِ ما نرسد

غزل شمارهٔ ۱۵۷

هر که را با خطِ سبزت سرِ سودا باشد

پای از این دایره بیرون نَنِهَد تا باشد

من چو از خاکِ لحد لاله صفت برخیزم

داغِ سودای توام سِرِّ سُویدا باشد

تو خود ای گوهرِ یک دانه کجایی آخِر

کز غمت دیدهٔ مردم همه دریا باشد

از بُنِ هر مژه‌ام آب روان است بیا

اگرت میلِ لبِ جوی و تماشا باشد

چون گل و مِی دمی از پرده برون آی و درآ

که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد

ظِلِّ مَمدودِ خَمِ زلفِ توام بر سر باد

کاندر این سایه قرارِ دلِ شیدا باشد

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری

سرگرانی صفتِ نرگسِ رعنا باشد

غزل شمارهٔ ۱۵۸

من و انکارِ شراب! این چه حکایت باشد؟

غالباً این قَدَرَم عقل و کِفایت باشد

تا به غایت رهِ میخانه نمی‌دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

زاهد ار راه به رندی نَبَرَد معذور است

عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

من که شب‌ها رهِ تقوا زده‌ام با دف و چنگ

این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد؟

بندهٔ پیرِ مغانم که ز جهلم بِرَهانْد

پیرِ ما هر چه کُنَد عینِ عنایت باشد

دوش از این غصه نَخُفتَم که رفیقی می‌گفت

حافظ ار مست بُوَد جایِ شکایت باشد

غزل شمارهٔ ۱۵۹

نقدِ صوفی نه همه صافیِ بی‌غَش باشد

ای بسا خرقه که مُستوجبِ آتش باشد

صوفیِ ما که ز وِردِ سحری مست شدی

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

خوش بُوَد گر مَحَکِ تجربه آید به میان

تا سِیَه روی شود هر که در او غَش باشد

خَطِّ ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب

ای بسا رُخ که به خونابه مُنَقَّش باشد

ناز پروردِ تَنَعُّم نَبَرَد راه به دوست

عاشقی شیوهٔ رندانِ بلاکش باشد

غمِ دنیای دَنی چند خوری؟ باده بخور

حیف باشد دلِ دانا که مُشَوَّش باشد

دلق و سجادهٔ حافظ بِبَرَد باده فروش

گر شرابش ز کفِ ساقی مَه وَش باشد

غزل شمارهٔ ۱۶۰

خوش است خلوت اگر یار یارِ من باشد

نه من بسوزم و او شمعِ انجمن باشد

من آن نگینِ سلیمان به هیچ نَسْتانَم

که گاه گاه بر او دستِ اهرمن باشد

روا مدار خدایا که در حریمِ وصال

رقیب محرم و حِرمان نصیبِ من باشد

هُمای گو مَفِکَن سایهٔ شرف هرگز

در آن دیار که طوطی کم از زَغَن باشد

بیانِ شوق چه حاجت؟ که سوز آتش دل

توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

هوایِ کویِ تو از سر نمی‌رود آری

غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

به سانِ سوسن اگر دَه‌زبان شود حافظ

چو غنچه پیشِ تواش مُهر بر دهن باشد

غزل شمارهٔ ۱۶۱

کِی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعلِ تو گر یابم انگشتریِ زنهار

صد مُلکِ سلیمانم در زیرِ نگین باشد

غمناک نباید بود از طعنِ حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیرِ تو در این باشد

هر کو نَکُنَد فهمی زین کِلکِ خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جامِ می و خونِ دل هر یک به کسی دادند

