شاهین قدرشناس: مجموعه قصه های کودکانه مریم طهماسبی دهکردی
آتش پنهان
به نام خدا
بابام وقتی دستش خیلی تنگ بود و سخت درمانده شده بود،مقداری پول از حاجی صفدر که از فامیل های ثروتمند و سرشناس مان بود قرض کرد،اما قادر به بازپرداخت قرضش نبود.حاجی هم مرتب بهره ی پولش را یادآوری می کرد و می گفت :«یادت باشد که به من بدهکاری و باید اصل و فرع پول را جور کنی و یکجا برایم بیاوری.»
حاجی آدم باخدایی بود!ماه محرم در خانه ی بزرگش روضه می گرفت و خرج می داد. من هم می رفتم و از مومنانی که در این مجلس شرکت می کردند و برای غریبی وتنهایی و مظلومیت امام حسین(ع) اشک می ریختند ،پذیرایی می کردم.حاجی هم چند دقیقه ای در صدر مجلس می نشست و با سر به آنهایی که وارد می شدند و سلامش می کردند،جواب می داد و ادای احترام می نمود. بعد برمی خاست و به سراغ خدمه می آمد و بر کارشان نظارت می کرد تا کسی را از قلم نینداخته باشند و چای و خرما به همه تعارف شده باشد.
پدرم تا ماه محرم نتوانست قرضش را بدهد. وقتی روضه های حاجی شروع شد،ازمن خواست برای پذیرایی بروم و از حاجی خواهش کنم بهره ی پولش را نگیرد و قرض را قرض الحسنه تلقی کند تا بتوانیم پرداخت کنیم.وقتی به خانه ی حاجی رسیدم،تعدادی از مهمان ها آمده بودند و حاجی دستور داد که زود برایشان چای ببرم،فرصت نداد پیغام پدرم را به او برسانم.مشغول گرداندن سینی چای در مجلس شدم. سخنران هم آمد و بعد از مقدمه چینی و صحبت پیرامون قیام امام حسین(ع) ،از هدف والای امام حسین (ع) گفت که احیای امر به معروف و نهی از منکر بوده است و با این مقدمه شروع کرد به انتقاد از کارهای زشتی که در جامعه انجام می گیرد ولی کسی به فکر جلوگیری از آنها نیست و حتی دولت هم حمایت می کند؛کارهایی مثل رباخواری.سخنش که به اینجا رسید ،صدایش اوج گرفت و طنین آن در تمام مجلس پیچید. من هم در گوشه ای ایستادم و به سخنانش گوش دادم.او روحانی میانسال خوش سیما و خوش چهره ای بود با چشمانی نافذ و صدایی رسا. حرفهایش به دلم نشست.،مخصوصاً که ازگسترش ربا در جامعه انتقاد می کرد و می گفت :«چه معنا دارد که بانک ها مردم را به سپردن پولهایشان به بانک و گرفتن سود تشویق کنند؟این روزها هرکس که سرمایه ای دارد ،آن را به بانک می دهد و بهره اش را می گیرد و می گوید چون دولت اجازه ی این کار را داده،پس این سود، ربا نیست،بهره است ،استفاده است،آخر جان من چه فرقی می کند؟اسمش هرچه می خواهد باشد، رباست و حرام است.مگر خدای متعال در قرآن کریم نفرموده که آنها که ربا می خورند در واقع آتش جهنم را بری خود می خرند؟ مگر این افراد به فرموده ی پروردگار متعال آتش نمی خورند؟ مگر خدای متعال مسلمان ها را به دادن قرض الحسنه و احسان و نیکوکاری فرانخوانده است؟ پس چرا دعوت پرودگار را اطاعت نمی کنید و بازهم به فکر ربا هستید؟به برادران دینی قرض الحسنه بدهید که در واقع این قرض را به خدا می دهید.خداوند پاداش آن را چندین برابر خواهد داد. برای آخرت خودتان کاری بکنید که مرگ در کمین است،تا زنده هستید دست از احسان و نیکوکاری و کمک به همنوع وامر به معروف و نهی از منکر برندارید؛همچون مولایمان حسین،آزاده باشید.........
حرفهای او را با گوش جان می شنیدم و با خودم می گفتم حالا حاجی صفدرهم تحت تأثیر قرار می گیرد و بهره ی پولش را از پدرم نمی گیرد.در این افکار غرق بودم که متوجه شدم حاجی کنارم ایستاده و اشاره می کند که دنبالش بروم. راه افتادم و با او به جایی دورتر از جمعیت رفتم که صدا کمتر می آمد. با چهره ای حق به جانب و نگاهی که سرزنش در آن موج می زد،روبرویم ایستاد و با لحنی گلایه آمیز گفت:«آقا حامد،چندبار بگویم که من به پولم احتیاج دارم؟اگر پدرت تا آخر ماه محرم پول مرا ندهد ،چک را اجرا می گذارم.چقدر امروز وفردا می کنید؟ چقدر بگویم قرضتان را بدهید؟مرا از رو بردید.»
گفتم:«حاج آقا، می دانید که پدرم بیکار و مریض است.عیالوار است و دستش تنگ است.حالش که بهتر شد می رود سرِکار و پول درمی آورد و قرضتان را می دهد.به او فرصت بدهید.»
شانه اش را بالا انداخت و دستی به شکم برآمده اش کشید و با عصبانیت گفت:«بزک نمیر بهار میاد!سرِکار می رود!تا کی صبر کنم؟آمدیم و هیچ وقت کار پیدا نکرد،تکلیف من چه می شود؟»
صدای سخنران باز هم اوج گرفت و خیلی واضح به گوش رسید:« ای برادران فعل حرام انجام ندهید ،ربا نخورید،آتش نخورید.جهنم را برای خودتان نخرید....»
از فرصت استفاده کردم و گفتم:«شنیدید چی گفت؟ ربا آتش جهنم را به ارمغان می آورد. از پدرم ربا نگیرید.اصل پول را جور می کنیم.من دارم کار می کنم ،منتها دستمزدم کم است.تا یک ماه دیگر تمام پولتان را خودم می دهم،البته اگربهره نگیرید.»
حاجی گوشه ی سبیل جوگندمی درازش را تاب داد و غرید:«کی گفته من رباخوارم؟من بهره ی پولم را می گیرم.فکرش را بکن تا وقتی این پول در اختیار شماست نمی توانم از آن استفاده ی دیگری بکنم و اضافه اش کنم. این است که مجبورم بهره اش را بگیرم تا ضرر نکنم.»
گفتم: اما بهره و ربا که فرقی ندارند.... میان حرفم پرید و با غیظ گفت:«اینقدر پرحرفی نکن،به من درس اخلاق نده،من می دانم که مالم مثل شیر مادر حلال است و حرام در آن راه ندارد. تو هم بهتر است به کارت برسی؛ به جای این حرفها به فکر پس دادن قرضتان باش.»
حاجی رفت تا ببیند مجلس کم و کسری نداشته باشد و من مبهوت و پریشان به او نگاه می کردم و سخنان آن روحانی در گوشم زنگ می زد که: ربا نخورید ،آتش نخورید.....و حاجی را می دیدم که گویی برگوشهایش مهر زده بودند تا صدایی را نشنود و بر چشمانش نیز پرده ای که آتش دوزخ را نبیند و با سر در آن فرو رود.