دیوان اشعار خواجه شمس‌الدین محمد شیرازی متخلص به «حافظ» شیرازی

اشعار منتسب

شمارهٔ ۱

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما

بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما

از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم

قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما

به دعا آمده‌ام هم به دعا دست بر آر

که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما

فلک آواره به هر سو کندم می‌دانی؟

رشک می‌آیدش از صحبت جان پرور ما

گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند

بکشد از همه انصاف ستم داور ما

روز باشد که بیاید به سلامت بازم

ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما

به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند

نتوان برد هوای تو برون از سر ما

تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زده‌ایم

ورق گل خجل است از ورق دفتر ما

هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ

گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما

شمارهٔ ۲

صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب

فرصتی زین به کجا باشد بده جام شراب

خانه بی‌تشویش و ساقی یار و مطرب نکته‌گوی

موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب

از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب

خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب

از خیال لطف می مشاطهٔ چالاک طبع

در ضمیر برگ گل خوش می‌کند پنهان گلاب

شاهد و مطرب به دست‌افشان و مستان پایکوب

غمزهٔ ساقی ز چشم می‌پرستان برده خواب

تا شد آن مه مشتری درهای حافظ را به نقد

می‌رسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب

شمارهٔ ۳

اگر به لطف بخوانی مَزید الطاف است

وگر به قهر برانی درون ما صاف است

بیان وصف تو گفتن نه حد امکان است

چرا که وصف تو بیرون ز حد اوصاف است

ز چشم عشق توان دید روی شاهد غیب

که نور دیدهٔ عاشق ز قاف تا قاف است

چو سرو سرکشی ای یار سنگدل با ما

چه چشمهاست که از روی تو بر اطراف است

تو را که مایهٔ خلد است نیاز همتا نیست

از این مثال گزینم روان در اطراف است

ز مُصحَف رخ دلدار آیتی بر خوان

که آن بیان مقامات کشف کشّاف است

عدو که منطق حافظ طمع کند در شعر

همان حدیث هُما و طریق خطّاف است

شمارهٔ ۴

غمش تا در دلم مَأوا گرفته است

سرم چون زلف او سودا گرفته است

لب چون آتشش آب حیات است

از آن آب آتشی در ما گرفته است

هُمای همتم عمری است کز جان

هوای آن قد و بالا گرفته است

شدم عاشق به بالای بلندش

که کار عاشقان بالا گرفته است

چو ما در سایهٔ الطاف اوییم

چرا او سایه از ما وا گرفته است؟

نسیم صبح، عنبر بوست امروز

مگر یارم ره صحرا گرفته است؟

ز دریای دو چشمم گوهر اشک

جهان در لؤلؤ لالا گرفته است

حدیث حافظ ای سرو سمن‌بوی

به وصف قد تو بالا گرفته است

شمارهٔ ۵

هوس باد بهارم به سوی صحرا برد

باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد

هرکجا بود دلی چشم تو برد از راهش

نه دل خسته بیمار مرا تنها برد

آمد و گرم ببرد آب رخم اشک چو سیم

زر به زر داد کسی کامد و این کالا برد

دل سنگین ترا اشک من آورد به راه

سنگ را سیل تواند به لب دریا برد

دوش دست طربم سلسلهٔ شوق تو بست

پای خیل خردم لشکر غم از جا برد

راه ما غمزهٔ آن ترک‌کمان ابرو زد

رخت ما هندوی آن سرو سهی بالا برد

جام می پیش لبت دم ز روان‌بخشی زد

آب وی آن لب جان‌بخش روان‌افزا برد

بحث بلبل بر حافظ مکن از خوش سخنی

پیش طوطی نتوان نام هزارآوا برد

شمارهٔ ۶

صراحی دگر بارم از دست برد

به من باز بنمود می دستبرد

هزار آفرین بر می سرخ باد

که از روی ما رنگ زردی ببرد

بنازیم دستی که انگور چید

مریزاد پایی که در هم فشرد

برو زاهدا خورده بر ما مگیر

که کار خدایی نه کاریست خرد

مرا از ازل عشق شد سرنوشت

قضای نوشته نشاید سترد

مزن دم ز حکمت که در وقت مرگ

ارسطو دهد جان، چو بیچاره کرد

مکش رنج بیهوده خرسند باش

قناعت کن ار نیست اطلس چو برد

چنان زندگانی کن اندر جهان

که چون مرده باشی نگویند مرد

شود مست وحدت زجام الست

هر آن کاو چو حافظ می صاف خورد

شمارهٔ ۷