در دایرهٔ قسمت اوضاع چنین باشد

در کارِ گلاب و گل حکمِ ازلی این بود

کاین شاهدِ بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بِشُد از خاطر

کاین سابقهٔ پیشین تا روزِ پَسین باشد

غزل شمارهٔ ۱۶۲

خوش آمد گُل وز آن خوشتر نباشد

که در دستت به جز ساغر نباشد

زمانِ خوشدلی دریاب و دُر یاب

که دایم در صدف گوهر نباشد

غنیمت دان و مِی خور در گلستان

که گُل تا هفتهٔ دیگر نباشد

ایا پُرلعل کرده جامِ زَرّین

ببخشا بر کسی کِش زر نباشد

بیا ای شیخ و از خُمخانهٔ ما

شرابی خور که در کوثر نباشد

بشوی اوراق اگر همدرسِ مایی

که عِلمِ عشق در دفتر نباشد

ز من بنیوش و دل در شاهدی بند

که حُسنش بستهٔ زیور نباشد

شرابی بی خمارم بخش یا رب

که با وی هیچ دردِ سر نباشد

من از جان بندهٔ سلطان اویسم

اگر چه یادش از چاکر نباشد

به تاجِ عالم آرایش که خورشید

چنین زیبندهٔ افسر نباشد

کسی گیرد خطا بر نظمِ حافظ

که هیچش لطف در گوهر نباشد

غزل شمارهٔ ۱۶۳

گل بی رخِ یار خوش نباشد

بی باده بهار خوش نباشد

طَرفِ چمن و طوافِ بستان

بی لاله عذار خوش نباشد

رقصیدن سرو و حالتِ گُل

بی صوتِ هَزار خوش نباشد

با یارِ شکرلبِ گل اندام

بی بوس و کنار خوش نباشد

هر نقش که دستِ عقل بندد

جز نقشِ نگار خوش نباشد

جان نقدِ مُحَقَّر است حافظ

از بهرِ نثار خوش نباشد

غزل شمارهٔ ۱۶۴

نفسِ بادِ صبا مُشک فشان خواهد شد

عالَمِ پیر دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جامِ عقیقی به سمن خواهد داد

چشمِ نرگس به شقایق نگران خواهد شد

این تَطاول که کشید از غمِ هجران بلبل

تا سراپردهٔ گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر

مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرتِ امروز به فردا فکنی

مایهٔ نقدِ بقا را که ضِمان خواهد شد؟

ماه شعبان مَنِه از دست قدح، کاین خورشید

از نظر تا شبِ عیدِ رمضان خواهد شد

گل عزیز است غنیمت شِمُریدَش صحبت

که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد

مطربا مجلسِ انس است غزل خوان و سرود

چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد؟

حافظ از بهر تو آمد سویِ اقلیمِ وجود

قدمی نِه به وداعش که روان خواهد شد

غزل شمارهٔ ۱۶۵

مرا مِهر سیَه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

رقیب آزارها فرمود و جایِ آشتی نگذاشت

مگر آهِ سحرخیزان سویِ گردون نخواهد شد؟

مرا روزِ ازل کاری به جز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

خدا را محتسب ما را به فریادِ دف و نی بخش

که سازِ شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

مجالِ من همین باشد که پنهان عشقِ او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

شرابِ لعل و جایِ امن و یارِ مهربان ساقی

دلا کی بِه شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

مشوی ای دیده نقشِ غم ز لوحِ سینهٔ حافظ

که زخمِ تیغِ دلدار است و رنگِ خون نخواهد شد

غزل شمارهٔ ۱۶۶

روزِ هجران و شبِ فُرقَتِ یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تَنَعُّم که خزان می‌فرمود

عاقبت در قدمِ بادِ بهار آخر شد

شُکرِ ایزد که به اقبالِ کُلَه گوشهٔ گُل

نخوتِ بادِ دی و شوکتِ خار آخر شد

صبحِ امّید که بُد معتکفِ پردهٔ غیب

گو برون آی که کارِ شبِ تار آخر شد

آن پریشانیِ شب‌هایِ دراز و غمِ دل

همه در سایهٔ گیسویِ نگار آخر شد

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز

قصهٔ غصه که در دولتِ یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پُر مِی باد

که به تدبیرِ تو تشویشِ خُمار آخر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را

