عشق خاموش ویلیام

فصل چهارم: شب خداحافظی

روز نامزدی اِلای و ادوارد، قصر در میان نور و شادی غرق بود. مردم در خیابان‌ها جشن گرفتند، موسیقی‌دانان نواختند، و صدای خنده‌های شادمانه در تالارهای بزرگ قصر طنین انداخت. ویلیام اما در سکوت، از میان جمعیت عبور کرد.

آن شب، وقتی همه‌ی قصر در خواب بود، ویلیام به باغ سلطنتی رفت. همان‌جایی که بارها شاهدخت را دیده بود، همان‌جایی که اولین بار قلبش را به او باخت.

کنار درخت بید نشست. نسیم شبانه، برگ‌های بلند آن را می‌لرزاند و سایه‌هایی بر زمین می‌انداخت. ویلیام به آسمان خیره شد، به ستاره‌هایی که بی‌هیچ دغدغه‌ای می‌درخشیدند.

چشمانش پر از اشک شد، اما او مردی نبود که گریه کند.

به‌ آرامی زمزمه کرد:

«من فقط یک سرباز بودم… فقط سایه‌ای در زندگی او.»

او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. عشقش هیچ‌گاه دیده نشده بود، و حالا، درخشش عشق دیگری در چشمان اِلای، آخرین امیدش را خاموش کرده بود.

آن شب، سپیده دم که رسید، یکی از نگهبانان، پیکر بی‌جان ویلیام را کنار درخت بید یافت. شمشیرش کنار دستش افتاده بود، و آرامشی تلخ بر چهره‌اش نشسته بود.

او دیگر هیچ دردی را حس نمی‌کرد.

درباره parmis

داستان کوتاه: در تاریکی چشم هایت
من یک نویسنده جوان و تازه کار ۱۸ ساله هستم،خوشحال میشم به داستان هایی که مینویسم نظر بدید تا من هم بتونم با کمک نظرات شما داستان هایم رو گسترش بدم♡

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***