من دختری معمولیام چونان همه، آکنده از جراحاتِ این گیتی کدامین دل است که بیزخم مانده باشد در این جهان؟ کدامین شب است که بیگریه سپری شده باشد؟ من نیز دختری معمولیام نه در آغاز ثروتی داشتم نه اکنون پشتوانهای جز دلِ خستهام هر که آمد، خنجری بر این دل فرو برد و گذشت دلِ من، هزار پاره شد و هیچ دیدهای ندید مادر ندید نغمههای اندوهبار که در گوشم میپیچید ندید قرصهای افسردگی در جیبِ پنهانم در آن هنگامه که باید میدید، ندید و ندید که چگونه دخترکش ناگاه فروپاشید چه گویم؟ مادرم، تاجِ سرم بود پدر، کوهی استوار پس چرا نتوانست قلبم را از شکست پاس دارد؟ خواهر مگر تکیهگاه نبود؟ پس چرا شبهای تنهاییام تا سپیدهدم با گریه گذشت؟ برادر مگر مأمن نبود؟ پس چرا در برابر جهان از قلبم حراست نکرد؟ معلم مگر آموزگار نبود؟ پس چرا هیچگاه درسِ زیستن نیاموخت؟ و من ماندم با قلبی هزارپاره در میان سکوتِ خانهها و خیابانها هیچکس ندید که چگونه آهسته آهسته روحم فرسوده شد و در هیاهوی جهان خاموش گشتم من دختری معمولیام که در دفترِ روزگار نامی ندارد و در حافظهی این دنیا چون سایهای محو از یاد خواهد رفت شعر 3 بخوانید