عشق خاموش ویلیام

فصل دهم: افسانه‌ای در میان درختان

پس از مرگ اِلای، درخت بید دیگر سبز نشد. برگ‌هایش یکی‌یکی ریختند، و در نهایت، تنها تنه‌ای خشکیده از آن باقی ماند. مردم قصه‌های مختلفی در مورد آن درخت می‌گفتند—برخی می‌گفتند که روح یک سرباز در آنجا آرام گرفته است، و برخی دیگر باور داشتند که ملکه هر شب به آنجا می‌رفت تا با رازی که هرگز گفته نشد، وداع کند.

اما در حقیقت، هیچ‌کس هرگز ندانست که ملکه چه رازی را در قلبش حمل می‌کرد، و هیچ‌کس هرگز نفهمید که نام آخرین مردی که در سکوت برایش گریست، چه بود.

فقط باد می‌دانست.

و فقط درخت بید، زمزمه‌های عشق خاموشی را که هیچ‌گاه شنیده نشد، در حافظه‌ی خود حفظ کرده بود.

پایان

درباره parmis

داستان کوتاه: در تاریکی چشم هایت
من یک نویسنده جوان و تازه کار ۱۸ ساله هستم،خوشحال میشم به داستان هایی که مینویسم نظر بدید تا من هم بتونم با کمک نظرات شما داستان هایم رو گسترش بدم♡

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***