فصل پنجم: اشکی که دیر فرو ریخت
سالها گذشت. اِلای اکنون ملکهای بود، همسر ادوارد، مادر چندین فرزند، و بانویی که مردمش را با عدالت و مهربانی رهبری میکرد.
اما یک شب، وقتی در قصرش نشسته بود و به آرامی کودکانش را تماشا میکرد، چیزی در ذهنش جرقه زد. خاطرهای مبهم، سایهای که سالها از آن فرار کرده بود.
ویلیام.
قلبش برای لحظهای سنگین شد.
چرا هیچوقت به او فکر نکرده بود؟ چرا هرگز نپرسیده بود که چه بر سر آن سرباز ساکت آمد؟
به پنجره نگاه کرد. شب بود، و ماه در آسمان میدرخشید. چیزی در سینهاش فشرده شد.
آهسته با خود گفت:
«او مرا دوست داشت… و من هرگز نپرسیدم چرا.»
قطرهای اشک، آرام از گونهاش لغزید.
اما چه فایده؟
بعضی عشقها، برای همیشه در سکوت دفن میشوند.