فصل نهم: رازی که در باد محو شد
سالها گذشت. اِلای به خوبی پادشاهی کرد، فرزندانش را بزرگ کرد، و نامش در تاریخ به عنوان ملکهای مهربان و خردمند ثبت شد. اما هیچکس نمیدانست که در دلش، داستانی ناگفته و عشقی دفنشده وجود داشت.
در واپسین روزهای عمرش، یک شب، او از بستر برخاست و به سختی، با پاهایی لرزان، به سوی باغ سلطنتی رفت. دیگر هیچکس به آنجا قدم نمیگذاشت. درخت بید، هنوز در همانجا ایستاده بود، اما شاخههایش خمیدهتر شده و برگهایش کمپشتتر شده بودند.
اِلای نفس عمیقی کشید، به تنهی درخت تکیه داد و چشمانش را بست.
«ویلیام…»
نامش را زمزمه کرد، برای اولین بار، و آخرین بار.
لحظهای بعد، نسیمی آرام وزید.
احساس کرد چیزی گرم روی گونهاش لغزید—شاید قطرهای اشک، شاید لمس دست کسی که هرگز به او نرسید.
چند روز بعد، خادمان جسد بیجان ملکه را در باغ یافتند، در حالی که آرام و بیصدا، کنار درخت بید آرمیده بود.