من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد

که کس به رند خرابات ظن آن نبرد

من این مرقع دیرینه بهر آن دارم

که زیر خرقه کشم می کسی گمان نبرد

مباش غره به علم و عمل، فقیه! مدام

که هیچکس ز قضای خدای جان نبرد

اگر چه دیده بُوَد پاسبان تو ای دل

به هوش باش که نقد تو پاسبان نبرد

سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ

که تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبرد

شمارهٔ ۸

کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد

خون شد دلم ز درد، به درمان نمی‌رسد

با خاک ره ز روی مذلت برابرم

آب رخم همی‌رود و نان نمی‌رسد

پی‌پاره‌ای نمی‌کنم از هیچ استخوان

تا صدهزار زخم به دندان نمی‌رسد

سیرم ز جان خود به سر راستان ولی

بیچاره را چه چاره چو فرمان نمی‌رسد

از آرزوست گشته گرانبار غم دلم

آوخ که آرزوی من ارزان نمی‌رسد

یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت

وآوازه‌ای ز مصر به کنعان نمی‌رسد

از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده‌اند

جز آه اهل فضل به کیوان نمی‌رسد

از دستبرد جور زمان اهل فضل را

این غصه بس که دست سوی جان نمی‌ رسد

حافظ صبور باش که در راه عاشقی

هر کس که جان نداد به جانان نمی‌رسد

شمارهٔ ۹

در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد

گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد

مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل

بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد

در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است

آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد

در کیش جان‌فروشان فضل و شرف به رندیست

اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد

در محفلی که خورشید اندر شمار ذره‌ست

خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد

می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت

جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد

حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی

روزی شود که با آن پیوند شب نباشد

شمارهٔ ۱۰

صورت خوبت نگارا خوش به آیین بسته‌اند

گوییا نقش لبت از جان شیرین بسته‌اند

از برای مقدم خیل و خیالت مردمان

زاشک رنگین در دیار دیده آیین بسته‌اند

کار زلف توست مشک‌افشانی و نظارگان

مصلحت را تهمتی بر نافهٔ چین بسته‌اند

یارب آن روی است و در پیرامنش بند کلاه

یا به گرد ماه تابان عقد پروین بسته‌اند

خط سبز و عارضت را نقش بندان خطا

سایبان از عنبر تر گرد نسرین بسته‌اند

جمله وصف عشق من بودست و حسن روی تو

آن حکایتها که بر فرهاد و شیرین بسته‌اند

حافظا محض حقیقت گوی یعنی سر عشق

غیر از این گویی خیالاتی به تخمین بسته‌اند

شمارهٔ ۱۱

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

زآتش وادی ایمن نه منم خُرّم و بس

موسی آنجا به امید قبسی می‌آید

هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست

هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست

این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

جرعه‌ای دِه که به میخانهٔ ارباب کرم

هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است

گو بر آن خوش که هنوزش نفسی می‌آید

خبر بلبل این باغ بپرسید که من

ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید

یار دارد سر صید دل حافظ یاران

شاهبازی به شکار مگسی می‌آید

شمارهٔ ۱۲

دلا چندم بریزی خون ز دیده شرم دار آخر

تو نیز ای دیده خوابی کن مراد دل بر آر آخر

منم یا رب که جانان را ز ساعد بوسه می‌چینم

دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر

مراد دنیی و عقبی به من بخشید روزی‌بخش

به گوشم قول چنگ اولی به دستم زلف یار آخر

چو باد از خرمن دونان ربودن خوشه‌ای تا چند

ز همت توشه‌ای بردار و خود تخمی بکار آخر

نگارستان چین دانم نخواهد شد سرایت لیک

به نوک کلک رنگ‌آمیز نقشی می‌نگار آخر

دلا در ملک شبخیزی گر از اندوه نگریزی

دم صبحت بشارتها بیارد زآن دیار آخر

بتی چون ماه زانو زد میی چون لعل پیش آورد

تو گویی تائبم حافظ ز ساقی شرم دار آخر

شمارهٔ ۱۳

صبا به مقدم گل راح روح بخشد باز

کجاست بلبل خوشگوی؟ گو برآر آواز!