شُکرْ کان محنتِ بی‌حدّ و شمار آخر شد

غزل شمارهٔ ۱۶۷

ستاره‌ای بدرخشید و ماهِ مجلس شد

دل رمیدهٔ ما را رفیق و مونس شد

نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسئله‌آموزِ صد مُدَرِّس شد

به بویِ او دلِ بیمارِ عاشقان چو صبا

فدایِ عارضِ نسرین و چشمِ نرگس شد

به صدرِ مَصطَبه‌ام می‌نِشانَد اکنون دوست

گدایِ شهر نِگَه کُن که میرِ مجلس شد

خیالِ آبِ خِضِر بست و جامِ اسکندر

به جرعه‌نوشیِ سلطان ابوالفَوارِس شد

طرب‌سرایِ محبت کنون شود مَعمور

که طاقِ اَبرویِ یارِ مَنَش مهندس شد

لب از تَرَشُّحِ مِی پاک کن برایِ خدا

که خاطرم به هزاران گُنَه مُوَسوِس شد

کرشمهٔ تو شرابی به عاشقان پیمود

که عِلم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

چو زر عزیزِ وجود است نظمِ من، آری

قبولِ دولتیان کیمیایِ این مس شد

ز راهِ میکده یاران عِنان بگردانید

چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد

غزل شمارهٔ ۱۶۸

گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد

بسوختیم در این آرزویِ خام و نشد

به لابه گفت شبی میرِ مجلسِ تو شوم

شدم به رغبتِ خویشش کمین غلام و نشد

پیام داد که خواهم نشست با رندان

بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد

رواست در بَر اگر می‌تَپَد کبوترِ دل

که دید در رهِ خود تاب و پیچِ دام و نشد

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل

چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

به کویِ عشق مَنِه بی‌دلیلِ راه، قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

فغان که در طلبِ گنج نامهٔ مقصود

شدم خرابِ جهانی ز غم تمام و نشد

دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور

بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد

هزار حیله برانگیخت حافظ از سرِ فکر

در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

غزل شمارهٔ ۱۶۹

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟

دوستی کِی آخر آمد دوستداران را چه شد؟

آب حیوان تیره‌گون شد خضر فَرُّخ‌پِی کجاست ؟

خون چکید از شاخِ گل بادِ بهاران را چه شد؟

کس نمی‌گوید که یاری داشت حقِّ دوستی

حق‌شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد؟

لعلی از کانِ مُروّت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟

شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار

مهربانی کِی سر آمد شهریاران را چه شد؟

گویِ توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد؟

صدهزاران گل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هَزاران را چه شد؟

