بذر حسادت دیانا همیشه میدانست که خاص است. او در میان دوستانش محبوب بود و به دلیل زیبایی غیرقابل انکارش، همواره مرکز توجه بود. موهای بلند و مشکیاش همیشه در تابش نور به طور خاصی میدرخشید و چشمانش در تاریکی شب مثل دو الماس براق به نظر میرسیدند. او به خوبی میدانست چطور توجهات را جلب کند و از این قدرت بهره میبرد. اما زمانی که النا وارد زندگیاش شد، همه چیز تغییر کرد. النا، به نظر دیانا، هیچ ویژگی خاصی نداشت. صورتش ساده بود، نه آنچنان زیبایی که بتواند دلها را تسخیر کند، نه آن لبخندهایی که به راحتی انسانها را در دام خود بیندازد. اما چیزی در وجود النا بود که به دیانا احساس خطر میداد. نگاهش، آن آرامش مرموزی که داشت، همه نگاهها را به سمت خودش میکشاند، حتی وقتی که خودش هیچ تلاشی نمیکرد. دیانا از اولین لحظهای که النا را دید، چیزی در درونش شعلهور شد. حسادت به مانند یک بذر در قلبش کاشته شد. سرنخها هر روز، دیانا بیشتر از قبل احساس میکرد که به طرز عجیبی نگاهها از او به النا منتقل شدهاند. در کلاسهای دانشگاه، در کافهها، حتی در جمع دوستان مشترکشان، همه به النا توجه میکردند. گویی حضور او به نوعی رمز و راز داشت که دیانا هیچگاه نمیتوانست آن را درک کند. یک شب، وقتی دیانا در کافه نشسته بود و به تنها چیزی که فکر میکرد، این بود که چرا النا همیشه در مرکز توجه است، متوجه شد که پسر مورد علاقهاش، امیر، با دقت و تعجب به النا نگاه میکند. دیانا این صحنه را نمیتوانست تحمل کند. احساس میکرد همه چیز در حال سقوط است، همه چیز در حال تغییر است. این که النا نمیخواست در کانون توجه باشد، بیشتر او را مشکوک میکرد. چند شب بعد، دیانا شروع به تحقیق درباره النا کرد. از دوستان مشترکشان پرسید، اما هیچکس چیزی غیرمعمول درباره او نمیدانست. حتی با اینکه هیچکس از گذشته النا چیزی نمیدانست، همه از اینکه او همیشه در سایهای از راز بود، شگفتزده بودند. سراب حقیقت دیانا کمکم در دنیای خود محصور میشد. شبحی از یک تهدید بینام و بیشکل در ذهنش بود. او تصمیم گرفت به طور پنهانی پیگیر زندگی النا شود. مسیر روزانهاش را زیر نظر گرفت، حتی روزهای خاصی که میدانست در دانشگاه در کافه حاضر میشود. احساس میکرد چیزی در پشت رفتارهای النا پنهان است. یک شب، وقتی که در حال قدم زدن در خیابان خلوت بود، ناگهان متوجه شد که النا از دور میآید. این دیدار، احساس عجیبی در دیانا برانگیخت. النا با صدای ملایم و طمأنینه گفت: "میدانم که در حال تعقیبم هستی، اما چرا؟" دیانا مات و مبهوت، فقط لبخند زد. این لبخند، که از طرفی نمادی از تهدید بود، به دیانا احساس ترس و سردرگمی میداد. ناپدید شدن چند روز پس از آن ملاقات، النا به طور مرموزی ناپدید شد. ابتدا کسی متوجه غیبتش نشد، اما به تدریج شایعات درباره او شروع به پخش شدن کردند. برخی میگفتند او به سفر رفته، برخی میگفتند که افسرده شده و از جامعه کناره گرفته است. اما دیانا میدانست که اینها توجیهات سادهای بودند. شبها، در تاریکی، خواب النا را میدید. گاهی میدید که النا در آینهای ایستاده است و با لبخند مرموزی به او نگاه میکند. صدای النا در گوشش میپیچید: "حسادت تو مرا زنده نگه میدارد." دیانا هر روز بیشتر از گذشته به این فکر میکرد که آیا آنچه اتفاق افتاده، حقیقت دارد یا در دنیای ذهنی خودش گرفتار شده است؟ چه چیزی در پشت ناپدید شدن النا وجود داشت؟ آیا ممکن بود که او دیگر زنده نباشد؟ یا چیزی بیشتر از یک تصادف ساده در کار بوده است؟ پیغامهای مرموز چند هفته پس از ناپدید شدن النا، دیانا شروع به دریافت پیامهای مرموز میکرد. نامهها به طرز عجیبی در محل کارش ظاهر میشدند. برخی از این نامهها با دستخطی عجیب نوشته شده بودند. یکی از این نامهها تنها یک جمله داشت: "حسادت تو مرا زنده نگه میدارد." هر نامه، مانند یک معما، ذهن دیانا را مشغول میکرد. از کجا آمده بودند؟ چرا به او ارسال میشدند؟ آیا کسی دیگر به جز او میدانست که النا ناپدید شده است؟ هر روز در محیط کار، وقتی که دیانا در حال بررسی نامهها بود، این احساس به او دست میداد که در یک بازی بزرگ گرفتار شده است. شاید کسی دیگر هم در این معما دخیل باشد. کسی که میخواهد او را به دام بیندازد. حقیقت پنهان دیانا به طور فزایندهای شک داشت که ممکن است چیزی غیرطبیعی در پشت ناپدید شدن النا و پیامهای مرموز باشد. روزی از روزها، در یکی از شبهای بارانی، دیانا به کافهای رفت که همیشه النا در آنجا حضور داشت. به محض ورود، بلافاصله احساس کرد که چیزی در هوا سنگین و مرموز است. در گوشهای از کافه، مردی ناشناس به او نگاه میکرد. وقتی دیانا به او نگاه کرد، مرد لبخندی زد که با چشمانش نوعی تهدید به همراه داشت. آن شب، دیانا یک نامه دیگر پیدا کرد. این بار، نامهای که به نظر میرسید از النا باشد، روی میز کارش قرار داشت. متن نامه ساده اما مرموز بود: "تو باید حقیقت را پیدا کنی، دیانا. هر چیزی که میبینی، ممکن است حقیقت نباشد." آن شب، دیانا تصمیم گرفت که به جستجو ادامه دهد. اما چیزی در درونش به او هشدار میداد که ممکن است این جستجو به یک سقوط مرگبار منتهی شود. آیا این بازی معمایی در واقع یک دام است؟ آیا ممکن است حقیقتی وحشتناک در پس پرده نهفته باشد؟ مرز بین حقیقت و جنون دیانا دیگر نمیتوانست بین واقعیت و توهم تمایز قائل شود. در شبهایی که در خانه تنها بود، احساس میکرد که کسی به او نگاه میکند. سایههایی در گوشههای اتاق، صداهای نامفهومی که در هوا پیچیدند، همه نشان میدادند که چیزی غیرطبیعی در جریان است. یک شب، هنگامی که چراغها خاموش بود و دیانا در تخت خود دراز کشیده بود، صدای قدمهای آهسته در کریدور آپارتمانش پیچید. دستانش لرزید و احساس کرد که نکند این آخرین شب او باشد. ناگهان، در اتاقش باز شد و سایهای از میان تاریکی به سوی او حرکت کرد. دیانا توانست صدای زمزمهای که به گوشش رسید را واضحتر از همیشه بشنود: "دیانا، نوبت توست... تو بازی را باختهای." در این لحظه، دیانا فهمید که هیچچیز همانطور که به نظر میرسید نیست. شاید حسادتش تنها یک بذر ساده نبوده است. شاید این یک بازی مرگبار بود که او ناخواسته وارد آن شده بود. تاریکی به سرعت همهجا را فرا گرفت، و دیانا در میان آن گم شد. پایان؟ 《ممکن است دیانا هنوز در دنیای خود گرفتار باشد. شاید حقیقت و توهم در هم آمیختهاند و او هنوز در جستجوی پاسخی است که هرگز پیدا نخواهد کرد. یا شاید واقعاً هیچگاه از آن دنیای مرموز فرار نخواهد کرد...!》