داستان کوتاه: حسادت مرگبار

ناپدید شدن

چند روز پس از آن ملاقات، النا به طور مرموزی ناپدید شد. ابتدا کسی متوجه غیبتش نشد، اما به تدریج شایعات درباره او شروع به پخش شدن کردند. برخی می‌گفتند او به سفر رفته، برخی می‌گفتند که افسرده شده و از جامعه کناره گرفته است. اما دیانا می‌دانست که این‌ها توجیهات ساده‌ای بودند.

شب‌ها، در تاریکی، خواب النا را می‌دید. گاهی می‌دید که النا در آینه‌ای ایستاده است و با لبخند مرموزی به او نگاه می‌کند. صدای النا در گوشش می‌پیچید: “حسادت تو مرا زنده نگه می‌دارد.”

دیانا هر روز بیشتر از گذشته به این فکر می‌کرد که آیا آنچه اتفاق افتاده، حقیقت دارد یا در دنیای ذهنی خودش گرفتار شده است؟ چه چیزی در پشت ناپدید شدن النا وجود داشت؟ آیا ممکن بود که او دیگر زنده نباشد؟ یا چیزی بیشتر از یک تصادف ساده در کار بوده است؟

درباره parmis

داستان کوتاه: در تاریکی چشم هایت
من یک نویسنده جوان و تازه کار ۱۸ ساله هستم،خوشحال میشم به داستان هایی که مینویسم نظر بدید تا من هم بتونم با کمک نظرات شما داستان هایم رو گسترش بدم♡

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***