فصل هشتم: زخمهایی که هرگز التیام نمییابند
پس از آن روز، اِلای دیگر هرگز مانند قبل نبود. هرچند لبخند میزد، هرچند نقش خود را به عنوان ملکهای مهربان و خردمند به خوبی ایفا میکرد، اما درونش چیزی شکسته بود. اندوهی خاموش، مانند سایهای همیشه همراهش بود.
او دیگر نمیتوانست به باغ سلطنتی قدم بگذارد بدون آنکه احساس کند کسی در کنارش ایستاده، اما نادیده گرفته شده است. او نمیتوانست از کنار نگهبانان قصر بگذرد بدون آنکه در چشمانشان به دنبال ویلیام بگردد—هرچند میدانست که او دیگر هرگز آنجا نخواهد بود.
هر شب، در سکوت اتاقش، وقتی همهی قصر در خواب بود، کنار پنجره مینشست و به آسمان خیره میشد. به یاد شبهایی که ویلیام در تاریکی، از دور او را تماشا میکرد.
او حالا میدانست.
اما دانستن چه فایدهای داشت، وقتی دیگر چیزی قابل تغییر نبود؟