چه حلقه‌ها که زدم بر در دل از سر سوز

به بوی روز وصال تو در شبان دراز

دلا! ز هجر مکن ناله، زان که در عالم

غم است و شادی و خار و گل و نشیب و فراز

شبی وصال سحرگه ز بخت خواسته‌ام

که با تو شرح سرانجام خود کنم آغاز

به هیچ در نروم بعد از این ز حضرت دوست

چو کعبه یافتم آیم ز بت‌پرستی باز

ز طرهٔ تو پریشانی دلم شد فاش

ز مشک نیست غریب آری ار بود غماز

هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود

نظر به روی کسی بر نمی‌کنی از ناز

امید قد تو می‌داشتم ز بخت بلند

نسیم زلف تو می‌خواستم ز عمر دراز

غبار خاطر ما چشم خصم کور کند

تو رخ به خاک نه ای حافظ و بر آر نماز

شمارهٔ ۱۴

جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس

بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس

ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست

جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس

خواهی که روشنت شود احوال سوز ما

از ذره پرس قصه ز باد هوا مپرس

من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی

از شمع پرس قصه ز باد صبا مپرس

هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود

آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس

از دلق‌پوش صومعه نقد طلب مجوی

یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس

در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست

ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس

ما قصهٔ سکندر و دارا نخوانده‌ایم

از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس

حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی

دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس

شمارهٔ ۱۵

به جد و جهد چو کاری نمی‌رود از پیش

به کردگار رها کرده بر مصالح خویش

به پادشاهی عالم فرو نیارد سر

اگر ز سِرِّ قناعت خبر شود درویش

بنوش باده که قَسّام صُنع قسمت کرد

در آفرینش از انواعِ نوشدارو نیش

ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی

مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش

ریا حلال شمارند و جام باده حرام

زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش

ریای زاهد سالوس جان من فرسود

قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش

به دلربائی اگر خود سرآمدی چه عجب

که نور حُسن تو بود از اساس عالم پیش

دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد

به جان بُوَد خطرم زین دل محال‌اندیش

شمارهٔ ۱۶

رهروان را عشق بس باشد دلیل

آب چشم اندر رهش کردم سبیل

موج اشک ما کی آرد در حساب

آن که کشتی راند بر خون قتیل

بی می و مطرب به فردوسم مخوان

راحتی فی الراح لا فی السلسبیل

اختیاری نیست بدنامی من

ضلنی فی العشق من یهدی السبیل

آتش روی بتان در خود مزن

ور نه در آتش گذر کن چون خلیل

یا بنه بر خود که مقصد گم کنی

یا منه پای اندرین ره بی‌دلیل

یا رسوم پیلبانی یاد گیر

یا مده هندوستان را یاد پیل

یا مکش بر چهره نیل عاشقی

یا فرو بر جامهٔ تقوی به نیل

حافظا گر معنیی داری بیار

ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل

شمارهٔ ۱۷

روز عید است و من امروز در آن تدبیرم

که دهم حاصل سی‌روزه و ساغر گیرم

چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام

بس خجالت که به روی آمد ازین تقصیرم

من به خلوت ننشینم پس از این، ور به مثل

زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم

پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن

من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم

آن که بر خاک در میکده جان داد کجاست

تا نهم در قدم او سر و پیشش میرم

می به زیر کش و سجادهٔ تقوی بر دوش

آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم

خلق گویند که حافظ سخن پیر نیوش

سالخورده میی امروز به از صد پیرم

شمارهٔ ۱۸

ای در چمن خوبی رویت چو گل خودرو

چین شکن زلفت چون نافهٔ چین خوش بو

ماه است رخت یا روز؟ مشک است خطت یا شب؟

سیم است برت یا عاج؟ سنگ است دلت یا رو؟

لعلت به در دندان بشکست لب پسته

زلفت به خم چوگان بربود دلم چون گو

آن رایحهٔ زلف است یا لخلخهٔ عنبر؟

یا غالیه می‌ساید در باغچه حسن او؟

گفتی سخن خود را با یار بباید گفت

ای کاش توانستی گفتن سخنی با او

بدگوی تو آن باشد کز یار کند منعت