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت؟

کس ندارد ذوقِ مستی میگساران را چه شد؟

حافظ! اسرارِ الهی کَس نمی‌داند، خموش

از که می‌پرسی که دورِ روزگاران را چه شد؟

غزل شمارهٔ ۱۷۰

زاهدِ خلوت نشین دوش به میخانه شد

از سرِ پیمان بِرَفت با سرِ پیمانه شد

صوفیِ مجلس که دی جام و قدح می‌شکست

باز به یک جرعه می، عاقل و فرزانه شد

شاهدِ عهدِ شباب آمده بودش به خواب

باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد

مُغْبَچه‌ای می‌گذشت راهزنِ دین و دل

در پِی آن آشنا از همه بیگانه شد

آتشِ رخسارِ گل خرمنِ بلبل بسوخت

چهرهٔ خندانِ شمع آفتِ پروانه شد

گریهٔ شام و سحر شُکر که ضایع نگشت

قطرهٔ بارانِ ما گوهرِ یکدانه شد

نرگسِ ساقی بِخوانْد، آیتِ افسونگری

حلقهٔ اورادِ ما مجلسِ افسانه شد

منزلِ حافظ کنون بارگهِ پادشاست

دل بَرِ دلدار رفت جان بَرِ جانانه شد

غزل شمارهٔ ۱۷۱

دوش از جنابِ آصف، پیکِ بشارت آمد

کز حضرتِ سلیمان، عشرت اشارت آمد

خاکِ وجود ما را، از آبِ دیده گِل کن

ویرانسرایِ دل را، گاهِ عمارت آمد

این شرحِ بی‌نهایت، کز زلفِ یار گفتند

حرفیست از هزاران، کاندر عبارت آمد

عیبم بپوش زنهار، ای خرقهٔ می آلود

کان پاکِ پاکدامن، بهرِ زیارت آمد

امروز جایِ هر کس، پیدا شود ز خوبان

کان ماهِ مجلس افروز، اندر صدارت آمد

بر تختِ جم که تاجش، معراج آسمان است

همت نگر که موری، با آن حقارت آمد

از چشمِ شوخش ای دل، ایمانِ خود نگه دار

کان جادویِ کمانکش، بر عزمِ غارت آمد

آلوده‌ای تو حافظ، فیضی ز شاه درخواه

کان عنصرِ سَماحت، بهرِ طهارت آمد

دریاست مجلسِ او، دَریاب وقت و دُر یاب

هان ای زیان رسیده، وقتِ تجارت آمد

غزل شمارهٔ ۱۷۲

عشقِ تو نهالِ حیرت آمد

وصلِ تو کمالِ حیرت آمد

بس غرقهٔ حالِ وصل کآخر

هم بر سرِ حالِ حیرت آمد

یک دل بنما که در رَهِ او

بر چهره نه خالِ حیرت آمد

نه وصل بِمانَد و نه واصل

آن جا که خیالِ حیرت آمد

از هر طرفی که گوش کردم

آوازِ سؤالِ حیرت آمد

شد مُنهَزِم از کمالِ عزت

آن را که جلالِ حیرت آمد

سر تا قدمِ وجودِ حافظ

در عشق، نهالِ حیرت آمد

غزل شمارهٔ ۱۷۳

در نمازم خَمِ ابرویِ تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

از من اکنون طمعِ صبر و دل و هوش مدار

کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند

موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد

بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان می‌شنوم

شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد

ای عروسِ هنر از بخت شکایت مَنِما

حجلهٔ حُسن بیارای که داماد آمد

دلفریبانِ نباتی همه زیور بستند

دلبرِ ماست که با حُسنِ خداداد آمد

زیر بارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد

مطرب از گفتهٔ حافظ غزلی نَغز بخوان

تا بگویم که ز عهدِ طربم یاد آمد

غزل شمارهٔ ۱۷۴

مژده ای دل که دگر بادِ صبا بازآمد

هدهد خوش خبر از طَرْفِ سبا بازآمد

برکش ای مرغِ سحر نغمهٔ داوودی باز

که سلیمانِ گل از بادِ هوا بازآمد

عارفی کو که کُنَد فَهْم زبانِ سوسن

تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد

مردمی کرد و کرم لطفِ خداداد به من

کان بتِ ماه رخ از راهِ وفا بازآمد

لاله بویِ مِی نوشین بشنید از دمِ صبح

داغ دل بود، به امّیدِ دوا بازآمد

چشمِ من در رهِ این قافلهٔ راه بماند

تا به گوشِ دلم آوازِ درا بازآمد

گر چه حافظ دَرِ رَنجِش زد و پیمان بِشِکست

لطف او بین که به لطف از درِ ما بازآمد

غزل شمارهٔ ۱۷۵

صبا به تهنیتِ پیرِ می فروش آمد

که موسمِ طرب و عیش و ناز و نوش آمد

هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنورِ لاله چنان برفروخت بادِ بهار

که غنچه غرقِ عرق گشت و گل به جوش آمد

به گوشِ هوش نیوش از من و به عشرت کوش

که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

ز فکرِ تفرقه بازآی تا شوی مجموع

به حکمِ آن که چو شد اهرمن سروش آمد

ز مرغِ صبح ندانم که سوسن آزاد

چه گوش کرد؟ که با ده زبان خموش آمد

چه جایِ صحبتِ نامحرم است مجلسِ انس؟

سرِ پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد

ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ

مگر ز مستیِ زهدِ ریا به هوش آمد

غزل شمارهٔ ۱۷۶

سحرم دولتِ بیدار به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

مژدگانی بده ای خلوتیِ نافه گشای

که ز صحرایِ خُتَن آهویِ مُشکین آمد

گریه آبی به رخِ سوختگان بازآورد

ناله فریادرَسِ عاشقِ مسکین آمد

مرغِ دل باز هوادارِ کمان ابروییست

ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

که به کامِ دلِ ما آن بشد و این آمد

رسمِ بدعهدیِ ایام چو دید ابرِ بهار

گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

چون صبا گفتهٔ حافظ بشنید از بلبل

عَنبرافشان به تماشایِ رَیاحین آمد

غزل شمارهٔ ۱۷۷

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سِکندری داند

نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست

کلاه‌داری و آیینِ سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن

که دوست خود روشِ بنده‌پروری داند

غلامِ همتِ آن رندِ عافیت‌سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دلِ دیوانه و ندانستم

که آدمی‌بچه‌ای، شیوهٔ پری داند

هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو این جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدارِ نقطهٔ بینش ز خالِ توست مرا

