عشق خاموش ویلیام

فصل هفتم: زیارتگاه عشق فراموش‌شده

اِلای دیگر آرام و قرار نداشت. شب‌ها، کابوس‌های مبهمی از چهره‌ی ویلیام می‌دید، چهره‌ای که همیشه در تاریکی محو می‌شد، چهره‌ای که گویی چیزی برای گفتن داشت، اما هیچ‌گاه زبان باز نمی‌کرد.

یک روز، بی‌آنکه به کسی چیزی بگوید، به باغ سلطنتی رفت. همان جایی که ویلیام آخرین نفس‌هایش را کشیده بود.

درخت بید، همچنان استوار و باشکوه، بر زمین سایه افکنده بود. باد در میان شاخه‌هایش می‌پیچید، گویی زمزمه‌ای از گذشته را با خود می‌آورد.

اِلای آرام قدم برداشت، دستش را بر تنه‌ی درخت گذاشت و چشمانش را بست.

«متأسفم، ویلیام.»

کلماتش در باد گم شد.

«کاش آن روز، وقتی از من پرسیدی چرا نگاهت می‌کنم، پاسخت را می‌دادم.»

او هرگز فرصت پیدا نکرده بود تا بفهمد که ویلیام چگونه مردی بود، چه رویاهایی داشت، یا در آن لحظات آخر، چه در دلش می‌گذشت.

اما حالا دیگر خیلی دیر شده بود.

برخی عشق‌ها، هرگز شنیده نمی‌شوند. برخی داستان‌ها، هیچ‌گاه گفته نمی‌شوند. و برخی قلب‌ها، برای همیشه در سکوت می‌شکنند.

در آن لحظه، نسیمی وزید. شاخه‌های درخت بید لرزیدند.

و اِلای، برای اولین بار، حس کرد که شاید ویلیام هنوز آنجا بود—نه در دنیا، بلکه در سایه‌های خاطراتی که برای همیشه در گوشه‌ای از قلبش باقی خواهند ماند.

درباره parmis

داستان کوتاه: در تاریکی چشم هایت
من یک نویسنده جوان و تازه کار ۱۸ ساله هستم،خوشحال میشم به داستان هایی که مینویسم نظر بدید تا من هم بتونم با کمک نظرات شما داستان هایم رو گسترش بدم♡

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***