گر یار نکو باشد مشنو سخن بدگو

با ما به از این می‌باش تا راز نگردد فاش

نبود بد اگر باشی با دلشدگان نیکو

استاد سخن سعدیست پیش همه کس اما

دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو

شمارهٔ ۱۹

ای از فروغ رویت روشن چراغ دیده

خوش‌تر ز چشم مستت چشم جهان ندیده

همچون تو نازنینی سر تا قدم لطافت

گیتی نشان نداده ایزد نیافریده

هر زاهدی که دیده یاقوت جان فزایش

سجاده ترک کرده پیمانه در کشیده

بر چهره بخت نیکت تعویذ چشم زخم است

هر دم و ان یکادی ز اخلاص بردمیده

بر قصد خون عشاق ابرو و چشم شوخش

گاه این کمین گشاده گاه آن کمان کشیده

تا کی کبوتر دل باشد چو مرغ بسمل

از زخم ناوک تو در خاک و خون تپیده

از سوز سینه هر دم دودم به سر درآید

چون عود چند باشم در آتش رمیده

گر زآنک رام گردد بخت رمیده با من

هم زان دهن برآرم کام دل رمیده

میلی اگر ندارد با عارض تو ابرو

پیوسته از چه باشد چون قد من خمیده

گر بر لبم نهی لب یابم حیات باقی

آن دم که جان شیرین باشد به لب رسیده

تا کی فرو گذاری چون زلف خود دلم را

سرگشته و پریشان ای نور هر دودیده

در پای خار هجران افتاده در کشاکش

وز گلبن وصالت هرگز گلی نچیده

گر دست من نگیری با خواجه بازگویم

کز عاشقان بیدل دل می برد دو دیده

ما را بضاعت این است گر در مذاقت افتد

درهای شعر حافظ بنویس بر جریده

شمارهٔ ۲۰

من دوش پنهان می‌شدم تا قصر جانان سنگنک

نرمک نهادم پای را رفتم به ایوان سنگنک

دیدم نگار نازنین بر تخت زر در خواب خوش

من از نهیب بیم او چون بید لرزان سنگنک

کردم دو انگشتان دراز آهستهک آهستهک

برداشتم برقع به ناز از ماه تابان سنگنک

یک نیمه نرگس باز کرد از خواب جنبانید سر

شد بر رخ همچون مهش زلف پریشان سنگنک

گفتا به من ای باهنر گفتم منم مسکین تو

تا گر کسی یابد خبر ای راحت جان سنگنک

باری به کام خویشتن آوردمش در بر دمی

بانگ نوا زد آن زمان مرغ سحرخوان سنگنک

گفتا که حافظ خیز و رو صبح است بر ایوان شاه

بر شاه خوان این قصه را از خلق پنهان سنگنک

شمارهٔ ۲۱

مطرب خوش‌نوا بگو تازه به تازه نو به نو

باده دلگشا بجو تازه به تازه نو به نو

با صنمی چو لعبتی خوش بنشین به خلوتی

بوسه ستان به آرزو تازه به تازه نو به نو

بر ز حیات کی خوری گر نه مدام می خوری

باده بخور به یاد او تازه به تازه نو به نو

شاهد دلربای من می‌کند از برای من

نقش و نگار و رنگ و بو تازه به تازه نو به نو

باد صبا چو بگذری بر سر کوی آن پری

قصه حافظش بگو تازه به تازه نو به نو

شمارهٔ ۲۲

گر زلف پریشانت در دست صبا افتد

هرجا که دلی باشد در دام بلا افتد

ماکشتی صبرخود دربحرغم افکندیم

تاآخر از این طوفان هر تخته کجا افتد

هرکس به تمنائی فال ازرخ او گیرند

بر تخته فیمروزی تا قرعه کرا افتد

گرزلف سیاهت رامن مشک ختاگفتم

در تاب مشو جانا در گفته خطا افتد

آخرچه زیان افتد سلطان ممالک را

کو را نظری روزی بر حال گدا افتد

آن باده که دلهارااز غم دهد آزادی

پرخون جگر گردد چون دور بما افتد

احوال دل حافظ از دست غم هجران

چون عاشق سرگردان کزدوست جداافتد

شمارهٔ ۲۳

ببین هلالِ محرّم بخواه ساغر راح

که ماه اَمن و اَمان است و سال صلح و صلاح

نزاع بر سر دنیای دون گدا نکند

به پادشه بِنه ای نور دیده کوی فلاح

عزیز دار زمان وصال را کان دَم

مقابلِ شبِ قدر است و روز استفتاح

بیار باده که روزش به خیر خواهد بود

هر آن که جام صبوحی نهد چراغ صباح

کدام طاعتِ شایسته آید از من مست

که بانگِ شام ندانم ز فالق الاصباح

دلا تو غافلی از کار خویش و می‌ترسم

که کس درت نگشاید چو گم کنی مفتاح

به بوی وصل چو حافظ شبی به روز آور

که بشکفد گل بختت ز جانبِ فتّاح

زمان شاه شجاع است و دور حکمت و شرع

به راحت دل و جان کوش در صباح و رواح

شمارهٔ ۲۴ - ساقی‌نامهٔ ۹

من ار زآن که گردم به مستی هلاک

به آیین مستان بریدم به خاک

به تابوتی از چوب تاکم کنید

به راه خرابات خاکم کنید

به آب خرابات غسلم دهید

پس آنگاه بر دوش مستم نهید

مریزید بر گور من جز شراب

میارید در ماتمم جز رباب

ولیکن به شرطی که در مرگ من

ننالد به جز مطرب و چنگ زن

تو خود حافظا سر ز مستی متاب

که سلطان نخواهد خراج از خراب

این شعر در کتاب سفینهٔ حافظ به سعی و اهتمام سرتیپ مسعود جنتی عطایی در زمرهٔ ساقی‌نامه‌های منتسب به حافظ آمده است. هر چند لحن و زبان شعر نشان می‌دهد که این شعر به احتمال بالا از حافظ نیست.