که قدرِ گوهرِ یک دانه جوهری داند

به قَدّ و چهره هر آنکس که شاهِ خوبان شد

جهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعرِ دلکَشِ حافظ کسی بُوَد آگاه

که لطفِ طبع و سخن گفتن دری داند

غزل شمارهٔ ۱۷۸

هر که شد محرمِ دل در حرمِ یار بِمانْد

وان که این کار ندانست در انکار بِمانْد

اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن

شُکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بِمانْد

صوفیان واسِتَدَنْد از گروِ مِی همه رَخْت

دلقِ ما بود که در خانهٔ خَمّار بِمانْد

محتسب شیخ شد و فِسقِ خود از یاد بِبُرد

قصهٔ ماست که در هر سرِ بازار بِمانْد

هر مِیِ لعل کز آن دستِ بلورین سِتَدیم

آبِ حسرت شد و در چشمِ گهربار بِمانْد

جز دلِ من کز ازل تا به ابد عاشق رفت

جاودان کس نشنیدیم که در کار بِمانْد

گشت بیمار که چون چشمِ تو گردد نرگس

شیوهٔ تو نَشُدَش حاصل و بیمار بِمانْد

از صدایِ سخنِ عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبدِ دَوّار بِمانْد

داشتم دلقی و صد عیبِ مرا می‌پوشید

خرقه رهنِ مِی و مطرب شد و زُنّار بِمانْد

بر جمالِ تو چنان صورتِ چین حیران شد

که حدیثش همه جا در در و دیوار بِمانْد

به تماشاگَهِ زلفش دلِ حافظ روزی

شد که بازآید و جاوید گرفتار بِمانْد

غزل شمارهٔ ۱۷۹

رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظرِ یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مُقیمِ حریمِ حَرم نخواهد ماند

چه جایِ شُکر و شکایت ز نقشِ نیک و بد است؟

چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماند

سرودِ مجلسِ جمشید گفته‌اند این بود

که جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شِمُر ای شمع وصلِ پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دلِ درویشِ خود به دست آور

که مخزنِ زَر و گنجِ دِرَم نخواهد ماند

بدین رَواقِ زَبَرجَد نوشته‌اند به زر

که جز نِکوییِ اهلِ کرم نخواهد ماند

ز مِهْربانیِ جانان طمع مَبُر حافظ

که نقشِ جور و نشانِ ستم نخواهد ماند

غزل شمارهٔ ۱۸۰

ای پستهٔ تو خنده زده بر حدیثِ قند

مشتاقم از برای خدا یک شِکَر بخند

طوبی ز قامتِ تو نیارد که دَم زند

زین قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند

خواهی که برنخیزدت از دیده رودِ خون

دل در وفایِ صحبتِ رودِ کَسان مَبَند

گر جلوه می‌نمایی و گر طعنه می‌زنی

ما نیستیم معتقدِ شیخ خودپسند

ز آشفتگی حالِ من آگاه کِی شود؟

آن را که دل نگشت گرفتارِ این کمند

بازار شوق گرم شد آن سروْقد کجاست؟

تا جانِ خود بر آتش رویش کنم سپند

جایی که یارِ ما به شِکَرخنده دَم زند

ای پسته کیستی تو، خدا را به خود مخند

حافظ چو تَرکِ غمزهٔ تُرکان نمی‌کنی

دانی کجاست جای تو؟ خوارزم یا خجند

غزل شمارهٔ ۱۸۱

بعد از این دستِ من و دامنِ آن سروِ بلند

که به بالای چَمان از بُن و بیخَم بَرکَنْد

حاجتِ مطرب و مِی نیست تو بُرقَع بِگُشا

که به رقص آوَرَدَم آتشِ رویت چو سپند

هیچ رویی نشود آینهٔ حجلهٔ بخت

مگر آن روی که مالَند در آن سُمِّ سمند

گفتم اسرارِ غمت هر چه بُوَد گو می‌باش

صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند؟

مَکُش آن آهویِ مُشکینِ مرا ای صیاد

شرم از آن چشمِ سیه دار و مَبَندَش به کمند

منِ خاکی که از این در نَتَوانَم برخاست

از کجا بوسه زنم بر لبِ آن قصرِ بلند؟

باز مستان دل از آن گیسویِ مُشکین حافظ

زان که دیوانه همان بِه که بُوَد اندر بند

برچسب‌ها:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *