عشق خاموش ویلیام

فصل سوم: ورود شاهزاده

روزهای بعد، سکوت سنگینی بر دل ویلیام نشست. او هر شب، همان نگاه‌های پنهانی را از دور به شاهدخت می‌انداخت، اما دیگر طعمشان فرق کرده بود—تلخ و سنگین شده بودند.

و در میان همین روزهای مبهم، خبری در قصر پیچید:

شاهزاده ادوارد، وارث تاج و تخت پادشاهی همسایه، به اِلدرین خواهد آمد.

هدفش مشخص بود: خواستگاری از اِلای.

این ازدواج، فراتر از یک پیوند عاشقانه بود. اتحاد دو قلمرو، آرامشی پایدار را به همراه داشت.

ویلیام در شب جشن ورود شاهزاده، در میان نگهبانان ایستاده بود. او از گوشه‌ای، شاهد همه چیز بود.

اِلای در لباس ابریشمی آبی، همچون ماه درخشان بود. اما چیزی که قلب ویلیام را به لرزه درآورد، لحظه‌ای بود که نگاه شاهدخت با نگاه شاهزاده تلاقی یافت.

چیزی در چشمان اِلای درخشید. چیزی که ویلیام را به وحشت انداخت.

او شیفته‌ی شاهزاده شده بود.

از آن شب به بعد، اِلای و ادوارد هر روز با هم وقت می‌گذراندند. آن‌ها در باغ قدم می‌زدند، می‌خندیدند، و از آینده‌ای که خواهند ساخت، سخن می‌گفتند.

ویلیام هر شب، از کنار پنجره‌ی اِلای عبور می‌کرد، و می‌دید که نور شمع هنوز روشن است. اما این بار، سایه‌ی ادوارد نیز در کنار سایه‌ی شاهدخت افتاده بود.

درباره parmis

داستان کوتاه: در تاریکی چشم هایت
من یک نویسنده جوان و تازه کار ۱۸ ساله هستم،خوشحال میشم به داستان هایی که مینویسم نظر بدید تا من هم بتونم با کمک نظرات شما داستان هایم رو گسترش بدم♡

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***