شمارهٔ ۲۵

ای ز شرم عارضت گل کرده خوی

بر عرق پیش عقیقت جام می

ژاله بر لاله است یا بر گل گلاب

یا بر آتش آب یا بر روت خوی

میشد از چشم آن کمان ابرو و دل

از پی اش می رفت و گم می کرد پی

امشب از زلفت نخواهم داشت دست

رو موذن بانگ می زن گو که حی

چون بنی عامر بسی مجنون شوند

گر برون آید شبی لیلی زحی

نی دمی لب بر لب مطرب نهاد

چنگ را در زیر ناخن کرد پی

چنگ را بر دست مطرب نه دمی

گو رگش بخراش و بخروشش ز پی

عود بر آتش نه و منقل بسوز

غم مدار از شدت سرمای دی

آنکه بهر جرعه ای جان می دهد

جامه زو بستان و جامی ده به وی

با تو زین پس گر فلک خواری کند

باز گو در حضرت دارای ری

خسرو آفاق بخش آن کز سخاش

نامه حاتم ز نامش گشت طی

جام می پیش آرو چون حافظ مخور

غم که جم کی بود یا کاووس کی

شمارهٔ ۲۶

به فر دولت گیتی فروز شاه شجاع

که با کسم نبود بهر مال و جاه نزاع

بیار می که چه خورشید مشغل افروزد

رسد به کلبه درویش نیز فیض شعاع

صراحتی و حریفی خوشم زدنیا بس

که غیر از این همه اسباب تفرقست و صداع

برو ادیب به جامی بدل کن این شفقت

که من غلام مطیعم نه پادشاه مطاع

ز مسجدم به خرابات می‌فرستد عشق

حریف باده رسید ای رفیق توبه وداع

هنر نمی خرد ایام غیر از اینم نیست

کجا روم به تجارت بدین کساد متاع

ز زهد حافظ و طامات او ملول شدم

بساز رود و غزل خوان که می روم به سماع

شمارهٔ ۲۷

نور خدا نمایدت آینهٔ مجردی

از در ما در آ اگر طالب عشق سرمدی

باده بده که دوزخ ار نام گناه ما برد

آب زند بر آتشش معجزهٔ محمدی

شعبده باز می کنی هر دم و نیست این روا

قال رسول ربنا ما انا قط من ددی

گر تو بدین جمال و فر، سوی چمن کنی گذر

سوسن و سرو و گل به تو جمله شوند مقتدی

مرغ دل تو حافظا بستهٔ دام آرزوست

ای متعلق خجل دم مزن از مجردی

شمارهٔ ۲۸

دریغا خلعت حسن جوانی

گرش بودی طراز جاودانی

دریغا حسرتا دردا کزین جوی

نخواهد رفت آب زندگانی

همی باید برید از خویش و پیوند

چنین رفته است حکم آسمانی

و کل اخ یفارقه اخوه

لعمر ابیک الا الفرقدان

شمارهٔ ۲۹

بلبل اندر ناله و، گُل خندهٔ خوش می‌زند

چون نسوزد دل که دلبر در وِی آتش می‌زند؟

زاهدا، از تیرِ مژگانش حذر کردن چه سود؟

زخمِ پنهانم به ابروی کَمانکش می‌زند

ناخوشی‌ها دیده‌ام از زاهدِ پشمینه‌پوش

من غلامِ مطربم کابریشمِ خوش می‌زند

محتسب، با ساغرِ رندان شکستن، روز و شب

بادهٔ سرخ از صراحیّ منقّش می‌زند

حافظ عاشق، به رَغمِ زاهدِ دنیاپرست

بادهٔ نوشین به روی یارِ مهوش می‌زند

شمارهٔ ۳۰

برو ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت

که خدا در ازل از اهل بهشتم بسرشت

یک جو از خرمن هستی نتواند برداشت

هر که در کوی فنا در ره حق دانه نَکشت

تو و تسبیح و مصلا و ره زٌهد و صلاح

من و میخانه و زٌنار و ره دِیر و کنشت

منعم از می مکن ای صوفی صافی که حکیم

در ازل طینت ما را به می ناب سرشت

راحت از عیش بهشت و لب حورش نبود

هر که او دامن دلدار خود از دست بهشت

صوفی صاف بهشتی نبود زآنکه چو من

خرقه در میکده‌ها در گرو باده نهشت

حافظا لطف حق ار با تو عنایت دارد

باش فارغ ز غم دوزخ و ایمن ز بهشت

شمارهٔ ۳۱

می‌زنم هر نفس از دست فراقت فریاد

آه اگر نالهٔ زارم نرساند به تو باد

چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان

در فراق تو چنانم که بداندیش مباد

روز و شب غصه و خون می‌خورم و چون نخورم

چون ز دیدار تو دورم به چه باشم دلشاد

تا تو از چشم من سوخته دل دور شدی

ای بسا چشمهٔ خونین که دل از دیده گشاد

حافظ دلشده مستغرق یادت شب و روز

تو از این بندهٔ دل رفته به کلی آزاد

شمارهٔ ۳۲

عشقت نه سرسری‌ست که از دل به در شود

مهرت نه عارضی‌ست که جای دگر شود

عشق تو در درونم و مهر تو در دلم

با شیر اندر آمد و با جان به در شود

دردی‌ست درد عشق که اندر علاج آن

هرچند سعی بیش نمایی بَتَر شود

اینک یکی منم که در این شهر هر شبی

فریاد من ز ذَروهٔ افلاک بر شود

با آنکه گر سرشک فشانم به زنده‌رود

کشت عراق جمله به یک روز تر شود

روزی به خرج غم نکند اشک من وفا

