فصل دوم: راز فاش میشود
ماهها گذشت. و هر روز، اِلای بیشتر و بیشتر متوجه حضور ویلیام شد.
او همیشه آنجا بود—نه آنقدر نزدیک که گفتوگویی آغاز شود، اما نه آنقدر دور که نادیده گرفته شود. نگاههایش همیشه کوتاه و پنهانی بود، اما پر از احساسی عمیق که اِلای نمیتوانست آن را نادیده بگیرد.
یک روز، هنگامی که شاهدخت در میان بوتههای رز سفید قدم میزد، ناگهان ایستاد و سرش را بلند کرد.
چشمانش با چشمان ویلیام تلاقی یافتند.
ویلیام که انتظار چنین چیزی را نداشت، لحظهای جا خورد و خواست نگاهش را بدزدد، اما دیگر دیر شده بود.
اِلای آرام به سمتش قدم برداشت، و با لحنی نرم اما نافذ گفت:
«ویلیام، چرا همیشه از دور نگاهم میکنی؟»
ویلیام احساس کرد قلبش در سینهاش میتپد. هیچ پاسخی نداشت. اگر عشقش را انکار میکرد، دروغ میگفت، و اگر آن را ابراز میکرد، از حد خود فراتر رفته بود.
لحظهای سکوت برقرار شد، و در آن سکوت، هزاران حرف ناگفته میانشان رد و بدل شد.
اما اِلای تنها لبخندی زد، لبخندی که میان دلسوزی و کنجکاوی معلق بود. سپس، بیآنکه منتظر پاسخی باشد، به راهش ادامه داد.
اما آن لحظه، برای همیشه در قلب ویلیام حک شد.
زیرا او دیگر نمیتوانست خود را فریب دهد.
اِلای فهمیده بود.