مرز بین حقیقت و جنون
دیانا دیگر نمیتوانست بین واقعیت و توهم تمایز قائل شود. در شبهایی که در خانه تنها بود، احساس میکرد که کسی به او نگاه میکند. سایههایی در گوشههای اتاق، صداهای نامفهومی که در هوا پیچیدند، همه نشان میدادند که چیزی غیرطبیعی در جریان است.
یک شب، هنگامی که چراغها خاموش بود و دیانا در تخت خود دراز کشیده بود، صدای قدمهای آهسته در کریدور آپارتمانش پیچید. دستانش لرزید و احساس کرد که نکند این آخرین شب او باشد.
ناگهان، در اتاقش باز شد و سایهای از میان تاریکی به سوی او حرکت کرد. دیانا توانست صدای زمزمهای که به گوشش رسید را واضحتر از همیشه بشنود: “دیانا، نوبت توست… تو بازی را باختهای.”
در این لحظه، دیانا فهمید که هیچچیز همانطور که به نظر میرسید نیست. شاید حسادتش تنها یک بذر ساده نبوده است. شاید این یک بازی مرگبار بود که او ناخواسته وارد آن شده بود. تاریکی به سرعت همهجا را فرا گرفت، و دیانا در میان آن گم شد.