گر دستگیر دیده نه خون جگر شود

تلخ است پاسخ تو ولیکن مرا چه غم

با دست، بگذرد به لبانت شکر شود

مِنَّت خدایْ را که دل من نه زلف توست

تا هر نفس به بادی زیر و زبر شود

نتوان شناخت موی میانت ز موی زلف

گاهی که همچو حلقه به گردت کمر شود

یاد لب تو گر برود بر زبان کلک

گردد مدام شهد و قلم نیشکر شود

گل مشک ریز باشد اگر بوی زلف تو

یک شب به لطف همره باد سحر شود

دی در میان زلف بدیدم رخ نگار

بر هیئتی که عقده محیط قمر شود

گفتم که ابتدا کنم از بوسه؟ گفت نه

بگذار تا که ماه ز عقرب به در شود

گفتم که چند گونه به پیشت بیان کنم

گر میل خاطر تو به فضل و هنر شود

گفت این چه عادت است که هرروز تا به شب

از هرزه گفتن تو مرا درد سر شود

فضل و هنر به تحفهٔ معشوق می‌بری

خود مرد کی بود که بدین گونه خر شود

زر باشد آنکه کار تو چون زر کند ولی

این هم به طالع تو همانا اگر شود

احوال بی‌نوایی بنده بر این نسق

چندان بود که صدر جهان را خبر شود

جان جهان جهانِ کرم میر عزّ دین

کز بندگیش کار فلک معتبر شود

شمارهٔ ۳۳

ساقیا ساغر شراب بیار

یک دو جام شراب ناب بیار

داروی درد عشق یعنی می

کاوست درمان شیخ و شاب بیار

آفتاب است و ماه باده و جام

در میان مه آفتاب بیار

می‌کند عقل سرکشی تمام

گردنش را ز می طناب بیار

بزن این آتش مرا آبی

یعنی آن آتش چو آب بیار

گل اگر رفت گو به شادی رو

باده ناب چون گلاب بیار

غلغل بلبل ار نماند چه غم

قلقل شیشه شراب بیار

عم دوران مخور که رفت به باد

نغمه بر بط و رباب بیار

وصل او جز به خواب نتوان دید

دارویی کاوست اصل خواب بیار

گرچه مستم سه چار جام دگر

تا به کلی شوم خراب بیار

یک دو رطل گران به حافظ ده

گرگناه است و گر ثواب بیار

شمارهٔ ۳۴

مباد کس چو من خسته مبتلای فراق

که عمر من همه بگذشت در بلای فراق

غریب و عاشق و بیدل غریب و سرگردان

کشیده محنت ایام و داغهای فراق

اگر به دست من افتد فراق را بکشم

به آب دیده دهم باز خونبهای فراق

کجا روم؟ چه کنم؟ حال دل که را گویم؟

که داد من بستاند دهد جزای فراق

ز درد هجر فراقم دمی خلاصی نیست

خدای را بستان داد و ده سزای فراق

فراق را به فراق تو مبتلا سازم

چنان که خون بچکانم ز دیده‌های فراق

من از کجا و فراق از کجا و غم ز کجا

مگر که زاد مرا مادر از برای فراق

به داغ عشق تو حافظ چو بلبل سحری

زند به روز و شبان خون فشان نوای فراق

شمارهٔ ۳۵

پدید آمد رسوم بی وفایی

نماند از کس نشان آشنایی

برند از فاقه نزد هر خسیسی

کنون اهل هنر دست گدایی

کسی کاو فاضل است امروز در دهر

نمی بیند زغم یک دم رهایی

ولیکن جاهل است اندر تنعم

متاع او چو هست این دم بهایی

وگر شاعر بگوید شعر چون آب

که دل را زآن فزاید روشنایی

نبخشندش جویی از بخل و امساک

اگر خود فی المثل باشد سنایی

خرد در گوش هوشم دی همی گفت

برو صبری بکن در بینوایی

قناعت را بضاعت ساز و می‌سوز

در این درد و عنا چون بی‌نوایی

بیا حافظ به جان این پند بشنو

که گر از پا درافتی با سر آیی

شمارهٔ ۳۶

بیار باده و بازم رهان ز مخموری

که هم به باده توان کرد دفع رنجوری

به هیچ وجه نیابد چراغ مجلس انس

مگر به روی نگار و شراب انگوری

به سحر غمزه فتان هیچ غره مباش

که آزمودم و سودی نداشت مغروری

ادیب چند نصیحت کنی که عشق مباز

که هیچ نیست ادیب این سخن به دستوری

به عشق زنده بود جان مرد صاحبدل

اگر تو عشق نداری برو که معذوری

به یک فریب نهادم صلاح خویش از دست

دریغ آن همه زهد و صلاح مستوری

رسید دولت وصل و گذشت محنت هجر

نهاد کشور دل باز رو به معموری

به هر کسی نتوان گفت درد او حافظ

بدان بگو که کشیده‌ست محنت دوری

شمارهٔ ۳۷

ای باد نسیم یار داری

زآن نفحهٔ مشکبار داری

زنهار! مکن درازدستی

با طرهٔ او چه کار داری؟

ای گل! تو کجا و روی زیباش

او مشک و تو بار خار داری

نرگس! تو کجا و چشم مستش

او سرخوش و تو خمار داری

ریحان! تو کجا و خط سبزش

او تازه و تو غبار داری

ای سرو! تو با قد بلندش

در باغ چه اعتبار داری

ای عقل! تو با وجود عشقش

در دست چه اختیار داری؟

روزی برسی به وصل! حافظ

گر طاقت انتظار داری!

