فصل ششم: باری بر شانهی زمان
روزها گذشت، اما اندیشهی ویلیام از ذهن اِلای بیرون نرفت. خاطراتی که زمانی بیاهمیت به نظر میرسیدند، اکنون همچون سایهای سنگین، همراهش بودند. او دیگر نمیتوانست تصویر آن سرباز آرام را از یاد ببرد—سربازی که همیشه در سکوت در کنارش بود، اما هرگز کلمهای نگفت.
چرا هرگز از او نپرسیده بود؟
چرا هیچگاه ندانسته بود که آن نگاههای پنهانی چه معنایی داشتند؟
یک روز، اِلای تصمیم گرفت حقیقت را بداند.
از خدمتکاران قدیمی قصر دربارهی ویلیام پرسید، اما تنها پاسخهایی کوتاه و مبهم شنید. بیشتر آنها حتی نامش را به یاد نداشتند. تنها یک پیرمرد، که سالها به عنوان مسئول نگهبانان سلطنتی خدمت کرده بود، درنگی کرد و گفت:
«ویلیام؟ او مرد خوبی بود. ساکت، محترم… همیشه به وظیفهاش عمل میکرد. اما ناگهان، یک شب، خودش را کنار درخت بید کشت. هیچکس نفهمید چرا.»
اِلای احساس کرد دنیا دور سرش میچرخد.
ویلیام خودکشی کرده بود؟
او فکر کرده بود که ویلیام فقط سربازی بوده که سرنوشتش را پذیرفته و در سکوت از زندگیاش خارج شده، اما حالا حقیقتی تلختر پیش رویش بود.
ناگهان تمام لحظاتی که با او برخورد کرده بود، معنا پیدا کردند—نگاههایش، مکثهای کوتاهش، سکوتهای سنگینش.
ویلیام عاشق او بود.
و او، بدون آنکه حتی متوجه شود، قلبش را شکسته بود.