مجموعه داستان: موش کور در خانه جدید و ۱۵ قصه دیگر

مجموعه داستان: موش کور در خانه جدید و ۱۵ قصه دیگر

هم در خانه، هم در مسافرت

تابستان بود و هوا گرم. تاد و آنا و پدر و مادرشان می‌خواستند به مسافرت بروند. آن‌ها یک کاروان داشتند که اسمش را گذاشته بودند کلارا. کلارا همیشه در مسافرت‌ها همراهشان بود.

آن روز هم پدر، کلارا را پشت ماشین بست و به یک پارک جنگلی رفتند که نزدیک دریا بود.

تاد گفت: «من دوست دارم روی تختخواب‌های دو طبقه‌ی کلارا کاروان بخوابم.»

آنا هم گفت: «من هم دلم می‌خواهد اسباب‌بازی‌هایم را توی کمدهای کلارا بگذارم.»

تاد گفت: «چه قدر خوب است که با کلارا هستیم. ولی تا چند روز دیگر باید برگردیم و به مدرسه برویم.»

آنا گفت: «بله… آن‌وقت دلمان برای کلارا خیلی تنگ می‌شود.»

آن‌ها از این‌که نمی‌توانستند همیشه با کلارا کاروان باشند، ناراحت بودند.

فردای آن روز، مادر پیش آن‌ها رفت و با خوشحالی گفت: «یک خبر خوب برایتان دارم بچه‌ها! این هفته با کلارا کاروان به عروسی دایی تونی می‌رویم.»

چند روز بعد، آن‌ها کاروان را پشت ماشینشان بستند و به خانه‌ی دایی تونی رفتند. دایی تونی در یک آپارتمان زندگی می‌کرد. جلوی، آپارتمان، باغ بزرگی بود و توی این باغ هم یک چادر بزرگ!

دایی تونی گفت: «می‌خواهیم جشن عروسی‌مان را توی این باغ و چادر بگیریم. شما هم می‌توانید کاروانتان را اینجا بگذارید.»

فردای آن شب، عروسی بود. تاد و آنا خیلی خوشحال بودند که کلارا کاروان هم در عروسی پیش آن‌هاست.

بعد از عروسی، همسر دایی تونی پیش آن‌ها رفت و گفت: «کاروان شما چه قدر قشنگ است! حتماً وقتی مسافرت می‌روید و توی آن می‌مانید خیلی به شما خوش می‌گذرد.»

مادر گفت: «آره، خیلی خوب است! بیا تو و داخلش را هم ببین. ما که خیلی دوستش داریم.»

آنا گفت: «مادر، وقتی به خانه برگشتیم، من و تاد می‌توانیم بازهم توی کلارا کاروان برویم و بازی کنیم؟»

مادر خندید و گفت: «چراکه نه؟ ما آن را گوشه‌ی حیاط می‌گذاریم و کاری به کارش نداریم. شما می‌توانید وقت‌های بیکاری به آنجا بروید و بازی کنید.»

روز بعد آن‌ها به خانه برگشتند. ولی تاد و آنا دلشان می‌خواست بیشتر وقت‌ها توی کلارا کاروان باشند.

تازه دوست‌هایشان هم با خوشحالی به آنجا می‌آمدند و کلارا همیشه مهمان‌های زیادی داشت.

تاد گفت: «کلارا برای من فقط یک کاروان نیست. یک دوست خوب هم هست. در خانه هم به همان اندازه‌ی مسافرت رفتن به من خوش می‌گذرد.»

آنا گفت: «بله، کلارا یک دوست واقعی است.»

درباره peyman

قلعه متحرک هاول Howl's_Moving_Castle_(Book_Cover)500
نویسنده هستم. 5 سال است داستان کودک می نویسم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***