شمارهٔ ۳۸

برو زاهد به امیدی که داری

که دارم همچو تو امیدواری

به جز ساغر چه دارد لاله در دست

بیا ساقی بیاور آنچه داری

مرا در رسته دیوانگان کش

که مستی خوشتر است از هوشیاری

بپرهیز از من ای صوفی بپرهیز

که کردم توبه از پرهیزکاری

بیا دل در خم گیسوی او بند

اگر خواهی خلاصی رستگاری

به دور گل خدا را توبه بشکن

که عهد گل ندارد استواری

عزیزا نوبهار عمر بگذشت

چو بر طرف چمن باد بهاری

بیا حافظ به پند تلخ کن نوش

چرا عمری به غفلت می گذاری

شمارهٔ ۳۹

جای حضور و گلشن امن است این سرای

زین در به شادمانی و عیش وطرب در آی

ای کاخ دولتی ز چه خاکی؟ که مدرج است

در شاخسار گلشن تو سایه همای

هر صبح در هوای درت می کند صبوح

جمشید تخت چرخ به جام جهان نمای

فرخنده نوگل تو چمن را حیات ده

جعد بنفشهٔ تو صبا را گره گشای

خورشید در هوای تو چون ذره پای کوب

جمشید درحریم تو چون بندگان بپای

حافظ مقیم درگه او باش و عیش کن

کاندر بهشت بهتر از این گوشه نیست جای

شمارهٔ ۴۰

شب از مطرب که دل خوش باد وی را

شنیدم نالهٔ جانسوز نى را

چنان در سوز من سازش اثر کرد

که بى‌رقّت ندیدم هیچ شی را

حریفى بد مرا ساقى که در شب

ز زلف و رخ نمودى شمس وفى را

چو شوقم دید در ساغر مى‌افزود

بگفتم ساقى فرخنده پى را

رهانیدى مرا از قید هستى

چو پیمودى پیاپى جام مى را

حماک الله عن شرّ النوائب

جزاک الله فى الدّارین خیرا

چو بی‌خود گشت حافظ کى شمارد

به یک جو ملکت کاووس کى را

شمارهٔ ۴۱

لطف باشد گر نپوشى از گداها، روت را

تا به کام دل ببیند دیدهٔ ما، روت را

همچو هاروتیم دایم در بلاى عشق زار

کاشکى هرگز ندیدى دیدهٔ ما، روت را

کى شدى هاروت در چاه زنخدانش اسیر

گر نگفتى شمه‌اى از حسن او ماروت را

بوى گل برخاست گویى در چمن‌ها، روت بود

بلبلان مستند گویى دیده چون ما، روت را

تا به کى با تلخى هجر تو سازد اى صنم

روى بنما تا ببیند حافظ ما، روت را

شمارهٔ ۴۲

تا جمالت عاشقان را زد به وصل خود صلا

جان و دل افتاده‌ اندر زلف و خالت در بلا

آنچه جان عاشقان از دست هجرت مى‌کشد

کس ندیده در جهان جز کشتگان کربلا

ترک ما گر مى‌کند رندى و مستى جان من

ترک مستورى و زهدت کرد باید اولا

وقت عیش و موسم شادى و هنگام طرب

پنجروز ایّام عشرت را غنیمت دان دلا

حافظا گر پایبوس شاه دستت مى‌دهد

یافتى در هر دو عالم رتبت عز و علا

شمارهٔ ۴۳

خوشتر از کوی خرابات نباشد جایی

که به پیرانه سرم دست دهد ماوایی

آرزو می‌کندم از تو چه پنهان دارم

شیشهٔ باده و طلعت خوش زیبایی

جای من دیر مغان است مروح وطنی

رای من رای بتان است مبارک رایی

چه کنی نوش که در دیر چو من شیدا نیست

نیست این جز سخن بوالهوس رعنایی

به ادب باش که هر کس نتواند گفتن

سخن پیر مگر برهمنی یا رایی

صنما غیر تو در خاطر ما کی گنجد

که مرا نیست به غیر از تو به کس پروایی

رحم کن بر دل مجروح خراب حافظ

زآن که هست از پی امروز یقین فردایی

شمارهٔ ۴۴

چون در جهان خوبی امروز کامکاری

شاید که عاشقان را کامی ز لب بر آری

با عاشقان بیدل تا چند ناز و عشوه

بر بیدلان مسکین تا کی جفا و خواری

تا چند همچو چشمت در عین ناتوانی

تا چند همچو زلفت در تاب و بی قراری

دردی که از تو دارم جوری که از تو بینم

گر شمه‌ای بدانی دانم که رحمت آری

اسباب عاشقی را بسیار مایه باید

دلهای همچو آتش چشمان رود باری

در هجر مانده بودم باد صبا رسانید

از بوستان وصلت بوی امیدواری

گر چه به بوی وصلت در حشر زنده گردم

سر بر نیارم از خاک از روی شرمساری

از بادهٔ وصالت گر جرعه‌ای بنوشم

تا زنده‌ام نورزم آیین هوشیاری

ما بنده‌ایم و عاجز تو حاکمی و قادر

گر می‌کشی به زورم ور می‌کشی به زاری

آخر ترحمی کن بر حال زار حافظ

تا چند ناامیدی تا چند خاکساری

شمارهٔ ۴۵

ساقی اگرت هوای ماهی

جز باده مباد نزد ماهی

سجّاده و خرقه در خرابات

بفروش و بیار جرعه ای می

گر زنده دلی شنو ز مستان

در گلشن جان ندا یا حی

با درد درآ به بوی درمان

کونین نگر ز عشق لاشی

اسرار دل است در ره عشق

آواز سماع و نالهٔ نی

یک مفلس پاک باز در عشق

بهتر ز هزار حاتم طی

سلطان صفت آن بت پری روی

می آمد و خلق شهر در پی

مردم نگران به روی خوبش

وز شرم گرفته عارضش خوی

حافظ ز غم تو چند نالد

آخر من دلشکسته تا کی

بنشینم و با غم تو سازم

جان در سرو کار عشق بازم

شمارهٔ ۴۶

برو ای طبیبم از سر که خبر ز سر ندارم

به خدا رها کنم جان که ز جان خبر ندارم

به عیادتم قدم نه که ز بی‌خودی شوم به

می ناب نوش و هم ده که غم دگر ندارم

غمم ار خوری از این پس نکنم ز غم خوری بس

نظری به جز تو با کس به کسی دگر ندارم

ز زَرت کنند زیور به زرت کشند در بر

من بی‌نوای مضطر چه کنم که زر ندارم

دگرم مگو که خواهم که ز درگهت برانم

تو بر این و من بر آنم که دل از تو برندارم

به من ار چه میْ ‌پرستم مدهید می به دستم

مبرید دل ز دستم که دل دگر ندارم

دل حافظ ار بجویی غم دل ز تندخویی

چو بگویمت،  بگویی سر دردسر ندارم

شمارهٔ ۴۷

دلبر و جانان من برد دل و جان من

برد دل و جان من دلبر و جانان من

از لب جانان من زنده شود جان من

زنده شود جان من از لب جانان من

روضه ی رضوان من خاک سر کوی دوست

خاک سر کوی دوست روضه ی رضوان من

این دل حیران من واله شیدای تست

واله و شیدای تست این دل حیران من

یوسف کنعان من مصر ملاحت تر است

مصر ملاحت تر است یوسف کنعان من

سرو گلستان من قامت دلجوی تست

قامت دلجوی توست سرو گلستان من

حافظ خوشخوان من نقد کمال غیاث

نقد کمال غیاث حافظ خوشخوان من

شمارهٔ ۴۸

عید است و موسم گل، ساقی بیار باده

هنگام گل که دیده بی می قدح نهاده

زین زهد و پارسایی بگرفت خاطر من

ساقی بده شرابی تا دل شود گشاده

صوفی که دی نصیحت می­کرد عاشقان را

امروز دیدمش مست، تقوا به باد داده

این یک دو روز دیگر گل را غنیمتی دان

گر عاشقی طرب جوی، با ساقیان ساده

گل رفت ای حریفان غافل چرا نشینید

بی­ بانگ رود و چنگ و بی یار و جام باده

در مجلس صبوحی دانی چه خوش نماید

عکس عذار ساقی در جام می فتاده

مطرب چو پرده سازد شاید اگر بخواهند

از طرز شعر حافظ در بزم شاهزاده

شمارهٔ ۴۹ - رباعی

روزی که فلک از تو بریده‌ست مرا

کس با لب پر خنده ندیده‌ست مرا

چندان غم هجران تو بر دل دارم

من دانم و آن که آفریده‌ست مرا

شمارهٔ ۵۰

اکنون که ز گل باز چمن شد چو بهشتی

ساقی می گلرنگ طلب بر لب کشتی

زنگ غمت از دل می خون‌رنگ برد پاک

بشنو که چنین گفت مرا پاک سرشتی

گر محتسبت بر کدوی باده زند سنگ

بشکن تو کدوی سر او نیز به خشتی

آمرزش نقد است کسی را که در اینجا

یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی

جهل من و علم تو فلک را چه تفاوت

آنجا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی

بر خاک در خواجه که ایوان جلال‌است

گر بالش زر نیست بسازیم به خشتی

ترسا بچه‌ای دوش همی‌گفت که حافظ

حیف است که هر دم کند آهنگ کنشتی

شمارهٔ ۵۱ - رباعی

زآن بادهٔ دیرینهٔ دهقان پرورد

در ده که تراز عمر نو خواهم کرد

مستم کن و بی خبر ز احوال جهان

تا سر جهان بگویمت ای سره مرد

شمارهٔ ۵۲ - رباعی

شب رفت به پایان و حکایت باقیست

شکر تو نگفتیم و شکایت باقیست

گستاخی ما ز حد برون رفت ولی

المنة لله که حکایت باقیست

شمارهٔ ۵۳ - رباعی

یا کار به کام دل مجروح شود

یا ملک دلم بی ملک روح شود

امید من آن است به درگاه خدا

کابواب سعادت همه مفتوح شود

شمارهٔ ۵۴ - رباعی

راه طلب تو خار غم‌ها دارد

کو راهروى که این قدم‌ها دارد

دانى که ز روشناس عشق است آنکو

بر چهرهٔ جان داغ ستم‌ها دارد

درباره کورش

Avatar photo
دوستدار شعر و شاعری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***